پنجشنبه 2 شهریور 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

در قيمومت يک "روشنفکر دينی"، آرامش دوستدار

آرامش دوستدار
سی سال است عبدالکريم سروش در "قبض و بسط" سکنا گزيده و به تفاريق در آن اظهار وجود می‌کند، بی‌آنکه بتواند چيزی قبض کند يا بسط دهد. کار او تکرار خودش است در طرح‌هايی که در اين زمينه نمی‌ريزد و انجام نمی‌دهد. اين همان حرفه‌ای است که "روشنفکر دينی" نام گرفته است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

وقتی کسی از ديوان بلخ خود در «جامعه‌ای» می‌نگرد که سی و سه سال است در قهر حکومتی تاراجگر در تمام ابعادش زير و زبر و بی بنياد شده است، وقتی کسی که به سهم خود در تأسيس اين حکومت دست داشته و در استقرار آن ابتکارهای مؤثر و همکاری‌های مجدانه کرده است مردمی روحا و جسما بی‌سيرت شده را که نه اعضای يک جامعه، چون جامعه‌ای ديگر وجود ندارد، بلکه اشباحی سرگردان از توده‌هايی بيمار هستند،‌ به «مؤمن» و «کافر» تقسيم می‌کند و با لغات قرآنی يا مشتقاتی از آنها نيمی را گمراه و نيم ديگر را رستگار می‌نامد يا لااقل می‌نماياند، وقتی کسی به اين سياق تبهکاری‌های چنين حکومتی را «کافرپروری» می‌خواند که منظورش بايد «گمراه پروری» باشد تا مؤمن قاهر را نصيحت کند و کافر مقهور را هشدار دهد، وقتی کسی از «جدال کفر و دين» می‌گويد تا «کافر» بداند که اصالتا خاطی است و مؤمن مراقب باشد که خدشه‌ای بر «حقانيت»‌اش وارد نيايد و از ياد نبرد که با دشمنی هزار و چهارصد ساله سروکار دارد، وقتی کسی از فراز آسمان عصمت در گناهکاران زمينی می‌نگرد، وقتی کسی به روی خودش نمی‌آورد يا در واقع اصلا قبول ندارد که تعدی و تجاوز را همه جا از ديرباز «مؤمن» آغاز کرده و همچنان ادامه می‌دهد تا آزادی را از «ديگری» بگيرد و به انحصار خود درآورد، تا مزاحمی بر سر راهش پيدا نشود و در برابر او نايستد، وقتی کسی، چون در فضای بسته و محدود دين زيسته و پرورده، جهان بی‌دين را نمی‌شناسد و از آن تصوری هولناک برای خودش می‌سازد و آن را به ديگران القا می‌کند و در نتيجه شم تميز برای درک آن ندارد، با اين وصف و شايد به همين علت خود را صالح و محق می‌داند برای آنچه نمی‌شناسد تکليف تعيين کند، وقتی کسی به خودش و ديگران می‌باوراند که جامعه‌ی بدون دين يعنی جامعه‌ی ضددين و دشمنی با آن، وقتی کسی نمی‌داند جامعه‌ی «بدون» دين يعنی پيکر اجتماعی آزاد و بی‌تبعيض برای همه، پيکری که کل و اندام‌هايش را قانون ساخته و پرداخته است نه دين، وقتی کسی حرف‌های دهان‌پرکنی درباره‌ی فرهنگ غرب می‌زند و نمی خواهد سردرآورد جوامع غرب به اين معنا «بی‌دين» هستند که در آنها دين نه اختياری دارد، نه امتيازی، نه وظيفه‌ای و نه مسئوليتی، بلکه امری خصوصی و شخصی محسوب می‌شود و عينا چنين جوامعی را از جمله به همين شرط ضروری سکولار می‌نامند، وقتی کسی نمی‌خواهد بپذيرد که جامعه‌ی سکولار آن است که «ملت» بر آن حاکم است و در آن زندگی می‌کند نه امت که در محکوميت خود آلت دست، مطيع، منقاد و مآلا زورگوست، وقتی کسی با زبانی آسمانی از «منکران» در برابر «پاکان و پيامبران» سخن می‌گويد و در نقش مفتش عقايد و اعمال، اعتراض يک هنرمند به سنتی ديرپا و نابودکننده را «ناسزاگويی» می‌نامد و در اعتراض يکتنه و متهورانه‌ی او در برابر حکومتی مجهز به همه‌گونه ابزار سرکوب معامله‌ی به مثل می‌بيند، وقتی کسی خودش را، چون مؤمن است، معلم اخلاق می‌پندارد و منزه از ناروايی‌ها، و متوجه نيست که ترجيح بلامرجح خويش نفس ناروايی و بی‌اخلاقی است، چون از خودبينی ناشی می‌شود، وقتی کسی با نثری مسجع و مرصع که از فرط اظهار وجود بر ذهن خواننده می‌چسبد، می‌کوشد ايز گم کند و به نعل بزند تا ميخ ايمان را فروتر بکوبد، چنين کسی عبدالکريم سروش است. به چنين کسی بايد پرداخت، بايد او را شناخت، چون يک پديده است و بمنزله‌ی معما اصالت دارد.

و به موازاتش، وقتی کسی بر اثر مريدخويی و آرزوی مرادشدن نيچه را «مرشد» خود می‌خواند، گويی در عالم غيب از او الهام می‌گيرد، يا او پس از مرگ‌اش سرپرست يتيمان فکری شده است، و شعری بندتنبانی از اقبال لاهوری و قصاری جادويی از شمس تبريزی را همچون تاجی از تلألو بر فرق زندگی‌نامه‌ی او می‌نهد، وقتی کسی مفهوم «روسانتيمان» نزد نيچه را، که به معنای کين‌توزی از سر حسد و حقارت در برابر ارزش‌های زندگانی فرازمند باشد، و نيچه نمودارهای آن را هم در روال خاکسارانه‌ی مسيحی و هم در موضعگيری‌های متافيزيسين‌ها بر ضد واقعيت می‌يابد، با نت کشيدن مثله و اسقاط شده از بررسی مبسوط اين مفهوم در جنبه‌های پديدارشناختی، جامعه‌شناختی و اخلاقيات مسيحی‌اش توسط ماکس شلر برای اين منظور به کار می‌برد که نشان دهد مخالفت هدايت با اسلام ناشی از حقد و حسد او بوده است، وقتی کسی نداند يا نخواهد بداند موضعگيری منفی هدايت در برابر اسلام علتی جز اين نداشته که او در ايران باستان سرافرازی و در اسلام بندگی و سرشکستگی می‌ديده است، يعنی درست قرينه‌ای اسلامی برای آنچه نيچه در مسيحيت به آن برمی خورد، وقتی کسی بکوشد هدايت را با اينگونه دستبردهای مفهومی به نيچه و ماکس شلر تخطئه نمايد،‌ چون صادق هدايت بر خلاف ديگران با اسلام مماشات نکرده و به آن تن درنداده است، وقتی کسی به بهای لوث کردن نويسنده‌ای با فرهنگ، پيشگام و متکی به خود می‌کوشد راه مجامله با اسلام را در بحبوحه‌ی سلطه‌ی مخرب آن به مصلحت آينده‌ی خويش هموار سازد، وقتی کسی آنچه از فرهنگ در فضای ايمانی اسلام روی‌داده با دين اسلام يکی می‌گيرد و شکفتگی‌های آن اولی را که از سده‌ی هفتم تا روزگار ما سقوط آزاد کرده به حساب تحولات اين آخری می‌گذارد ـ و اين بدان می‌ماند که پيدايش علوم طبيعی، چون پايه‌گذاران‌اش مسيحی بوده‌اند، به حساب مسيحيت گذاشته شود ـ در حالی‌که دين اسلام هزار و چهارصد سال است از جايش تکان نخورده و اين بهانه‌ای برای ظهور اصلاح‌طلبی و «روشنفکری شيعی» در سياست و جامعه‌ی ما شده است، وقتی کسی در پی چنين خلطی رازی، اين به گفته‌ی ناصرخسرو «ملحد» را ميان خوارزمی و ابن سينا به دين اسلام مشرف می‌سازد و بلد است چنين لاطائلی را چون ماحصلی از انديشيدن در شهر هرت فرهنگ ما قالب کند و در پاداش آن «متفکر» و نيز «زبان‌شناس» لقب گيرد،‌ چون در فن معادل‌سازی يد طولايی دارد ـ به اين اعتبار اعضای فرهنگستان حاضر که تا کنون چهارجلد معادل منتشر کرده‌اند بايد «سرزبان‌شناس» محسوب گردند ـ وقتی کسی ابا نداشته از اينکه دست‌نوشته‌ا‌ی امانتی را به صاحب‌اش بازنگرداند و برايش عادی‌ست که مصالح مسروقه از آثار ديگران را در افاضات کتبی يا شفاهی خود جاسازی کند و سکوت نجيبانه‌ی آنان را حمل بر اين کند که «حالی‌شان» نيست، وقتی کسی با شوقی از بلوغ پيری حادثه‌ی بزرگ و فرخنده‌ی «چيرگی بر دينخويی» را در يدک يک مقاله‌ی چندصفحه‌ای که به‌زعم او طلسم «دينخويی» را شکسته است، با آب و تاب شرح و تفسير می‌کند و با اين کار به واقعيت پديده‌ی دينخويی مقر می‌آيد ـ تا در نمونه‌ی خود برق از غيرت فرهنگی ساطع نمايد که دارد در تف انديشه‌های نوبرانه‌ی او برشته می‌شود و با چنين امتحانی استعداد و صلاحيت خود را برای پيوستن به چله‌نشينان قهرکرده‌ در «اتاق فکر» به منصه ظهور رساند،‌ چنين کسی می‌شود يکی از دستياران نوپای عبدالکريم سروش، عضوی از اعضای ابواب جمعی «سکولار» او که همراه با حواريون اصلاح‌طلب وی همين چندی پيش به مناسبت شصت و پنجمين زادروز او در ويژه‌نامه‌ای اينترنتی با عنوان «شعله‌ای در يلدا» که آدم را ياد اقنوم نوافلاطونی در هیأت ايرانی‌شده‌ی آن می‌اندازد، وفاداری خود را به منويات و معنويات او به ثبت رسانده‌اند. پرداختن به اين شبه‌سکولارها کاملا زايد است، چون اينها شبه‌پديده‌اند و اصالت ندارند.

کم کم داشت وقت‌اش می‌گذشت که عبدالکريم سروش خودش را نشان دهد. ولی هيچ نشانه‌ای در افق بحث و فحص‌ها از ظهور او ديده نمی‌شد. ايران در محاصره‌ی اقتصادی‌اش، حساسيتی غيرعادی نسبت به ايرادها از خارج نشان می‌دهد. چنين بود که او فقط بر اثر يک تصادف توانست «خطابيه‌ای» منتشر کند «به نام خدا» و با عنوان «که دل به دست کمان ابرويی‌ست کافرکيش». نام اين بيانيه را من «خطابيه» گذاشته‌ام،‌ چون سراپايش در خطاب و عتاب به روشنفکران سکولار و بی‌دين انشا شده است. در مضمون اين مصراع طلايه‌ای معمول از شعر حافظ می‌درخشد که خوانندگان او را مجذوب می‌کند، چون نه رنجش بلکه راز و نياز از آن متصاعد می‌شود. بهانه‌ی صدور اين خطابيه اعتراض او به اعتراضی‌ست که يک هنرمند جوان ايرانی با زبان و انديشه‌ی خود به ظلمی می‌کند که به نام و با دستاويز حفظ مقدسات به مردم ايران شده و همچنان ادامه دارد. انتخاب شعری نرمخو و شکيبا و عاری از هرگونه دل‌آزردگی و مختص به جهان شعری حافظ اين امکان را به عبدالکريم سروش می‌دهد که در پناه آن سکولارها را سکه‌ی يک پول کند. مخاطبان او همه کسانی هستند که گفته يا ناگفته مدعی‌اند که عقل را در برابر ايمان می‌گذارند و خواستار غلبه‌ی اولی بر آخری‌اند. اما حتی تصور اين ادعا نيز بر عبدالکريم سروش گران می‌آيد. روشنفکر برای او آن نيست که بخواهد عقل را بر ايمان چيره سازد و اين چيرگی را در بنيادگذاری جامعه و اساس سياست جاری نمايد، بلکه آن است که در حال حاضر و در وهله‌ی اول به اين هنرمند يورش برد و به اين ترتيب مرهمی بر دل جريحه‌دار شده‌ی مؤمنان بگذارد. اين است که هوار می‌کشد: «چرا از اردوگاه سکولاريسم ندايی و صدايی برنمی‌خيزد... و همزمان با مؤمنان بر قبيله‌ی طاعنان نمی‌شورند، سکولارها به داد سکولاريسم برسيد»! و ديگر از اين واضح‌تر نمی‌شود مخاطبان را مشخص ساخت، آنان را توبيخ کرد و تعليمی به دست از آنها موآخذه نمود. با چنين زبان و خطابی عبدالکريم سروش نه می‌خواهد هنرمند را سر عقل بياورد و نه فقط از سکولارها برای حل اين «مشکل عظيم» که آن هنرمند به بار آورده مدد بگيرد. هدف او اين است که وی را مجرم و سکولارها را شريک جرم اعلام کند و هر دو را محکوم نمايد تا سکولارها در آينده نقش گشتی‌های امر به معروف و نهی از منکر را در فرهنگ «فرهيختگان» بازی کنند. برای او مسلم اين است که يکی مرتکب بزهی نابخشودنی شده و ديگران که سکولارها باشند از «مراقبت و تنبيه» او فروگذاری کرده‌اند. اين همان کلک قديمی دست پيش را بگير تا پس نيفتی است و مآلا همواره طلبکار شدن. عينا با وجود جرم‌هايی که او مرتکب شده و دوتايش را همه می‌شناسيم: عضويت در ستاد انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاه‌ها در بازگشايی آنها. گفته می‌شود اضافه ‌کردن ماده‌ی دين‌شناسی اسلام شيعی برای کنکور دانشگاهی از ابتکارات اوست و هم او متن مربوط را تهيه کرده است. سی سال است عبدالکريم سروش در «قبض و بسط» سکنا گزيده و به تفاريق در آن اظهار وجود می‌کند، بی‌آنکه بتواند چيزی قبض کند يا بسط دهد. کار او تکرار خودش است در طرح‌هايی که در اين زمينه نمی‌ريزد و انجام نمی‌دهد. اين همان حرفه‌ای است که «روشنفکر دينی» نام گرفته است. اينکه اصلا چه کسی ترکيب يا اصطلاح ناقص‌الخلقه «روشنفکر دينی» را ساخته اهميتی ندارد. می‌تواند بديهه‌سازی باشد يا حاصل تأملاتی پر تب وتاب. آنچه اهميت دارد اين است که برخی خود را با اين نام و نشان به وجود آورده‌اند و مصداق آن شده‌اند. عبدالکريم سروش حتا در مصاحبه‌ای به زبان قال و حال هر دو گفته است: «هر واژه‌ای اشاره‌ای به واقعيتی است». بنابراين «روشنفکری دينی الان در جامعه وجود دارد»! در اين موضع و خصلت عبدالکريم سروش چندان خود را مبرز کرده که در برابرش حنای باقی «روشنفکران دينی» واقعا رنگی ندارد. اقمارش بدون اين خورشيد بی‌مدار می‌شوند. پيش آمده که او دعوی خود را در اين مرکزيت به گونه‌ای موجه نشان دهد: يکبار گفته: وحی چون توسط جبرئيل به پيغمبر اسلام رسيده ديگر انسانی است نه ربانی. در اين حرف، منطقی هم می‌شود يافت، اگر مبنا بر فرض وجود خدا و جبرئيل گذاشته شود. آن زمان «سکولارها» گفتند اين‌بار عبدالکريم سروش دل به دريا زده و به کنام اژدها رفته است. طبيعتا او بی‌گدار به آب نمی‌زند. اول آنکه در هر حال عده‌ای فقيه مراقب‌اند که کسی چندان پا از خط سرخ بيرون نگذارد. مهم اين است که او در فعاليت باشد و سر فرهنگ‌سالاری دينی مردم را گرم کند. اگر قرار بود حرف او جدی می‌بود يا جدی گرفته می‌شد ـ که نبود و نشد چون او در آن پافشاری نکرد ـ طبعا با مشکلات فنی چندی مواجه می‌گشت. يکی از ساده‌ترين‌اش اين بود: وقتی کلامی که در اصل وحی بوده و توسط جبرئيل به پيغمبر می‌رسد و انسانی می‌شود، چه ترجيحی بر آنگونه سخنان انسانی ديگر دارد که سودمند‌اند و دردسر هم ايجاد نمی‌کنند. چنين پرسشی طبعا مطرح نمی‌شود، چون تا حدودی جدی‌ست و به کار نمی‌آيد. اما نکته‌ی جالب اين است که هر بار بسياری از سکولارها از نو در دام او می‌لغزند، به محض آنکه او آن را به شکل تازه‌ای تعبيه می‌کند. ظاهرا اين بايد ناشی از علاقه‌ی شديدی باشد که «سکولارها» به غافلگيرشدن دارند. چنانکه الان سی و سه سال است که «سکولارها» را حکومت اسلامی دائما غافلگير می‌کند. و اين تقريبا شده است طبيعت ثانوی برای هر دو.

نبايد دستخوش اين توهم شد که عبدالکريم سروش تعزيه‌گردانی می‌کند و شخصا و احساسا خارج معرکه است. هرگز. او هر چه می‌کند شخصا و احساسا می‌کند. هم نازکدل است و هم خويشتندار. خصوصياتی که تواما به ندرت پيش می‌آيند. اگر بنا را بر حساسيت و نازکدلی او بگذاريم که گاه ناچاريم، به اين نتيجه می‌رسيم که او مرارت بسيار ديده و به روی خودش نمی‌آورد. اين را وقوع شخصی واحساسی او مسلم می‌کند. حساسيت او به حدی است که با وجود هزاران اعدام، کشته، مفقودشده و سيه‌روزی ميليون‌ها بی پناه و غرق در ننگ و فساد اجتماعی باز به خاطر سپرده است: «صاحب اين قلم خود به سبب نقد دين داغ تکفير و زخم ارتداد بر چهره دارد و ديری‌ست که صليب مرگ خود را بر دوش می‌کشد. همين قلم بود که سالها پيش نوشت امر دين عظيم‌تر از آن است که فقط به عاشقان سپرده شود. کافران و منکران هم در اين وادی حقی و حظی دارند». اگر او اين لطيفه را نمی‌گفت قطعا احتمال اينکه کافران از اين «حق و حظ» محروم بمانند بيشتر می‌شد. از مجموع دو واقعه‌ی يادشده بايد به اين نتيجه رسيد که عيسای مسيح منحصر به فرد نبوده است. با اين تفاوت که عيسای مسيح امر و نهی و داوری نمی‌کرد، سررشته‌ و تجربه‌ای در اين امر نداشت. نمی‌خواست داشته باشد، برای آنکه به منزله‌ی فرزند خدا مصلوب شد تا آدميان نجات يابند، به زيان خودش و به سود ديگران. عيسای مسيح مريم مجدليه را طبيعتا معصوم‌تر از خود می‌دانست. شورشی نبود که پونتيوس پيلاتوس را سرنگون نمايد و خمينی را به جای او بنشاند. اما بشنويد که پس از اين دو واقعه‌ی حيرت‌آور و سوزناک ياد شده پيشامد ديگری می‌شود که بر تارک آزادمنشی و آزادانديشی سر می‌سايد: «باز صاحب اين قلم بود که برای اولين و آخرين بار در دانشکده‌ی الهيات دانشگاه تهران آرای لودويگ فويرباخ و ديويد هيوم را در نقد دين تدريس کرد و به دانشجويان طريقه‌ی ساخت‌شکنی دين را آموخت». چقدر احاطه‌ی فنی و کف نفس دينی می‌خواهد که کسی به عنوان مسلمان فطری و حرفه‌ای هر دو در دانشکده‌ی الهيات آرای ديويد هيوم و فويرباخ را در نقد دين بياموزاند، آن‌هم در استراتژی «ساخت‌شکنی»! تصورش مشکل است که چگونه او توانسته از عهده‌ی اين کار برآيد و از آن مشکل‌تر: چگونه دانشجويان از اين «ساخت‌شکنی» سردرآورده‌اند. ساخت‌شکنی کردن لااقل مستلزم دانستن سه چيز است: تئوری زبان‌شناسی فردينان دوسوسور در تزها و تضمنات آنها و آنچه در تحليل اين تضمنات آشکار می‌گردد، آشنايی کافی با جنبه‌های گوناگون معناشناسی ساختاری و سرانجام راه يافتن به فلسفه‌ی ژاک دريدا. اينهمه غيرممکن را چگونه می‌توان ممکن ساخت!؟ قطع نظر از اين واقعيت، تازه هيچ چيز ـ اگر منظور انديشيدن آموختن و آموزاندن است ـ بی‌فايده‌تر و غيرقابل فهم‌تر از اين نيست که کسی مصر باشد امر آسانی را دشوار نمايد. اين را در اصطلاح می‌گويند لقمه را از پشت سر در دهان گذاشتن. وقتی ما با اسلام سر و کار داريم و نه با مسيحيت که نسبت به اسلام دين پيچيده‌ای است، حتی نيازی اختصاصی به نظر ديويد هيوم و لودويش فويرباخ هم ندارد، چه رسد به استراتژی ساخت‌شکنی ژاک دريدا. يعنی اگر فيلسوفی به نام ژاک دريدا تصادفا پيدا نمی‌شد و ساختار يا ساخت‌شکنی را اختراع يا کشف نمی‌کرد، ما از نقد دين عاجز می‌مانديم، اگر می‌خواستيم دين را نقد کنيم؟ اين کار را هزار و دويست سال پيش ابن‌ مقفع با برهانی متکی بر دعوی مدعيان دين کرده است و دويست سال پس از او رازی آن را در طيفی چندبعدی مستدل ساخته است. اما عبدالکريم سروش، هيوم و فويرباخ و ساخت‌شکنی ادعايی خود را بر نظر ابن مقفع و رازی ترجيح می‌دهد. به دو دليل: يکی آنکه آنها غربی‌اند و بيگانه، و در نتيجه مانند هر چه غربی‌ست به سخن ما اعتبار می‌بخشند و در عين حال چون بيگانه‌اند مزاحمتی ايجاد نمی‌کنند. ديگر اينکه بر عکس اين دو اولی ابن مقفع و رازی از خودمان‌اند، از آن فرهنگ اسلامی‌اند و مآلا خاری در چشم بحث و فحص‌های دينی ما.

بی‌تفاوت است که فلسفه‌ی دريدا و استراتژی او در فلسفه يکپارچه مورد تاييد اهل فن باشد، يا کمتر باشد يا اصلا نباشد. رفتن راه او به معنای انديشيدن با او به هر سان يعنی پی‌بردن به اين که هيچ وحدتی اساسا وجود ندارد، در حدی که از خلال بروز زبانی‌اش در آن بنگريم. هر چه در زبان خود را می‌نماياند تقابل است، دوگانگی قهرآميز يکی در ديگری يا بر ديگری‌ست بصورت تفاوت و تحرک درونی زبان که در مکانيسم خود همه چيز را جا به جا می‌کند، در هم می‌دواند و از هم می‌گسلاند. ساخت‌شکنی يا ساختارشکنی يعنی اينکه تفاوت‌ها و تحرک‌های سرشته در زبان، به مجرد آنکه در تحليل از هم گشوده شوند و آشکار گردند، محمول خودرا از هم می‌پاشانند، همچون کوهی که کوره‌ای در دل‌اش بگدازد و در هر آن نفس انفجار باشد. به اين ترتيب به نقد هيوم و فويرباخ به دين يا استراتژی ساخت‌شکنی دريدا پرداختن يعنی نخست متن سخن اين دو را در خودش از هم گسلاندن و از هم پاشاندن و از اين راه سپس به فروپاشاندن آنچه مورد نقد اين دو است که دين باشد دست زدن. معلوم است که زنجير متن را از هر دو سو می‌توان تا بينهايت ادامه داد. اما چه نيازی و اجباری به تسلسل؟ در حالی‌که عبدالکريم سروش می‌توانست متن خود دين را، يا دين را همچون متن ساخت‌شکنی کند. با توجه به اينکه همه چيز، در حدی که می‌خواهد چيزی بگويد، برای دريدا متن است. در اين صورت کافی بود او در نقد دين نشان دهد که تمام عناصر يا مفاهيم دين در تقابل‌هاشان، در تفاوت‌های متنافی‌شان که در تحرک دائمی متحقق می‌گردند متلاشی می‌شوند، به محض آنکه اين ساخت يا ساختارشان از نقطه‌ای در خارج از آن از هم گشوده شود. ساخت‌شکنی يعنی از هم گشودن آنچه در ساخت‌ها نهفته است. برای آنکه متقابل‌های دينی رنگ بگيرند و ديده شوند: خدا ـ انسان، خالق ـ مخلوق، مرگ ـ رستاخيز، گناه ـ بخشايش، دنيا ـ عقبی، روح ـ جسم. با همين متقابل‌ها عبدالکريم سروش، اگر بخواهد و مايل باشد، می‌تواند دين را ساخت‌شکنی نمايد، با وجود دريدا که خود به دين سمپاتی دارد.

اما او ترجيح می‌دهد دايه‌ی مهربان‌تر از مادر شود و به حال دين دل بسوزاند: «پيش از آنکه مارکس نقد دين را در صدر نقدها قرار دهد، ولترها و ديد‌روها پيکر دين را به تيرهای طعن و طنز خسته بودند. با اينهمه دين جان‌سختی کرد و چراغ کليسا روشن ماند و همينکه پيکر نيمه‌جان‌اش، بر خلاف انتظار سکولارها، در دوران پسامدرن جان دوباره گرفت، ابراز هويت نمود و خرق عادت کرد و انقلاب‌ها آفريد. خردورزانی چون هابرماس بر آن شدند تا از جامعه‌ی پسامدرن سخن بگويند و...»! با اين سخنان او فقط به کليسا نان قرض نمی‌دهد، بلکه احساسا خودش را به هابرماس که رفتاری کجدار و مريز نسبت به دين دارد نزديک می‌کند. خواننده سردرنمی‌آورد که کليسا چه خرق عادتی کرده، کدام انقلابی آفريده که عبدالکريم سروش چنين کراماتی را حتی جمع می‌بندد! چرا اينهمه اغراق، اگر نه دروغ شاخدار. در قبال هزاران هزار نفری که کليسا سوزانده، به زندان انداخته، شکنجه و نفی بلد کرده، کشته و رسوا ساخته، تنها خرق عادتی که از او سرزده اعاده‌ی حيثيت در سال ۱۹۹۹ به گاليله و نيوتن توسط پاپ بود.

در تمام خطابيه‌‌ی عبدالکريم سروش دائما به نحوی دم خروس غرب پيداست، نام‌های فيلسوفان چشمگيرند. اين عادت اختصاص به او ندارد. از نظر زمانی که بگيريم او در اين فن تازه کار است. اما فرهنگ غرب فقط فلسفه، دانش، جامعه‌شناسی و... نيست که ما تازه هيچکدامش را نداريم يا اوراق شده‌اش را داريم و آنقدر به آن می‌نازيم انگار وارث بلافصل آن هستيم. غرب فرهنگی‌ست با صدها چهره‌ی سازنده و جدايی‌ناپذير از هم. يکی از پيش‌پا افتاده‌ترين آنها رفتار و گفتار صادقانه است. عبدالکريم سروش می‌خواهد به هر بهانه‌ای آشتی‌کنان اجباری راه بيندازد، بی‌آنکه بپرسد کی با کی قهر است و چرا. در عوض خطابيه‌ای منتشر می‌کند پر از سرزنش، ترعيب، تهديد و خط و نشان کشيدن، در عين مظلوم‌نمايی: «به طاعنان دين‌گريز می‌گويم، اگر در پی برکشيدن بيخ اسلاميد، آب در هاون می‌کوبيد... از حريصی عاقبت ناديدن است/ بر خود و بر عقل خود خنديدن است». اين زبان را اگر کسی ساختارشکنی کند،‌ معلوم نيست از گزند ناموسی آن در امان بماند! اين راه و روش کسی‌ست که می‌خواهد ديالوگ بياموزاند و بی‌دينان را فاقد «دماغ ديالوگ» می‌داند. حداقل‌اش اين بود که او نخستين و ابتدايی و بديهی‌ترين شرط‌هايی را به جا می‌آورد که فيلسوف معتمد او هابرماس برای تحقق ديالوگ ضروری می‌داند: «گوينده بايد بيانی قابل فهم برگزيند تا او و شنونده همديگر را بفهمند؛ گوينده بايد محتوايی راستين در بيان خود منتقل نمايد تا شنونده بتواند به آنچه گوينده می‌داند دست يابد؛ گوينده بايد بخواهد منظور خود را با صداقت بيان نمايد تا شنونده بتواند به سخن گوينده اعتماد کند؛ گوينده بايد بر اساس هنجارها و ارزش‌های موجود بيانی درست برگزيند تا شنونده بتواند سخن گوينده را بپذيرد، به گونه‌ای که هر دو، گوينده و شنونده، بتوانند بر زمينه‌ای از هنجارهای مورد قبول‌شان با هم توافق کنند*»! از اينهمه در خطابيه‌ی او اثری نيست. به جايش معترض می‌شود که «چرا از تاريخ مغرب‌زمين ياد نمی‌گيرند؟». آنچه بطور اخص از تاريخ غرب می‌توان آموخت ديناميسم آن در ايجاد علم و جنبش‌های همه‌جاگير فرهنگی در شکستن تابوهاست. اما تابوی دست‌خوردنی و دست نخوردنی نداريم که بشود آنها را از هم جدا کرد و انگ صواب و ناصواب بر آنها زد. تابو هر چيزی‌ست که مخل به رشد و آزادی فرد و جامعه باشد. هر دو بايد بتوانند با استفاده از ازتمام امکانات ببالند و بپرورند. هر چه از اين حيث مخل و مانع است تابوست و بايد شناخته و شکسته شود. برای کشف و شکستن تابوها هيچ ساحتی جز رشد و پرورش فرد در جامعه در آزادی وجود ندارد. بنابراين اگر عبدالکريم سروش می‌خواهد از تاريخ غرب بياموزد و نگران جامعه و مردم‌اش است نه نگران اسلام بايد فرياد می‌زد: چرا ثروت مردم را تاراج می‌کنيد؟ چرا آزادی را در انتخاب زيست و زندگی از مردم سلب می‌کنيد؟ چرا پوشاک مردم را به‌رغم آنان بر آنها تحميل می‌کنيد؟ چرا فقر و فحشا را رسمی و ترويج می‌کنيد؟ چرا گشتی‌های امر به معروف و نهی از منکر را به جان مردم انداخته‌ايد؟ چرا جوانان مردم را به مواد مخدر معتاد می‌کنيد؟ اگر «امر دين عظيم» است، چرا ديگردينان را تحقير و حقير می‌کنيد؟ چرا زردشتی‌ها، يهودی‌ها، مسيحی‌ها بايد مردم درجه دوم باشند و بهايی‌ها حتی درجه سوم؟ اما به جای اين فريادها عبدالکريم سروش سنگ بزرگ برمی‌دارد و اعلام می‌کند چون کلام الاهی توسط جبرئيل به پيغمبر اسلام رسيده، الوهيت‌ آن زدوده شده است، و با يک تير وتشر فقيهان از کارزار برمی‌گردد. يا داد سخن می‌دهد که: «آزادی جراحی پلاستيک نيست که زشتی‌ها را زيبا کند و ...» و با اين تعبير خنک مؤکدا اثبات می‌نمايد که آزادی را با چنين استعاره‌ای مسخ و مثله کرده است. اما محتملا برای او ديگر دير شده است که بداند هر گونه استعاره و مجازی مخل به گوهر آزادی‌ست و اينکه استعاره و مجاز را نيز نخست در آزادی فکری و زبانی می‌توان پرورد، آموخت و به کار برد. هر تشبيهی آزادی را از درون می‌کاهاند و می‌چروکاند. آزادی را فقط در خصوصيات‌اش که برشمرديم می‌توان شناخت و از اين طريق دانست که مرز آزادی آنجاست که آزادی ديگری آغاز می‌گردد.

بايد بنا را بر اين گذاشت که او نمی‌داند هابرماس «خردورز» چه جامعه‌ای را «پست سکولار» می‌نامد: جامعه‌ی پست سکولار برای هابرماس جامعه‌ای‌ست سکولاربوده و پيشرفته، يعنی جامعه‌ی غربی. کانون حياتی چنين جامعه‌ای نخست و پيش از هر چيز رهايی از يوغ دين بوده است، آن‌هم در تمام بخش‌هايی که کل جامعه را می‌سازند: در سياست، در حقوق، در علم، در آموزش و پرورش، در هنر، در اقتصاد. رهايی از يوغ دين يعنی دين را از مرکز جامعه به پيرامون آن راندن، آن را به پديده‌ای پيرامونی مبدل کردن و از اين راه فردا و اجتماعا به تمام آزادی‌های يادشده رسيدن. قوانين اساسی اين‌گونه جوامع عرفی‌اند، شأن، آزادی، پرورش شخصيت، ابراز و اعلام عقيده، انتخاب نوع زيست و... را حق فطری انسان می‌دانند. شهروند اين جوامع می‌تواند چنين حقی را از دولت استيفا نمايد. دولت مسئول تامين چنين حقی‌ست. در اينگونه جوامع است که به‌زعم هابرماس می‌توان از هنجارهای اخلاق مسيحی برای مطرح کردن مسئله‌ی تصرفات ژنتيک که مورد نظر اوست استفاده کرد. برد نظر هابرماس طبعا مديون شهرت او نيز هست و نه الزاما مؤيد درستی نظر او. در اين زمينه نيز او به اندازه‌ی کافی مخالف دارد. با اين توضيح لابد عبدالکريم سروش متوجه می‌شود که جامعه‌ی ما ديالوگ را غيرممکن می‌کند. نخست بايد سکولار شد تا نوبت به ديالوگ هم برسد! و حالا: ما از کدام جامعه هستيم؟ از جامعه‌ای که حتی عبدالکريم سروش از آن گريخته است، يا او را از آن گريزانده‌اند. اما او هر جا هست، محتملا در آمريکا، از مهمان‌نوازی زيستی و فرهنگی ميزبانان برخوردار است، می‌تواند هر اندازه که می‌خواهد امتيازهای دين اسلام را برشمرد و کاستی‌های دين مسيحی را نقد کند، حتی جديدالاسلام به دست آورد. لابد در برخورداری از اين نعمت است که می‌نويسد: «هيوم و کانت و هگل و فريرباخ و مارکس هم ناقدان محترم دين بودند و دينداران الهی الی الابد وامدار اينها هستند. سعی‌شان مشکور است و جهدشان مأجور». اگر اين تعريف‌ها در جهان باقی به گوش نامبردگان می‌رسيد،‌ حتما از وحشت زنده می‌شدند و دهان‌شان از مناقب تا کنون نشنيده و نديده‌ی خود بازمی‌ماند. سپس جا به جا از ذوق سکته می‌کردند بی‌آنکه هيچگاه بدانند اين زبان روزمره‌ی «روشنفکر دينی» است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*J. Habermas, Vorstudien und Ergänzungen zur Theorie des Kommunikativen Handelns, Frankfurt/M. 1995. S. 354 f

ــــــــــــــــــــــــ

در همين زمينه:
[که دل به‌دست کمان‌ابرويست کافرکيش...، عبدالکريم سروش]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016