سه شنبه 5 اردیبهشت 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

وفای به عهد، ابوالحسن بنی‌صدر

ابوالحسن بنی‌صدر
دست‌کم از سال دوم انقلاب بدين سو، امری که همه‌روزه روی می‌دهد و عيان است، اين است که مثلث زورپرست بر ضد بنی‌صدر تبليغ می‌کنند. در ايران، يک کس است که يک‌سره سانسور می‌شود و نام بردن از او در وسائل ارتباط جمعی، مجازات دارد. در بيرون ايران نيز، هر سه رأس مثلث زورپرست، کارشان جعل دروغ و جدا کردن جمله‌ای از متنی و زشت کردن زيبائی و دروغ کردن راستی و نسبت دادن آن به بنی‌صدر هستند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پاسخ به پرسشهای ايرانيان از
ابوالحسن بنی صدر


آقای محمد از ايران، يک رشته پرسشها کرده است که، در اين نوبت، به يک چند از آنها، پاسخ می دهم. پيش از آن، خاطر نشان می کنم که محکی بس دقيق وجود دارد و آن «وفای به عهد» است. دين يا مرامی که روش عهد شناسی و وفای به عهد نباشد و نقض عهد را توجيه کند، قول زور و بيان قدرت است. مشکل انسانها، بخصوص استبداد زده ها، عهد ناشناسی، بنا بر اين، قدرت باوری و دين و مرام را وسيله توجيه وفا نکردن به عهد و تن دان به حکم زور گرداندن است:

• پرسش اول:
۱ – آيا در زمان خروجتان از ايران با افکارعمومی آشنا بوديدکه بعدها چه خواهند گفت؟ آيا خرد جمعی از خروجتان آنهم با آقای رجوی دفاع کرد و ميکند؟ من نمی دانم ولی همينقدر بگويم که اگر حاکمان ميليونها خرج کنند نمی توانند آقايان بازرگان و خاتمی را در دل مردم بد نام کنند و قطعا آنها هميشه در دلها جا دارند. اما متاسفانه و عليرغم ميل باطنی اينجانب، اين موضوع در مورد شما صدق نمی کند. چرا؟ چرا بسياری از شما متنفرند؟ آيا نه اين است که مومن نبايد خود را در معرض اتهام قرار دهد؟به نظر خودتان ناخواسته با احساسات مردم بازی نکرديد؟

❊پاسخ به پرسش اول:
نخست به ياد شما می آورم که زمانی که صحبت از لغو «نظارت استصوابی» شد، مدافعان اين «نظارت»، استدلال کردند که هرگاه نظارت استصوابی لغو شود، مجلس از طرفداران بنی صدر پر می شود. اين امر که مثلث زور پرست همه روز به بنی صدر ناسزا می گويند و او را سانسور می کنند و دروغ می سازند و به او نسبت می دهند، لاجرم دليلی دارد و بطور قطع دليل آن اين نيست که او چون آنان است. اينست که بر خلاف آنان، بر حق ايستاده است:
۱- از زمانی که بازسازی استبداد در دستور کار قرار گرفت، دست کم از سال دوم انقلاب بدين سو، امری که همه روزه روی می دهد و عيان است، اينست که مثلث زور پرست بر ضد بنی صدر تبليغ می کنند. در ايران، يک کس است که يکسره سانسور می شود و نام بردن از او در وسائل ارتباط جمعی، مجازات دارد مگر اينکه بقصد ناسزا گفتن به او و جعل کردن دروغی و نسبت دادن به او باشد. در بيرون ايران نيز، هر سه رأس مثلث زور پرست، کارشان جعل دروغ و جدا کردن جمله ای از متنی و زشت کردن زيبائی و دروغ کردن راستی و نسبت دادن آن به بنی صدر هستند. از ياد نبريد که اين اول بار است که پيشروان در راه استقلال و آزادی، همزمان، با هر سه رأس مثلث زورپرست رويارو هستند و در ازای دروغها و ناسزاها و بهتان های زورپرستان، آنها را به ترک زورپرستی و بازيافتن استقلال و آزادی خويش می خوانند.
۲ – مردم از آنچه من در آن ايام اطلاع داشتم اطلاع نداشتند. آنها از سازشهای پنهانی ملاتاريا با امريکا و انگلستان و اسرائيل و... (اکتبر سورپرايز و ايران گيت ) اطلاع نداشتند. برغم هشدار ۲۲ خرداد ۶۰ ، به مردم ايران، اين مردم از پيوند ارگانيک ريگانيسم و تاچريسم و خمينيسم آگاه نبودند و نمی دانستند که قرار است در سود انگلستان و امريکا و اسرائيل (واقعيتی که ديرتر، وزير دفاع انگلستان، آلن کلارک و سفير وقت انگلستان در عراق بر زبان آوردند)، آقای خمينی و دستياران او جنگ را به مدت ۸ سال ادامه دهند، فرصت رشد از ميان ببرند و يک نسل ايرانی را نفله کنند و بخشی از ايران ويران بگردد. پس داوری آنها در آن روز و بعد از آن، از روی آگاهی نبوده است. آنکس که بر حقايق آگاه شد يا می شود و آدمی را به حق می شناسد، تصديق می کند که تن ندادن به خطر و تن دادن به تقدير قدرت، کاری آسان بود و زندگی را بر منتخب مردم ايران نيز آسان تر می کرد. اما تن دادن به زندگی در ترور، برای دفاع از استقلال ايران و استقلال و آزادی ايرانيان، کاری بود و هست که منتخب مردم ايران نمی بايد از آن تن می زد.
۳ - مردم ايران می بايد فرهنگ استقلال و آزادی را خلق کنند تا بتوانند شخص را به حق بسنجند. وگرنه، به قول شما، شخص را به محک «احساسات» ناپايدار خود می سنجند. منتخب يک ملت می بايد نماد توانائی های آن ملت باشد و بر او نبود و نيست که به بازسازی استبداد و زيست در حاکميت جبار تن دهد. ايرانيان برای برخاستن و ايستادن در برابر جبار به الگو نياز دارند. زيست در استبداد و مماشات با آن، نه کار يک منتخب و دوستان و همکاران او است. او برای اجرای برنامه ای انتخاب شده بود که، با اجرای آن، رشد در استقلال و آزادی و بر ميزان عدالت اجتماعی تحقق می يافت.
۴ – چون بر حق ايستادی، اهل حق با تو موافق می شوند و اهل قدرت از تو متنفر می گردند. هرگاه پندار و گفتار و کردار آدمی چنان باشد که همگان را خوش بيايد و کسی از او متنفر نشود، بی ترديد، او وسط باز است و دير يا زود، جانب جبار را می گيرد. به ياد شما می آورم که تبليغات دستگاه اموی، علی (ع) را اول کافر و ... باوراند و مردم شام در قنوت نماز به او ناسزا می گفتند برای تقرب به خداوند! اما امروز، نزد مسلمانان، او و پيامبر (ص) تنها دو شخصيت مقبول و محبوب جمهور مسلمانان هستند.
۵ - درنتيجه، آدمی همواره می بايد پندار و گفتار و کردار خود را به محک حق بسنجد. چراکه، چون حق ذاتی حيات است و ناحق عارض بر حيات، حق ماندنی و ناحق رفتنی است. چنانکه استقلال و آزادی انسان ماندنی و قدرت و قدرتمداری رفتنی هستند. چون چنين است، زمان بسود ايستاده برحق گواهی می دهد. آن زمان که دو جريان آزاد انديشه ها و اطلاع ها و داده ها برقرار می شوند، ايستاده برحق، الگوئی ماندگار می گردد. بنا براين،
۶ – ايران تا بوده در استبداد زيسته است. تجربه ها برای بيرون بردن ايران از استبداد و جانشين ضد فرهنگ قدرت کردن فرهنگ استقلال و آزادی، نيمه کاره رها شده اند. اين بار، جمع ما بنا ندارد تجربه را رها کند. بعد از سه دهه استقامت، اينک مطمئن شده ايم که ايران از ظلمات استبداد به روشنائی استقلال و آزادی می آيد و می ماند و رشد می کند. جامعه باز و مردم حقوق و کرامتمند و منزلت جسته، اينست آن آرمان دست يافتنی که جمع ما را به وجد می آورد و همچنان بر هيجان کار ما می افزايد.

• پرسش دوم:
۲ – آيا سخنان شما و بيانيه هاتان ما را به سمت اصلاح نظام دعوت ميکند يا دشمنی با او؟ آيانمی شود اين سيستم را اصلاح کرد؟ اگر پيامبر بود و يا ائمه بودند چه می کردند؟ ميگفتند بياييم حکومت را ناکار کنيم يا می فرمودند: همه باهم بياييم خودمان را اصلاح کنيم. در واقع آيا نمی گفتند که بود اين حاکميت از مردم و اين جامعه است. تا آنها اصلاح نشوند حاکمان هم اصلاح نمی شوند؟

❊ پاسخ به پرسش دوم:
۲– به اين پرسش نيز چند نوبت پاسخ نوشته ام. باوجود اين، نکاتی در آنست که پرداختن به آنها می تواند مفيد باشد:
۲/۱- سخنان و نوشته های من شما را به دشمنی نمی خوانند، «برضد» نمی خوانند برای هدفی می خوانند. هر نظامی که بر محور قدرت پديد می آيد و عنصر فعالش عامل و آلت قدرت است و عناصر فعل پذيرش، مطيع امر جبار، مدار بسته ای دارد که، در آن، تنها در جهت فعال مايشائی عنصر فعال و فعل پذيرتر شدن مطيع های امر جبار قابل اصلاح است. ادعای اصلاح چنين نظامی در جهت کاستن از فعال مايشائی عنصر فعال وکاستن از فعل پذيری عناصر مطيع، ادعائی ناممکن و دروغ است. آيا هنوز تجربه به شما و همه ايرانيان نشان نداده است که اصلاحات در چهارچوب نظام حاکم در جهت کاستن از فعال مايشائی ولی فقيه و افزودن بر اندازه اختيار کارکنان رژيم و برخورداری مردم از حقوق خويش، ميسر نگشت اما در افزودن بر فعال مايشائی ولی فقيه و فعل پذيری همگان، ممکن گشت؟ پس گفته ها و نوشته های من شما را به تغيير نظام می خواند. به ايجاد نظام باز و تحول پذيری می خواند که، در آن، جمهور مردم، بر ميزان حقوق، بر يکديگر ولايت دارند. يعنی بايکديگر نه رابطه قوا که رابطه حق با حق برقرار می کنند و همگان، در جريان رشد، فعال هستند و جمهوری شهروندان را تشکيل می دهند. برای اين کار،
۲.۲ – پيامبر (ص) ما را به اصل «تغيير کن تا تغيير دهی» فرا خوانده است. بهوش باشيد که بنا بر رهنمود قرآن، فرا خواندن طاغوت به ترک فرعونيت ( سوره طه آيه های ۱۴ و ۴۳ و النازعات آيه ۱۷ و...) و به مبارزه برخاستن با طاغوت
( بقره آيه ۲۵۶ و نساء، آيه ۶۰ ) نيز بخشی از «تغيير کن تا تغيير دهی» است. بسيارند کسانی که فعل پذيری و تسليم شدن به حکم جبار را توجيه می کنند به ضرورت اصلاح خويش و يا «مبارزه فرهنگی». حال اينکه زورزدائی از پندار و گفتار و کردار، بنا بر اين که انسان در جامعه زندگی می کند، جدائی ناپذير است از مبارزه با ضد فرهنگ قدرت و نيز جدائی ناپذير است از مبارزه با دولت جباران. چنان که پيامبر اسلام نيز چنين می کرد. در حقيقت، از زمانی که عقل آدمی استقلال و آزادی خود را باز می يابد و پندار و گفتار و کردارش از زور خالی می شوند، زورپرستان با او رويارو می گردند. بر او است که از زورپرستان اثر نپذيرد و عقل مستقل و آزاد خويش را به کار طبيعی خود که ابتکار و ابداع و خلق است، واگذارد. الگو بگردد و انسانها را به استقلال و آزادی و حقوق ذاتی خويش بخواند. رابطه قدرتی که در کله ها، بر مسند خدائی نشسته است را با دولت جباران، خاطر نشان کند و فراخوانی بگردد به رهائی از جبر قدرت، خواه در شکل دولت جباران و هم در شکلها که بت قدرت می يابد و هر دربند تقدير قدرتی، شکلی از آن را می پرستد.
۲/۳- مبارزه با دولت جبار، از راه پيشنهاد بيان استقلال و آزادی بمثابه انديشه راهنما به مردم و الگوی اين انديشه راهنما گشتن و مردم را به تغيير خواندن و پذيرش اين فراخوان از سوی مردم، به ثمر نمی رسد، هرگاه مردم برای خلع يد از جبار نيز برنخيزند. اگر فرمود برو بطرف فرعون، بدين خاطر بود و هست که تغيير کردن و تغيير دادن در گرو رها شدن از جبر جبار است. چراکه دولت جبار تنها فرآورده قدرت باوری و روابط قدرت در سطح جامعه و ميان جامعه و جامعه های ديگر نيست، بلکه بنابر تمرکز طلبی و برخود افزائی روز افزون قدرت، دولت جباران، بزرگ ترين ويرانگر نيروهای محرکه می شود و جامعه را بی توان می کند. از ميان برداشتن چنين قدرت ويرانگری، وقتی حاصل تغيير کردن انسانها و توان تغيير دادن آنها می شود، انقلابی است که، بدان، جامعه ای با نظام اجتماعی باز و اعضائی مستقل و آزاد و رشد ياب، تحقق پيدا می کند.
۲/۴- حق و ناحق را نمی توان در هم آميخت و اگر چنين کنيم، اصالت قدرت (= زور) را پذيرفته ايم و ناحق را بر حق غالب گردانده ايم. باورهای جبرگرايانه ای از نوع مصلحت و حقيقت و تقدم مصلحت بر حقيقت و ترجيح بد بر بدتر و خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو و مشت با درفش نمی جنگد و يک دست صدا ندارد و دولت جباران را رها کن و به اصلاح خود بپرداز و تقدم با مبارزه فرهنگی يا سياسی است و تقدم استقلال بر آزادی و يا آزادی بر استقلال و... ، ترجمان طرز فکرهائی هستند که به قدرت اصالت می دهند. صاحبان اين طرز فکرها گمان می برند که می توان ميان قدرت و حق، وسط را گرفت. غافل از اين که نسبت حق به قدرت (= زور) نسبت تضاد است و اين دو وسطی ندارند که بتوان آن را گرفت. در حقيقت، وقتی حق است قدرت (= زور) نيست و چون قدرت را پديد آوردی از حق غافل گشته ای. پس وسطی وجود ندارد که بتوان آن جا را اقامتگاه خويش کرد و با زور، از راه تسليم شدن، کنار آمد و در همان حال، به حق عمل کرد.

• پرسش سوم:
۳ – خرد جمعی"ميتواند اطمينان بخش و قابل اتکا و معيارسنجش افراد قرار گيرد. البته تا جايی که بنده به آن رسيده ام. چرا هيچيک از گروهها و اشخاص ميانه رو(لااقل در ظاهر هم که شده) از شما جانبداری نکرده اند؟ بنظرتان همه بخاطر زوری که بالای سرشان است سکوت کرده اند؟ آقای منتظری(ره)هم گويا با شما مخالف بوده اند. من فقط به قوه خرد خودم شما را تاييد کرده ام و اين عين ثواب است ولی بنظرم کافی نيست.

❊پاسخ پرسش سوم:
۳- خرد جمعی در استقلال و آزادی و بر فرض برقراری دو جريان آزاد انديشه ها و اطلاعات، در زمانی که وجدانهای تاريخی و همگانی و علمی جامعه غنی هستند و وجدان اخلاقی جامعه با معيار حقوق، می سنجد و داوری می کند، آرائی صادر می کند که به حق نزديک تر هستند. حق ويژگی های خود را دارد و معيار شما می بايد سنجيدن هر پندار و گفتار و کرداری به اين ويژگی ها باشد.
با اين وجود، از آنجا که ادامه حيات هر ملتی به ميزان معرفت آن ملت به حقوق خود و حقوق هر انسان و طبيعت و جانداران و عمل به اين حقوق بستگی دارد، خرد جمعی، حتی در شرائط سانسور، می تواندحق را از ناحق تميز دهد.
۳/۱- ميانه رو، بنا بر اين که معيار سنجش شما حق باشد و يا کنار آمدن با قدرت، دو معنای متضاد پيدا می کند:
• راه حق مستقيم و بيراهه قدرت (= زور) ناراست و پر پيچ و خم است. تنها راهی که مستقيم است راه حق است و اين راه، دو بيراهه در دو سوی چپ و راست خود دارد. هر دو بيراهه قدرتمداری هستند. کسی که بر راست راه حق است، «امت وسط» بدين معنی است که نه زور مدار راست و نه زورمدار چپ است. پس آنها که بر صراط مستقيم حق هستند، نه بر آن و نه بر اين افراط هستند.
• اما در علم سياست بمعنای علم بر راه و روش دست يافتن به قدرت و بکاربردن قدرت و حفظ آن، ميانه رو تعريف دارد و او کسی نيست که راست راه حق را در پيش می گيرد و در آن می شود، بلکه کسی است که نه افراطی راست (از نوع استبدادهای فراگير راست چون نازيسم و فاشيسم و فرانکيسم و...) و نه افراطی چپ (از نوع استالينيسم و...) است. بلکه کسی است که بيان قدرتی را در سر دارد که فوکو آن را «بيان قدرت دموکراتيک» نام می نهد. بدين قرار، در اينجا، سه نوع تنظيم رابطه عمومی نه با حق که با قدرت وجود دارند: افراطی راست و افراطی چپ و ميانه رو. تازه، هريک از اينها نيز گرايشهايی دارند. چنانکه ميانه روها نيز بنوبه خود، وسط و راست و چپ دارند.
• قرآن از نوع ديگری از آدمها سخن گفته است: منافقان. يعنی کسانی که در ظاهر اهل حق می نمايند و در باطن، بندگان قدرت هستند.
وسط ها، هم وقتی مراد کسانی هستند که در رابطه با قدرت، جای خود را وسط توصيف می کنند و هم نفاق پيشگان، در روياروئی نهائی، همواره جانب قدرت و قدرتمدارها را می گيرند.
۳/۲- اما آنها که بر صراط مستقيم حق هستند، ويژگی هايی دارند. از ويژگی هايشان يکی اينست که برای خود ولايت مطلق قائل نمی شوند و بر مسند قضاوت نمی نشينند و حکم غيابی در باره کسی صادر نمی کنند. آنها که خود را قاضی ديگران می کنند و در ذهن خويش برای آنها حکم محکوميت صادر می کنند و حق فرجام خواهی نيز برای محکوم قائل نمی شوند، زورپرست هستند و چون در روشهای عقل قدرتمدار – با آنکه هر روز بارها آنها را بکار می برند – خويش تأمل نمی کنند، متوجه نمی شوند که اين عقل، جبراً، با تخريب شروع می کند و اندر نمی يابد که با تخريب خود شروع می کند.
حال برای اين که ببينيم فرق بيان استقلال و آزادی با بيان قدرت در چيست و چگونه می توان بيان قدرت را به بيان استقلال و آزادی برگرداند، تمرينی را انجام می دهيم:
• تنها وقتی انسان بر راست راه حق است، زور بی محل می شود. علت نيز اينست که رابطه ای که نياز به بدل کردن نيرو به زور و بکار بردن آن باشد، بوجود نمی آيد. بدين قرار،
الف - هر بيان قدرتی اين يا آن نوع تنظيم رابطه با قدرت است و در هر بيان قدرتی، زور کاربرد دارد.
ب – هرگاه به حق عمل شود، خلاء بوجود نمی آيد و با غفلت از حق، خلاء بوجود می آيد و اين خلاء را قدرت (=زور) پر می کند.
• وقتی انسان بر راست راه حق است، پندار و گفتار و کردار او، خالی از تناقض و تضاد می شود. به سخن ديگر، پندار و گفتار و کردار او خالی از تناقض و او نه با حقوق ذاتی خود و نه با حقوق ذاتی ديگران، تضاد پيدا نمی کند. ممکن است گوينده ای بگويد: اما با قدرت تضاد پيدا می شود. به او يادآور می شوم که چون بر حق عمل کنيم، قدرت وجود پيدا نمی کند تا عمل به حق آدمی را در تضاد با قدرت قرار دهد. قدرت فرآورده يک رابطه، رابطه قوا، ميان دو کس و يا دو گروه است. اين رابطه را نيز، انسانها با غفلت از حقوق ذاتی خويش برقرار می کنند.
• بدين قرار، راست افراطی و ميانه رو و چپ افراطی، وقتی رابطه انسان با قدرت تنظيم می شود، با اين تناقض ها و تضادها روبرو می شوند: با حقوق انسان در تضاد می شوند. پس هم با يکديگر و هم با خود، در تضاد می شوند. قول و فعل آنها نيز متناقض می شود. زيرا وقتی حق نمی گويند و به حق عمل نمی کنند، راست نمی گويند و دروغ به ضرورت تناقض آميز است. اما تضاد با خود و تضاد با ديگری، با معرفت بر حقوق و عمل به حقوق (قرارگرفتن در راست راه حق) از ميان بر می خيزد. و قول و فعل متناقض نيز
الف - با خالی کردن آنها از زور، بنا براين،
ب – منطبق کردنشان با حق، بی تناقض می گردد. بدين سان، انسان راست راه حق را باز می يابد، استقلال و آزادی خويش را باز می يابد زيرا قدرتی که استقلال او در گرفتن تصميم و آزادی او را در گزيدن نوع تصميم، نقض و يا محدود کرده بود، از ميان برخاسته است. بيانی که بدين سان بازيافته می شود و راهنمای انديشه و عمل انسان می گردد، بيان استقلال و آزادی است.
وقتی انسان از حقوق ذاتی خود غافل می شود و گرفتار جبر قدرت می گردد، به ضرورت، به قدرت اصالت می دهد و اگر هم به حقی قائل باشد، آن را تابع قدرت می شناسد. از اين رو، هر سه گروه تضاد قدرت با حق را بسود قدرت «حل» می کنند. غافل از اين که حق هستی دارد و قدرت هستی ندارد مگر وقتی دو کس بايکديگر رابطه ای برقرار می کنند که ترجمان حقوق آنها نيست و نيرو را در تخريب يکديگر بکار می برند. پس قدرت جز نيروی تغيير جهت يافته نيست. هرگاه نيرو را به حال طبيعی بازگردانيم، قدرت از ميان بر می خيزد. از اين جاست که هر حکمی که ميان دو کس رابطه قوا برقرار کند، گويای غفلت از حق و اکراهی است حاصل تغيير جهت دادن به نيرو. اين حکم ناقض حق و متناقض کننده نيرو با خود (زور همان نيرو و بلحاظ ويرانگری ناقض نيرو است که در حيات کاربرد دارد)، بنا براين، نه تنها از اسلام نيست که ضد آنست. بدين قرار، هرگونه ولايتی که اعمال قدرت يکی بر ديگری معنی دهد، حکم زور است و از اسلام نيست. معنی در دين اکراه نيست، همين است.
• اما منافق با تضاد ديگری نيز روبرو است: تضاد ظاهر با باطن. رفع اين تضاد به اينست که ظاهر و باطن او عارف و عامل به حق بگردد. هرگاه او چنين کند، از بند اين تضاد و تضاد و تناقض های ديگری که در رابطه با ديگران، بدانها گرفتار می شود، رها می گردد. بدين رهائی، او استقلال و آزادی و حقوق و کرامتمندی خويش را باز می يابد.
۳/۳- در آنچه به آقای منتظری مرحوم، مربوط می شود، يک دوره او مخالف من بود از جمله به اين خاطر که مخالف ولايت فقيه بودم. اطلاعات نادرستی که به او می دادند نيز مؤثر بودند. با اين وجود، وقتی رژيم به حقوق انسانی و کرامت او تعرض کرد، از حقوق و کرامت او، با تمام توان، دفاع کردم. در سالهای پايانی حيات او، رابطه برقرار شد و با واسطه، مکاتبه نيز شد. او نخستين مرجع شيعه شد که در باب حقوق انسان جزوه ای انتشار داد. برحق ايستاد و ولايت مطلقه فقيه را از مصاديق شرک شمرد.

• پرسش چهارم:
۴ - ايراداتی که به جامعه و حاکميت ايران داريد اين تصوير را مينماياندکه اين سيستم يک سيستم سرطانی است. پس چرا سی واندی سال دوام دارد؟ سيستم سرطانی بايد زود از هم بپاشد. چرا نپاشيده؟چرا فدايی"آقا" بسيار داريم؟ شما گفته ايد آقای خامنه ای در اقليت است. درست. اما نه پنج درصد. شايد برای تبليغ ميگوئيد. ولی برای من اين آمار جای تامل دارد. مردمی هم که من ديدم فقط نگران گرانيها هستند و بس. پس فقط قشر روشنفکر و انديشمند سخنان شما را در می يابند. باور کنيد مردم از انقلاب ۵۷ زده شده اند و ديگر مايل نيستند انقلاب کنند.

❊ پاسخ پرسش چهارم:
۴ – سرطان وقتی موجود زنده را از پا در می آورد که نيروی حياتيش را به پايان می برد. پس تا وقتی رمقی برای مردم باقی است، سرطان می ماند و سرتاسر پيکر جامعه را نيز فرا می گيرد. برای جامعه يکی از دو کار می ماند: حق حيات خويش را به ياد آوردن و زندگی را عمل به حقوق خويش کردن و تغيير کردن و تغيير دادن. به ديگر سخن، رها کردن خود از سرطان ولايت مطلقه جبار. و يا فعل پذيرانه تسليم تقدير بی شفقت قدرت ماندن و دم فرو بسته بکام مرگ رفتن. جامعه ايران جوان است و به يمن انقلاب ايران، ايرانيان تغيير کرده اند و حقوق ذاتی خويش را به ياد می آورند و بر می خيزند. علامتها می گويند که عزم بر ادامه حيات ملی در ايرانيان استوار است. دو علامت از علامتها مشاهده کردنی تر هستند: يکی اين که اين رژيم هيچگاه نتوانسته است به اکثريت بدل شود. و ديگری اين که هنوز سه دهه از عمرش نگذشته، همه روز، بر زبان ايرانيان اين جمله جاری است: چه وقت از شر اين رژيم می آسائيم؟ اين رژيم چه وقت می رود؟ اين پرسش آنقدر همگانی است که سران و مبلغان رژيم نيز فکر و ذکرشان «انقلاب مخملی» به قصد تغيير رژيم است. آيا شما نمی شنويد که، هربار، آقای خامنه ای، سخن خود را با دشمن آغاز و با دشمن به پايان می برد
۴/۱- «فدائی آقا» نداريم. شيفته قدرت و فدائی نماد قدرت داريم. در رژيم های استبدادی، بخصوص در آنها که به استبداد فراگير متمايل هستند، نماد قدرت فدائيان دارد. اگر تأمل کنيد، در شگفت می شويد که همه آنها فدائی داشته اند. هيتلر فدائی بسيار داشت. استالين نيز فدائی بسيار داشت و صدام نيز «فدائی » داشت و... و قذافی و اسد و خامنه ای هم «فدائی» داشته اند و دارند. سازمانهائی که بر محور قدرت ايجاد می شوند، نيازمند «فدائی» هستند وگرنه برجا نمی مانند. چنانکه القاعده نيز «فدائی» بسيار دارد. کسانی را دارد که آماده عمليات انتحاری هستند. وجود اين فدائی ها، جز بر شدت جباريت اينگونه رژيم ها گواهی نمی دهند. چرا که در جامعه های باز که ولايت با جمهور مردم است، نماد قدرتی وجود ندارد تا نياز به «فدائی» داشته باشد. از راه درس عبرت گرفتن يادآور می شوم که علی (ع) فدائی نداشت و معاويه «فدائی» داشت. او بود که خطاب به ايرانيان گفت: شاهان را شاه پرستان سودی نمی رسانند. و بر شما است که وجود «فدائيان آقا» را دليل قوت کيش شخصيت و پرستش نماد قدرت، بنا بر اين، ضعف فکری و اخلاقی جامعه و ضعف رژيم بشماريد که نماد زور است و وجود «فدائی آقا» دليل زورمداری آقای خامنه ای و رژيم ولايت مطلقه فقيه است.
۴/۲ – در نخستين انتخابات رياست جمهوری، در ۵ بهمن ۱۳۵۸، نامزد حزب جمهوری اسلامی، حدود ۴ درصد رأی داشت. در انتخابات فرمايشی مجلس، در ۱۲ اسفند ۱۳۹۰، کسانی که به هر دو فهرست متعلق به «اصول گرايان» رأی داده اند، ۴ درصد دارندگان حق رأی هستند. آرائی که برای منتخب اول تهران، آقای حداد عادل خوانده اند، ۱.۱ ميليون رأی است که کمتر از ۱۴ درصد دارندگان حق رأی در تهران است. از تهران، تنها ۵ تن در دور اول رأی داشته اند. بقيه کمتر از ۲۵ درصد رأی دهندگان رأی داشته اند. آرای آنها را که نسبت به دارندگان حق رأی در تهران بسنجيم، حدود ۵ درصد می شود. می دانم که در شهرهای متوسط و کوچک و مناطق روستائی شمار بيشتری رأی داده اند. اما وقتی با وجود تمامی امکاناتی که رژيم در اختيار دارد و از آنها (از جمله تهديد به قطع يارانه ) استفاده می کند، تحريم وسيع انتخابات نمی تواند از وجدان ملی فرمان نبرده باشد.
و نيز بدانيد در مبارزه با استبداد ضد دين و ايران، جز برحق نبايد ايستاد و جز حق نبايد گفت. تبليغ دروغ ضد تبليغ و به زيان آنها است که بر حق می ايستند. پس محض تبليغ، خلاف حقيقت نمی گويم. به برآورد من، وقتی ايران استقلال و آزادی خويش را بازيافت و ايرانيان در استقلال و آزادی رأی دادند، مشاهده خواهد شد که زور پرستی (مثلث زور پرست) در جامعه ايرانی پايگاه ۵ درصدی نيز ندارد.
۴/۳– وقتی شما می نويسيد مردم تنها نگران گرانی هستند، توصيفی از جامعه بدست می دهيد که سخت هشدار دهنده است. توضيح اينکه استبداد وقتی ويرانگری بر ويرانگری می افزايد و جو خشونت را هرچه سنگين تر می کند، جز خوردن آنهم بقدر «بخور و نمير»، ذهن ها را به خود مشغول نمی کند. وقتی کار جامعه ای به جائی رسيد که ابعاد زندگی اعضايش در حداقل زندگی خلاصه شد و گرانی او را با خطر از دست دادن همان حداقل روبرو کرد، آنهم باوجود فروش ثروت ملی کشور، رژيم پيش از آنکه تصور شود، ويرانگر گشته است و دارد کار جامعه را به جائی می رساند که اعضای آن، زندگی خويش را در زندگی گياهی ناچيز کنند.
با اين وجود، بنا بر پاسخ دوم، مردم ايران نيز مسئول وضعيتی که درآنند، هستند. مردمی که ندانند حقوق ذاتی دارند و اين حقوق مجموعه ای را تشکيل می دهند و غفلت از حقی غفلت از بقيه حقوق نيز هست، وقتی ندانند کسی که از دو حق استقلال و آزادی محروم است، حق کار و نان را نيز از دست می دهد، سرنوشتی را پيدا می کنند که مردم ايران پيدا کرده اند. مردمی که فکر می کنند نان واجب است اما استقلال و آزادی را اگر هم نداشتی زندگيت لنگ نمی شود، چگونه ممکن است وضعيتی را نيابند که اينک مردم ايران يافته اند؟
دانستنی است که استبدادهائی نيز وجود داشته اند و دارند که جامعه را به مصرف خو می دادند و می دهند. جامعه های تحت اين استبدادها، با غفلت از حقوق ذاتی خويش، در نمی يابند که محروم شدن از استقلال و آزادی، محروم شدن از اقتصاد توليد محور است. زمانی به خود می آيند و بر می خيزند که بسيار دير است. وضعيت های ليبی و سوريه و عراق و ايران و ...، حاصل اقتصاد مصرف محور و غفلت از استقلال و آزادی و ديگر حقوق ذاتی هستند.

• پرسش پنجم که نظر پرسش کننده است:
به هررو، من احساس ميکنم اگرروحانيت وکارگزاران درهمان بدو انقلاب به سيره و روش پيامبرکه دائم هم از آن دم ميزنند جلو ميرفتند و واقعا دغدغه دين داشتند و بازيگری در کار نبود و"من من کردنها"حذف می شد و همه گروهها را به مشارکت دعوت ميکردند، حتی آقای رجوی و گروهشان و قتل و خونريزی صورت نمی گرفت و به همه عفو عمومی ميدادند، عاقبت اينگونه نميشد. بسيار متاسفم از حرفهای بدون عمل.

❊ توضيح در باره نظر پرسش کننده:
نظر صحيح امروز شما هم بهنگامی که آقای خمينی در نوفل لوشاتو (فرانسه) بود و هم بهنگام بازگشت به تهران، مرتب به او پيشنهاد شد. اما حتی تعهدهايی که در برابر جهانيان بر عهده گرفته بود، نيز نقض شدند:
۱ – در نوفل لوشاتو، او متعهد شد که ولايت با جمهور مردم است و ميزان رأی مردم است و هر عاقلی می داند که تصدی امور مردم با خود آنها است. پيش نويس قانون اساسی نيز بر پايه ولايت جمهور مردم تدوين شد. اما او و دستيارانش عهد بشکستند و ولايت مطلقه فقيه را برقرار کردند.
۲ – او متعهد شد، نه خود او و نه روحانيان ديگر در دولت نخواهند بود. اما دولت را تصرف و استبداد را مرگبارتر و ويرانگرتر برقرار کردند.
۳ – او متعهد شد که آزادی عقيده برقرار شود و همه طرز فکرها حق تبليغ فکر خود را بيابند. اما امروز، مراجع نيز آزادی فتوا دادن را ندارند.
۴ – او متعهد شد که زنان در پوشش خود آزادند و با مردان در حقوق برابر هستند. اما امروز، وضعيت زنان کشور چنان است که بانويی چون نسرين ستوده به جرم دفاع از حقوق زنان به ۱۱ سال زندان محکوم می شود و ...
۵ – او به استقلال و آزادی متعهد شد و گروگانگيری را که نقض آشکار استقلال ايران بود، انقلاب دوم خواند. آن را دست آويز بازسازی استبداد کرد و جنگ ۸ ساله را ببار آورد. در همان حال، دستيارانش، سازشهای پنهانی اکتبر سورپرايز و ايران گيت را بعمل آوردند و هم اکنون، قدرت خارجی محور سياست داخلی و خارجی رژيم است.
۶ – او به رعايت حقوق انسان متعهد شد و در اعدام کردن از جباران تاريخ گوی سبقت ربود. به دستور او، در سه شب، حدود ۴۰۰۰ تن را اعدام کردند.
۷ – او متعهد شد که انقلاب کسانی را بر سر کار آورد که اقتصاد کشور را در راه رشد اندازند. اما چون ديد داريم اسباب اقتصاد توليد محور را تدارک می کنيم و کار دارد پيشرفت می کند، گفت: اقتصاد مال خر است. بنی صدر می خواهد ايران را سوئيس و فرانسه کند و مردم برای اسلام انقلاب کرده اند!
۸ – او متعهد شد تبعيض ها را از ميان بردارد و وجود تبعيض ها در جامعه را فرآورده استبداد شاه دانست. اما خود تبعيض را اساس گرداند. روحانيان قشر ويژه شدند. و ديگران، به چهار گروه مکتبی و ضد مکتبی و نيمه مکتبی و بی تفاوت تقسيم گشتند و مقرر کرد که اقليت ۵ درصدی (حزب اللهی و مکتبی) بر اکثريت ۹۵ درصدی حکومت کند.
۹ – او متعهد شد که افراد نيروهای مسلح در زندگی مردم مداخله نداشته باشند. هرچند «نهادهای انقلاب» را حکومت موقت ساخت، اما اين او و دستياران او بودند که اين «نهاد» ها را در سرکوب مردم بکار گرفتند و امروز، دولت و اقتصاد کشور در قبضه سپاه پاسداران است.
۱۰ – او متعهد شد که احزاب و سازمانهای سياسی آزادند و هم او بود که احزاب را تعطيل کرد. حتی حزبها و سازمانهائی را نيز که به طرفداری و با حمايت او ساخته بودند (حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی)، منحل کرد.
۱۱- او متعهد شد که انسان ايرانی منزلت و کرامت خود را باز می يابد. اما کار را بجائی رساند که مشاور رئيس جمهوری را به جاسوسی او گماشت و از او خواست آبروی خود را «بخاطر اسلام» از دست بدهد. بديهی است در ضد اسلامی که وسيله استبداد کرده بود، عمل به «دين» آبرو می برد. وگرنه، دين برای آن نيست که کسی بخاطرش آبرو ببازد. دين برای اينست که آدمی حقوقمندی خود را دائم به ياد داشته باشد و روش عمل به حقوق را بداند و به يمن عمل کردن به حقوق خويش، کرامت خويش افزون کند.
او بدتر از اين کرد: برخلاف نص قرآن، ايرانيان را به جاسوسی يکديگر گماشت. در آغاز، ساواک شاه منحل شد اما واواک را جانشين ساواک کرد و امروز، چندين دستگاه تفتيش عقيده و سانسور و سرکوب و جنايت وجود دارند.
۱۲ – او به فساد زدائی متعهد شد. اما امروز، ايران در شمار فاسدترين کشورهای جهان است. فساد را نيز دستگاه او و دستياران «روحانی» او آغاز کردند و کار را به جائی رساندند که امروز دولت و منابع ثروت کشور در دست مافياهای نظامی – مالی رانت خوار است.
۱۳ - او متعهد شد که ايران جامعه سالمی خواهد يافت. در آغاز، از جمله، مبارزه با مواد مخدر نيز فرصتی به آقای خلخالی داد که عطش اعدام کردن خود را فرو نشاند. و امروز، ايران ۱۵ درصد مواد مخدر را مصرف می کند و در جهان مقام اول را دارد. در فحشاء، تهران مقام دوم را دارد و...
۱۴ – او می گفت رژيم شاه استعدادها را از کشور فراری می دهد و متعهد شد که با پيروزی انقلاب، استعدادها به کشور بازگردند و کشور را بسازند. در آغاز، شماری به وطن بازگشتند اما به زودی، «مکتبی» های بی سواد که بی قرار تصدی مقامها بودند، دستيار ملاتاريا در تاراندن استعدادها شدند و آقای خمينی گفت: می روند به جهنم! و امروز، سالانه، ۱۵۰ هزار استعداد از ايران مهاجرت می کنند. صندوق بين المللی پول اين مهاجرت را معادل خروج سالانه ۵۰ ميليارد دلار از کشور برآورد می کند. اما چه کسی نمی داند که چنين نيروی محرکه ای را نمی توان کالا گرداند و ارزش آن را به دلار برآورد کرد.
۱۵ – او، در برابر جهانيان، به اسلام بمثابه بيان استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی، متعهد شد و ضد اسلام زور را جانشين آن کرد.
و...
عفو عمومی به او پيشنهاد شد و از او خواسته شد که همان روش انسان متعالی را بکار برد که پيامبر (ص) بهنگام ورود به مکه بکار برد. و او، ضد آن روش را بکار برد و امروز، ايران سرزمين خشونت گريها است. و نيز، از او خواسته شد به تعهد خود عمل کند و بگذارد همه سازمانهای سياسی، در آزادی، خويشتن را به جامعه بشناسانند. به او پيشنهاد شد که همگان را به بحث آزاد بخواند تا که رابطه ها ميان گروه های سياسی، سياسی بگردد و خشونت محل پيدا نکند. موافقت کرد و از همه خواست با بنی صدر به بحث آزاد بپردازند. اما چون ديد اينگونه بحثها هم مردم را در صحنه نگاه می دارند و هم سبب ارتقای ايرانيان به مقام شهروندی می گردند و سازمانهای سياسی را در برابر مردم مسئول می کنند و محلی برای آمريت قدرتمدارانه يک فرد باقی نمی گذارند. اما، نه تنها بحث آزاد ممنوع شد، بلکه از مردم خواسته شد «تحليل نکنند و اطلاعت کنند»!
با اينهمه، مردم ايران مبّرا از مسئوليت نيستند. توضيح اين که انديشه راهنمای آنها اين ضد اسلام نبود. چراکه اگر انديشه راهنمای آنها اين ضد اسلام بود، اولا˝ دليلی برای برخاستن برضد استبداد پهلوی نمی ماند و ثانيا˝ ممکن نبود يک ملت با فرهنگ، با «دين ولايت فقيه» ضد حقوق و کرامت انسان و جامعه ملی، نمی توانستند به چنان جنبش بی مانندی برخيزند که، در آن، گل بر گلوله پيروز شد. بر مردم ايران بود که شخص را به حق بسنجد و عهد شکنی آقای خمينی و دستياران او را برنتابند و برخيزند. بر آنها بود که «سی و پنج ميليون بگويند بله من می گويم نه» را بی پاسخ نگذارند. برآنها بود و هست که خود را تحقير نکنند و نپذيرند که اسلام، همين ضد اسلام بوده و انديشه راهنمای آنها در انقلاب، همين ضد اسلام بوده است. برآنها بود و هست که اجازه ندهند که از سوئی ملاتاريا و از سوی ديگر ضد انقلاب مطرود اين ضد اسلام را اسلام بخوانند و اسلام استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی را که انديشه راهنما در انقلاب بود، از خاطره ها پاک کنند و بيزاری از اسلام را بر ذهن ها حک کنند. چراکه، بدين کار، تنها حق را ناحق نکرده اند، خود را سخت تحقير کرده اند و تحقير شده سرنوشتی جز زيست در استبداد ندارد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016