جمعه 30 دی 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بررسی پيوند دوران رضاشاه با جنبش مشروطه از خلال ديدگاه داريوش همايون، آرش جودکی

آرش جودکی
داريوش همايون، اگر نه نخستين، از نخستين کسانی بود که با بررسی پيوند دوران رضاشاه با انقلاب مشروطه ـ که به‌درستی آن را "مهم‌ترين رويداد تاريخ هم‌روزگار ايران و آغازگاه هر انديشه و گرايش سياسی و اجتماعی ايران امروز" می‌شمرد ـ کوشيد ره‌يافت ديگری را برای شناخت آن دوران در برابر آن‌چه "مکتب تاريخ‌نگاری حزبی" می‌ناميد، پايه‌گذاری کند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اين مقاله پيش از اين در [راديو زمانه] منتشر شده است

مدت زمان سپری شده از دوران رضاشاه آنچنان فاصله‌ای با ما دارد که داوری تاريخی در مورد کارنامه‌‌‌‌ سياسی او را امکان‌پذير سازد. اما حساسيتی که پرداختن به رضاشاه و دورانش برمی‌انگيزد، چنان از اين فاصله می‌کاهد که گويی کسی که از زمان کناره‌گيری‌اش هفتاد سال می‌گذرد، همروزگار ما ست. از دلايل ناگزيری چنين حساسيتی همين که ما هنوز، چه بخواهيم چه نخواهيم، در ادامه‌‌ سير تاريخی انقلابی هستيم که نظام سلطنتی را برچيد و سلسله‌ای را سرنگون کرد که او بنيان‌گذارش بود. اما اين حساسيت، علی رغم نقش انکارناپذيرش، تنها دليل وجود احساس همروزگاری با دورانی کمابيش دور نيست. روند تحولات بنيادينی که پيش از به قدرت رسيدن رضاشاه آغاز شده بودند در دوران او شتاب بيشتری گرفت و همپای دگرگونی‌های پديدار شده در همان دوران و همچنان در جريان، شالوده‌های زمانه‌ای را ريختند که از آن زمان تا کنون زمانه‌‌ ماست.

هرچه هم از آن پس انجام يافته و رخ داده به گونه‌ای، چه از سر موافقت چه از در مخالفت، در ادامه همان دوران بوده است، دورانی که خودش بر زمينه‌ عصری که انقلاب مشروطه گشايشگر آن بود شکل گرفت. به همين سبب دريافت بخش بزرگی از معنای پديده‌های اجتماعیِ همروزگار وابسته به بررسی نسبت آنها با ميراث آن دوران می‌ماند. پيشِ‌پا‌افتادگی اين حرف هم که چگونگی نگرش به گذشته را مسائل کنونی تعيين می‌کنند، نمی‌بايست باعث فراموشی آن شود.

از ضرورت‌های پيگيری نگاهی آگاهانه به دوران رضاشاه همين بس که امروز جنگ‌افروزی و ماجراجويی‌های زمامداران ايران، در ادامه سياست‌های مغاير با منافع ايران و ايرانيان، دارد کشور را رو به سوی پرتگاهی هولناک می‌راند و آينده‌ای هراسناک برای ايران و تماميت ارضی‌اش رقم می‌زند. آخرين بار که نگرانی‌هايی اينچنين بر سرنوشت ايران سايه انداخت، مصادف بود با پايان حکومت رضاشاه که اتفاقاً يکپارچه‌سازی کشور و جلوگيری از پاره پاره شدنش محور اصلی سياست‌اش بود.

تاريخ‌نگاری دوران رضاشاه

داريوش همايون، اگر نه نخستين، از نخستين کسانی بود که با بررسی پيوند دوران رضاشاه با انقلاب مشروطه ـ که به درستی آن را «مهمترين رويداد تاريخ همروزگار ايران و آغازگاه هر انديشه و گرايش سياسی و اجتماعی ايران امروز»[۱] می‌شمرد ـ کوشيد رهيافت ديگری را برای شناخت آن دوران در برابر آنچه «مکتب تاريخ‌نگاری حزبی»[۲] می‌ناميد، پايه‌گذاری کند. بر طبق اين تاريخ‌نگاری جانبدارانه و غيرانتقادی ـ که به باور همايون از سوم شهريور ۱۳۲۰به اينسو باب شده است ـ رضاشاه کسی نيست جز آلت دست استعمار و دورانش يکسره در تقابل با انقلاب مشروطه و در گسست با آرمان‌های آن قرار می‌گيرد. در اين روايت سياه‌و‌سفيد از پديده‌های تاريخی، وقتی که رضاشاه به طور خاص و عصر پهلوی به طور عام تجسم خيانت و قطب پليدی معرفی می‌شوند، می‌بايست در برابر آن قطب نيکی را گذاشت و کسی را يافت که تجسم تمام و کمال خدمت باشد. در اولين روايت چنين تاريخ‌نگاری‌هايی، اين نقش به مصدق واگذار می‌شود و در روايت ديگری که پس از انقلاب شکل گرفته به خمينی.

فرق اساسی ميان اين دو روايت در برداشتی است که از انقلاب مشروطه دارند. پيوند يا گسست با انقلاب مشروطه وآرمان‌هايش را همچون سنگ محک برای ارزيابی شخصيت‌های تاريخی و حرکت‌های اجتماعی قرار دادن اين امکان را برای تاريخ‌نگاری مصدقی فراهم می‌آورد که طبيعی‌تر و موفق‌تر تبارشناسی خود را دنبال کند. چون مصدق نه تنها می‌خواست خودش را رهرو راهی که مشروطيت گشوده بود تعريف کند بلکه در عمل هم به گونه‌ای در ادامه‌ آن بود. اما جمهوری اسلامی که انحراف را در همان انقلاب مشروطه می‌بيند، در تاريخ‌نگاری رسمی‌اش نخست می‌بايست «مشروعه» که شيخ فضل‌الله نوری نمايندگی‌اش می‌کرد را همچون معيار ارزش‌گذاری در برابر «مشروطه» قرار دهد، سپس شخصيت‌های درجه دوم و سومی همچون مدرس را از اينجا و آنجا دستچين کرده به‌هم بچسباند و به ضرب بزرگراه به نامشان کردن و چاپ تصاويرشان به روی اسکناس‌ها برای پر کردن جای خالی آثار و کارهای ناموجودشان بکوشد وجود جريانی پيوسته را ثابت کند که سر آخر رسيده است به خمينی. با وجود چنين اختلاف ديدگاهی، هردو روايت که رويدادهای تاريخی را پيش از بررسی داوری می‌کنند، رفتاری همسان در قبال کارنامه سياسی شخصيت‌های تاريخی آن روزگار دارند: خط بطلان کامل کشيدن بر آن وقتی کارهای انجام يافته چه بسا سترگ را وابسته دودمان پهلوی ببينند[۳]، و آن را قاب طلا گرفتن بی‌‌توجه به تاثيرش بر سرنوشت کشور، اگر در جهت مخالف با با رژيم سلطنتی‌اش بيابند.

«رضاخانيسم» هم واژه‌ای‌ست که برآمده از دل چنين تاريخ‌نگاری‌هايی تازه باب شده است. هرچند چگونگی ساخت واژه ‌خالی از غرض‌ورزی نيست، اما اين مزيت را دارد که ارجاع به شخص رضاشاه و به شکل ويژه‌ای از قدرت سياسی را همزمان در خود گرد می‌آورد. چيزی که در فرايافت‌هايی همچون «سزاريسم» و «بناپارتيسم»، که داريوش همايون به کار می‌گيرد، موجود نيست. «چگونه می‌بايست پديده‌های همبسته‌ "رضاشاه" و "رضاخانيسم" را دريافت؟ » پرسشی است که طرحش شايد از گرفتار شدن در بحث‌های بيهوده و بی‌پايان جلوگيری کند.

با آگاهی به ناتوانیِ ديدگاهی صرفاً تاريخی‌ـ‌تشريحی برای شناخت چگونگی شکل‌گيریِ ساختاری سياسی و سرشتِ آن، همايون همين پرسش را در مرکز تفسيرش از دوران رضاشاه قرار می‌دهد. تشريح رويدادهای تاريخی به منظور آگاهی از مجموعه حوادثی که به تشکيل چنين ساختاری انجاميد، بيگمان خالی از فايده نيست و پرسش‌هايی از اين دست هم بيجا و نامشروع نيستند. اما شيوه‌ بازسازی رويدادهايی که بر بسترشان چنين ساختار سياسی پديد آمده، هميشه ـ چه سازندگانش به آن خستو (معترف) و آگاه باشند چه نه ـ از پيشفرض و انگاره‌ای پيروی می‌کند که سيمای کلی را به مدد معنايی که به خطوطی ويژه از همان سيما می‌بخشد ترسيم می‌کند. به عبارت ديگر برداشتی که از ماهيتِ ويژه‌‌ پديده‌هايی مشخص می‌خواهد به دست دهد، از کوشش برای تشريحِ تکوين همان پديده‌ها سبقت گرفته و آن کوشش را پيشاپيش راهبری می‌کند. اما پيشفرض می‌بايستی به همان روشنی نهاده شود که ايده‌ها و انگاره‌ها پرداخته و گزاريده، و سپس در روند گزارش و در بوته‌ی‌ آزمون همان گزارش درستی‌شان سنجيده شود.

بنا کردن پژوهش بر پايه اين روش، از ابتدايی‌ترين اصولی است که هر پژوهش نقادانه و خردگرايانه‌ای به کار می‌گيرد. اما شيوه‌ای که همان مکتب تاريخ‌نگاری «حزبی» رواج داده است ـ منظور «شيوه کشکولی»‌ است که به تعبير همايون عبارت است از «روی هم ريختن داده‌ها بی‌هيچ تحليل و تنظيم منطقی و توجه به ارزش و درستی آنها»[۴]ـ باعث می‌شود پايبندی به چنين روشی شگفت‌انگيز بنمايد.

با اين حال، اختيار کردن همين روش معمولی پژوهش در حوزه‌هايی که بر آنها پيشداوری‌های ايدئولوژيک و تنش‌های عاطفی چيرگی دارند، بی‌نياز از چاشنی بی‌پروايی نيست. همان بی‌پروايی که اتفاقاً داريوش همايون داشت و به او امکان می‌داد تا پديده‌های تاريخی و سياسی را با فاصله و به قول خودش از بيرون بنگرد.

جنبش مشروطه از ديدگاه داريوش همايون

پيشفرض همايون مبتنی بر پيوندِش (اتصال) اصلاحات دوران رضاشاه با خواسته‌های انقلاب مشروطه و نه بُرينِش (انفصال) از آنها، همراه با انگاره‌ای است که از «مشروطيت» به دست می‌دهد. محدود نکردن جنبش مشروطه به مشروطيت و خلاصه نکردن مشروطيت در پادشاهی از يکسو و يکی گرفتن آن جنبش با مجموعه انديشه‌های سياسی‌ـ‌اجتماعیِ برخاسته از درگيری جدی ايرانيان با پديده مدرنيته از سوی ديگر، به همايون اجازه می‌دهد تا تجربه‌های تاريخی ايران از پايان سده نوزدهم به اينسو را با معيار تاثير همين انديشه‌ها بسنجد. چنين سنجشی به پشتوانه دو عامل اساسی صورت می‌گيرد:

۱) آن درگيری با انقلاب مشروطه پايان نگرفت و تا امروز همچنان هرچند به شکلی ديگر و در بافتاری ديگر ادامه دارد،

۲) آن انديشه‌ها که همايون در زير عنوان «انديشه نوگری»[۵] گردشان می‌آورد، سنگِ ‌بنای نوسازندگی[۶] کشور را گذاشتند.

دگرگونیِ نظامِ حکومتی و در پی آن روابط سياسی‌ـ‌اجتماعی از و با آنها آغازيد همچنان که امکان بازانديشی و بازنگری شالوده‌های فرهنگی. پس «تا وقتی که مسئله ايران مسئله نوگری يا تجدد است انديشه‌های جنبش مشروطه تازگی و نيروی زندگی خود را نگه خواهد داشت.»[۷]

«نوگری» همچون انديشه جنبش مشروطه چيست؟ و «نوسازندگی» همچون به عمل درآمدن آن انديشه کدام است؟ همايون به روشنی اعلام می‌کند که مرادش از مدرنيته جهان‌بينی ساخته شده‌ای ا‌ست بر پايه خردگرايی (راسيوناليسم)، عرفی‌گرايی (سکولاريسم) و انسان‌گرايی (اومانيسم) ؛ و مقصودش « از مدرنيزاسيون شيوه تازه‌ای در سازمان دادن زندگی است»[۸]. هردو اين پديده‌ها بر بستر فرهنگ غرب زاييده و پا‌به‌پای هم در فرايندی دراز مدت باليده‌اند. در‌هم‌تنيدگی آن سه شاخص مدرنيته با هم و هرسه با مدرنيزاسيون، برپيچيدگی شناخت آنها می‌افزايد. فقط به عنوان نمونه روند سکولاريزاسيون را اگر در نظر بگيريم بايد گفت اين روند از يکسو بستگی دارد به زايش و گسترش مفاهيم جديد و نگرش‌های نو در حوزه‌های فلسفه و دانش و دين، و از سوی ديگر همبستگی دارد با پيشرفت‌های فنی و صنعتی که خودشان از دستاوردهای آن نگرش‌های نو هم بهره می‌برند و هم راه‌ را برايشان هموار می‌کنند. مدرنيزاسيون همچون فرايندِ پيدايش و بالشِ نهادها و زيرساخت‌های مادی و فرهنگی در شبکه پيچيده‌ای پا می‌گيرد که در آن‌ جهش‌های فکری و اعتقادی همسويی و همگونی دارند با شکل‌های سازماندهی فعاليت‌های اجتماعی‌ و سامانمندسازی جهان. اين همگونی را می‌توان با توجه به آنچه ماکس وبر در مورد ارتباط کاپيتاليسم با اخلاق پروتستانی می‌گويد، نتيجه خويشاوندی‌هايی دانست که ميان گزينش‌هايی که اين پديده‌ها ممکن می‌سازند برقرار است[۹]. به عبارت ديگر ميان روش و سويه‌هايی که برمی‌گزينند گونه‌ای همجنسی وجود دارد.

وقتی خاستگاه مدرنيته فرهنگ غربی است و تار‌و‌پودش تنيده در تاريخ غرب، بايد پرسيد جنبش مشروطه که به تعبير همايون بر انديشه نوگری استوار شده، چگونه مدرنيته را انديشيده و چه‌سان آن را گواريده است؟ چنين پرسشی در حقيقت بخشی از پرسشی کلی‌تر است که به فرايند جهانی‌ شدن باختر از عصر مدرن به اينسو نظر دارد. در چشم‌اندازی فلسفی اين پرسش به جايگاه فلسفه در تاريخ می‌پردازد که اگر نوشته‌های کانت درباره روشنگری و انقلاب کبير فرانسه را فراموش نکنيم، می‌توان گفت که پيش از همه هگل آن را طرح کرد. از مارکس و نيچه و وبر تا هوسرل و هايدگر و نمايندگان مکتب فرانکفورت و فراتر، فيلسوفان و انديشمندان بسياری به اين پرسش پرداخته‌اند، بنيان‌های نخستين‌اش ـ هگليانيسم و فلسفه تاريخ ـ را به نقد کشيده‌اند، سويه‌های ديگری به آن بخشيده‌اند، گسترشش داده‌اند و چه بسا مناسبت و قابليتش را به چالش کشيده‌اند. جهانی شدن غرب يا غربی شدن جهان اين پرسش را نيز جهانی کرد، چون روندی دوگانه، يکی درونی و ديگری بيرونی، جامعه‌های غيرغربی را نيز دير‌ يا ‌زود در برابر اين پرسش قرار داد. از يک طرف نياز روزافزون به منابع طبيعی، جست‌و‌جوی کارگر ارزان قيمت برای بهره‌کشی و بازار جهانی برای فروش کالا باعث شد مرزهای مغرب زمين به تمامی جهان گسترش يابند. با اين جهانگشايی پای علوم جديد و تکنولوژی هم به تمامی جامعه‌های سنتی باز شد. از طرف ديگر در خود اين جامعه‌ها نرخ رشد جمعيت رو به فزونی گرفت، شکل و شيوه توليد دگرگون شد، در پرتو گسترش بازرگانی و شکل‌گيری فعاليت‌های اقتصادی به شيوه کلان، شهرهای بزرگ پديد آمدند. با رواج شهرنشينی روابط اجتماعی جديد کم‌کم جانشين روابط سنتی می‌شدند که نظام حکومتی را هم دستخوش دگرگونی می‌کرد. اين دگرگونی هم در پيوندی دوگانه با انديشه‌های نو می‌بود: انديشه‌های نو طرح نظامی نو را می‌افکند و نظام نوپا انديشه‌های نو را گسترش می‌داد.

تاريخ همروزگار ايران هم در اين چشم‌انداز عمومی می‌گنجد و چون سرآغازش جنبش مشروطه بوده است، همه کسانی که در پی شناخت آن برمی‌آيند هم ناگزير به بررسی مفهوم مشروطيت هستند. اما برای ارائه نظريه‌ای در مورد مشروطه ايرانی تنها نمی‌توان کنکاش را محدود کرد به مواد تاريخ و انديشه در ايران، چون سرچشمه آن انديشه‌ها در ايران نبوده است. پس پردازش نظريه‌ای در مورد جنبش مشروطه در آن معنا که همايون از آن مراد می‌کند، اتفاقاً می‌بايستی « "مشروطه ايرانی" را با مشروطه‌ای که نمی‌داند چيست»[۱۰] بسنجد، يعنی با همان مشروطه‌ای که چه بسا خود مشروطه ايرانی نمی‌دانسته، اما نادانسته طرحی از آن به دست داده است. حتی اگر در ايران همچون ديگر جامعه‌های سنتی، گرايش چيره عبارت بوده است از «فراموش کردن پيوند ميان نوسازندگی و تجدد، [ميان] ميوه و درخت»[۱۱]و بهره بردن از دستاورهای مدرنيته مطلوب‌تر می‌نموده تا تن دادن به پيکار فکری عظيمی که پذيرش‌اش طلب می‌کند، اما ميوه در هسته خود درخت را پنهان دارد و اينجا آنجا کاشته می‌شود و کم‌کم با وجود محدوديت‌های اقليمی و تحت تاثير آنها ريشه می‌دواند. مگر می‌شود آفرينش شعر نو و کار سترگ نيما يوشيج را به «دريافت نوآيينی» از نظم قديم تقليل داد، و شناخت «دستگاه مفاهيم» نظری شعر او و پس از او را «با توجه به مواد» شعر کلاسيک به گونه‌ای که «آن مفاهيم مبين اين مواد باشد[۱۲]» تدوين کرد ؟ پس و پيش کردنِ قافيه و کوتاه و بلند کردنِ مصرع‌ها جز در چارچوب کوشش نيما برای ايجاد مدلِ وصفی معنا ندارد، مدلی که شعر فارسی نه سنتش را داشت و نه زمينه‌اش را در هيچ يک از وجوه خود، و بدون آگاهی او از شعر مدرن غربی ناممکن بود[۱۳]. همين کانونی شدن بحث قانون نزد متفکران جنبش مشروطه ريشه‌ای هم در دورترها دارد، بسيار دورتر از تبريز، و نظر دارد به اهميتی که مسئله قانون در ادبيات و گرايش‌های سياسی بعد از انقلاب فرانسه و در واکنش به آن يافته بود.

همچنين برای بررسی دوران مشروطه و به منظور نشان دادن انحرافی در دل آن که به پيدايش جمهوری اسلامی منجر شده، نمی‌توان تنها به اين تحليل بسنده کرد که «انسان ايرانی[...] آنگاه که با مفاهيم جديد آشنا می‌شد، چون تجربه‌ی زبانی و تاريخی آن مفاهيم را (که دو روی يک سکه بودند) نداشت، آنها را با درک و شناخت و برداشت تاريخی خود با تجربه‌ی زبانی خود، تفسير، تعبير و بازسازی می‌کرد»[۱۴]. چون اين سکه روی سومی هم دارد[۱۵]. کاهش معنايی مفاهيم جديد در «همين جريان آشناسازی‌ها» همراه با افزايش بار معنايی مفاهيم قديمی بود که در پيوستگی با پيدايش نهادهای جديد تجربه‌های جديدی را هم ممکن می‌ساخت[۱۶]. جور ديگر بودنی که از جور ديگر زيستن می‌آمد امکان جورهای ديگر ديدن را هم می‌آورد تا بشود با همان مفاهيم آشنا جور ديگری و چه بسا ناآشنا انديشيد.

پس جنبش مشروطه فقط همه آنچه بود نيست، بلکه هر آنچه نبود، هرآنچه خواست باشد و نتوانست بشود هم هست چرا که همچون رخدادی تقليل‌ناپذير به آنچه روی داد، دگرگشت سرنوشت ما که با او و از پی‌اش می‌آيد سرشت‌اش را هربار روبروی او و رو‌در‌روی ما می‌گذارد. آگاهی به اين امر را در رويکرد همايون به جنبش مشروطه می‌يابيم، رويکردی که ريشه در شناخت برنامه تجدد تقی‌زاده و همسويی با آن دارد[۱۷].

پروژه انقلاب مشروطه و اصلاحات رضاشاهی

پروژه انقلاب مشروطه از ديدگاه همايون کوششی است در راه تحقق سه آرمانِ آزادی، ناسيوناليسم و ترقی، که اين ميان نقش کليدی و پيوند دهنده‌ای که گفتمان ناسيوناليسم دارد آنها را از هم جدايی‌ناپذير می‌کند. گرايش‌های ميهن‌دوستانه‌، دغدغه‌ دفاع از يکپارچگی کشور و دلمشغولی به استقلال آن، نخستين احساساتی بودند که رويارويی با غرب از دهه‌های پايانی سده نوزدهم به پيدايش‌ و گسترش‌شان دامن زد، احساساتی که با آگاهی از پديده‌های دوگانه واپسماندگی و وابستگی درهم‌ می‌آميخت: « ايران واپس مانده بود، زيرا بيگانگان سررشته کارها را در دست داشتند، و وابسته به بيگانگان بود، زيرا به سبب واپس‌ماندگی، توانايی دفاع از خود را نداشت.»[۱۸]

انديشه آزادی و دموکراسی بيشتر از آنکه بر بنيادهای استوار فلسفی بنا شده باشد راهکاری عملی در خدمت ناسيوناليسمی بود که نوک پيکان‌اش پيش از هرچيز و هرکس پادشاهی قاجار را نشانه می‌گرفت چون استبداد و فرومايگی حاکمان را مسئول اصلی واپسماندگی و وابستگی کشور می‌شناخت. اما همزمان با استبداد‌ستيزی دشمنی با غرب هم پا می‌گرفت. ناسيوناليسم ايرانی در نمود مدرنش از همان آغاز در پيوندی دوگانه و متضاد با غرب شکل گرفت. حس غرور و سربلندی که آگاهی به تاريخ ايران و شکوه کهن پيشااسلامی‌اش ـ رهاورد کوشش و پژوهش‌های شرق‌شناسان اروپايی ـ برانگيخته بود نمی‌توانست مرهمی باشد بر احساس سرافکندگی ناشی از چيرگی غرب و بی‌نوايی و ناتوانی ايران در برابر آن. از اينجا بود که انديشه ترقی به نسبت انديشه آزادی دست بالا را می‌گرفت. در پس انديشه ترقی پنداره‌ی بازآفرينی شکوه باستانی بود که می‌خواست مسلح به دانش و تکنولوژی اروپايی به رقابت با غرب بپردازد.

برنامه اصلاحات دوران رضاشاه همين پروژه را در پس‌زمينه خودش داشت، بخشی از آرمان‌هايش را برآورد، در سوی و سمتی که افت‌وخيز انقلاب مشروطه گرفته بود رفت، از کاستی‌هايی که به ميراث برده بود هم کاست هم بر آنها افزود، از آنچه نيمه‌کاره مانده بود نيمی را به پايان رساند نيمی را ناکار کرد و در همان چشم‌انداز آنچه اصلاً بنا نشده بود را پی افکند. اراده رضاشاه هم در اين ميان پشتوانه محکمی برای بالابردن ساختنی‌ها می‌شد، خواست‌اش به ساختن بر آهنگ پيشرفت‌‌ کار می‌افزود و سمت‌و‌سويی به ساخته‌ها می‌داد که گاهی کژ می‌رفت و سايه منش و خلق‌وخوی‌اش بر ساختمان رنگ می‌انداخت که گاهی از سنگينی همان سايه رنگ می‌باخت. پيش از پرداختن به چگونگی پيوند اين دوران با جنبش مشروطه، «توضيح اينکه چرا بسياری از مشروطه‌خواهان دنبال دست نيرومند افتادند»[۱۹]، بدون اشاره به چند نکته ديگر در مورد انقلاب مشروطه ناکامل خواهد ماند.

از اينکه ژرف انديشی‌های در دين و فلسفه و نگرش‌های علمی پشتوانه انديشه نوگری در ايران نبوده‌اند بسيار نوشته‌اند و نيز از اينکه آشنايی با انديشه‌هايی سياسی نو به صورت دست دوم و بيشتر از راه استانبول و قفقاز بوده. اما کمتر به اين نکته پرداخته‌اند که پيدايش همان انديشه‌های سياسی نو در غربِ همروزگار با جنبش مشروطه و تاثيرگذارنده بر آن بر بستر دگرگونی‌های زمينه‌داری بوده است که انقلاب‌های پی‌در‌پی در بافتار سياسی‌ـ‌اجتماعی‌ اروپا پديد آورده بوده‌اند. اين انديشه‌ها هم وقتی در جهت خنثی‌سازی توان ايده‌های انقلابی به کار نمی‌رفت، چالش‌شان بيشتر از هرچيز با مسائل پساانقلابی بوده است. در حاليکه انقلاب مشروطه تازه می‌بايستی دست‌به‌کار اصلاحاتی گسترده می‌شد برای ايجاد کردن شرايطی همسان با آنها که زمينه‌ساز انقلاب کبير فرانسه بوده اند: کاهش نفوذ معنوی دستگاه مذهبی، کاهش قدرت سياسی اشراف، رشد طبقه سوم[۲۰]در سايه حکومت قانون و افزايش نقش‌‌شان در اداره کشور به برکت همکاری با قدرتِ مرکزی از پيش موجود و کارآمد[۲۱]. اما فقدان ساختار اداری و اقتصادی در ايران مانع شد که اينهمه چنان که بايد پا بگيرد. قدرت اشراف در اداره امور کشور و نفوذ سياسی آخوندها به جهت نقش غيرقابل انکارشان در انقلاب فزونی گرفتند، تضعيف حکومت مرکزی دست خوانين محلی را بازتر گذاشت و در پايان مشروطه اول از استقلال ايران جز اسمی باقی نماند. رنگِ شکست گرايش از پيش موجودی را پررنگ‌تر کرد که اولويت را به برنامه‌های نوسازندگی در جهت پيشرفت و ترقی می‌داد و نه به گسترش آزادی‌های سياسی و برپايی نهادهای دموکراتيک و برقراری حاکميت مردم. «دست نيرومند و ”استبداد منور“ی که موج دوم مشروطه‌خواهان در ناچاری خود آرزو می‌کردند»[۲۲] نتيجه آن ناکامی‌ها بود اما تحقق آن به گونه‌ای که پيش آمد دستکار خود سردار سپه‌ـ رضاشاه بود که توانست با پشت‌کارداری خستگی‌ناپذيرش کوشندگان شايسته‌ای را به گرد خود بسيج کرده و برنامه هيچگاه نياغازيده‌ی نوسازندگیِ مشروطه‌ را به گردش بيندازد.

اصلاحات رضاشاهی در کمتر از دو دهه با از مرحله حرف به مرتبه عمل درآوردنِ گفتمان ناسيوناليسم به گونه‌ای که يکپارچگی ملی راه را برای يکپارچگی دولتی هموار کند و يکپارچگی دولتی در خدمت يکپارچگی ملی دربيايد، همراه «با رسيدن و به کار بردن ابزار فنی نو از آن سر دنيا، به هر صورت می‌شد، و شد، محرک درآمدن دوره تاريخ تازه در ايران، پيدا شدن چهره اجتماع تازه، به راه افتادن رشد هويت تازه»[۲۳].

بدون وجود اين چهره و اين تاريخ و اين هويت و بدون ريختن شالوده‌های اساسی کشورداری ـ دادگستری و ماليات‌بندی ـ و بدون بنيان‌گذاشتن ديوانسالاریِ کارآمد، پرهيبی (شبحی) هم از حکومت قانون که در مرکز خواسته‌های جنبش مشروطه قرار داشت هرگز برپا نمی‌شد. با بنياد نهادن دانشگاه‌ها و پايه‌گذاری صنايع نوين آرمان ترقی جنبش مشروطه تبلوری عينی گرفت. با حذف قدرت خان‌ها و کاهش نفوذ آخوندها که دادگستری و آموزش‌و‌پروش از دست‌شان به درآمده بود طبقه متوسط با جذب در ديوانسالاری و به استخدام دولت درآمدن هم بيشتر‌و بيشتر رشد می‌کرد و هم در اداره کشور سهيم می‌شد.

اما پندار پيشينی که دو مقوله دموکراسی و ناسيوناليسم را همگريز(متنافر) می‌دانست و به بهای آزادی اولويت را به پيشرفت می‌داد، با رضاشاه پرتوان‌تر شد. داوری مثبت درباره رضاشاه مبنی بر اينکه «ايران از دست رفته را به زندگی باز آورد و جنبش مشروطه را در آرمان‌های ترقی‌خواهانه‌اش تحقق بخشيد»[۲۴] همايون را از پيش کشيدن اين پرسش بازنمی‌دارد : «آيا رضاشاه می‌توانست بی سرکوبگری، برنامه اصلاحيش را پيش ببرد»[۲۵]؟ هرچند همايون رضاشاه را بزرگ‌ترين شخصيت سياسی ايرانی سده بيستم می‌داند، پاسخ به اين پرسش او را وامی‌دارد که بگويد: « او [رضاشاه] نتوانست احترام و ستايش درخور خدمات حياتی‌اش را به ايران بدست آورد و همه گناه خودش بود.»[۲۶]. از خاک برکشيدن ايران و از نو ساختنش بر پايه‌های نو برای رضاشاه هوس نبود، همت بود. به فراخور درک و دانش‌اش ديدی نو از نهادهای سياسی و دريافتی نو از فرايند سياسی داشت. اما آن ديد و دريافت بر سرشتی بنياد داشت که کهنه بود، به کهنگیِ سنتِ سلطان مستبد شرقی. بيش از آزمندی کوته‌بينانه‌ش آرزوهای بلندپروازانه‌ش برای ايران را خودکامگی‌ای که ريشه در خلق‌و‌خوی‌اش داشت و فلسفه حکومتش شد، به زمين زد. و پيامدهای منفی ميراثش از همينجا برخاست : «گذاشتن فرايند پيشرفت در برابر مردمسالاری،[...]؛ [و] بحران مزمن مشروعيت»[۲۷].

به باور همايون، رضاشاه می‌بايست و می‌توانست برنامه اصلاحی‌اش را بدون سرکوبگری و در چارچوب مشارکت مردمی پيش ببرد. می‌بايست، چون پيشرفت و مردمسالاری در همراهی با هم تنومند و توانمند می‌شوند؛ می‌توانست، چون در برابرش چنان نيروی جدی و مقتدری نبود که اقتدارگرايی و تمرکز محض تصميم‌گيری در شخص او را توجيه کند. اما او که فرايند دست‌وپاگير دموکراتيک را نه خوش می‌داشت و نه برمی‌تافت، زورگويی را اهرمی کرد برای پيش‌برد کار، و همچنان که پيشرفت کار را بيشتر به چشم می‌ديد حق‌شناسیِ مردم را هم بيشتر چشم می‌داشت. و همين حق‌شناسی را رضاشاه خواست که جانشين مشروعيت باشد. چون زير پا گذاشتن قانون، اگر نياز می‌دانست، شده بود رسمش و خودش را بالاتر از قانون گذاشتن، قانونش. و همين امر چهره «حکومت قانون» که برای نخستين‌بار در ايران پا می‌گرفت را خدشه‌دار کرد و به پيدايش شکل ويژه‌ای از قدرت سياسی انجاميد که «رضاخانيسم» می‌خوانند : اقتدار را شرط لازم و کافی حکومت دانستن. همين دريافت از قدرت و حکومت بود که به محمدرضاشاه رسيد و پس از او تا روزگار ما ادامه يافته است. با اين فرق که امروز با وجود درآمدهای سرشار نفتی که نه در زمان رضاشاه ـ دست‌به گريبان با کشوری سخت بينوا ـ بلکه تا سال‌های آغازين دهه هفتاد ميلادی خوابش را هم نمی‌شد نمی‌ديد، ويران‌سازی کشور با چنان جديتی دنبال می‌شود که جا برای هيچگونه حق‌شناسی نمی‌گذارد و حکومت را وامی‌دارد تا بنيان مشروعيت‌اش را در بندگیِ مردم بجويد.

داوری همايون که از هيچ چيز چشم نمی‌افکند چشم از سنجش نوع ناسيوناليسمی که رضاشاه رواج داد کمی نگاه می‌دارد. به تعبير همايون، رضاشاه ايران را از ايرانی‌ها جدا در نظر می‌گرفت، چون تجربه‌های ناگوارش از مردمان، از فرو تا فرادست‌ترين لايه‌های اجتماعی، انسان ايرانی را از نظرش انداخته بود : « او [رضاشاه] بسيار پيش از [ژنرال] دوگل، عشق به نياخاک را به دشواری می‌توانست به مردمی که بالفعل در نياخاک می‌زيستند بکشاند.[۲۸]» آميزش اين خوارداشت و آن بزرگداشت نمی‌توانست بر جنس و صفت همان ناسيوناليسم اثر نگذارد. با همه همپوشی‌های موجود ميان ديدگاه داريوش همايون و نگاه ابراهيم گلستان، اين آخری گامی فراتر می‌گذارد و منحرف شدن ِ سمت پيشرفت مملکت را در همين رويکرد رضاشاه به ناسيوناليسم می‌داند و چون، به قول خودش، «در گذشته اين انحراف در آينده را نمی‌ديدند، يا نديديم بگويند»[۲۹] بايد آن را بازگفت : «می‌کوبيد و می‌روبيد تا بسازد و قدرت را از آنِ خود نگهدارد، و ايران و ميهن را با خودش يکی بداند و بخواهد که ديگران نيز آنها را يکی بپندارند. ميهن‌پرستی‌اش نوعی خودپسندی بود. مردم اگر برای او بودند بود که بودند.[۳۰]»

شعار نابخردانه «خدا، شاه، ميهن» نماد انحرافی شد که تنها سمت پيشرفتِ کشور را منحرف نکرد، نگرش ناسيوناليستی را هم به بيراهه کشاند، تا آنجا که دشمنی با سلسله پهلوی به دشمنی با ايران کشيد. حتا آنها که گرايش‌های افراطی ناسيوناليستی را در کارنامه‌ سياسی خود داشتند، نتوانستند يا نخواستند اين دو را از هم سوا کنند و در بزنگاه سرنوشتِ کشور دشمنی با نظام سلطنتی چشم‌شان را چنان بست که آينده ايران را با فرمانبری از خمينی که بهتر از ديگران آن دشمنی را رهبری می‌کرد تاخت زدند. پندارِ يگانگی شاهان پهلوی با ايران کم آب به آسيابِ احساس بيگانگی با کشور نريخت. و کسانی که پس از آنها به قدرت رسيدند با کشور آن کرده و می‌کنند که سپاهی بيگانه با سرزمينی مغلوب، و نه غم پاره‌پاره شدندش را دارند و نه باکی از آن، اگر قرار باشد که دوران به کام‌شان نگردد.

از برنامه اصلاحی پهلوی تا انقلاب اسلامی

شايد برآورد همين پيامدهای منفی ميراث رضاشاه، گلستان را بر آن داشته تا در آخرين نوشته‌ای که از او منتشر شده است، با زبان خودش از دهان پدرش، نماينده شيراز در مجلس موسسان برای نصب جانشين پادشاهی قاجار، بنويسد : «سال ها بعد برايم می گفت هرچند اين که پهلوی شد شاه به درد مملکت می خورد و در حد وضع عمومی راه ديگری به پيشرفت نمی‌شد ديد، اما ای کاش می شد بود، می‌شد ديد، می‌شد رفت.»[۳۱] آن ديد شايدبودی بود که انگار آن زمان نبود تا بتواند راهی ديگر برای رفتن و شدن بگشايد، اما از آن روزگار تا کنون شدنی‌های بسياری شده و ناشدنی‌های بسيارتری ناشده مانده اند. آن ديد بايد امروز باشد و ما بايد بتوانيم چيز ديگری بشويم و در راه ديگرتری برويم. ضرورت داوری عادلانه و بدون جانبداری دوران رضاشاه هم در راه اين هدف بايد باشد. و چون ويژگی هر پديده تاريخی «واقع‌ـ شدگی» و «رخدادگی» است، آنچه می‌بايستی در نظر گرفت شده‌های دگرگون‌کننده آن دوران هستند.

برنامه اصلاحی رضاشاه با اصلاحات اراضی و آزادی بيشتر زنان و گسترش بيشتر آموزش همگانی در زمان پادشاهی محمدرضاشاه ادامه يافت تا شرايطی همسان با آنچه زمينه‌ساز انقلاب فرانسه‌اش شمرديم فراهم آورد. «به برکت اصلاحات رضاشاهی و رونق اقتصادی محمدرضاشاهی[۳۲]» طبقه متوسط ايران بدل شد به يک نيروی بزرگ اجتماعی متشکل از مردان و زنانی «که، به نقل از خود همايون، خود را از هيچ‌کس کمتر نمی‌ديدند و به حق در درستی بسياری از سياست‌ها و استراتژی‌ها ترديد داشتند، خواهان مشارکت در فرايند سياسی می‌بودند و اين استدلال ـ بهانه را که فرماندهی پادشاه برای توسعه کشور ضرورت دارد، برنمی‌تافتند.[۳۳]»

با اين حساب آيا می‌توان حکم کردکه «انقلاب اسلامی پسزنشی backlash به سراسر جنبش مشروطه‌خواهی بود»[۳۴]؟ به عبارت ديگر آيا می‌توان انقلابی که در سال پنجاه‌و‌هفت رخ داد را به تمامی به صفت اسلامی‌اش فروکاست؟ بيگمان در نظر نگرفتنِ صفت اسلامیِ «زمين لرزه سياسی ۱۳۵٧» هم چشم بستن بر اين واقعيت است که در آن انقلاب گفتمان اسلامی دست بالا را يافت، و هم بستن راه بر پژوهشی است که می‌کوشد چرايی آن بالادستی را بيابد. پافشاری بسياری بر اين کار می‌تواند «به دليل نابجائی انقلاب اسلامی و سرخوردگی و شکست خود آنان»[۳۵] باشد. اما کوشش برای جدا جدا در نظر گرفتن انقلاب و صفتش می‌تواند تنها «برخاسته از تاثيرات نظريه بی‌اعتبار ماترياليسم تاريخی و کيش انقلاب»[۳۶] نباشد. چون «انقلاب» مثل «مردم» اسم جمع است، يعنی اسم عامی است در صورت مفرد ودر معنی جمع برای ناميدن مجموعه دگرگونی‌های بيشماری که کانون‌هايشان در لايه‌ها و روابط اجتماعی گوناگون پراکنده اند و نمی‌توان کانونی را ـ اينجا شکل حکومت ـ کانونی مطلق دانست و کانون‌های ديگر را در مقايسه با آن فاقد اعتبار.

فروکاستِ انقلاب به صفت اسلامی‌اش نتيجه گزينشِ «جايگاهِ برفراز» و نگرش از بلندا[۳۷] است برای ديدنِ پديده انقلاب. به گمان اينکه موقعيتش به او اجازه می‌دهد تا کاملاً بر آنچه می‌بيند محاط باشد، بيننده از چنين جايگاهی برداشت‌ش از پديده را خردِ فراگيرنده آن می‌داند و در واقع تنها بينش خود را می‌بيند. اما پديده‌ها از يکسو در شبکه‌‌ای پيچيده‌ مدام به هم و درهم می‌تنند و از سوی ديگر نگاه بيننده‌ی خواه ناخواه درگير در يک يا بسياری از همان پديده‌ها را در اين تنش شرکت می‌دهند. با گزينش «جايگاهِ برفراز» و «نگرش از بلندا» بيننده اين درهم‌آميختگی را نمی‌بيند.

پس بايسته‌تر همان است که بر طبق انگاره‌ همايون از جنبش مشروطه که تا اينجا دنبال کرده ايم «انقلاب اسلامی» را هم در چشم انداز جنبش مشروطه بررسی کنيم تا بتوانيم بخشی از درهم‌آميختگی‌اش با خودمان و با پديده‌های ديگر را در نظر بگيريم. دو پاره نخست شعار اصلی انقلاب اسلامی يعنی «استقلال و آزادی» بخشی از همان آرمان‌های جنبش مشروطه را پژواک می‌داد، و پاره پايانی که ابتدا «حکومت اسلامی» بود در کشاکش با آرمان ديگر، مردمسالاری، «جمهوری اسلامی» شد. اگرچه در عمل همان حکومت اسلامی باقی ماند، با اين حال حرف جمهوری، هرچند نيم‌بند، هرچند حرفی، باز حرف کمی نيست، چون برابری را حرفِ نوشته‌ی قانون کرده است.

آنچه انقلاب با دستِ صفت اسلامی‌اش‌ پس می‌زد با پايی که ريشه در آرمان‌های جنبش مشروطه داشت پيش می‌کشيد. با اين حساب انگار که جنبش مشروطه می‌بايستی در مدت شصت و چند سال اصلاحاتی را برمی‌انگيخت که در روندشان نخست «برابریِ موقعيت‌ها»[۳۸] در پيکره جامعه جا باز کند و پا بگيرد. سپس از پابرجايیِ برابریِ موقعيت‌ها شرايط به جايی برسد که درخواستِ نقش بستنِ برابری بر پيکره سياسی و ثبت و حکِ آن در مجموعه حقوق و قوانين همچون خواستِ همگانیِ برپايیِ حکومت قانونی نمود بيابد. حکومت قانونی ـ يا همان حکومت مردم که در آن «نه تنها فرمانروا بالاتر از قانون نيست بلکه قانون را مردم فرمانروا می‌گزارند»[۳۹]ـ آرزوی انقلاب مشروطه بود و سراب انقلاب پنجاه و هفت شد. اما گذر از سراب، امکان دستيابی به آن را به آيندگان نويد داد.

[نسخه پی‌دی‌اف مقاله را با کليک اين‌جا دريافت کنيد]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانويس‌ها

[۱] داريوش همايون، صد سال کشاکش با تجدد، هامبورگ، نشر تلاش ۱۳۸۵، ص ۱۲.
[۲] همايون صفت «حزبی» را معادل partisan می‌گذارد. «پارتيزان» سوای معنای آشنايش همچون اسم، کسی است که به شخصی، آموزه‌ای و يا حزبی parti، يعنی تعلق خاطر و سرسپردگی، داشته باشد. همچون صفت، بيانگر پيروی متعصبانه از عقيده‌ای پيشاپيش موجود است .
[۳] بی‌جهت نيست که داريوش همايون مهمترين کتابش، «صد سال کشاکش با تجدد»، را به ياد حسن تقی‌زاده و علی‌اکبر داور تقديم کرده است. البته چنين واکنشی تنها به تقديم‌نامه محدود نمی‌شود. کم نيستند شخصيت‌های فرهنگی و سياسی که در همين کتاب، کارنامه‌شان با توجه به نقشی که در اين کشاکش صد و چند ساله بازی کرده‌اند، ارزيابی شده است. با اين حال می‌توان به جای خالی بررسی تاثير انديشه‌های گردآمده در مرامنامه «انجمن ايران جوان»، که علی‌اکبر سياسی از پايه‌گذارانش بود، بر شکل‌گيری برنامه‌ اصلاحات رضاشاهی اشاره کرد.
[۴] همايون، صد سال...، ص ۲۲.
[۵] Modernité, Modernity
[۶] Modernisation, Modernization
[۷] داريوش همايون، پيشباز هزاره سوم، هامبورگ، نشر تلاش، ۲۰۰۹، ص ۱۰۹.
[۸] همايون، صد سال ...، ص ۱۶٧.
[۹] Wahlverwandtschaften
[۱۰] جواد طباطبايی، نظریۀ حکومت قانون در ايران، تهران ، انتشارات ستوده، ۱۳۸۶، ص ۱۶.
[۱۱] همايون، صد سال ...، ص ۱۶٧.
[۱۲] طباطبايی، نظریۀ حکومت...، ص ۱۶.
[۱۳] همين استدلال را می‌توان در مورد نثر نوين فارسی به کار گرفت. «چرند‌و‌پرند» دهخدا همچون نخستين نمونه آن در تاريخ ادبيات فارسی بی‌سابقه است.
[۱۴] ماشاءالله آجودانی، مشروطه‌ی ايرانی، تهران، نشر اختران، چاپ دوم ۱۳۸۳، ص
[۱۵] تعبير «روی سوم سکه‌ی سه» را از يداله رويايی وام گرفته‌ام. رک: يداله رويايی، «اين سکه‌ی سه رو»، عبارت از چيست؟، تهران، انتشارات آهنگ ديگر، ۱۳۸۶.
[۱۶] به عنوان مثال واژه «حقوق» را در نظر بگيريم که محمدعلی فروغی در سخنرانی خود به سال ۱۳۱۵ در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تاريخچه آن اشاره می‌کند: «حقوق از اصطلاحاتی است که در زبان ما تازه است و شايد بتوان گفت که تقريبا از همان زمان که مدرسه علوم سياسی تاسيس شده است اين اصطلاح هم رايج گرديده و آن به تقليد و اقتباس از فرانسويان درست شده است، و در همه ممالک اروپا برای اين معنی اين قسم اصطلاح ندارند. فرانسويان مجموع قوانين و مقررات الزامی را که بر روابط اجتماعی مردم حاکم است droit می گويند، و ما چون اين کلمه را «حق» ترجمه کرده بوديم، لفظ جمع آن را گرفته برای آن معنی اصطلاح کرديم، مناسبتش هم اين است که قوانين و مقررات الزامی وقتی که ميان قومی برقرار باشد مردم نسبت به يکديگر حقوقی پيدا می‌کنند که بايد رعايت نمايند. حاصل اين که «حقوق» که می‌گوييم مقصود قوانين کشور است، و علم حقوق علم به قوانين و دانشکده حقوق مدرسه‌ای است که در آن جا قوانين تدريس می‌شود. تاسيس مدرسه علوم سياسی هم برای همين بود که وزارت امور خارجه مامورينی تربيت کند که به اندازه لزوم از قوانين اطلاع داشته باشند تا بهتر بتوانند در مقابل خارجيان حقوق کشور خود را حفظ کنند.» (منبع)
[۱۷] عبارتی که همايون برای توصيف تقی‌زاده به کار می‌برد را می‌توان بی‌کم‌کاست درباره خود او به کار گرفت: «او نمی‌توانست پيش از آنکه عميقا فرنگی شود عميقا ايرانی نشده باشد» (همايون، صد سال...، ص ۱٧٤) و آنچه تقی‌زاده در سال ۱۳۲٤ نوشته را همايون می‌توانست ـ با جايگزينی واژه‌هايی ديگر اينجا و آنجا و اندکی تغيير در شيوه نگارش ـ بنويسد : « منظور من از تمدنی که غايت آمال ما باشد تنها باسوادی مردم و فراگرفتن‌شان مبادی علوم را، يا تبديل عادات و لباس و وضع ظاهری آنها بر عادات مغربی نيست بلکه روح تمدن و فهم و پختگی و رشد اجتماعی و روح تساهل و آزادمنشی و آزاده‌فکری و مخصوصا خلاصی از تعصبات افراطی و متانت فکری، و وطن‌دوستی از نوع وطن‌دوستی مغربيان و شهامت و فداکاری در راه عقايد خود است که هنوز به اين مرحله نزديک نشده‌ايم» (جمشيد بهنام، برلنی‌ها، انديشمندان ايرانی در برلن، تهران، انتشارات فرزان، ۱۳٧۹، ص ۱۹۲؛ آورده در: همايون، صد سال...، ص ۱٧٤).
[۱۸] همايون، پيشباز...، ص ۱۱۰.
[۱۹] همايون، صد سال...، ص ۱۳.
[۲۰] Le tiers état
[۲۱] Cf. Alexis de Tocqueville, L’Ancien Régime et la Révolution, Œuvres complètes, sous la direction de J.-P. Mayer, tome deuxième, Paris, Gallimard, 1952, vol. I
[۲۲] همايون، صد سال...، ص۱٧۶.
[۲۳] ابراهيم گلستان، «با محمد بهمن بيگی و لحظه‌های شرافت نورانی»، فصلنامه نگاه نو، شماره ۶۸، بهمن ۱۳۸٤، ص ۵٧.
[۲۴] همايون، پيشباز...، ص ۱۳۲. در جايی ديگر همايون می‌نويسد : «رضاشاه پس از شاه‌اسماعيل و نادرشاه و آقامحمدخان کسی بود که از ايران پاره‌پاره کشوری ساخت و حتا اگر هيچ کار ديگری جز بيرون کشيدن خوزسنان از دهان انگليس نکرده بود نامش جاويدان می‌ماند» (همايون، صد سال...، ص ۲٤).
[۲۵] همايون، صد سال...، ص ۲٧.
[۲۶] همايون، پيشباز...، ص ۱۳۲.
[۲۷] همايون، صد سال...، ص ۲۹.
[۲۸] همانجا. ص ۲۸.
[۲۹] گلستان، «با محمد بهمن بيگی...، ص ۵۸.
[۳۰] همانجا. ص ۵٧.
[۳۱] ابراهيم گلستان، رشد يک نوسال در...، روز آنلاين، ۱۱آبان ۱۳۹۰
[۳۲] همايون، پيشباز...، ص ۱۱٤.
[۳۳] همانجا.
[۳۴] همانجا. ص ۱۱۵.
[۳۵] همايون، صد سال...، ص ٧۶.
[۳۶] همانجا.
[۳۷] «جايگاهِ بر فراز » و «نگرش از بلندا» اشاره دارد به اين تعبير موريس مرلوپونتی: La position de survol ou en surplombe
[۳۸] L’égalité des conditions.
[۳۹] همايون، صد سال...، ص ۲٧.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016