سه شنبه 22 شهریور 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ببخشيد که نمی‌بخشم! نامه سرگشاده به پسر لاجوردی، آرش جودکی، راديو زمانه

آرش جودکی
مشکل بر سر ناراستين بودنِ بخششِ در خدمتِ آشتی ملی نيست. بر سر سبک‌سارانه گذشتن است از سر بررسی ريشه‌هايی که آن گذشته را کنونی می‌کنند. مشکل بر سر چگونه برپا کردنِ عدالتِ پايمال شده است و دگرگونی بنيادی دستگاه و منطق دادگستری. نه بر سر حقوقی کردنِ بخشش که مفهومی فراـ قضايی است و هميشه در گسست با منطقِ حقوقی و خارج از دايره آن می‌ماند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آه! می‌گويند چون بگذشت روزی
بگذرد هرچيز با آن روز.
...
پيشِ چشمِ من وليکن
نگذرد چيزی بدونِ سوز
می‌کشم تصويرِ آن را
يادِ من می‌آيد از آن روز!
(نيما يوشيج)

آقای احسان لاجوردی،
نقش بجا مانده از پدرتان در حافظه جمعی به گونه‌ای است که تا پيش از انتشار پاسخ شما به مجيد انصاری نمی‌دانستم يا نمی‌خواستم بدانم که او پسری هم داشته است. چون از بس در زندگی‌اش تخم مرگ کاشته بود که خيال بستنِ امری چنين طبيعی را انگار نمی‌توانستم؛ و باز چون هيچکس از پيش پدرش را خودش انتخاب نمی‌کند، شوربختی پسر او بودن را به کسی انگار نمی‌شايستم. اما وقتی مباهات شما را به کارنامه پدرتان ديدم، دستم نرفت که در آغاز نامه شما را «دوست عزيز» بخوانم. خود شما هم چنين خطابی را از سوی من نمی‌پذيرفتيد. با اينحال امکان پديد آمدن خطابی از اين دست را می‌خواهم افقی بگيرم که نفس نوشتن اين نامه نخستين گام به سوی آن است. نه اينکه در پايان به همدلی برسيم، بلکه علی رغم پابرجايی دشمنی‌‌مان تا پايان، بتوانيم در دل حرف جا بگيريم و دوست حرفی هم بشويم، يعنی دوست حرف. به عبارت ديگر بتوانيم از پس اين همسخنی، ناهمدلانه دوست سخن بمانيم و حرف دشمنی را هم دوستانه بر آن بنا کنيم نه آنکه بنای سخن را به آتش دشمنی بسوزانيم.

اما چنين بنايی پابرجا نمی‌ماند اگر به شناخت ريشه‌هايی برنياييم که آن دشمنیِ بنيادِ سخنْ سوز را زاده و به توانايی تکرار شدنش هم زندگی می‌دهد. گفتن اينکه آنچه ميان مردمان بدين مايه کين خاسته است از سرشت دشمنخوی جمهوری اسلامی برمی‌خيزد، با همه درستی‌اش حق مطلب را به تمامی نمی‌گزارد. چون همين سرشت بدون ياری امثال پدر شما نه فرصت نمود می‌يافت و نه نمايی اينگونه می‌گرفت. امثال؟ پوزش مرا بپذيريد. پدر شما در نامردمی آنچنان يگانه بود که خاطره‌اش حتی امروز مجيد انصاری را برآن می‌دارد تا علت برکناری لاجوردی از دادستانی کل انقلاب را ناخرسندی خمينی از عملکرد خودسرانه او وانمود کند، و با ترفندِ گرد از لاجوردی برانگيختن بکوشد گرد از خمينی بنشاند. اتفاقاً شما به درستی پدرتان را دوباره در دامن خمينی می‌نشانيد. هرچند کافی بود از انصاری که خودش را به ندانستن می‌زند می‌پرسيديد اگر خمينی دل با لاجوردی نداشت پس چرا برای نابودی زندانيان سياسی در تابستان ۶٧ دوباره بدون او دست به دامن شيوه او شد؟ اما راه غير مستقيمی که برگزيده‌ايد بهتر جدايی ناپذيری زوج خمينی ـ لاجوردی را آشکار می‌کند. شما برای رد تهمت بی‌مهری خمينی به پدرتان متوسل به نامه‌ای می‌شويد که در آن خمينی برای رد اتهام طرفداری فرزندش از مجاهدين به بازگويی طرفداری همان احمد از پدرتان در سرکوب و اعدام مجاهدين متوسل شده است. پيوندِ ناخواسته‌ی خونی، شما را به پيوند خودخواسته با خونيان می‌کشاند چون مهر پدرانه آن يکی به فرزندش و مهر فرزندانه شما به پدرتان در يک نقطه با هم تقاطع می‌کنند : خشونت کور. همان که خمينی بنيادش را بر بام مدرسه رفاه با محاکمه‌ و اعدام‌های سرپايی افکند تا داد را بنياد برکند و به دست لاجوردی و گيلانی نهادينه شد و شد دست‌افزار کارآی انتقام‌جويی بنيان‌گذارش در تابستان ۶٧.

يکی از ريشه‌های آن دشمنی که گفتم را همينجا بايد جست. هنوز صدای پدر شما در گوشم طنينی شوم دارد وقتی که در سال‌های شصت ابراز شادی می‌کرد از اينکه وکيلی برای دفاع از دشمنان نظام يافت نمی‌شود. چون به چشم او وکالتی از اين دست اعتراف آشکار بود به همدستی با متهم. چنين برداشتِ از پايه نادرستی، هم امروز از پايه‌های دستگاه قضايی است که خودش چيزی نيست جز لباسِ شرعیِ پوشانده بر پيکرِ خواستِ حفظِ قدرتِ سياسی به هر قيمت. نقشی که اسدالله لاجوردی در تهی کردن عدالت از مفهومش بازی کرده چنان است که در برابرم هرگاه «فهرستِ کين» را می‌گشايم نام او را در سطرهای نخستين می‌يابم. اما با اين همه کينه‌ای که ما را زندانی گذشته‌ای که نمی‌گذرد می‌کند چه بايد کرد؟

هستند کسانی که گشايش آينده را با هدف رسيدن به «آشتی ملی» در گرو بخشش می‌بينند. به عبارت ديگر راهِ رسيدن به آينده‌ای که تکرار گذشته نباشد را در گذشت کردن می‌جويند. چون بخشش که هم «دهش» است و هم «آمرزش»، با چشمپوشی از گناهِ سرزده، گناهکار را می‌آمرزد و بی چشمداشت دريافت چيزی در مقابل، به او بخت و وقت ديگر شدن می‌دهد تا برای هميشه اسير گناهش نماند و با آن يکی گرفته نشود. بيگمان بخشايش آنجا بايسته است که با امری نابخشودنی روبرو باشيم. چون در برابر خطا يا گناهی که در ذات بزه‌کارانه‌اش از مرزِ تضادِ ميانِ شايست و ناشايست آنچنان فراتر نمی‌رود که ديگر نتوان ميزانِ روگردانی‌اش از قواعد اخلاقی را به محک وجدان يا قانون سنجيد، به ميانجی‌گری بخشش هم نيازی نداريم. در اين مفهوم، بخشايش آوردنِ ناب و راستين ـ اگر بتواند هرگز باشد و بخواهد ناب بماند ـ حتی در گرو درخواستِ بخشش نمی‌ماند چه برسد به اينکه حسابگرانه در جهتِ برآوردنِ هدفی منظور شود، حال آن هدف هراندازه هم والا. انگار که امکانِ پيدايشِ بخشايشِ راستين با ناممکنیِ پديداری‌اش پيوندی جاودانه داشته باشد.

مشکل بر سر ناراستين بودنِ بخششِ در خدمتِ آشتی ملی نيست. بر سر سبک‌سارانه گذشتن است از سر بررسی ريشه‌هايی که آن گذشته را کنونی می‌کنند. مشکل بر سر چگونه برپا کردنِ عدالتِ پايمال شده است و دگرگونی بنيادی دستگاه و منطق دادگستری. نه بر سر حقوقی کردنِ بخشش که مفهومی فراـ قضايی است و هميشه در گسست با منطقِ حقوقی و خارج از دايره آن می‌ماند. بر سر اين است که دادخواهی همچون قصاص انتقام نماند. چون دادخواهی که با به رسميت شناختنِ حق ستمديده به او امکان می‌دهد تا شايد با خود و در خود به آشتی برسد، به گونه‌ای ديگر که بخشايش، به گناهکار هم اين فرصت را می‌دهد تا با تاوان پس دادن از گناهش فاصله بگيرد و اينچنين جامعه با او و او با جامعه از در آشتی درآيند.

اما تا وقتی که تباهیِ مفهوم قانون و شرايطِ قانون‌گذاری اينگونه بماند که هست، در هم هميشه بر همان پاشنه‌ای که پدر شما استوار ساخت خواهد چرخيد. هرچند در ادامه به سخنِ اين مناديانِ بخشايش و آشتی ملی دوباره خواهم پرداخت، ولی شما حرف‌های مرا مصداقِ به در گفتن تا ديوار بشنود نگيريد. روی سخن من با شماست، چرا که هيچکس حق ندارد به نام قربانيانِ ستم، چه بسا ديگر مرده، نه درخواستِ بخشش کند و نه بخشايش بياورد. بخششی اگر بتواند باشد هميشه رابطه‌ای تن‌به‌تن است، رودررويی بی‌واسطه ميان آنکه ستمی نابخشودنی رانده و آنکه آن ستم بر او روا شده. اما اين رو‌به‌رويی روی سومی هم دارد که پيوند دو سويه را هم ممکن می‌کند و هم می‌گسلاند، چون حق ستمديده است که نبخشايد. انگار که زبان گشودنِ ستمديده به نام داد و بويه‌ی گسترش آن خودش درخواستِ بخششی باشد از اينکه از حق خويش نمی‌گذرد و گذشت نمی‌کند. پس باز می‌پرسم با اين همه کينه‌ای که ما را زندانی گذشته‌ای که نمی‌گذرد می‌کند چه بايد کرد؟ چون علی رغم انزجاری که نوشتن نام لاجوردی ـ يادآوردِ دايره‌ی‌ مرگ منتشری که او مرکزِ تپنده‌اش بود ـ در من برمی‌انگيزد آقای احسان لاجوردی از شما می‌پرسم بی آنکه نامردمیِ پدر را بهانه‌ای برای انکارِ انسانيتِ پسر بدانم، چون می‌پندارم که پدر شما را هم پدر شما کشته است.

با گفتن اينکه خونیِ پدر شما، پدرِ خونیِ شماست، تنها نمی‌خواهم بگويم که آتشِ شمشير برافروختن همان و به شمشيرِ آتش سوختن همان. چون اين شمشير آختن و آتش به پا ساختن سابقه‌دارتر از هيمه‌‌افروزی‌های لاجوردی است و قدمتش، دست‌کم در تاريخ همروزگار، می‌رسد به دوران مشروطه و از آن زمان تا پيش از پيدايش جنبش سبز همچون ابزاری در برنامه‌های سياسی مذهبی و غير مذهبی کاربردی بی‌جايگزين داشته است. بر آتش ايدئولوژی‌های انقلابی، چه اسلامی چه غير آن، رژيم پيشين هم کم ندميد. مگر آنچه بيست و نهم فروردين ۵٤ در زندان اوين روی داد ـ کشتن نه زندانی که حکم‌شان را سپری می‌کردند ـ تمرينی در ابعاد مينياتوری از کشتار هيولايی تابستان ۶٧ نبود؟ و همان سرشتِ بيدادگر و بيدادگستر را نداشت؟ از حرف دور نيفتيم. درست است که پدر شما ترور شد، اما اسدالله لاجوردی خودش تجسم ترور بود. معنای واژه فرانسوی ترور، دهشت، از ۱٧۸۹ به اينسو گسترده‌تر شده است : هم به هراسِ همگانیِ حکمفرما شده بر مردمان جهت درهم‌شکستنِ مقاومت‌‌شان اطلاق می‌شود و هم به حکومتِ مبتنی بر اين وحشت‌پراکنی. آن حکومتِ تروری که لاجوردی در استواری‌اش کوشيد و بر آن دامن زد سرآخر به شکل ترور دامنگير خودش شد.

ميان همراهان و کارگزاران پيشينِ رژيمی که اکنون ديگر از آن بريده‌اند، هستند کسانی که وقتی عبارتی چون «به درک واصل شدن» را برای کشتارهای گوناگون جمهوری اسلامی بکار نمی‌برند چشم‌سفيدی را به آنجا می‌رسانند که با استدلال‌هايی از اين دست که اگر ما نمی‌کشتيم آنها ما را می‌کشتند، سرخوش از چابک دستی خود، با مردِ رندی ‌ به اين پيشدستی در کشتار، نهفته دست مريزاد می‌گويند. از ميان قربانيانِ پدر شما ، اگر دور دست‌شان می‌افتاد، چه بسا لاجوردی‌هايی هولناک‌تر از پدر شما هم سر برمی‌آورد. چون برای نگهداری قدرت نيازمند دست‌يازی به خشونتی می‌شدند بس خونين‌تر از آنچه خمينی ساده‌تر از آنها به پشتوانه اقبال عمومی و پايگاه مذهبی‌اش در جامعه‌‌‌ی پذيرای آن جا انداخت. اما اين حرف‌ها گمانه‌زنی‌هايی از جنس انگار و اگر هستند و نه از جنس واقعيت شومِ هزاران استخوانی که در گورستان‌های بی‌نام‌و‌نشان جمهوری اسلامی می‌پوسند. مگر آنکه قانون نانوشته‌ی مضحکه‌ی عدالت در اين نظام، قصاصِ قبل از جنايت باشد، که گويا هست.

شايد بگوييد که ترور پدر شما نمونه عينی از جنايات‌پيشگیِ قربانيان اوست. کوشش برای فهميدن خشونت‌هايی اينچنينی به معنی عذر آوردن نيست. اما رفتارهای اجتماعیِ ناهنجار زاييده پيکره سياسی ناهنجار هستند. ما از يکسو با جمهوری اسلامی به مثابه پيکره سياسی بيرونی روبروييم و از سوی ديگر با جمهوری اسلامیِ درونی شده‌ای که اينجا و آنجا از خلال رفتارها و کردارها و داوری‌هامان نمود می‌يابد. يکی از مولفه‌های ثابتِ نظام حاکم که ستيزه‎جويی‌های بحران‌زای هميشگی رژيم از آن ناشی می‌شود بسته بودنِ دايره قدرت است در حکومت جمهوری اسلامی. راهکار اصلیِ جلوگيری از گسترشِ دايره قدرت همانا جايگزينی‌های هرازگاهیِ عناصرِ تشکيل دهنده آن است که تسويه‌حساب‌های درونی برای بيرون راندن جناح يا جناح‌هايی از هيئت حاکمه را همواره در پی دارد. امری که باعث کوتاهی دست لاجوردی از اهرم‌های اصلی قدرت شد اما باعث نشد که شخص او و نام او همچون نمادِ يکی ديگر از مولفه‌های ثابت جمهوری اسلامی باقی نماند: تحريف و تباهی مفهوم قانون به منظور بيداد را داد وانماياندن و لگدمال کردن عدالت. درونی شدنِ ناخودآگاهِ همين مولفه که دادخواهی را بدل به انتقام‌جويی می‌کند از ما، از همه ما ـ علی رغم انزجاری که گفتن اين حرف در من برمی‌انگيزد ـ فرزندان لاجوردی می‌سازد. راه دور نمی‌روم، از خودم شروع می‌کنم. وقتی خبرِ کشته شدن پدر شما را شنيدم، پيش از آنکه افسوسِ برپانشدنِ دادگاهی برای بررسی جنايت‌هايش جانشينِ خشنودیِ شنيدنِ اين خبر بشود، بين شما و من در همان زمانِ کوتاه پيوندِ خويشاوندی ايجاد شد. آنچه پيش از هرچيز به گردنِ همه ماست، کوشش برای گسستن اين پيوند است نه بخشودن ستمگران.

آن افسوسی که گفتم تسکين‌ناپذير می‌ماند چون بنابر منطق حقوقی مرگِ متهم نقطه‌ی پايانی است بر رسيدگی به پرونده‌ی جنايی او و هرچه پيگرد قضايی بر عليه او. اما پرونده‌ی متهمين به ثروت‌اندوزی‌های غيرقانونی بر طبق همان منطق پس از مرگ آنان نيز همچنان گشوده می‌ماند تا بازماندگانِ سود‌برنده از آن دارايی‌های بادآورده در برابر قانون پاسخگو باشند. مگر آنکه بشارت‌دهندگانِ آشتی بخواهند به زمامداران کنونی ايران بابت دستبردهای کلان‌شان از سرمايه‌های ملی بخشش دست‌خوش بدهند. البته می‌دانم که پرونده‌ی جنايیِ دريغا ديگر مختومه اما در محکمه‌ی وجدان همواره گشوده‌ی پدر شما را بيشتر شماره‌ی جسدها سنگين کرده تا شماره‌ی صفرهای حساب‌های بانکی. مسئوليت اين خون‌‌های ريخته را، آقای احسان لاجوردی، به پای که بايد نوشت؟

شايد در آن خشنودی که گفتم پيام‌آورانِ بخشايش گواه آشکاری بيابند از لحظاتِ بی‌مسئوليتیِ مدنیِ شهروندان که با انداختنِ گناهِ گسترشِ خشونت به گردنِ حکومت، در اين سال‌ها به ديکتاتوری ـ همانچه شما ولايت فقيه‌ش می‌ناميد ـ هم پيکر داده‌اند و هم جان. در پاسخ به آنها اجازه بدهيد بگويم که پيش از هر چيز بايد پرسيد که شهروند کيست و شهروندی چيست و سپس به مسئله‌ی پذيرش مسئوليت‌ يا نپذيرش آن از سوی شهروندان پرداخت. همانطور که می‌دانيد پسوند غير فعلی «وند»، که وقتی با اسم ترکيب می‌شود اسم يا صفتی ناظر بر دارندگی يا نسبت می‌سازد، همراه «شهر» آمده تا از «شهروند» معنی اهل شهر يا کشور را برساند. همين «شهر» ريشه در پارسی باستان دارد و برمی‌گردد به «خشَترَ» که هم کشور است و هم پادشاهی، و از مصدر «خشَی» به معنای فرمان راندن مشتق شده است. پژواکی از اين معانی را در واژه‌ی آشنای نامِ ماهِ آخرِ تابستان می‌يابيم چون «شهريور» در لغت به معنی کشورِ آرزوانه يا سلطنتِ پسنديده است و در دين باستانی ايرانيان امشاسپندی که به شهرياری اهورامزدا نمود می‌دهد. در واقع شهروند از يکسو به جهت تعلقش به شهر و کشور فرمان‌گزار است و از سوی ديگر به جهت نسبتش با شهرياری فرمان‌گذار. «شهروندی» که به واسطه‌اش شهروند تعريف می‌شود عبارت است از سهم بردنِ توامان از فرمان دادن و بردن، از سهيم بودن همزمان در فرمان کردن و راندن. از اين منظر، شهروندی همچون پيوستگیِ دو امر متضاد و ناسازگار، چيزی نيست جز کشمکش بر سر مسئله‌ی فرمانروايی ميان شهروندانِ برابر که برابری‌شان نتيجه‌ی آن سهم بُردن، آن سهيم بودن برابر است. اين کشمکش آشتی‌بردار نيست و دموکراسی در معنای حکومت مردم نمود آن است. چون با بررسی و اثباتِ شهروندی اين واقعيت را آشکار می‌سازد که هيچکس از پيش فرمانِ فرمان‌دهی ندارد. دموکراسی که اثبات و بررسی شهروندی به مثابه برابری است، وقتی که رخ می‌دهد چگونگی بکار بردن قدرت را دگرگون می‌کند. پس تا زمانی که کسی هست که خود را از پيش پيشرو ديگران می‌خواند و فرمان پيشروی را از آن خود می‌داند مسئله‌ی اصلی آينده ايران تغيير حکومت و جابجايی قدرت می‌ماند.

شايد شما مسئوليت جنايت‌های ديروز و امروز را در همين تن ندادن به فرمانِ پيشرو و پيشوا، همان که امامش می‌خوانيد، می‌بينيد. و از آنجا که فرمانِ امام را فرمانِ شريعت می‌دانيد، جای خرده‌ گرفتن بر پدرتان نمی‌بينيد چون هرچه کرده جز اجرای اين فرمان و جاری کردنش نبوده است. حتی اگر آنچه حاکمان ايران با دست‌آويز قرار دادنش و به نامش اينگونه حکومت می‌کنند قوانين الهی بود که نيست، باز هيچ از آن دشمنی ميان ما که در آغاز نامه گفتم بايستی بکوشيم دوستانه به آن بپردازيم نمی‌کاست. چون قانونی که بازتابِ کشمکش بر سر فرمان‌دهی و چگونگی آن نباشد به صرف قانون ناميدنش قانونی نمی‌شود. حال آنکه آنچه در نظام جمهوری اسلامی قانونش نام نهاده اند وسيله‌ای است برای ريشه کنی آن کشمکش و هدفش چيزی نيست جز نگهداری قدرت و بسته نگهداشتنِ دايره آن. اسدالله لاجوردی هم جز در اين راه نکوشيد و بدون پاسخگويی به کسی به خودش، که به گفته‌ يکی ازبرادرهای شما طاقتِ ديدن‌ِ پرندگان خانگی را در قفس نداشت و تنها به شرط آزاد گذاشتن‌شان با نگهداری آنها موافقت کرده بود، اجازه می‌داد تا زندانيان را نيز از قفسِ تن آزاد سازد. و در اين کار چنان پيش رفت که شد سرمشقِ سرمشق خودش يعنی خمينی.

آقای احسان لاجوردی، هنوز در آخر اين نامه‌ که از آنچه می‌پنداشتم طولانی‌تر شد، يادآوری احترامی که با آن از کارنامه پدرتان سخن می‌گوييد دستم را می‌بندد که بنويسم «دوست عزيز». اما نکته‌ای مانده که می‌خواهم آن را با شما در ميان بگذارم. با پيش آمدنِ فکرِ نوشتنِ اين نامه، اين فکر هم پيش آمد که بکوشم لحظاتی هم شده خودم را جای شما بگذارم که می‌دانستم دست نخواهد داد اگردست‌گزاریِ تجربه‌هايی نباشد که آدميان علی‌رغم گوناگونی خاستگاه‌ و پايگاه‌ اجتماعی‌شان و ناهمگونی خوی و رفتار و کردار و مرام‌شان همگی از سر می‌گذرانند. پس چون تنها پدر مرده غمِ مرگِ پدر را می‌داند، انديشيدم که شما هم حتماً عکسی از پدرتان را بر ديوار خانه يا بر ميز اتاق کارتان داريد که گاهی ناخودآگاه چشم بر آن می‌دوزيد يا آگاهانه برای دلگرمی ردِ نگاهش را با نگاه بر کاغدِ سرد می‌جوييد. حتی گشتم و عکسی از او يافتم که شما را در آغوش دارد. به اين تصوير که نگاه می‌کردم ناگهان يادم از تصوير ديگری آمد : کودکِ خردسالِ اشرف ربيعی و مسعود رجوی، همچون غنيمت جنگی پس از کشته شدن مادرش، در آغوشِ اسدالله لاجوردی. همينطور که اين تصوير جديد در من جان می‌گرفت و تصوير نخست را می‌پوشاند چهره‌ی پنهان آن کودک چهره‌ی کودکی شما را پوشاند و جای آن را گرفت و ديدم که نمی‌توانم خودم را جای شما بگذارم. ما در تجربه‌ی مرگِ پدر هنباز نيستيم و نخواهيم بود. سوگ و درد که گراميداشت مرده است با بزرگداشتِ زندگی پيوند دارند. اما جهدی که لاجوردیِ زنده در خوارداشت آدمی و جان او بکار برد می‌بايستی شما را از آن سوگ و درد برای هميشه محروم می‌کرد و باز می‌داشت. پس آن عکس را از ديوار يا از روی ميزتان برداريد. جای خالی آن عکس شايد جای خالی سوگ‌تان را پر کند و شما را در سوگِ مرگِ سوگواری‌تان، در سوگِ سوگِ بازداشته‌تان بنشاند.

شايد اينگونه از سنگينی «فهرستِ کينِ» آنها که پس از ما می‌آيند چندان کاسته شود که بتوانند يکديگر را دوست خطاب کنند. گاهی برای آنکه احترام فرزندان به پدران بتواند همچنان يک فضيلت باقی بماند شايد می‌بايستی که فرزندی پدرش را محترم نشمرد. اميدوارم که آن فرزند شما باشيد.

آرش جودکی
هفده شهريور ۱۳۹۰، هشت ژوئيه ۲۰۱۱

پی‌نوشت
در طول نامه يکی دو جا ترکيب «فهرستِ کين» را بکار برده ام که اشاره به اين شعر دارد :
در وقتِ مرگ
فهرستِ کين اگرم بود
انگور می‌شدم
و می‌فشردمَم !
(هفتاد سنگ قبر، يداله رويايی)
شايسته است که اين افشره گاهی نوشابه‌ی خداوَش بخشايش باشد، اما نبايد بخواهيم که جای شرابِ عدالت را بگيرد چرا که آن يکی اگر نه ناياب سخت ديرياب است و اين يکی به کامِ تشنه آدميان بس خوش‌گوار. اين نامه را هم شما بيشتر به چشم دادخواستی برای داد بخوانيد و نه فقط کيفرخواستی برای پدرتان.

[نسخه‌ی پی‌دی‌اف مقاله را با کليک اين‌جا دريافت کنيد]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016