چهارشنبه 10 خرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

قرارگاه فتوا! ابوالفضل محققی

ابوالفضل محققی
جامعه، بيماری است که برخلاف ادعايش، فرهنگ و هنر در آن قدر نديد و بر صدر ننشست. به‌قول شفيعی کدکنی، کس نمی‌داند که قبر فرخی يزدی تبديل به پارک شده و قبر دکتر بديع‌الزمان فروزان‌فر به صرف گذشت ۳۰ ‌سال و برطرف‌شدن مانع شرعی به يک ميليون تومان به يک حاجی بازاری فروخته شده؛ قبر يکی از بزرگ‌ترين استادان تاريخ و نوادر فرهنگی ايران

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا


همه ما بگونه‌ای در فتوای قتل شاهين نجفی مقصريم. چرا که اين فتوا نه برآمده از ذهن عقب‌مانده يک آخوند، بلکه برآمده از تاريخ و بستر جامعه‌ايست که هرکدام از ما در شکل‌دهی آن نقش داشته‌ايم. برآمده از دل تاريخی که شاه عباس‌اش خود را " کلب آستان علی ميدانست"؛ سلطان حسين‌اش به استخاره مملکت برباد ميداد؛ و ناصرالدين شاه‌اش از برکت گربه‌ای که بچه‌هايش را شب به زير پای گرم و نرم او خواباند و دست براتفاق تب شاه فروکش کرد، لقب ببرخان گرفت و بر تشک مخمل آرميد و وارد تاريخ ايران شد؛ متهمش را در تاريخی نه چندان دور از زندان قصر قجر زنجير به گردن و بينی انداخته کشان کشان تا ميدان اعدام می آوردند؛ ميرغضب در مقابل دکانها می ايستاد و پول خون طلب می کرد. اگر پولی در سينی او نمی انداختند شروع به درآوردن چشم ، بريدن گوش و بينی می کرد تا پول نمی گرفت، نمی رفت. و بابی‌ها را در چارسوهای بازار تهران شمع‌آجين می کردند و مردم به تماشای جان‌کندن دردآور آنها صف می بستند. سرزمينی که هنوز سنگسار يکی از شاه‌بيت‌های دستگاه قضائی آن است.

محمدرضاشاه‌اش در زمان سقوط از اسب، به کمک امام زمان نجات يافت و او دست بر سينه نهاده در مقابل ضريح امام رضا می ايستاد و ضريح برای عتبات ارسال می کرد. خمينی‌اش گفت: هرچه داريم از عزاداری حسين داريم و بنی‌صدرش از تشعشع موی زنان و لزوم حجاب سخن گفت و عبدالکريم سروش‌اش در رأس انقلاب فرهنگی قرار گرفت، که طی آن دانشگاه‌ها بسته شدند و هزاران دانشجوی دگرانديش اخراج و بهترين استادان خانه‌نشين. گروه‌های سياسی چپ‌اش از حزب توده ايران که خمينی را تا حد خدا بالا برد و تمام صفاتی که نداشت و توده عامی قادر به ديدن آن نبودند، بر او منتسب کرد و خود پيرو خط امام شد؛ تا مجاهدين خلق‌اش که سازمانی ساخت بی‌هيچ تفاوتی با ساختار جمهوری اسلامی؛ در امر ازدواج فتوای مذهبی دارد، پايگاه‌اش در عراق را سالهای سال زنانه و مردانه کرد که مبادا کشش عاطفی، تابلوی خاکستری مبارزه را به تابلوی رنگين زندگی بدل کند و مبادا از نفرت بکاهد و بر احساس بيفزايد. نيروی انتحاری از روشنفکران ساخت که در نهايت در لحظه عمل تفاوتی با القاعده ندارد؛ چرا که قتل يک انسان، قتل است آنهم بی‌دادگاه، بی قاضی. خشونت خشونت است ولو اينکه در جامه انقلابی‌گری و روشنفکری پيچيده شده باشد؛ قتل است حتی اگر از ذهن‌ات گذشته باشد. از کشتن شريف‌واقفی توسط يک گروه چپ سياسی تا حذف فيزيکی عضوی از سازمان فدائيان خلق به دليل رابطه جنسی با معشوق، تا ترورهای سرخ زير عنوان انتقام خلق. از جنبش روشنفکری دانشجوئی از همان سالهای پيش از انقلاب که در بطن خود با وجود هزاران دانشجوی دختر در آن، ديدی مذهبی و بسيار سنتی بر رابطه دختر و پسر داشت که تا حد راه‌اندازی دسته‌های ضربت برای ادب‌کردن دختران و پسران دانشجوئی که در گوشه خلوت دانشگاه به راز و نياز نشسته بودند، پيش می رفت. (دسته ضربت سالهای ۵۵ دانشگاه تبريز)

پاتوق روشنفکران خلقی‌اش قهوه‌خانه‌ها و موسيقی مورد پذيرشش، موسيقی فولکلوريک و تا حدی سنتی بود و به تمسخرگرفتن پاتوق‌های جوانان کافه ترياها، بارها و ديسکوتک زير عنوان اينکه با سنت‌های اجتماعی هم‌خوان نيست. از اين رو هميشه در کنار تفکر عقب‌مانده عمومی جامعه قرار داشت و شانه بر شانه آن می سائيد. هيچگاه زير عنوان مبارزه سياسی، اعلاميه ارتجاعی خمينی در سال ۴۱ مبنی بر عدم‌مشارکت زنان در حيات اجتماعی را محکوم نکرد؛ و يا به جريان اعدام دهها نفر از افسران و وزيران زمان شاه بدست خمينی و خلخالی اعتراضی ننمود و متأسفانه از آن حمايت کرد.

جامعه‌ای که حتی مهاجران باصطلاح اپوزيسيون و تحصيل‌کرده آن هنوز در لس‌آنجلس سفره ابوالفضل و زهرا می اندازد و دستجات مذهبی با علم و کتل در واشنگتن عاشورا را عزاداری می کنند. کمتر خيابانی و کوچه‌ای است در تهران و در شهرستانها که بر در خانه‌ها اطلاعيه‌ای پارچه‌ای با نوشته‌های بزرگی آويزان نباشد که مشرف‌شدن و يا برگشتن از زيارت مکه، کربلا، نجف و شام را تبريک نگويند و زير آن امضاء دکتر، مهندس، کسبه و دهها نام ديگر که لايه‌های تکنوکرات و متوسط شهری را تشکيل ميدهد، نخورده باشد.

در چنين فضای مسمومی اين توده عظيم بی‌‌سر که سالها در قعر جامعه زندگی می کرد در روستاها و حاشيه شهرها که انقلاب آنها را با تمام ذهنيت بسته‌شان به وسط معرکه راند، چه بايد بکند؟ در جامعه خشنی که مادر يا پدر دست کودک خردسالش را می گيرد و ساعتها به انتظار می نشيند تا شاهد برسرداررفتن و دست و پا زدن يک محکوم به اعدام باشند، در چنين جامعه‌ای و با چنين تاريخی، با چنين جريانهای سياسی و مردمی، مسلم است که بهترين زمينه برای قدرقدرتی و فتاوی آخوندهای فرصت‌طلب و فارغ از غم و تلاش برای نان وجود خواهد داشت.

ما، بازماندگان گروههای سياسی امروز همه در رد فتوای فلان آخوند دهها مطلب می نويسيم، اما واقعاً چقدر شاهين نجفی‌ها، گروههای موسيقی هنری زيرزمينی، صدها جوان رشته‌های ديگر هنر، وبلاگ‌نويسان و هزاران دانشجو، محصل و جوان به لب رسيده از خفقان جامعه را می شناسيم؟ و با آنها همدلی نشان می دهيم؟

ما مربوط به نسل در حال گذر از صحنه هستيم؛ به زور تلاش می کنيم آن چيزی را بگوئيم که در عمل خود پای‌بند آن نيستيم. هنوز عمده‌ترين رشته‌های پيوند ما با موسيقی، با موسيقی سنتی است، با نقاشی کلاسيک که " گويا " نقاش اسپانيائی را بخاطر انقلابی‌گريش بيشتر می پسنديم. با فيلم، با نوآوری و همه و همه در قهريم. فتوای عليه شاهين نجفی را محکوم می کنيم، در ضمن جائی نيز برای آن می گذاريم که بايد به عرف و سنت‌ها و باورهای مردم احترام بگذاريم، بی آنکه اين نسل عاصی، اين نسل فاصله‌گرفته از جريان‌های سياسی، غرق در انفراد و بزرگ‌شده در خشونت و مذهب و اينترنت را بشناسيم.

متأسفانه جامعه، بيماری است که برخلاف ادعايش، فرهنگ و هنر در آن قدر نديد و بر صدر ننشست. بقول شفيعی کدکنی، کس نمی داند که قبر فرخی يزدی تبديل به پارک شده و قبر دکتر بديع‌الزمان فروزان‌فر به صرف گذشت سی‌سال و برطرف‌شدن مانع شرعی به يک ميليون تومان به يک حاجی بازاری فروخته شده؛ قبر يکی از بزرگترين استادان تاريخ و نوادر فرهنگی ايران.

بقول شفيعی کدکنی اگر در فرانسه بپرسيد که در فلان تاريخ، در فلان قهوه‌خانه شانزه‌ليزه آقای ويکتور هوگو يک فنجان قهوه خورده، صورت‌حساب آن روز ويکتورهوگو در آن روز را می توانيد از آرشيو ملی فرانسه دريافت کنيد! اما اگر از دانشگاه تهران بپرسيد که ما ميخواهيم نوع سوالات امتحانی ملک‌الشعرا و يا فروزان‌فر يا فاطمه سياح را بدانيم، جواب خواهد داد: نداريم! حتی يک نمونه از اين سوالات استادان درخشان و بزرگ دانشگاه تهران! نه تنها سوالات، حتی پرونده استخدامی ملک‌الشعرای بهار را نيز ندارند!

آری بر بستر چنين فرهنگ و نبود حافظه تاريخی است که جامعه در چنين فضائی به مسموميت خود ادامه ميدهد. مسموميتی که هرکدام از ما در آن بی‌تأثير نيستيم. حال توده‌های عامی، هاج و واج و مجذوب قدرت، مذهب و نان جای خود دارد. اگر هرکدام از ما را تکان دهيد، از درونمان يک مستبد که بنابه اقتضای زمان پنهان شده، بيرون خواهد آمد و توضيح خواهد داد که چرا هنوز تبری جستن، فتوادادن در ايران زمينه مادی دارد! و فتوای قتل شاهين نجفی بر چه بستری صادر می شود.

مطلب را با نوشته‌ای که سالها پيشتر خوانده‌ام و هنوز سايه‌ روشن‌های آن را در ذهن دارم و هربار بياد می آورم، حس زيبا و شايد قطره اشکی بر گوشه چشم می آورد و با آرزوئی دور گره می خورد، به پايان می برم.

پابلو نرودا در سال ۱۹۴۸ مجبور ميشود شيلی را ترک کند. بهمراه چند تن از نزديکانش شب‌هنگام گرسنه و تشنه به دهکده‌ای می رسند و به غذاخوری‌ای وارد می شوند که در آن يک لات محلی در حال عربده‌کشی و پرتاب صندلی و فراری‌دادن مشتريان بود. نرودا پيش او می رود دستش را می گيرد و چيزی در گوش او می گويد. آن شخص زانو می زند، شروع به بوسيدن دست نرودا می کند و عذرخواهی و اينکه امشب تمام کسانی که در آن غذاخوری هستند مهمان وی محسوب می شوند. همراهان از نرودا می پرسند: چه در گوشش گفتی؟ گفت: چيزی نگفتم؛ تنها گفتم که من پابلو نرودا هستم و گرسنه و تشنه که ميخواهم غذائی بخورم و مهمان اين دهکده باشم و او چنين عکس‌العملی نشان داد!

همان شب در گذر از مرز ديروقت شد و سرما امکان عبور از کوههای بلند و راههای کوهستانی را نمی داد. نرودا پيشنهاد می کند که به يک قلعه اربابی که از دور ديده می شد بروند. همراهان می گويند: اين درست نيست، کار خطرناکی است. ارباب‌ها دشمن ما هستند. اما نرودا اصرار می ورزد. به در خانه‌اش می روند. زنگ در را بصدا در می آورند. مستخدم خانه در را می گشايد و می پرسد: کی هستيد، برای چه آمديد. نرودا می گويد: ميهمان هستيم و ميخواهيم شب در اينجا بگذرانيم. مستخدم در جواب می گويد: ما مهمان ناشناس نمی پذيريم. نرودا می گويد: به اربابت بگو، پابلو نرودا بر دروازه قلعه‌ات ايستاده است. اندکی بعد، صاحب قلعه با عجله و چهره‌ای که از شادی برافروخته شده بود، بدر قلعه می آيد. می گويد: نرودای بزرگ، اين بزرگترين افتخاری است که نصيب اين قلعه می شود. نرودای شاعر مهمان منزل من است!

تا صبح ميهمان‌داری می کند، نگهبان می گمارد و صبح خود در معيت نرودا او را تا گذر از مرز مشايعت می کند. نرودا می گويد اگر چنين نبود به خودم و به خلقم شک می کردم!

در گوشه‌ای از بزرگراه کرج در گوشه‌ای از محوطه امامزاده‌ای بنام امامزاده طاهر، گور کوچکی است با سنگ بسيار کوچک و سنگ‌نوشته‌ای کوچکتر که تاکنون دهها بار شکسته شده: احمد شاملو، متولد ۱۳۰۴ وفات ۱۳۷۹ ... که هرازچندگاه تنها گذر چند روشنفکری به آن می افتد.

ابوالفضل محققی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016