حديثِ غربتِ ما غربنشينان، خسرو ناقد
در اين زمانهی پُر شور و شر، هر که میخواهد از بسياریِ غم و رنج غربت اندکی بکاهد، بايد تدبيری کند و چارهای بينديشد؛ وگرنه نه تنها غمِ غربت از پای میافکندش که سهل است، هويتش را هم از او میستاند و بر باد میدهد. نه "آنجايی" میشود و نه "اينجايی"؛ برزخنشينی میشود که حتی اگر هم محيطی که در آن زندگی میکند ظاهری "بهشتی" داشته باشد، روزگارش اما "دوزخی" است
۱
حدیثِ غربتِ ما غربنشینان، حکایت آن مسافری است که دیروز آمد تا چند صباحی اینجا، در «غربتِ غرب»، بیتوته کند و پس از گشت و گذار در جهان جدید و گفت و شنود با «دیگری» و آموختن دانشی نو، توشهای بردارد و دوباره راهی آنجا، راهی خانهٔ خود شود، اما از ادامهٔ راه بازماند و ماندگار شد. ما که زمانی برای رهایی از مکان و گریز از سکون، پا در راه نهاده بودیم، اکنون مسافرانی بالقوهایم و سکناگزیدگانی بالفعل که هنوز بر خیال رفتن و آمدن چیره نگشتهایم؛ زیرا با آنکه ساکن سرزمینی دیگر شده و از رفتن بازماندهایم، ولی نمیتوانیم انکار کنیم که خانه، خانهٔ ما نیست و از آغاز به اینجا تعلق نداشتیم. نگاه میکنیم به آنچه با خود آوردهایم، به روحیات و خلقیات و خصوصیات و خصلتهایمان که از «آنجا» به همراه داشتیم؛ آنچه در «اینجا» یافت نمیشد و نمیتوانست وجود داشته باشد. به تفاوتهایمان مینگریم و به آنچه که در همهٔ این سالها، نه از ما جداشدنی است و نه دورریختنی. با این همه، حاصل دیدار سالهای دور و نزدیک ما، حاصل گفتوگو و نشست و برخاست ما با مردمان سرزمینهایی که چندین دهه است در میانشان روزگار میگذرانیم، چیست؟ آشنایی با فرهنگ و هنر و ادبیات و سرگذشت دیروز و امروزشان است و شناختن جامعه و آداب و رسومشان. در این میان به لحاظ فرهنگی موجوداتی ذوحیاتین شدهایم و همواره، نه تنها ذهن و فکرمان میان فرهنگهای گوناگون در گشتوگذار است، بلکه تن و جانمان نیز به سیر و سیاحت میان سرزمینهای شرق و غرب در راه است. نشانههایی از این حیات فرهنگی دوزیستی را، کموبیش، در گفتارها و رفتارهایمان میتوان دید.
ولی نسبت ما با پیرامونمان در عینِ نزدیکی، دوری است. فاصلهای میان ما و «اینجا» وجود دارد که بهرغم نزدیکی، دور است. درست عکسِ نسبتی که با «آنجا» داریم: نزدیکی، به رغم دوری. زندگی روزمره نشانمان میدهد که نزدیکی مکانی، به هیچوجه و در همه حال، به معنای نزدیکی عاطفی و احساسی، به معنای آشنایی و اُنس نیست؛ همچنان که دوری مکانی، از دوری عاطفی و احساسی حکایت نمیکند. ما با آنکه در این میان، عضوی از اعضای گروههای اجتماعی «اینجا» شدهایم - قطعِ نظر از فرایند انضمامِ غیر طبیعی – ولی در بین گروههای اجتماعی، در موقعیتی خاص قرار داریم.
بخشی از غربنشینان را مهاجران تشکیل میدهند؛ آنانی که از نخست به قصد مهاجرتِ بدون بازگشت به «اینجا» کوچ کردهاند. ما، مسافرانِ سکناگزیده، ولی با آنان تفاوتهایی داریم؛ چرا که مهاجران سرزمینی را که زادگاهشان است ترک میگویند تا سرزمین دیگر را «سرزمین خود» سازند؛ ما اما هنوز زادگاه و سرزمینمان یکی است. مهاجر میکوشد جذب سرزمین تازه شود و خود را همانند و همگون مردمان «اینجا» سازد. ولی آیا روحیات و خلقیات خود را هم میتواند از خود دور نگه دارد؟ نقطهٔ اشتراک ما و مهاجران این است که هر دو ساکن سرزمینی شدهایم که زادگاه ما نیست و قادر نیستیم همهٔ آنچه را با خود، و در خود به «اینجا» آوردهایم، دور بریزیم. با این همه، مهاجران با تأثیراتی که از جامعهٔ جدید میگیرند و با تجربیات تازهای که به دست آورند، آمادگی بازسازی هویت خود را پیدا میکنند؛ هزینهای که به دلخواه یا ناگزیر برای همانندی و همگونی و ادغام در جامعهٔ جدید میپردازند. افزون بر این، مهاجر، بهگونهای غیر ارادی، در فرایند بازسازیِ هویتی قرار میگیرند که به او در همگونسازیِ فرهنگی کمک میکند.
ولی مهاجر با فاصله گرفتن اختیاری و خودخواسته و یا الزامی و اجتنابناپذیر از «زبان مادری» به فرایند همگونسازی خود سرعت میبخشد و زیر تصمیم خود برای «اینجایی شدن» خط تأکید میکشد. این همه را اما آنکه هنوز بر خیال رفتن چیره نشده است، نمیخواهد یا نمیتواند بپذیرد. بهویژه حساسیت او به «زبان مادری» بیش از هر بخش از هویت فردی و جمعی اوست و حتی تصور دور شدن تدریجی از آن، باعث تشویش و اضطراب او میشود. هویت فردی یا شخصی، همیشه با فرد پیوند تنگاتنگ دارد و به عنوان «منِشناختی» او قابل فهم است. این شکل از هویت در هر حال با شخص همراه است. اما جنبههایی از هویت جمعی را که به هویتهای فرهنگی، قومی، اجتماعی، اخلاقی و دینی میتوان تقسیم کرد، در فرایند همگونی مهاجر، بازسازی و دگرگون میشوند. مهاجر به تجربه این را میداند و خواه ناخواه به آن تن میدهد.
حدیث غربت آن گروه از غربنشینان که من نیز در شمار آنانم، اما حکایت دیگر است.
۲
بگذارید به سراغ یکی از کهنسالترین ایرانیان غربنشین برویم که بازگو کردن حدیثِ غربتِ او شنیدنیست. او با آنکه دیگر در میان ما نیست، اما نود سال از عمر صد و چندساله خود را در غربت سپری کرد و شاید بتوان او را نُماد غربتنشینی ما ایرانیان در دوران معاصر خواند. آری، پای صحبتهای سید محمدعلی جمالزاده بنشینیم که نامش عجین شده است با «یکی بود یکی نبود»، که آغاز هر قصه و حکایتیست، و سرآغاز داستاننویسی نوین در ایران. این غریبهٔ آشنا، راهگشای نسلی است که امروز خود را مدیون صادق هدایت میداند، ولی کمتر از نقش جمالزاده در پیدایش این گستره در ادب فارسی آگاه است.
باری، در میان آثاری که از جمالزاده بهجا مانده است، کتاب آزادی و حیثیت انسانی که نزدیک به نیم قرن پیش از این، در سال ۱۳۳۸ خورشیدی منتشر شد، کمتر شناخته شده است. این کتاب مجموعهای از ترجمههای آزاد جمالزاده وگاه اقتباس او از نوشتههای کوتاه نویسندگان و شاعران و اندیشهمندان غرب و شرق در باب آزادی و شرافت انسانی است. به هنگام خواندن این کتاب، قطعه شعری از یوهان لودویگ رونهبِرگ (۱۸۰۴ تا ۱۸۷۷ میلادی) شاعر ملّی فنلاند، نظرم را جلب کرد. عنوان شعر «وطنمان» است و چنین آغاز میشود:
وطنمان، وطنمان، وطن مادری ما
وه که نامش چه دلپذیر است
هیچ کوهی که سر بهآسمان میساید
هیچ درّهٔ شاداب و هیچ ساحل دریای خروشان
به قدر میهن مقدس ما محبوب نیست
این آب و خاک که پدرانمان آن را دوست میداشتند.
دیدم که این شعر کمتر بهموضوع اصلی و دیگر نوشتههای کتاب همخوان و هماهنگ است. گُمان دارم که جمالزاده با ترجمهٔ این شعر بیشتر قصد بیان حالات درونی و نشان دادن عشق و علاقهٔ خود به وطنش ایران را داشته است. او شاید میخواسته است غم دوری از زادگاهش را که عمری با آن به سر کرد، به نمایش بگذارد.
بههر حال، پیشتر هم اشاره کردم که جمالزاده نزدیک به نود سال از عمر صد و چند سالهٔ خود را در غربت گذراند؛ خواسته یا ناخواسته؟ نمیدانم، فقط من خود در این سالهای طولانی دوری از وطن، به تجربه دریافتهام که هر کس چند سال از عمر خود را در غربت سپری کرده باشد، میداند که قصهٔ تنهایی و غربت، قصهای است که هر جا حکایت شود غمافزاست و جانکاه؛ حال خواه در کویر لوت و بیابان برهوت باشد، خواه در کنار رودخانهٔ سن و دریاچهٔ ژنو. از اینرو، باور دارم که جمالزاده نیز از این قاعده مستثنی نبود. شاید بهترین گواه این مدعا را بتوان در لابهلای نامههایش یافت. برای نمونه او در نامهای به بانوی گرانقدر سیمین دانشور از جمله مینویسد:
«ژنو بلاشک یکی از قشنگترین شهرهای دنیاست (بعضی اشخاص معتقدند که قشنگترین شهر است) و من هم زنِ خوب و خانهٔ خوب و مزاج سازگاری دارم ولی تنها ماندهام و گاهی این تنهایی معنوی به جایی میرسد که آن شعر معروف بر زبانم جاری میشود که نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم... گاهی هم اتفاق میافتد که نه تنها در شهر ژنو بلکه در دنیا، خودم را زیاد غریب میبینم و آن وقت دیگر کتاب و مقاله هم برایم بیمزه میشود و آن وقت است که دلم هوای دو سه تن رفیق و همزبان میکند».
جمالزاده با آنکه میدانست در غربت ماندگار شده است، ولی شاید خود هم تا پایان کار ندانست که چرا؟ آیا هراس از فساد گسترده در ایران بود که راه بازگشت او را بسته بود؟ میگفت: «در ایرانِ ما، درد واقعی که علاجش مشکل است و نه به وسیلهٔ مذهب میشود آن را مداوا کرد و نه با سیاست و تنبیه، فساد است». او با این سخن انگشت بر زخمی دیرین میگذاشت و در نامهای نیز دلیل نرفتن به ایران را ترس از رشوهخواری و فساد گسترده میداند و مینویسد: «مکّرر به دوستانم گفتهام که میترسم به ایران بروم و از یک طرف عصبانی بشوم و عنانِ اختیار از دستم بیرون برود و حتی جذبهٔ رشوه، از جاده بیرونم بیندازد و دارای قوّه و قدرتی که بتوانم در مقابل امکان ثروتمند شدن- از راه رشوه و دخل و مداخل و عایدات نامشروع- استقامت بورزم، نباشم و آدم محولی، یعنی ناپاک و آلوده و پُرسروصدا و پُرمدعا و بیکاره از آب درآیم. حالا هم بیکاره و بیمصرف هستم ولی لااقل قدرت اینکه کار نامشروع و عمل زشتی انجام بدهم، ندارم».
راستی دلیل بازنگشتن او به ایران چه بود؟ آیا ترس از جفت ارتشاء، و تبرّا از همزاد فساد، یعنی سنّت استبدادی بود؟ که حجت را بر او تمام کرد که بلای اساسی آن تاریخ و فرهنگ یک استبداد سنتّی و یک سنّت استبدادی زودرس و دیرپاست که خواهناخواه از مرزهای دولت مرکزی هم گذشته، و نه فقط حکومتهای محلی و ایلی، و درجات دیوانی و عیون اعیانی را فراگرفته، بلکه به وجوه عامّه و وجود اشخاص نیز راه یافته است. و از همینرو، برداشت جمالزاده از استبداد، صِرف دیکتاتوری یا حکومت مطلقه نبود، بلکه نوعی خودسری و خودرأیی است که در سطوح گوناگون اجتماع و اشکال متعدد روابط اجتماعی، فرادست را صاحب همهٔ حقوق میسازد و فرودست را از هرگونه حقی میاندازد. جمالزاده، هم از این استبداد نفرت دارد و هم از آن میترسد. در هر حال، این بیت از صائب، بیگمان زبان حال جمالزاده است، آنجا که میگوید:
دل رمیده ما شکوه از وطن دارد
عقیق ما دل پُر خونی از یمن دارد
هر که اما میخواهد از بسیاریِ غم و رنج غربت اندکی بکاهد، باید تدبیری کند و چارهای بیندیشد؛ وگرنه نه تنها غمِ غربت از پای میافکندش که سهل است، هویتش را هم از او میستاند و بر باد میدهد. نه «آنجایی» میشود و نه «اینجایی»؛ برزخنشینی میشود که حتی اگر هم محیطی که در آن زندگی میکند ظاهری «بهشتی» داشته باشد، روزگارش اما «دوزخی» است. جمالزاده تدبیری اندیشید و چون مصمم بود که در اروپا بماند، برای رهایی از مهلکهٔ بیهویتی، عشق به زبان فارسی را در خانهٔ جان خود جای داد و تمام عمر دست به دامان فرهنگ و تاریخ و ادبیات شد و از این رهگذر نه تنها خود را، که بسیاری را نیز از بیهویتی نجات داد، و هم نشان داد که چگونه میتوان عمری را دور از وطن گذراند، بیآنکه بیوطن شد.
من سالها پیش از این، در گفتوگویی، در پاسخ به پرسش خبرنگاری که از وطن و زندگی در غربت پرسیده بود، گفتهام: «در هر جای جهان که باشم، «وطن من» گسترهٔ پهناور زبان فارسی است. من هویت خود را در گسترهٔ این زبان جستوجو کردم و یافتم. به جرئت میگویم که ملّیت و مذهب من هم در زبان فارسی است که معنا پیدا میکند. در تمام این سالها که از ایران و از زادگاهم شیراز دور بودهام، تنها ملجاء و پناهگاهم زبان فارسی و متون و ادبیات فارسی و آلمانی بوده است. فرهنگنویسی هم طریق من است برای عشق ورزیدن با زبان فارسی و کشف تواناییهای این زبان در زورآزمایی با زبان آلمانی».
حال میگویم که زبان فارسی در واقع «وطن» اصلی جمالزاده بود و در این عرصهٔ پهناور بود که او هویّت ایرانی خود را یافت و در «وطندوستی» شهرهٔ عالم شد و خوشدرخشید. ولی دلباختگی عمیق جمالزاده به زبان فارسی و دلبستگی او به فرهنگ و ادبیات ایران و نیز وطندوستی او، هیچگاه با تنگنظری و تعصب و ملتپرستی و ناسیونالیسم خشک و بیمغز همراه نبود، بلکه همواره با بلندنظری و سعهٔ صدر و با تسامح و تساهل به این امور مینگریست. او در مورد آمیختگی سنجیدهٔ زبانها و آمیزش آگاهانهٔ فرهنگها و تمدنها، تعصبات بیمورد نشان نمیداد و در جایی در این باره مینویسد:
«زبان حالت رودخانهٔ جوشانی را دارد. باید سرچشمهٔ آن پاک و قوی باشد تا اگر خاشاکی در آن وارد شود، خودِ رودخانه به قوّت و قدرت خود آن را از میان ببرد و محو سازد. و این بسته بهاین است که جوانهای ما دارای افکار قوی و صحیح و تازه و جوان باشند و ذوق و فهم آنها از روی قواعد منطقی و عاقلانه و استوار ارتقا بیابد و خلاصه آنکه مرد فکر خود باشند و بر اسب اعتقاد و ایمانی سوار باشند که در محیط و آب و هوای مملکت خودمان تربیت شده باشد و آب و علفِ جلگههای خودمانی را خورده و نوشیده باشد. مسلم است که دروازههای مملکتمان را نمیتوانیم به روی افکار جدید ببندیم و اگر ببندیم، به خودمان و به مملکتمان و به دنیا و به تمدن خیانت کردهایم. ولی افکار دیگران را نیز از راه خامی و بلاتشخیص پذیرفتن، کار معقولی نیست و همان طور که وقتی از انگلستان پارچه وارد میکنیم، نزد خیاط میبریم که مناسب قد و قامت و ذوق و سلیقهٔ خودمان برایمان لباس بدوزد، در مورد قبول افکار جدید و قدیم بیگانگان باید آنهایی را بپذیریم که برای ما مناسب و به ترقی و پیشرفت و رفاه مادی و معنوی هموطنان مفید و مناسب باشد و تا با اطلاع به احوالِ آب و خاک و مردم خودمان آن افکار را در دیگ فکر و تجربه به طوری که قابل هضم باشد، حاضر نساختهایم، به میدان نیاوریم و فکر مردم ساده را مشوش نسازیم. خلاصه آنکه چون خیلی عقب ماندهایم، خیلی عاقلانه و با حزم و احتیاط و به قول فرنگیها rational (بخردانه) عمل نماییم که بیهوده وقت و انرژی صرف نشود».
ژوئیهٔ سال ۱۹۹۰ میلادی بود که جمالزاده در یکی از نامههایش به من نوشت: «حاضرم و دلم میخواهد که بعضی از چیزهایی که به شکل داستان و یا کتاب و یا مقاله و یا خاطرات و یا یادداشت نوشتهام و هنوز به چاپ نرساندهام و حاضر دارم، به صورت قابل قبولی به چاپ برسد و تا عمر باقی است (شاید شنیده باشید که صد ساله شدهام و شکر خدا را به جا میآورم و هنوز هم با قلم و کاغذ سر و کار دارم). پس از انقلاب ایران کتابی از من در ایران به چاپ نرسیده است. کتاب کلاغه به خانهاش نرسید هم هنوز به چاپ نرسیده است و شاید امکانپذیر باشد که آن را با کمک دوستانهٔ شما به چاپ برسانم. محتاج رسیدگی از طرف خودم است که چون مغلوب سن و سال هستم کار آسانی نیست».
کلاغه به خانهاش نرسید عنوانی است که او برای واپسین اثرش برگزیده بود. این عنوان، هم در تداوم سه کتاب پیشین او یعنی یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود و قصهٔ ما به سر رسید است، و هم قصهٔ تنهایی و غربت جمالزاده را در خود نهفته دارد و از اشتیاق درونی او به «بازگشت به خانه» خبر میدهد. باری، من در این تنهایی و غربت و اشتیاق با جمالزاده همداستانم. نمیدانم، ولی شاید بتوان با این جمله که بر پیشانی یکی از کتابهایش نقش بسته است، زندگی طولانی او در غربتِ غرب را خلاصه کرد: «نشاط من در همین قصهسرایی و از دور با هموطنان صحبت داشتن است».
آلمان، حاشیهٔ تاکستانی در کنارهٔ رود راین
خردادماه ۱۳۹۱/ ژوئن ۲۰۱۲
از هفتهنامهی نگاه پنجشنبه