پنجشنبه 27 بهمن 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه دوم زندانی شماره هیچ به علی‌رضا نوری‌زاد

بگذار صریح بگویم: من٬ از آرمان‌های تو متنفرم. از تمام آرمان‌هایی که کودکی‌های مرا ربود. و مرا بی‌هیچ اختیاری٬ واداشت تا آن‌طور باشم که تو صلاح می‌دانستی. همان آرمان‌هایی که خانواده‌مان را متلاشی کرد و امروز٬ روزهایم را پر از حسرت و ماتم کرده و شب‌هایم را عجین با کابوس

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

سرشارم از تنفر
سرشارم از تنفر٬ پدر!

و تخم این تنفر را تو کاشتی. شاید خوشنود باشی٬ شاید من٬ همان شاهدی باشم از هزار که در بیست نامه ات به رهبر٬ نام بردی٬ نسلی پر از کینه و نفرت. دل سنگت می شکند یا نه٬ بگذار صریح بگویم: من٬ از آرمان های تو متنفرم. از تمام آرمان هایی که کودکی های مرا ربود. و مرا بی هیچ اختیاری٬ واداشت تا آن طور باشم که تو صلاح می دانستی. همان آرمان هایی که خانواده مان را متلاشی کرد و امروز٬ روزهایم را پر از حسرت و ماتم کرده و شب هایم را عجین با کابوس.

پدر نازنین ام!

تو از اجاره بهای تشکیلات فنی ات که به سرقت مقامات رفته می نالی٬ من از امنیتی می گویم که به تاراج رفته. از آن اولین بار که به اشتباه و شاید برای خبر گیری به خانه مان سر کشیدند٬ پایه های امنیت در درون من لرزید تا این آخرین بار که خانه را زیر و رو کردند و هر آن چه داشتی بردند و تمام بنای آن امنیت لرزان فروریخت. چه فرقی می کند٬ این سوی دیوار یا آن سو٬ وقتی امنیت نیست٬ تمام دنیا هم جای تو باشد٬ باز٬ تنگ است. و من در این تنگنا٬ زندانی ام٬ زندانی بی شماره.

پدر!

اگر برای تو٬ اضطراب٬ اندیشیدن به رفتار حاکمانی است که یوغ باز کرده٬ بی دهنه و زنجیر می تازانند٬ من٬ اضطراب را در تک تک ثانیه هایی که به سوی مرگ می رفت لمس کردم. اضطراب٬ زیر پوست های من٬ خانه کرده پدر. و تو و مادرم آن را خانه زاد ما کردید. من٬ اضطراب را در لحظه لحظه آن سی میلیون ثانیه در انتظار آمدن مادرم درک کردم٬ زیر فشار آن شش ماه بی خبری.

درد من تنها از مهمانان ناخوانده نیست. لحظه های نابی که از دست دادم را هم پای ایستادگی تو بر راهت نوشته ام.

تو٬ نه همه چیز خودت٬ که همه چیز ما را هم پای آرمان هایت ریختی. در آن تنها نامه ات به خواهرم٬ نوشتی که شاید تو را خودخواه بداند. بگذار من هم این صفت را به تو داده باشم. آرمان هایت٬ پا بر تمام نیاز ها و خواسته ها و داشته ها و نداشته های زندگی من گذاشت. ایثار٬ عدالت٬ جهاد٬ سازندگی٬ اصلاحات٬ سپاه٬ بسیج٬ ملت و امام و امروز سبز٬ جنبش و دموکراسی٬ همه شان جا را برای شاد بودن٬ آرامش داشتن و حتی زندگی کردن من تنگ کردند و هنوز هم می کنند٬ همچنان که آرمان های مشترک و غیر مشترک مادر و دایی هایم.

آرمان های تو و مادر٬ پنج سال٬ سایه مادرم را از سرم کوتاه کرندد و امروز که همراه و هم سخنم می توانستی باشی٬ تو را از من گرفته اند.
پدر! تو خود را در نامه هایت به رهبر٬ یهودی داستان علی می دانی و حتما رهبری را هم علی. مخالفین ات هم تو را طلحه یا زبیر می پندارند که زمانی عزیز بودند و بعد٬ از مسیر حق برگشتند. ای کاش یک لحظه هم به زمان حال می آمدی و قدری برای من پدر می شدی.

آری پدر! من از آرمان های تو٬ متنفرم.

من از تمام آرمان خواهی ها که به خودخواهی و ندیدن و نچشیدن طعم زندگی می رسد٬ متنفرم.

می دانم سرزنشم خواهی کرد. می دانم تو٬ مرا خودخواه خواهی دانست. می دانم مرا نخواهی بخشید. آخر٬ من نیز تو را نبخشیدم به خاطر همه آن چه از من دریغ کردی.

پدر!

اما با همه دریغی که از کودکی های خود دارم٬ نگران نسل بعد از خودم و کودکان فردا نیستم. من٬ نه دوست دارم آرمان ها و آرمان خواهی های تو و رفتگانم را به رخ کودک تازه آمده خواهرم بکشم٬ نه اصلا گمان دارم او زیر این بار رود. من٬ کودکان بعد از خودم را می شناسم. آن ها همبازی های من بودند٬ پشت در های آهنین قزل حصار و حصارهای دیگر و میان ساعت های انتظار. پدر٬ همان ها که امروز سمبل های مبارزه و آزادی خواهی و آرمان تراشی گروهی شده اند٬ نسل من و بعد از من بودند؛ همان ها که تو و آرمان هایت را به سخره می گرفتند؛ همان ها که هیچ چیز بیشتر از زندگی برایشان مهم نبود. آن ها برای مردن به خیابان نیامده بودند. اما برای زندگی کردن به خانه هایشان رفته اند. آن ها راه خود را خواهند جست؛ راهی که از سنگلاخ تو گذر نخواهد کرد.

اما کسانی که بر گور همبازی های من٬ مشق دموکراسی می کنند٬ از آن چه بر من و آن ها گذشت بی خبرند. تو اما خوب می فهمی شب ادراری نوجوان دوازده ساله یعنی چه. تو با همه دلمشغولی هایت٬ یک پا در دواخانه ها داشتی برای سرماخوردگی های پی در پی تمام آن پنج زمستان بی مامان و یک پا در مطب روان پزشکان برای درمان کودک خردسال ات. تو را چاره ای نبود که مراقب اش باشی وقتی در خواب راه می رفت.

پدر٬ بگذار تا دردی را که سال ها با خود حمل کردم٬ این بار به تو بگویم. آخر تو برای من قهرمان نیستی٬ اما احترام مرا بر می انگیزی. راه تو را نخواهم رفت اما استواری و ایمانت را دوست دارم. من٬ با همه تفاوت ها و فاصله هایمان٬ باز هم ترجیح می دهم مخاطبم تو باشی که شجاعت و جسارت و آزادمنشی ستودنی داری.

آری پدرم! تو برای من دیگر قهرمان نیستی. راستش را بخواهی٬ دیگر هیچ قهرمانی ندارم. دیگر هیچ قهرمانی برای خودم باقی نگذاشتم. سال ها تقلا کردم و روزها و شب ها کلنجار رفتم تا قهرمان های زندگی ام را بشکنم. همه شان را به نقد کشیدم و امروز٬ راه خود را برگزیدم. راهی که نسل بعد از من٬ پیش از من برگزیده بودند. بگذار دیگرانی پیکر عزیزان مرا بر سر دست گیرند و راهپیمایی های شان را آذین بندند. من و نسل بعد از من٬ پشت هیچ پیکره ای نخواهیم خزید. ما٬ زندگی را انتخاب کرده ایم و تا آخرش هم ایستاده ایم. اگر آرمانی باشد٬ برای ما٬ زندگی است٬ پدر عزیزم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016