پنجشنبه 15 دی 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از زندانی شماره هیچ، به آزاده سرافراز محمد نوری زاد

نامه پسر منافق به پدر آزاده اش

پدر عزیز و بزرگوارم٬ سلام

آن روزها که مامان زندان بود٬ من هنوز سواد نوشتن نداشتم. و امروز که تو زندانی٬ پای ملاقات آمدن ندارم٬ من این سوی آب و تو آن سوی میله ها. اما می دانم نامه ام را خواهی خواند٬ پس برایت می نویسم. خواسته بودی تا برای «رهبر انقلاب» نامه بنویسیم٬ اما گمان نکنم مخاطب درخواستت من نیز بوده باشم. اگر هم چنین بوده٬ باز ترجیح می دهم برای تو بنویسم که بار پدر بودن را بر دوش گرفته ای٬ که بر خلاف تو٬ من آن بالا نشین را نه «پدر» می دانم – که در نامه های نخستت خطابش کرده بودی – و نه اصلا اعتقادی به شنوایی اش دارم – چنان که تو هنوز می پنداری باید مخاطب نامه هایت باشد- پدرم!

در نامه ماقبل آخرت٬ خطاب به خواهرم٬ از «دزدان وزارت اطلاعات» گفته بودی که «آلبوم های خانوادگی» و لوازم شخصی مان را با خود برده و نیاورده اند. یادم از سال های جوانی ات افتاد. همان زمان که اعتقادی به رژیم داشتی و با سپاهیانی که امروز حسرت شان را می خوری کار می کردی. پدر! یادت می آید آن روزها٬ دزدانی که نمی دانم سپاهی بودند٬ کمیته چی بودند یا اطلاعاتی٬ به خانه مان آمدند و حتی از نوار صدای کودکی های من هم نگذشتند؟ یادت هست که چطور با پوتین روی موکت های پاک خانه ما پا گذاشتند و مقابل چشمان کنجکاو من٬ آلبوم های خانوادگی مان را ورق زدند٬ و عکس های همه اهل فامیل٬ از گذشته های دور تا همان چند ماه قبل را زیر رو کردند به انتظار یافتن مدرکی؟ یادت هست که عکس هایی را جدا کردند و بردند؟ آن دزدان٬ هنوز هم آن چه را برده اند٬ نیاورده اند. آری٬ مادرم به اندازه تو شهرت نداشت یا پایش را از شهرتش کنار کشید٬ تنها به خاطر ما٬ و الا آن دزدان٬ همان وقت هم حیایی برای حرمت نگهداشتن حریم خصوصی نداشتند و علاقه شان به «انتشار» خلوت دیگران به قصد «به زانو در آوردن شان»کم تر از امروز نبود.

بزرگوار پدرم!

سال هایی که تو و همرزمانت در جهاد سازندگی مشغول بودید٬ من٬ با خاطره پاسدارانی با لباس تو می خوابیدم٬ همان ها که مرا پنج سال از آغوش مادرم دور کردند. اگر تو٬ اسلحه را برای پاسداری از نظام و کشورت انتخاب کردی٬ من٬ چشمان کودکانه ام را روی لوله سرد اسلحه ای گشودم که قرار بود پیرمردی فراری را در خانه ما جستجو کند. پیرمردی بی سلاح که زبان به اعتراض گشوده بود. پدر! اگر به گمان تو٬ آن روزها٬ کسی حرمتی برای خانواده٬ مادر٬ کودک شش ساله و اعتراض ساده قایل بود٬ من اما سراغش را در کسانی داشتم که مغضوب حاکمان بودند یا شدند بی فوت وقت.

نازنین پدر!

در یکی از نامه هایت از خلخالی و نظام بی قانون حاکم بر زندان هایش یاد کردی. نمی دانم از سر چرخاندن زیبای قلم است یا ساده انگاری قلب پاکت که حاکمانی را که از آغازین روزهای انقلاب٬ هر اعتراضی را با گلوله پاسخ داده اند٬ اصلاح پذیر می دانی. تو٬ بی خبر نیستی از محاکمات بی شاهد و وکیل. تو دیده و شنیده ای حکم های بی توجیهی که جوانی مردان و زنانی را ربود و با پوست و خون درک کرده ای بی ارزشی جان انسان در نظام قضایی حکومت ایران را. تو خبر داری حکم هشت سال زندان دایی من٬ پیش از برگزاری دادگاهی که خانواده اش با خبر باشند٬ به اعدام بدل شد و پدربزرگ٬ خبر اعدامش را در روزنامه ها خواند. تو٬ پدربزرگ را دیدی٬ دیدی که بعد از مرگ بی مقدمه پسرش٬ هیچ وقت به حال اول برنگشت که هیچ٬ به حال جنون از دنیا رفت.

پدر استوارم!

هیچ کس باور نکند٬ تو می دانی و به چشم دیده ای که دادگاه زندانیان سیاسی٬ چگونه نام دادگاه و قضا را به سخره گرفته است. شارعی که بر صندلی قضاوت نشسته٬ خود کیفرخواست می خواند٬ حکم می دهد٬ فرجام می خواهد و حکم خود را تجدید نظر می کند و بسته به کرمش٬ از اعدام تا آزادی را برای متهم٬ تقریر می کند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اما پدر بزرگوارم!

هیچ کدام از این خاطره های مشترک یا شخصی٬ مرا وا نداشت تا حرمت بزرگانی چون تو را نگاه ندارم و گمان کنم در این نظام به قدرت وابسته٬ کسی نمانده تا آزاده باشد و انسان. من٬ تو را و بسیاری چون تو را به چشم دیده ام و باور دارم هنوز در هوای متعفن قدرت و بی قانونی٬ می توان نفس های گرم و ایمان های محکم یافت. من حتی پیش از شناختن تو٬ این را می دانستم. مامان بزرگ به من یاد داده بود که با همه آن چه می بینم٬ اعتقاد دیگران را با القاب و الفاظ به سخره نگیرم و راهی برای آشتی باقی گذارم. اگر آن روزها نمی دانستی٬ این روزها می دانی که انفرادی چیست. و مامان بزرگ٬ که در میان سالی٬ یک سال را در انفرادی گذراند٬ به من٬ نوه ده ساله اش٬ آموخت که می توان مخالف عقیده دیگران بود اما بر اصول اخلاقی پا ننهاد. می توان اعتقاد دیگران را نپذیرفت اما خودشان و اعتقادشان را نفی و رد نکرد. او٬ قدرتی نداشت برای از میان بردن مخالفانش٬ اما نه نفرین بر دهانش جاری شد و نه دشنام. اما٬ «منافق» از همان موقع نام خانوادگی ما بود.

پدر نازنین ام!

آنان که امروز به تو «منافق» می گویند و تو «دشنام» می پنداری اش٬ سی سال است که به من و خانواده ام همین لقب را داده اند. نه من حوصله درس تاریخ دارم و نه تو وقت شنیدن اش را. آری٬ به روایت «جمهوری اسلامی»٬ منافق نام گرفتن «مجاهدین» بعد از علنی کردن مبارزه مسلحانه توسط این گروه بود. اما چگونه است که دایی من هم که قبل از این جریانات٬ به زندان افتاد و در زندان اعدام شد٬ منافق است؟ چگونه بود که کسی از من نپرسید عقیده ام درباره مادرم و اعتقادات اش چیست٬ اما من هم منافق بودم؟ چطور است که قبل از تو٬ هر مخالف دیگری هم که به تیغ زندان فکر آقایان در آمد٬ منافق لقب گرفت و پیش از دادگاه فرمایشی٬ حکمش صادر شد.

پدرم!

«منافق» اگر برای تو مرزی است که از آن نباید گذشت٬ برای من٬ دیواری است که سال هاست میان من و تو را فاصله انداخته. آری! من٬ با افتخار می گویم که دایی هایم «مجاهد» بودند. مادرم٬ «مجاهد» بود و امروز بسیاری از فرزندان این خاک٬ در راهی اند که من و تو فرصت و رخصت درک اعتقاد و ایمانشان را نداریم و «خلخالی» وار قضاوت شان می کنیم. آری! من به مادرم٬ به شجاعت و پایداری اش افتخار می کنم اما گویا در برابر تو نیز باید چون ماموران دادگاه انقلاب٬ سر پایین افکنم وقتی با لحنی سرشار از توهین و تحقیر پرسیدند: فلانی٬ مادر توست؟ من هیچ گاه مجاهد نبودم٬ اما به مجاهد بودن مادرم افتخار می کنم. مادرم امروز مجاهد نیست و من با مشی این گروه مخالفم اما هیچ گاه نمی توانم سربازان و اعضای این گروه را٬ ماندگان در اشرف یا بازماندگان بیرون از آن را قضاوت کنم٬ بی تلاشی برای گفت و گو.

پدرم٬ تو هر چه هستی٬ پاسدار سابق٬ پاسدار ارزش های انقلاب یا هر صفت دیگر٬ برای من پدری و پیش از آن٬ انسانی آزاد و من٬ فرزند تو٬ همان منافق. اما تا ندای آزادی از زبانت جاری است٬ من٬ مدافع ارزش های تو و مدافع انسانیت ات خواهم بود و چون آن هزار و هشتصد شب بلند٬ برای آزادی تو نیز دعا خواهم کرد. و اگر این ندا نیز خاموش شود٬ تو را به حرمت انسان بودن ات٬ قضاوت نخواهم کرد. تو٬ همیشه مخاطب «گفت و گوهای» من خواهی ماند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016