جمعه 31 شهریور 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

زمانِ فراطبيعیِ ديکتاتور، بازبينی کامل متن، ناصر کاخساز

ناصر کاخساز
ديکتاتور، اسير در زندان‌ قدرت، راهِ تجربه کردنِ مستقيم رويدادها را برخود می‌بندد. ذهن او از جويده‌ی رويدادها بر برگ‌های گزارش‌ها تغذيه می‌کند. گزارشگران می‌دانند که ديکتاتور همين جويده‌ی رويداد را می‌خواهد. رويدادها برای يک ديکتاتور کپی‌اند، کپی، تفسير رويداد يا گزارش آن است. ديوارهای وهم‌آميزِ کاخِ قدرت، پر از "عکسِ" رويداد است. کپی رويداد، رويداد را دگرگونه می‌کند تا رويداد را با نظام اخلاقی ديگری هماهنگ کند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


براساس درکی غريزی، زمان، مکانی است که رويداد درآن رخ می‌دهد. به بيان دقيق‌تر، رويداد هم يک «آن» از زمان است، و هم طبيعت و ماهيت زمان است. زمان با اثری که رويداد بر ذهن می‌گذارد آغاز می‌شود. و ذهن از رابطه‌ی ميان رويدادها با يکديگر برای تنظيم مناسباتش سود می جويد. يعنی زمان، شکل مرتب کردن مناسبات ذهن است. اين برداشت از زمان، به برداشت کانت نزديک است.
زمان، بدون رويداد نه اصالت دارد و نه معنا. زمان بی رويداد امری تصوری است؛ زمان متافيزيکی است که به گفته‌ی کانت ذهن را دچار گرفتاری‌ای اساسی می‌کند.

تفاوت زمان حال و زمان ابدی
زمان ابدی قلمرو عقل ناب است. به گفته‌ی کانت زاده‌ی عقل ناب است. و تا وقتی که نتواند به آنتنی برای هدايت کنش‌های انسانی تبديل شود، بی‌معنا و وهم‌آفرين است. يعنی با کانت زمان ابدی در خدمت اخلاق – يعنی در خدمت انسان – قرار می‌گيرد.
زمان ابدی در بهترين حالت زمان حال را پرتويی بی‌اعتبار از خود – زمان ابدی – تبديل می‌کند و زمان حال را به خدمت خود در می‌آورد و بر آن چيرگی می‌يابد . بی‌سبب نيست که می‌بينيم زمان ابدی با زمان حال تضاد و تعارض دارد و رابطه‌ی آن‌ها با يکديگر از مقوله‌ی تقابل سلطه و رهايی است.
در فلسفه‌ی هگل مطلق تا وقتی که در زمان زندگی نمی‌کند، فاقد آگاهی است و تنها در تاريخ است که به ذات خود، آگاهی می‌يابد. برای همين است که هستی و نيستی در فلسفه‌ی هگل هردو از جنس انتزاع‌اند و مرز مشخصی آن‌ها را از يکديگر جدا نمی‌کند. پس اين، تاريخ است که قلمرو ابدی زمان حال است وگرنه ابديت به خودی خود به گفته‌ی برتراند راسل بی‌معنا است.

تفاوت جاودانگی با ابديت
پس ما دوگونه ايمورتاليته داريم: جاودانگی و ابديت. حرکتی که بر پايان زمان حال متکی است، يعنی هدف آن پايان دادن به زمان حال و رسيدن به بی‌زمانی است، آنچنان که تا کنون به ما گفته شده است ابديت ناميده می‌شود در حالی که استمرارِ ابدیِ زندگی در زمان حال را در اينجا ما جاودانگی می‌ناميم .
جاودانگی به گفته‌ی «ميلان کوندِرا» در رمان معروف‌اش به همين نام، از معبد شهرت می‌گذرد و آدم می‌تواند در حرکت به سوی آن در موقعيت خود تصرفاتی انجام دهد. به گفته‌ی «کوندِرا»، گوته در سن پنجاه سالگی با شکم گنده‌ای که داشت، نمی‌خواست جاودانه شود. به همين سبب در شصت سالگی اندام خود را متناسب و آماده‌ی جاودانگی کرد. همينگوی در رمان جاودانگی به گوته می‌گويد: «کتاب‌هايم می‌توانند جاودانه شوند ولی خودم پشيری ارزش برای جاودانگی قائل نيستم. » جاودانگی دوم در جمله‌ی بالا با ابديت مترادف است. گوته به همينگوی چنين پاسخ می‌دهد: «به زندگی می‌توان پايان داد اما به جاودانگی‌اش نمی‌توان، حتا اگر با گلوله به زندگی‌ات پايان دهی باز روی زمين می‌مانی.»
پس گوته و همينگوی بر روی زمين جاودانه شدند. گوته چونان يک جهان- وطن و يک اروپا – محور در معبد شهرت‌اش با اطمينان خاطر تمام آرميده است؛ در استمرار ابدی زمان حال.
«تاريخ حافظه‌ی ابدی است، حرکت به سوی جاودانگی است.» تاريخ آموزگارِ ابديت است. به زبان هگل، پهنه‌ی تکاملِ آگاهی اوست. به زبان عاميانه، تاريخ پهنه‌ی تکامل خداست.

وظيفه‌ی زمان ابدی
پس وظيفه‌ی زمان ابدی که قلمرو بی‌پايان بی‌رويدادی است، کندن ريشه‌ی انسان از زمان حال است. کندنی که با ابزار غريزه‌ی هستی‌شناسانه يا با ناآگاهی صورت می‌گيرد. گفتيم که در فلسفه‌ی هگل مطلق- يعنی خدا-، پيش از ورود به قلمرو وجود فاقد آگاهی است.
پس زمان ابدی يا زمان مطلق چيزی جز زمان ناآگاه يا زمانِ فرارويداد نيست. ناکجاآبادی بين هستی و نيستی است که مرز جدايی آن ها را از يکديگر معنا می‌کند. يعنی در حقيقت مرز جدايی آن‌ها را - همانطور که مارکس در نقد مقوله‌های هستی و نيستی نزد هگل گفته است- نفی می‌کند. در فلسفه‌ی هگل ، وجود- يعنی هستی متعيين- چونان بُن سوم، از نفیِ اين تجريدِ معلقِ مشترکِ پا درهوا – که هستی و نيستی را مشترک می‌کند- شکل می‌گيرد.
وجود متعين، يعنی تاريخ، چيزی جز نقد آگاهانه‌ی اين تجريد در غريزی بودنِ هستی‌شناسی پيشاتاريخی نيست.
وظيفه‌ی نقادی در قلمرو وجود به عهده‌ی رويداد است. رويداد، اصلی‌ترين شناسه‌ی وجود است. مرکزيت مستمر زمان حال است. نسبی کننده‌ی اين مطلق و شکننده‌ی ابديت است.
رابطه‌ی عقل ناب و عقل عملی در فلسفه‌ی کانت همان رابطه‌ی هستی و وجود در فلسفه ی هگل است. در هر دو مورد، اين دومی است که به اولی واقعيت می‌بخشد. يعنی تاريخ به عقل معنا می‌دهد و نه برعکس. توليدِ ابديت وظيفه‌ی عقلِ بدون تاريخ است. عقلِ بدون تاريخ همان عقل ناب است و ابديت – در فلسفه‌ی کانت آنتنی است که عقل عملی در جهان تصوری عقل ناب نصب می‌کند تا به خودش وجدان بدهد. کانت در نقد قوه‌ی داوری می‌نويسد: «گرچه در آغاز ترس بود که خدايان را آفريد اما [در نهايت] عقل بود که توانست به لطف اصول اخلاقی‌اش اول بار مفهوم خدا را بوجود آورد. (صفحه‌ی ۴۲۸ ترجمه‌ی عبدالکريم رشيدی) کانت در نقد خرد ناب (صفحه‌ی ۱۱۸ ترجمه‌ی اديب سلطانی) می‌نويسد: «زمان چيزی نيست که لنفسه برجا باشد يا به چيزها دوسيده شده باشد.» و نيز «زمان يک مفهوم برهانی يا چنانکه گفته می‌شود مفهوم کلی نيست. بلکه صورت ناب سهش حسی [ما] است» ( صفحه‌ی ۱۱۶)

زندان و زمان
زمان در زندان، غيرواقعی است و صفت‌های متناقضی دارد؛ تند و کند است:
در دوران بازجوئی و شکنجه (آغاز زندان) زمان مرکب از رويدادهای بهم فشرده است. يعنی روحِ زندانی در اشغال کامل رويداد است، پس احساس زمان به کمترين حد ممکن می‌رسد. چرا که روح فرصت حس کردن زمان را ندارد. پس از گذراندن دوران رسمی شکنجه، در سلول، و بويژه در سلول انفرادی، زمان برای زندانی تقريبا از رويداد تهی می شود، پس گذر زمان کند می‌شود و يا کرختی اعصاب، که واکنش روح برای تحمل فشارِ سنگينِ بی‌رويدادی است، زندانی را از دريافت زمان ناتوان می‌کند.
به هنگامی که زمان فشرده‌ای از رويدادهای فراوان است، فاصله‌ی ذهن با خاطره‌های گذشته طولانی‌تر است. اما فرد زندانی که با رويدادهای کمی روبرو است، فاصله‌ی رويدادها را بيشتر حس می‌کند. يعنی او در زمان تُنُک (و نه فشرده) زندگی می‌کند و خاطره‌های مربوط به ده‌ها سال پيش‌اش را بسيار نزديک و پيش رو می‌بيند. و چون ذهن بجای تجربه کردنِ رويدادهای جديد مجبور است بر رويدادهای گذشته متمرکز شود، حرکت زمان را کندتر احساس می‌کند. اما درست به همين سبب که شمار رويدادها کم‌اند، حرکت زمان در لحظه بسيار آهسته است. در حالی که پس از عبور از آن زندانی احساس می‌کند که سال‌ها به سرعتی باور نکردنی ‌گذشته‌اند زندانی به گذشته که می‌نگرد، آن را کاملا نزديک حس می‌کند.
پس اولا به هنگام شکنجه و در حبس انفرادی، حس با کرخت شدنش، با سِر شدنش، به کندیِ وحشتناک زمان واکنش نشان می‌دهد و چرخ زمان را سريع می‌کند. در عين حال احساس زندانی از گذشته، احساس متفاوتی است. گذشته‌ی بسيار دور برای زندانی وجود ندارد. برای همين است که جسم و احساس زندانی جوان‌تر باقی می‌ماند. حتا در پيرانی که ده‌ها سال از عمر خود را در حبس گذرانده‌اند، حالات کودکانه که منطبق با موقعيت سنی ‌ ان‌ها نيست، به شخصيت آن‌ها رنگی جوانانه می‌دهد.
در موقعيت عادی چون رويدادها به سرعت تغيير می‌کنند، سرعت زمان در لحظه زياد است و فاصله‌ی آدم با رويدادهای پيشين بيشتر است. اين است که در زندگی عادی آدم زودتر به پيری می‌رسد. چون رويدادهای بهم فشرده، حامل زمان بيشتری است.
سرعت زمان در زندگی عادی ، سرعتی طبيعی و واقعی است. اما سرعت زمان در زندان، زاده‌ی استعداد روح است برای انطباق تن با واقعيت جانکاه. جان که می‌کاهد چون از تجربه کردن فشرده‌ی رويدادها محروم است جوان باقی می‌ماند در حالی که طبيعت عبور از هر لحظه را به حساب او می‌نويسد.
اين روند غير عادی شدنِ احساسِ زمان در مورد زندانی به شکل‌های گوناگون در مورد استحاله‌ی ناشی از قدرت نيز صادق است.
آدمی در هر دو مورد پاندول وار بين دو زمان طبيعی و فراطبيعی_ گيتيانه و فراگيتيانه- در رفت و آمد است.
برای زندانی، زمان، بين دو رويدادِ اصلیِ دستگيری و آزادی، از بی‌نهايت رويدادهای فرعی و بی‌اهميت می‌گذرد. در حالی‌ که رويدادهای اصلی برای ديکتاتورها آن‌هائی هستند که حاوی مداهنه‌ها يا تقديس‌های عمومی يا توده‌ای اند و رويدادهای ديگر که بی‌اهميت و فرعی‌اند وظيفه‌ای جز اين ندارند که فاصله‌ی ميان رويدادهای اصلی را پر کنند. اما در مورد زندانی وظيفه‌ی رويدادهای فرعیِ بين دو رويداد اصلی، رساندن زندانی به نظم عادی زمان است. وظيفه‌ای دشوار که غالبا توفيق نمی‌يابد.
ديکتاتور از شباهتِ زمانِ متناقضِ زندانی با زمان دو گانه‌ی خود تسلی می‌يابد و همزمان، با شکنجه‌ کردن زندانی، زندانی بودنِ خود را در کاخ بزرگ زبونی‌اش می‌پوشاند و آزادی خود را در تعيين سرنوشت ديگران (مرگ يا زندگی) تجربه می‌کند. با دادن حق تعيين سرنوشت ديگران به خود، به خود صفت‌های خدائی می‌دهد و از اين کار غرق لذتی جنون آسا می‌شود.
روحانی و رهبر حکومت دينی، در «بازپرس بزرگ» اثر داستايفسکی، خود را از عيسی، پسر خدا، به خدا نزديک‌تر می‌داند تا جائی که فرمان بازداشت عيسی را صادر می‌کند.

زمان و قدرت
درکِ رويداد هرچه تفسيری‌تر و سوبژکتيوتر، يعنی هرچه غيرمستقيم‌تر می‌شود به وهم، يعنی به زمان فراطبيعی، نزديک‌تر می‌شود.
روند وهم‌سازی در وهله‌ی اول از راه مجموعه‌های اعتقادی بسته‌بندی شده، يعنی از راه تئوری ايمانی، و سپس از راه غشائی از مناسبات پيرامونی که تشکيلات، يکی از نمودهای آن است، شکل می‌گيرد. اين دو بسته‌بندی باهم يک کاتاليزاتور بوجود می‌آورند که چونان ماده‌ی شيميائی، خود ثابت می‌ماند تا جريان واقعيت را تغيير دهد.
پل پوت، که در ابتدا آدم شريری نبود، بعدها زير تاثير اين کاتاليزاتور،به موجود خطرناکی تبديل ‌شد. مثال نزديک‌تری بزنيم: از اشخاص معتبری شنيده‌ايم که وليه فقيه، در گذشته آدم چندان بدی هم نبوده است. در آن زمان او با رويدادها بطور مستقيم برخورد می‌کرد- يعنی زمان او غير متافيزيکی بود. اما بعدها او رهبر يا پيشوای جمعيتی می‌شود توده‌وار- يعنی جمعيتی تحريک شدنی، که با تحريک آنان، بر آنان رهبری می‌کند. اما ستايش بی حد و مرز آنها، خودِ او را به زير رهبری آنان می‌کشاند و بی آنکه بداند تجربه‌ی آنان را از رويدادها، بجای تجربه‌ی مستقيم، بکار می‌بندد. پس او بتدريج به زمانی متافيزيکی وارد می‌شود و سيستم اخلاقی جديدی پيدا می‌کند که بر اساس آن، جنايت را برای حفظ خود ضروری می‌بيند. اين بلائی است که کاتاليزاتورِ بسته‌بندی اعتقادی و تشکيلاتی بر سر او می‌آورد.
پل والری در «ملودرامِ سميراميس» می‌گويد سميراميس هاله‌ای اثيری بدور تصوير خود در ذهن مردم می‌کشد تا احساس خدائی کند. يعنی او خود را با تصويری که در ذهن مردم خلق می‌کند، فريب می‌دهد. «والری» از زبان سميراميس می‌گويد برای رسيدن به عظمت بايد دست نيافتنی بود. يعنی ديکتاتور ناچار به زيستن در جهانی موهوم است.
اما زمان متافيزيکی به سرعت شکل نمی‌گيرد. در آغاز کسی که مورد ستايش بی‌مرز قرار می‌گيرد، مازوخيست می‌شود. يعنی از ستايش بی‌مرز خود دچار خلسه و لذتی بيمار گونه می‌شود. اما برای حفظ اين لذت و تداوم آن، به تهاجم، يعنی به ساديسم، احتياج دارد. او بايد بکشد؛ جمعيت ستايشگر از او می‌خواهد که انقلابی باشد و او تن می‌دهد تا بيشتر ستايش شود و بدينسان يک تيپ سادومازوخيست در او شکل می‌گيرد. ديکتاتورها، همه به درجه‌های گوناگون از اين بيماری رنج، يا به تعبير خود آن‌ها لذت، برده‌اند. آنان ناچارند در برهه‌هائی از زمان، برای تحمل اين قدرت بی‌مرز که از ظرفيت روح فراتر است، در يک خلاء مديتاتيو يا شهودی که از اين لذت حاصل می‌شود، بسربرند. پی‌آمد خلا فراطبيعی، خالی شدن زمان از رويداد، يا پر شدن رويداد از خلا است. شکنجه و جنايت و تجاوز جنسی به جوانان متمرد در اين فضا قبح زدايی می‌شود و آپاراتی بنام وجدان در اين فضا از حیّز انتفاع می‌افتد.

کنش پذيریِ پورنوگرافيکِ مردوارگی
مردوارگی کشتزار حاصلخيزی است که بذرهای ديکتاتوری در آن کاشته می‌شود. مردوارگی بر صدور فعل زمختِ بی‌تنوعِ يکدستِ يک فاعل منطبق است. تنها تبصره‌ای که براين وحدانيت مردواره وارد می‌شود، تبصره‌ی ستايش بی‌مرزی است که بايد نثار آن بشود. تا مردواره از آن طريق به مردوارگی خود آگاهی پيدا کند. تا ارکان وحدانيت او را متزلزل کند. و او را به کنش پذيری تبديل سازد که از انعکاس مداهنه‌ی ديگران در درون خود در لذتی مستانه غوطه‌ور شود. ديکتاتور يک مردواره‌ی کنش‌پذير است. ستمگری است که از ستم به خود غرق لذت می‌شود. اينجا ما با پديده‌ی دوش گرفتن يک قربانی يا بيمار روبروييم که زشتی‌های خود را آشکارا در برابر ديگران به تماشا می‌گذارد و زير پرده‌ی ساتر قدرت، زشتی آن‌ها را عجالتا می‌پوشاند. ديکتاتور متملقين‌اش را وامی‌دارد با تازيانه‌های مداهنه، پيکر مه آلود روحش را نوازش کنند. تا او به اورگاسمی متافيزيکی-فراگيتيانه- دست‌يابد. او آن‌ها را وامی‌دارد تا به حرمت انسانی او تجاوز کنند.
زمان برای ديکتاتور به هنگام دوش گرفتن در زير باران ستايش بی‌مرزِ ديگران تقريبا متوفقف می‌شود. چشم‌های قربانی، يعنی نگاه او در اين لحظات – در زير دوش- تقريبا متوقف می‌شود. نگاه او در اين لحظه‌ها به هيچ نقطه‌ی معينی جز به خلايی نامعلوم و مه‌آلوده خيره نمی‌شود. نگاه کنيد به چشم‌های ديکتاتورهای گوناگون در لحظاتی که دوش تملق می‌گيرند. زمان در اين لحظات در چشم‌های ديکتاتور متوقف می‌شود تا به او امکان سفری متافيزيکی داده شود. نرون وقتی که به سنکا، فيلسوف بزرگ، دستور داد که بايد خودش را جلوی او بکشد، به هنگام مرگِ قربانی خود، ظاهرا بايد با پلک‌های بسته در سفری متافيزيکی سير ‌کرده باشد. (نگاه کنيد به تابلوی خودکشی سنکا به دستور نرون اثر روبنس) ولی فقيه در نماز جمعه‌ی معروف که اعلام کرد آبروی‌اش را بر سر پايان دادن به فتنه خواهد گذاشت، زير باران ستايش‌های توده‌ای که خود ساخته بود در حال دوش گرفتن بود

ايماژولوژی اسلامی بجای ايدئولوژی اسلامی
ديکتاتور از طريق زمان تصويری به زمان متافيزيکی وارد می‌شود. او همچنان که در زمان گزارشی خواهيم ديد، در ميان تصويرهای ذهنی داده شده به او زندگی می‌کند. رسالت اين تصويرها که بوسيله‌ی گروه‌های منافع به او داده می‌شود اين است که ايدئولوژی او را زير سيطره‌ی آن‌ها- تصويرهای داده شده به او - درآورند. اکنون ديگر جای توده‌های زير رهبری او که او را به زير رهبری خود می‌کشيدند، به گروه‌های منافعی سپرده شده است که بجای رهبری کردن ديکتاتور با تصويرهای ذهنی، يعنی با ايماژها، حيات ذهنی او را دگرگونه می‌کنند. يعنی او خود حيات ذهنی‌اش را زير قدرت تصويرسازی آن‌ها در می‌آورد. از زبان «ميلان کوندِرا» در رمان جاودانگی بگوييم: ايماژولوژی پديده‌ای است که جانشين ايدئولوژی می‌شود و وظيفه‌ی آن اعلام پايان عصر ايدئولوژی [در آخرين فازِ آن، يعنی در جهان اسلام] است. در جهان ايماژولوژيکی سرعت حرکت تصويرهای ذهنی بقدری شديد است که امکان انديشيدن و به ژرفا رفتن را از انسان سلب می‌کند. برعکس جهان ايدئولوژيکی که تصاوير ذهنی در آن ثابت‌اند يا حرکت آن‌ها کند و آهسته است.
تعارض شخصيتی ديکتاتور در اين است که از ايدئولوژی‌ای دفاع می‌کند که با دندان‌های تيز انتقاد ايماژولوژی اسلامی جويده و له و لورده شده است. ديکتاتور ديگر نمی‌تواند از ايده‌ی کلاسيک رهبری سود بجويد . اين ايده ديری است مرده است. اکنون ايماژولوگ‌ها بجای پيامبران با جريان مداوم تصوير سازی در حيات ذهنی فرد و جامعه و از جمله در حيات ذهنی رهبر معظم آخرين مقاومت‌های ايدئولوژی و از جمله ايدئولوژی دينی را در هم کوبيده‌اند.
در جهان ايماژولوژيکی، رهبری سياسی ديگر حديث کهنه‌ای است. رهبر، خود هر روز صبح زير دوش تصويرهای ذهنی که گروه‌های منافع به ذهن او تحويل می‌دهند، آب تنی می‌کند. وظيفه‌ی تصويرهای ذهنی اين است که ايده‌های اعتقادی را از قلمرو ذهن پاکسازی کنند. در جهان ايدئولوژی، به هر حال جنايت و دروغ تعريف‌های معين خود را داشتند. در جهان تصويری، جنايت و دروغ واژه‌هايی انتزاعی‌اند که هيچ معنای معين و ثابتی را افاده نمی‌کنند. در اين فضای تصويری است که تجاوز جنسی به پسران و دختران رخ می‌دهد و در ابوغريب آخرين دست‌آوردهای ابتکاری در قلمرو جنايت و دروغ به هستی می‌آيد. ولی فقيه و ايدئولوژی دينی او جزئی از همين جهان تصويری است که بين توهم و واقعيت در رفت و آمد دايمی است. جهانی که به گفته‌ی «کوندِرا» به انسان خيانت کرده است.

زمان گزارشی
ديکتاتور، اسير در زندان‌ قدرت، راهِ تجربه کردنِ مستقيم رويدادها را برخود می‌بندد. ذهن او از جويده‌ی رويدادها بر برگ‌های گزارش‌ها تغذيه می‌کند. گزارشگران می‌دانند که ديکتاتور همين جويده‌ی رويداد را می‌خواهد.
رويدادها برای يک ديکتاتور کپی اند، کپی، تفسير رويداد يا گزارش آن است. ديوارهای وهم آميزِ کاخِ قدرت، پر از «عکسِ» رويداد است. کپی رويداد، رويداد را دگرگونه می‌کند تا رويداد را با نظام اخلاقی ديگری هماهنگ کند. نظامی که به عکس رويداد و نه به خود آن احتياج دارد تا بتواند به نهیِ دروغ حقانيت بدهد. دروغ را نهی ‌کند برای اين که آن را نفی نکند. چرا که نفی دروغ مستلزم رشد فرهنگ است. در حالی که نهی آن، زاده‌ی رشد نکردن فرهنگ است.
بدينسان است که آدمی که به «اسلام رحمانی» باور داشته است به اسلام منتقم روی می‌آورد. و خود، زشتی اين استحاله را در نمی‌‌يابد.
فضاهای وهم آلود و دروغينی که در ديکتاتوری ها برای زندانيان می‌سازند تا تعادل روانی آن ها را در هم بريزند، بايد از زندگی ديکتاتورها در زمان متافيزيکی ايده گرفته باشد.
ژوزف استالين با درست کردن فضائی دروغين برای ميخائيل گاگا نويچ او را وادار به خودکشی کرد: ميخائيل با شنيدن اظهارات شاهدی دروغين که برادر او، لازار، را وابسته به بيگانه و عامل فاشيسم هيتلری معرفی می‌کرد، به دستشوئی می‌رود و با شليک گلوله به زندگی خود پايان می‌دهد.
به گفته‌ی اريش فروم، استالين حتا به جزئيات شکنجه‌ی زندانيان آگاهی داشت. او همانقدر از کشتن آدم‌ها يا زندانی کردن آن ها لذت می‌برد که از آزاد کردن آن ها از زندان. از آزاد کردن آن ها نيز لذت می برد چرا که از احساس اداره کردن ديگران و تعيين زندگی يا مرگ برای آن ها لذت می برد.
کاليگولا در نمايشنامه‌ی آلبر کامو، امپراطور ساديست و قدرت پرست رم است که به جنون کامل دچار می‌شود؛ جنونی متافيزيکی که زاده‌ی قدرت نامحدود است. فروم می‌گويد:
« می توان به سادگی گفت کاليگولا ديوانه است، ليکن ديوانگی‌اش شيوه ای برای زندگی است، يک راه حل مسئله‌ی هستی انسان است، زيرا به توهم توانائی مطلق، رفتن به فراسوی مرزهای هستی انسانی، خدمت می‌کند. در فرايند کوشش برای کسب قدرت مطلق، کاليگولا تماس خود با آدم ها را از دست داد. با بدور افکندن آنان خود مطرود شد. مجبور شد ديوانه شود زيرا، هنگامی که خواستِ قدرتِ مطلق با شکست روبرو شد، فردی تنها و ناتوان باقی ماند»

ناصر کاخساز
۱۹ سپتامبر ۲۰۱۲
http://nasserkakhsaz.blogspot.de/


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016