سه شنبه 15 شهریور 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از میان کشتار هفده شهریور ۱۳۵۷، محمود دلخواسته

mahmooddelkhasteh.jpg
یاد ندارم که از کشتار اول کسی جان سالم بدر برد. مسلسل سنگین با گلوله های ۵۶ میلی گرمی خود که شاید ده برابر گلوله کلت قدرت دارند، به هر کس اصابت کرده بود مانند گلوله کوچک توپی عمل کرده بود. جوانی را از زمین بلند کردیم که دیدم گلوله تقریبا پایش را از ناحیه ران قطع کرده بود. ولی هنوز به خود دلداری می دادیم که امکان زنده ماندن آنها وجود دارد و بدنها را در هر ماشینی که دستمون می‌رسید می‌گذاشتیم. وانت باری پر از تیر خورده ها بود و دیگر جا نداشت.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

m_delkhasteh@yahoo.co.uk

" نمی‌دانم چرا، ولی ساعت 8.20 دقیقه صبح در ذهنم مانده است. به احتمال زیاد این زمانی بود که فرمان آتش داده شد و مسلسل سنگین زرهپوش به درو کردن جوانها پرداخت. به طرف سمت چپ خیابان به طرف پیاده رو دویدم تا خود را به کنار دیوار بکشانم. فکر می کردم که ممکن است چرخش مسلسل قبل از رسیدن به دیوار بر گردد. ولی به دیوار نرسیده بصورت چند لایه روی هم افتاده بودیم و به این فکر می کردم که صدای مسلسل کی قطع خواهد شد. لحظه‌ها ساعتی می‌گذشت و هنوز صدای وحشتناک مسلسل سنگین ادامه داشت."

مشاهده نزدیک صحنه قتل عام با خشن‌ترین و رعب انگیزترین وسایل، تجربه وجودی بسیار سنگینی برای هر بنی آدمی است. آنچه در روز هفده شهریور 57 در میدان ژاله رخ می‌داد نشان از ورود به دوران تازه‌ای در نمایش خشونت و قدرت دولتی بود که با بی لیاقتی تمام داشت آخرین حربه را به عنوان اولین حربه علیه مردم خویش به کار می‌گرفت.

در باره واقعه هفده شهریور به عنوان روزی که سقوط سلطنت پهلوی را محتوم کرد، بسیار سخن گفته و نوشته شده است. ولی تا به حال شرح اندکی از درون خود واقعه و از زبان شاهدان و بازماندگان این روز تاریخی بیان شده است. به عنوان شاهدی زنده از آن روز فراموش نشدنی لازم می‌دانم که در سالروز این کشتار، مشاهدات عینی خود را به عنوان یک گزارش تاریخی در اختیار مردم بگذارم. علت دیگر این کوشش این است که در سالهای اخیر، بعضی حتی اصل کشتار را به زیر سوال برده اند و آن را جزیی از تبلیغات رژیم کنونی قلمداد کرده اند.

خوب است در مقدمه این نکته را هم بیفزایم که چند روز بعد از این کشتار، تمامی مشاهدات خود را در حدود 20 صفحه شرح داده و به آدرس آقای هادی خرسندی که در لندن زندگی می کرد فرستادم و آنگونه که سالها بعد به من گفته شد، گزارش دست بدست می گشته است ولی متاسفانه و در جریان همین دست بدست گشتن ها، آن مکتوب گم شده است. از آنجا که آن گزارش درست چند روز بعد نوشته شده بود، هم از دقت بیشتر و هم حاوی اطلاعات بیشتری بوده است. در هر حال با وجود سی و دو سال از گذشت زمان ماجرا، هنوز بسیاری از خاطره ها در روشنی و شفافیت کامل در ذهنم وجود دارد که در اینجا عرضه می کنم. البته شاید لازم باشد که اول به چند روز قبل از این حادثه برگشت تا هموطنان تصویر شفاف‌تری نسبت به این رویداد پیدا کنند.

عید فطر 1357

در آن زمان تازه بعد از گذراندن دوره مقدماتی و تخصصی دوران نظام وظیفه در خرم آباد و تبریز، برای گذراندن بقیه دوران خدمت به اصفهان منتقل شده بودم که با مرخصی ده روزه ای به تهران برگشتم. از روز قبل، در میان بچه محلهایمان در ناحیه سلسبیل تهران، سخن از اینکه قرار است در نماز عید فطر در قیطریه شرکت کنند بود. بغل قصابی "ماشالله قصاب"، که خود از فعالان سیاسی به حساب می‌آمد، محل ملاقات بچه ها بود. بعضی از بچه‌های محله‌های قصر الدشت و کارون هم به گروه ما ملحق شده بودند. صبح زود با یکی دو ماشین به طرف قیطریه راه افتادیم و در قیطریه در منطقه ای وسیع و خاکی، دیدیم غوغایی بپا بود وجد برانگیز. شماری از جملات دکتر شریعتی به صورت شعار در روی پارچه های سفید در اطراف محل نماز نصب شده بود.

بعد از نماز عید فطر از تپه قیطریه پایین آمدیم و هنوز کسی جرأت شروع تظاهرات را نداشت که از بالای تپه 10-15 نفر را دیدم که به دادن شعار الله‌اکبر پرداختند. من از بالا لیز خورده و همراه دو برادرم به گروه ملحق شدیم. در عرض چند دقیقه جمعیت شاید به هزار نفر رسیده بود که سربازان با سر نیزه به تظاهر کننده‌ها حمله کردند و سعی در پراکنده کردن بچه‌ها نمودند. تعداد کمی از تظاهر کننده‌ها سربازان را به چالش کشیدند که در میان آنها برادرم مسعود، که چند ماه بعد به شهادت رسید را دیدم که در جلوی سرنیزه یکی از سربازان ایستاده است و بر خلاف اکثریت، عقب نمی کشید. در هر حال، بعد از مدتی حمله به پایان رسید و بعد از عقب نشینی سربازان بود که ناگهان با پرتاب انبوهی از گاز اشک آور روبرو شدیم. غلظت گاز به اندازه ای شدید بود که بسیاری بر زمین افتادند و یا صورت خود را به آبهایی که در گودالهای خیابان جمع شده بود رسانده بودند و خود من در اثر خفگی حس کردم که تا لحظه ای دیگر کارم به پایان خواهد رسید. ولی این حمله نیز پایان یافت و رفته‌ها برگشتند و سربازان عقب نشینی کرده و لحظه لحظه بر تعداد تظاهر کنندگان افزوده شد. در این حال و هوا بود که هادی غفاری که در آن زمان هنوز تصویری محبوب از او در اذهان وجود داشت، رهبری تظاهرات را در دست گرفت و حدود 10-15 روحانی دیگر نیز کم کم همراه او شدند. ارتش خود را کنار کشید و راهپیمایی به طرف جنوب و مرکز شهر حدود چهارده ساعت ادامه پیدا کرد.

در همانجا اعلام شد که تظاهرات بعدی، روز 16 شهریور یعنی دو روز بعد خواهد بود که فرصت کافی برای استراحت ایجاد کرد و اینبار هم با عده بیشتری انجام شد و هادی غفاری اعلام کرد که روز بعد هم تظاهرات انجام خواهد شد. اینبار هم از قیطریه تا نزدیکی خانه پیاده آمده بودیم و سرشار از شادی و خستگی و کوفتگی بودیم و در این فکر که اگر برای تظاهرات بعدی یکروز فاصله می افتاد تا استراحتی داشته باشیم بهتر بود. به خانه بر گشتم و شامی خوردم و خود را برای خواب به پشت بام کشیدم. بر عکس برادرم مسعود که خوابی سنگین داشت، سبکی خواب سبب شد که با صدای مارش نظامی از رادیو که پدرم در حیاط گذاشته بود از خواب بیدار شوم. گوینده رادیو با صدایی مصمم و با طنینی مهیب و وحشت افزا اعلام می کرد که حکومت نظامی اعلام شده است و جمع شدن بیش از سه نفر ممنوع است. شنیدن همین اخطار به من گفت که الان وقت بیرون رفتن است که در خانه ماندن همان و شکست ما و پیروزی شاه خواهد بود. ولی از آنجا که می‌دانستم که احتمال کشته شدن بالاست، تصمیم گرفتم که تنها بروم. بنا براین خیلی آرام به طرف پله‌ها رفتم که دیدم برادر دیگرم، مهدی، هم به دنبالم آمد. خواستم از آمدن او جلوگیری کنم ولی نگاه مصمم او مرا مطمئن کرد که نمی‌توانم مانع آمدنش بشوم. بنا براین با او شرط کردم که باید در همه جا همراه من باشد. پایین آمدیم و بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفتیم. پدرم می‌دانست که کجا می‌رویم ولی هیچ سخنی نگفت و هیچ سعی نکرد که جلوی ما را بگیرد. می‌دانستم که چرا سعی نکرد. به عنوان یک مصدقی، کودتای 28 مرداد یکی از سیاهترین روزهای زندگی‌اش شده بود و نیک می‌دانست که اگر در آنروز مردم به خیابانها ریخته بودند کودتا پیروز نمی‌شد و بنابراین این قدر می دانست که در خانه ماندن ما، پیروزی دیگری را نصیب شاه می کند. دیگر اینکه بچه هایش را خوب می شناخت و می دانست که در این‌مورد کار خود را خواهیم کرد.

بیرون رفتیم. خیابانها کاملا خلوت بودند. از خیابان خوش به طرف بابائیان (بعد از انقلاب به یاد کریمپور شیرازی روزنامه نگار که بدستور اشرف پهلوی به آتش کشیده شد، کریمپور شیرازی نامیده شد.) حرکت کردیم تا اتوبوس قصر الدشت- پارک شهر را بگیریم. در سر راه از بقالی رد شدیم که دوباره نیمه بسته شده بود. بار اول، 15 خرداد بود که آن را نیمه بسته دیدم. 15 خرداد 42 هفت سالم بیشتر نبود و بی خبر از همه جا با پول جیبی ام به سر خیابان رفته بودم که با آن لواشکی، خروسکی، چیزی بخرم. همه مغازه ها بسته بودند و خلوت خلوت. پول کف دستم عرق کرده بود و باید خرجش می کردم و نمی شد که نکنم. به طرف پایین رفتم تا به همین مغازه بقالی رسیدم که کرکره اش را تا نیمه پایین کشیده بود و داخل شدم. هر چی نگاه کردم چیزی را که با ده شاهی من بشود خرید ندیدم و بالاخره مغازه دار تصمیم گرفت که من می توانم چوب شور داشته باشم. از مغازه آمدم بیرون و در حالی که چوب شور را در دهانم شکستم به آسمان نگاه کردم، آبی بود، آبی آبی. ولی انگار در هوا، ترس پراکنده بودند و من بدون اینکه کسی چیزی بگوید و یا علت آنرا بفهمم، وحشت را در تمام وجودم حس کردم. از آن زمان تا چند سال پیش دیگر دهانم به چوب شور نخورد. ولی حال پانزده سال از آن زمان گذشته بود و می دانستم که برای چه در خیابان مگس پر نمی‌زند. آخر این چه زندگی است که هر چند یکبار باید با وحشت زندگی کنیم و کسانی که باید در خدمت و خدمتکار ما باشند ما را ارباب خود بدانند و با تهدید به تفنگ و شکنجه ما را بترسانند. بس است دیگر.

اتوبوس آمد و تنها مسافرانش، برادرم بود و من. در راه ستونهای ارتش و سربازان تا دندان مسلح، وحشتی عظیم بر خیابانها حاکم کرده بودند. به پارک شهر رسیدیم و از آنجا اتوبوس دیگری گرفتیم که در نیمه راه نیروهای نظامی جلوی اتوبوس را گرفتند. ما پیاده شدیم و در پیاده رو دنبال چند نفری که معلوم بود برای تظاهرات آمده اند راه افتادیم و وارد کوچه های فرعی شدیم. همینطور که پیش می رفتیم تعداد دخترها و پسرها بیشتر می‌شد. در بغل یکی از خانه ها، در کنار پنجره، جوانی با استفاده از یک بلند گوی دستی با هیجان اعلامیه آیت الله یحیی نوری را که در آن از مردم می خواست که به خانه ها برگردند، می‌خواند ولی جوانها بدون اعتنا به اعلامیه به طرف میدان می‌رفتند.

بعد از مدتی به خیابان جنوب میدان ژاله رسیدیم و سر از وسط جمعیتی که شاید بین 5-7 هزار نفر بود در آوردیم. جمعیت در اوج هیجان بود و یونیفورم خونین سربازی دست بدست می گشت و شعار هایی مانند "برای حفظ قران سرباز خود کشی کرد" آنطور شنیدم که کمی پیش، سربازی که به او فرمان تیر اندازی داده شده بود با تفنگش خود کشی کرده است. از دور زرهپوش روسی را دیدم که مسلسل سنگینش را به طرف ما که در دهانه جنوبی میدان قرار داشتیم نشانه رفته و حدود صد سرباز در دو طرف آن قرار گرفته اند. در این زمان بیشتر جمعیت بر زمین نشسته بودند که تصمیم گرفتم که به طرف زرهپوش و صف سربازان بروم. جوانی که حداکثر هجده ساله می‌نمود، بلند شد و با صدایی آرام گفت که او هم خواهد آمد. همین تصمیم و آرامش در تصمیم و چنین تصمیمی گرفتن و بدون اینکه سخن دیگری بین ما رد و بدل شود چنان اعتمادی بین ما ایجاد کرد که کمتر در عمرم دیده‌ام.

به طرف زرهپوش رفتیم و از میان دخترها که بین پسرها و ارتش حائل شده بودند رد شده و به خط باریکی پیوستیم که در جلو زرهپوش ایستاده بود. سرهنگی شاید بر روی سه پایه یا صندلی ایستاده بود و با تحکم نظامی خود به جمع اخطار می داد که اگر خیابان را ترک نکنند کشته خواهند شد. تهدید او را جدی می‌گرفتیم ولی برای این به میدان نیامده بودیم که با تهدید او میدان را ترک کنیم. نمی‌دانم چرا، ولی ساعت 8.20 دقیقه صبح در ذهنم مانده است. به احتمال زیاد این زمانی بود که فرمان آتش داده شد و مسلسل سنگین زرهپوش به درو کردن جوانها پرداخت. بنا بر غریزه نظامی خود که ناشی از تعلق به یک خانواده نظامی می باشد، به طرف سمت چپ خیابان به طرف پیاده رو دویدم تا خود را به کنار دیوار بکشانم. فکر می کردم که ممکن است چرخش مسلسل قبل از رسیدن به دیوار بر گردد. ولی به دیوار نرسیده بصورت چند لایه روی هم افتاده بودیم و به این فکر می کردم که صدای مسلسل کی قطع خواهد شد. لحظه‌ها ساعتی می‌گذشت و هنوز صدای وحشتناک مسلسل سنگین ادامه داشت. منتظر بودم که نوار فشنگهای مسلسل به پایان برسد و اینکه آیا قبل از آن یکی از آن گلوله‌ها کار من را هم خواهد ساخت یا نه؟ صدای مسلسل خاموش شد. یکی دو نفری که پشتم افتاده بودند تکان نمی خوردند. خود را کشیدم بیرون و به عقب نگاه کردم. سکوتی مطلق همه جا را فرا گرفته بود. در کف خیابان بسیاری بر زمین خوابیده بودند و خیابان پوشیده از دمپایی و کفش شده بود و هیچکدام از دخترها و پسرهای دراز کشیده برروی آسفالت تکان نمی خوردند. بر سرشان فریاد زدم که ترسوها بلند شوید. خود می دانستید که امروز قرار بر کشتار بود و اگر می‌ترسیدید چرا از خانه بیرون آمدید؟ که متوجه شیارهای خونی شدم که از زیر چادرها و بدن های آنها شروع به خارج شدن کرده است.

یاد ندارم که از کشتار اول کسی جان سالم بدر برد. مسلسل سنگین با گلوله های 56 میلی گرمی خود که شاید ده برابر گلوله کلت قدرت دارند، به هر کس اصابت کرده بود مانند گلوله کوچک توپی عمل کرده بود. جوانی را از زمین بلند کردیم که دیدم گلوله تقریبا پایش را از ناحیه ران قطع کرده بود. ولی هنوز به خود دلداری می دادیم که امکان زنده ماندن آنها وجود دارد و بدنها را در هر ماشینی که دستمون می‌رسید می‌گذاشتیم. وانت باری پر از تیر خورده ها بود و دیگر جا نداشت. برادرم بعدها بمن گفت در کوچه ای که هفده هجده شهید را در کنار هم قرار داده بودند، آن دوست هجده ساله من که هیچوقت اسمش را ندانستم را دیده که گلوله به گردنش اصابت کرده بود.

بعد از تخلیه شهدا، جمعیت هم از سر خشم و هم از برای اینکه جلوی حرکت سربازان را به طرف پایین بگیرند به آوردن ماشینهای پارک شده کنار خیابان به وسط خیابان و آتش زدن آنها دست زدند و در این میان برای اولین بار شعار مرگ بر شاه با شدتی وصف ناکردنی فضا را پرکرد. با این کشتار، شاه کار خود را تمام کرده بود ( همانگونه که خامنه ای با قتل سهرابها و نداها و مختاری ها کار خود را تمام کرده است و هنوز نمی داند.) ولی هنوز نمی دانست ولی ما می‌دانستیم که دیگر او را تحمل نخواهیم کرد. گوسفند را اینگونه نمی کشند، آخر این چه کشوری است که جوان را به خاطر جمع شدن در یک میدان بدست مسلسل سنگین می‌سپارند؟

زود یاد گرفتیم که وقتی ماشینی آتش زده می شود چهار پنج انفجار کوچک، که چرخها و زاپاس می باشند، تولید می کند و یک انفجار بزرگ که باک بنزین است. در عرض مدت کوتاهی شاید ده ها ماشین به آتش کشیده شده بودند و لاستیکهای دیگری که در خیابان آتش زده شده بودند. حال دیگر شلیک مسلسل سنگین جای خود را به شلیک متناوب تفنگهای ژ-3 داده بود. زمین خونین و آسمان پر از دود بود و آتش و در این میان با شنیدن شلیک هر تیر این احساس را داشتم که هم الان یکی از این تیرها مغزم را منفجر خواهد کرد و یا شکمم را بهم خواهد ریخت. ولی این ترس دائم باعث نمی‌شد که از خیابان خارج شویم و هر خارج شدنی که برای نفس گیری انجام می‌شد دوباره با بازگشت به خیابان ختم می شد.

نیک بیاد دارم که در آن روزهای مبارزه با حسی از ترس و اراده ای برای ماندن در میدان که هر بار با صداهای مهیب انفجار و موج دوباره باران گلوله مضطربانه به این سو و آن سوی خیابان فرار می‌کردیم، فکری و فهمی و باوری و احساسی در ذهنم نشست که از آن زمان رهایم نکرده است. یاد دارم لحظه ‍‌ای را که از میان دود و آتش و در میان شلیک گلوله ها به آسمان آبی نگاه کردم و بر آن گونه‌ای خیره شدم که دیگر صدای گلوله ها را نمی شنیدم و با خود گفتم: "زندگی چقدر زیباست." عجیب بود که این در مواجهه با مرگ بود که ارزش و زیبایی زندگی را بیش از هر زمان درک کردم. ولی نیک می دانستم که زندگی تنها زمانی زیبا می‌شود که آزادی، فضای زیستن آن باشد و اینکه به این قتلگاه آمده ایم تا سهم خود را از زندگی، یا مرگ یا آزادی کنیم. انسان زمانی که اراده زندگی کردن در آزادی را بکند دیگر توان و تحمل زندگی در جهنم استبداد را نخواهد داشت.

هر چند یکبار با دیگران در زیر پرچمی جمع می شدیم و شعار الله اکبر را در کنار شعارهایی ریشه گرفته در باورهای دینی و ملی دوباره بطرف خطوط در هم فشرده سربازان حرکت می کردیم و دوباره در زیر رگبار گوش خراش تفنگها بر می گشتیم و دوباره کشته و زخمی شده ها را از میدان خارج می‌کردیم.

نکته ای که آن روز به نظرم نرسیده بود این بود که در این روز نه آقای هادی غفاری و نه هیچ روحانی دیگر را در خیابان ندیدم و این در حالی بود که روز قبل ده ها نفر از آنها را در تظاهرات دیده بودم ولی در این روز انگار آب شده بودند و در زمین رفته بودند. در این وضعیت که خونها بر زمین ریخته شده و دیگر خونها به جوش آمده بود، نمی دانم چگونه شد که سرهنگی از کوچه ای با شورلت آمریکایی مونتاژ شده در ایران، خود وارد خیابان شد. شاید هنوز فکر می کرد که یونیفورم سرهنگی اش او را رویین تن خواهد کرد که بعضی جوانها به طرف او حمله ور شدند و بیشتر از آنها سپر حفاظتی برای او تشکیل دادند تا از مشت و لگد دور باشد و سرهنگ را در حالیکه شوکه شده بود به خانه ای بردند. ولی ماشینش به وسط خیابان کشیده و آتش زده شد.

شاید دویست سیصد متری صف سربازان شعبه بانکی وجود داشت که به آن حمله شد و هر چه در بانک یافته شد به بیرون ریخته شد. نکته جالب این بود که بسیار پول و سکه بر کف خیابان ریخته شده بود و حتی یک نفر را ندیدم که به پولها دست بزند. مثل این بود که دست زدن به پول، نحوستی در فرد ایجاد می کرد که قابل پاک کردن نبود و انگار همه بهم می گفتند که ما و هدفمان پاک تر از آن است که با برداشتن پولها، آلوده اش کنیم. از این منظر می شود که تفاوت ماهوی و کیفیتی تظاهر کنندگان آن روز را با شورشیان اخیر انگلستان ملاحظه کرد که اصلا عده نه چندان کمی به قصد چپاول و دزدی به شورش پیوسته بودند.

در این حال و احوال بود که در تیراندازی وقفه ای ایجاد شده بود و من در نبش کوچه ای ایستاده بودم که دیدم جوانی در بغل اسکلت ماشین سوخته ژیان نشسته است. نگاه به سربازها کردم و دیدم که در تیررس آنها می باشد. به طرف او رفتم و به یک قدمی اش رسیده بودم و خواستم بگویم که کمی آنطرف تر بنشیند تا از تیررس دور باشد که ناگهان گلوله ای بر قلبش اصابت کرد و او را از پشت بر زمین کوبید. تمام شد، حتی کوچکترین تکانی هم نخورد. به چشمهایش نگاه کردم، انگار که هیچوقت زنده نبوده است.

در تمامی این لحظات به دنبال برادرم، مهدی، هم می گشتم. او را بعد از کشتار اول گم کرده بودم و تنها ساعتی بعد دیدمش که با سنگ در برابر سربازان به ماشینهای آتش نشانی که برای خاموش کردن ماشینهای به آتش کشیده شده آمده بودند حمله می‌کند. عجیب بود که او را که در چند متری سربازان قرار داشت نزدند. شاید کشتن یک نوجوان 15-16 ساله که در برابر شاید صد سرباز مسلح با سنگ کوچکی در دست و بدون ذره ای ترس ایستاده بود و فریاد می زد، برای هیچ انسانی کار آسانی نبود. توده و گروه بدون شکل و تمایل مشخص نبود که بشود دستور آتش را داد. نوجوانی بود که آنقدر نزدیک آنها ایستاده بود که به راحتی می شد چشمان قهوه ای اورا و سایه ریشی که تازه بر صورتش جوانه زده بود، دید. شاید به این علت بود که افسر، فرمان زدن او را نداد.

بعد از این منظره دوباره او را گم کردم و باز با احساس گناهی سنگین، دنبال برادر می گشتم. احساس گناه از اینکه تمامی اینها که به شهادت رسیده بودند برادرها و خواهرهای من بودند و زنده ماندن خود من هم تا به حال اتفاقی بوده است، ولی با این وجود در ته دل آرزو داشتم که برادرم هنوز زنده باشد و این آرزو بود که احساس گناه را در من ایجاد می کرد.

ساعتها گذشت و ساعت از دو گذشته بود که ناگهان برادرم را در برابر خودم دیدم. تا آن زمان احساساتم ترکیبی از خشم و اراده تسلیم نشدن و شجاعت و مبارزه با ترس بود ولی دیدن او احساس آرامش را هم بر آن افزود. لحظه ای چشم به چشم هم دوختیم و شادی ای پنهان از اینکه دیگری هنوز زنده است و شاد از اینکه خبر مرگش را برای مادرمان نخواهم برد بر دلم نشست. به او گفتم که وقت رفتن است و او این بار بدون اما و چرا کردنهای همیشگی همراهم شد و دوباره از کوچه پس کوچه هایی که 5-6 ساعت قبل از آن خود را به میدانی که قرار بود کشتارگاه شود رسانده بودیم، برگشتیم. پوستمان در لایه ای از عرق و سیاهی ناشی از دود، پنهان شده بود. به محله‌مان رسیدیم. تمامی شهر در بهت و ترس و اضطراب و خشم بود و کنجکاوی و این را می شد از جمع شدن بچه محلها بدورمان و سیل سوالها حس کرد. به خانه مان خبر رسیده بود که برادرم و من سالم هستیم و عزیز مادر سراسیمه خود را بما رساند و سخت در آغوش گرفت که در این حال برادرم مسعود را دیدم. لبخندی زد و نگاهی پر غرور بر ما انداخت. نگاهش می گفت که چقدر از اینکه در میدان نبود در رنج است و من مطمئن بودم که اگر او را صبح از خواب بلند کرده بودم، الان دیگر در کنار خود نداشتم. همین در خواب گذاشتنش باعث شد تا لذت داشتن او را تا چند ماه دیگر با خود داشته باشم، تا حدود سه ماه بعد که گلوله ای قلب نازنین برادر، که ترس را در برابرش به زانو در آورده بود، منفجر کرد.

- به یاد نازنین برادر، مسعود، عکس او تزیین بخش این شهادت نامه می باشد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016