گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
8 مهر» پایان پکس آمریکانا: چگونه زوال غرب اجتنابناپذیر شد، ترجمه ب. بی نیاز (بخش دوم))
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! پایان پکس آمریکانا: چگونه زوال غرب اجتنابناپذیر شد، ترجمه ب. بی نیازبسیاری از آمریکائیان نکتهسنج میدانند که تاریخ پایانی ندارد، که تغییر اجتنابناپذیر است، که ملتها و تمدنها طلوع و غروبی دارند، که هیچ عصری ابدی نیست. اکنون میتوان دید که عصر پس از جنگ جهانی دوم که در ذهن بسیاری از آمریکائیان اعتباری رمانتیک یافته همان نظم کهنه است. نظم کهنهای که اینک دستخوش بحران است، به این معنا که پایان آن نزدیک است. تاریخ همواره به پیش میرود.
ویژه خبرنامه گویا
مترجم: ب. بینیاز (داریوش) برای دریافت قالب پی دی اف اینجا را کلیک کنید وقتی که قدرتهای بزرگ با افول جایگاه جهانی خود روبرو میشوند، سردمداران آن این وضعیت جدید را انکار میکنند. در آستانهی سدهی بیستم، سران بریتانیا، افول هژمونی جهانی کشور خود را به طور مبهمی تشخیص دادند. لرد سالیسبوری، سیاستمدار بزرگ انگلیسی، سایه روشنی از یک ایده را ترسیم کرد که بیانگر ناگزیری روند زوال از یک سو و در عین حال انکار آن از سوی دیگر بود. او گفت که: «زمانه میل به ادبار دارد. از این رو، نفع ما در آن است که حتیالمقدور کمتر رویدادی رخ دهد». البته یکی از عناصر این افول، کاهش توانایی این کشور در تأثیرگذاری بر کم و کیف روند همین رویدادها بود. ما امروز شاهد پدیدهای مشابه در آمریکا هستیم، در این جا نیز مسئلهی افول، سران کشور را نگران کرده است. در سپتامبر سال 2010، هیلاری کلینتون، وزیر امور خارجه آمریکا، مدعی شد که «یک فرصت نوین پدید آمده که میباید شالودهی تداوم رهبری آمریکا در دهههای آتی را بریزد». یک سال و نیم بعد، پریزیدنت اوباما در سخنرانی رسمی خود دربارهی «وضعیت آمریکا» گفت: «هر کس به شما میگوید که آمریکا رو به زوال است، نمیداند دربارهی چه حرف میزند». میت رومنی، نامزد ریاست جمهوری در یک موضعگیری، از اساس «فلسفهی زوال در همهی جلوههای آن» را مردود دانست. و جان هانستمن، سفیر پیشین ایالات متحده در چین که یکبار نامزد ریاست حزب جمهوریخواه بود، خیلی ساده پدیدهی زوال را اساساً «غیر آمریکایی» خواند. این مخالفخوانیها، به هر حال، نمیتواند مانع دگرگونیهای واقعی جهانی بشوند؛ دگرگونیهایی که در کلیت خود، نظم بینالمللی پس از 1945 را که غالباً پکس آمریکانا خوانده میشود و طبق آن ایالات متحده قدرت قاطع خود را برای شکلدهی و سمت و سو دادن رویدادهای جهانی، مستقر کرد به مبارزه طلبیدهاند. عصر استیلای آمریکا رو به پایان است و متناسب با کاهش نسبی قدرت آن، توانانیاش نیز در ادارهی اقتصاد و امنیت جهانی رو به ضعف مینهد. این بدان معنا نیست که ایالات متحده به راهی خواهد رفت که بریتانیای کبیر در نیمهی دوم سدهی بیستم پیموده است، همانگونه که استیفن والت از دانشگاه هاروارد در سال گذشته در همین نشریه نوشت، درستتر آن است که گفته شود «عصر آمریکایی» به پایانش نزدیک میشود. در حال حاضر و تا سالیانی بعد، ایالات متحده «سرآمد همگنانش» [primus inter pares] خواهد بود، هر چند نمیتوان مطمئن بود که در بیست سال آینده بتواند موقعیت خود را حفظ کند. با این حال، قدرت و نفوذ آمریکا در ساختار سیاسی بینالمللی در قیاس با دروهی اوجِ «پکس آمریکا» به طور چشمگیری کاهش خواهد یافت. نظم کهنهای که از درون رویدادهای مهمی چون جنگ جهانی اول، بحران بزرگ اقتصادی و جنگ جهانی دوم پدید آمد، اینک پس از نزدیک به هفت دهه در حال رنگ باختن است. طبیعیست که رهبران آمریکا منکر آن شوند و یا در صحبت با مردم آمریکا آن را کم اهمیت جلوه دهند – اما پرسش واقعی برای آمریکا و رهبرانش این است: چه چیز جایگزین نظم کهن خواهد شد؟ واشنگتن در عرصهی نوین جهانی چگونه خواهد توانست منافعاش را حفظ کند؟ و ابعاد ناآرامیهای بینالمللی در جریان گذار از نظم کهنه به نو، چه میزان خواهد بود؟ نشانههای پدیدار شدن نظم جهانی نوین بسیارند. نخست، برآمد پرشتاب و شگفتانگیز چین به مثابهی یک قدرت بزرگ اقتصادی و نظامی است. در قلمروی اقتصادی، بنا به پیشبینی صندوق بینالمللی پول، سهم چین از تولید ناخالص داخلی در جهان (15 درصد) است که در سال 2014 به سطح سهم ایالات متحده (18 درصد) خواهد رسید. (سهم ایالات متحده در پایان جنگ جهانی دوم نزدیک به 50 درصد بود). شگفتی در آن است که بدانیم سهم چین از تولید ناخالص داخلی در جهان در سال 1980 تنها 2 درصد و در سال 1995، 6 درصد بوده است. در هر حال، چین در این دهه در مسیری است که از ایالات متحده به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان در حال پیشی گرفتن است (از نظر سهم مبادلات تجاری). بنا به ارزیابی آرویند سابرمانیان، کارشناس اقتصادی، اگر قدرت خرید بر اساس نرخ مبادلهی ارزی را ملاک بگیریم، تولید ناخالص داخلی چین ممکن است همین حالا هم، بیشتر از تولید ناخالص داخلی ایالات متحده شده باشد. ایالات متحده تا اواخر دههی 60، قدرت صنعتی مسلط جهان بود. اما امروز، اساساً یک اقتصاد متکی بر بهره است. و این در شرایطی است که چین در عرصهی تولیدات صنعتی در جهان پیشتاز است. نشریهی فاینشال تایمز، اخیراً در یک مقاله پژوهشی برآورد کرده است که 58 درصد کل درآمد در آمریکا از سود سهام و بهره تأمین میشود. از پایان جنگ سرد به این سو، برتری نظامی آمریکا صرفاً برای جلوگیری از برآمد نیروهای درگیر با آمریکا و منافع اساسی آن، اعمال شده است. اما توان آمریکا برای اعمال این فشار، از دو سو با مقاومت روبرو شده است. نخست، بحران فزایندهی مالی که آمریکا را ناگزیر از کاهش هزینهها میکند و توانایی آن را در سرمایهگذاریهای نظامیاش به طور جدی کاهش میدهد. دوم، هر قدر قدرتهای بالندهای مانند چین، ثروتمندتر میشوند، هزینههای نظامی آنها نیز بیشتر خواهد شد. طبق برآورد اخیر نشریهی اکونومیست، هزینههای دفاعی چین تا سال 2025 با هزینههای دفاعی ایالات متحده برابر میشود. بنابراین، در دههی بعد یا در همان حدود زمانی، ما شاهد واکنشهای سیکلی (پی در پی) خواهیم بود که به موجب آن قید و بندهای محدودکنندهی داخلی بر مشکلات آمریکا در عرصهی فعالیتهای جهانی افزوده میشود و موجب تغییر در تقسیم قدرت خواهد شد – و این به نوبهی خود اثرات شدیدی روی استراتژی و وضعیت مالی آمریکا خواهد داشت. اسراف و تبذیر استراتژیک ایالات متحده، با توجه به گستردگی علائقی که در سراسر آسیا، خاور میانه، آفریقا، اروپا و قفقاز دارد – قطع نظر از نقش پاسداری آن از خطوط آبی جهان و محافظت شهروندانش از خطر تروریستهای اسلامی – کاهش هزینهها را برای این کشور اجتنابناپذیر میکند. افزون بر این، رابطهی حساسی میان وضعیت اقتصادی و نظامی یک قدرت بزرگ از یک طرف و میزان اعتبار و قدرت نرم [تأثیرگذاری از طریق فرهنگ و ارزشهای سیاسی/م] و ظرفیت مذاکره و برنامهریزی آن از طرف دیگر وجود دارد. همچنان که شالودههای مادی نظم آمریکایی رو به فرسایش مینهد، ظرفیت این کشور برای شکلدهی نظم بینالمللی از طریق تأثیر گذاشتن، سرمشق شدن و دست و دلبازی کردن نیز نقصان مییابد. و این به ویژه در مورد آمریکایی که از بحران مالی 2008 و رکود اقتصادی بزرگ ناشی از آن به تک و تا افتاده است، صدق میکند. ایالات متحده در اوج اقتدار نظامی و اقتصادیاش پس از جنگ جهانی دوم واجد چنان ظرفیت مادیاش شد که توانست از طریق حمایتهای مالی گسترده، نظام بینالمللی را برای حفظ ثبات اقتصادی و سیاسی خود سامان دهد. و حالا این ظرفیت بسیار کاهش یافته است. همهی اینها به قدرتهای فزونخواه منطقهای نظیر چین، برزیل، هند، روسیه، ترکیه و اندونزی، برای رویارویی فزاینده با نظم کهنه، میدان بیشتری میدهد. با توجه به آسیبدیدگی نسبی موقعیت آمریکا، جسارتِ قدرتهای نوپدید برای اثر گذاشتن بر نظم موجود و مراقبت در بازسازی نظام بینالمللی، جهت تأمین منافع، هنجارها و ارزشهای خود، بیشتر خواهد شد. این به ویژه در مورد چین که از «سدهی سرافکندگی» زیر سلطهی غرب سر برآورده و به جایگاه یک قدرت بزرگ رسیده است، صدق میکند. این که پکن اینک میخواهد در یک نظم بینالمللی آمریکا ساخته، که صرفاً برای برتری منافع و ارزشهای آمریکا طراحی شده است، عهدهدار نقش یک «شریک پرمسئولیت» شود، یک جهش بزرگ است. این تحولات ژرف، پرسشهایی بسیار جدی پیش میآورد: جهان به کجا هدایت میشود؟ نقش آمریکا در جریان این گذار چیست؟ برای ایالات متحده، طی دو دههی آینده، مدیریتِ نحوهی گذار، مهمترین آوردگاه استراتژیک خواهد بود. فکر کردن دربارهی این که ما از کجا ممکن است سر در آوریم، به ما کمک میکند که نگاهی به پشت سرمان بیندازیم. نه تنها به 70 سال گذشته، بلکه به گذشتههای دورتر. زیرا فرآیند گذار و پیشرفت آن تنها بیانگر پایان سلطهی جهانی آمریکا که از 1945 به بعد آغاز شده است، نیست. این فرآیند همچنین، پایان سلطهی غرب بر روند رویدادهای جهان است که از 500 سال پیش با خشونت آغاز شده بود. در این نیمهزارهی تاریخ جهان، موقعیت جهانی غرب تضمین شد و رهبریت تغییرات جهانی در میان قدرتهای متمدن غربی دست به دست میشد. اکنون که به هر حال، گرانیگاه جغرافیای سیاسی و اقتصادی نظام بینالمللی از جهان یورو- آتلانتیک به سوی آسیا میل میکند، ما شاهد آغاز جابجایی قدرت میان تمدنها هستیم. البته نباید در اهمیت این تحولات مبالغه کرد. پایان قریبالوقوع نظم کهنه – چه پکس آمریکا و چه دورهی سلطهی غرب- حاکی از گذاری نگرانکننده به هیئت قدرتی نو اما نامشخص در سیاست بینالمللی است. در دوره سلطهی غرب، عصر هژمونی آمریکا بر خاکستر نظم بینالمللی گذشته، یعنی پکس بریتانیکا پدیدار شد. و این جابجایی اروپا با آمریکا، ایالات متحده را به مثابهی کانون قدرت جهانی رقم زد. اما جابجایی این دو نظام بینالمللی در اثر دو جنگ جهانی در سدهی بیستم و رکود جهانی بزرگ صورت گرفت. پس از پایان جنگهای ناپلئونی در 1815، در آغاز انقلاب صنعتی، بریتانیا به سرعت همهی رقبایش را از نظر انباشت قدرت صنعتی پشت سر گذاشت و توان مالیاش را برای ایجاد یک نظام اقتصادی بینالمللی باز (لیبرال) به کار گرفت. سنگ اولیهی پکس بریتانیا بر دو رکن استوار بود: نقش لندن به مثابهی مرکز مالی جهانی و برتری نیروی دریایی این کشور در سراسر جهان. با گذشت زمان، به تدریج نظام آزاد تجاری بینالمللی مورد حمایت انگلیس، موجب تسهیل گردش سرمایه، تکنولوژی، نوآوری و مهارت در عرصهی مدیریت و ظهور کانونهای جدید قدرت شد. و همهی اینها موقعیت جهانی لندن را تضعیف کرد و موجب سر بر آوردن رقبای اقتصادی و ژئوپولیتیکی بریتانیا شد. بین سالهای 1870 تا 1900، ایالات متحده، آلمان و ژاپن تقریباً به طور همزمان، در صحنه بینالمللی ظاهر شدند و تغییر در موازنه قوا هم در اروپا و هم در جهان آغاز شد، و نهایتاً به فرو ریزی نظم بریتانیایی انجامید. از آغاز سدهی بیستم، امکان رقابت بریتانیا با اقتصادهای پویای آمریکا و آلمان و چیرگی بر تهدیدهای فزایندهای که متوجه منافع استراتژیک آن میشد، دشوار و دشوارتر شد. جنگ بوئرها2 (1902-1899) برای بریتانیا، جهت حفظ امپراتوری هزینههایی سرسامآور داشت و همچنان که منادی زوال بریتانیا بود، روند این فروپاشی را نیز شتاب بخشید. شکاف فزاینده میان تعهدات استراتژیک بریتانیا و منابع و امکانات تحقق آن، بیش از پیش احساس شد. از این گذشته، دیگر کشورهای جهان نیز به تدریج از تمکین به اقتدار و نفوذ بریتانیا سر باز میزدند. انزوای استراتژیک امپراتوری بریتانیا را در این سخن گلایهآمیز اسپنسر ویلکینسون خبرنگار نظامی نشریه تایمز میتوان دید: «ما هیچ دوستی نداریم. هیچ ملتی ما را دوست ندارد.» توسعهطلبی مفرط و روبرو شدن با یک موقعیت استراتژیک وخامتبار، لندن را مجبور کرد که از استراتژی جاهطلبانه خود و سیاست قرن نوزدهمی «انزوای باشکوه» که موجب افتراق بریتانیا و دیگر کشورها بود، دست شوید. مسئلهی مهم دیگر خطر فزایندهی آلمان به خاطر رشد اقتصادی پویا و افزایش قدرت نظامی و نیز رشد جمعیت آن بود. آلمان که از نظر قدرت اقتصادی بر بریتانیا پیشی گرفته بود، با ساختن یک ناوگان جنگی بزرگِ نیرومند و مدرن آغاز به تهدید برتری نیروی دریایی بریتانیا در محدودهی آبهای خود کرد. بریتانیا برای تمرکز نیروهای خود علیه خطر آلمان با ژاپن همدست شد و توکیو را برای جلوگیری از توسعهطلبی آلمان و روسیه در شرق آسیا به خدمت گرفت. بریتانیا همچنین با باز گذاشتن دست واشنگتن در [قاره] آمریکا و کارائیب، ایالات متحده را به مثابهی یک رقیب خنثی کرد. سرانجام اختلافاتش را با فرانسه و روسیه رفع کرد و در پی آن عملاً با هر یک از آن دو کشور علیه آلمان متحد شد. جنگ جهانی اول پایان پکس بریتانیا را رقم زد و نقطهی آغازی بر پایان سلطهی جغرافیای سیاسی اروپا شد. رویداد کلیدی، ورود آمریکائیان در این جنگ جهانی بود. بنا بر آن چه دولتمرد انگلیسی جورج کانینگ در اوایل قرن نوزدهم نقل کرد، این وودرو روزولت بود که نیروی دنیای جدید را « برای اصلاح موازنهی قدیم» بوجود آورد. قدرت اقتصادی و نظامی آمریکا نقش سرنوشتسازی در شکست قطعی آلمان داشت. ویلسون در سال 1917 وارد جنگ شد تا با استفاده از قدرت آمریکا هر دو طرف جنگ [متحدان و آلمانیها] را به پذیرش دیدگاه خود مبنی بر اعمال نظم بینالمللی وادارد. پیمان صلحی که به جنگ جهانی اول پایان داد، یعنی معاهدهی ورسای، به هر حال، نارسایی خود را نشان داد. ویلسون نمیتوانست مردم کشور خود را به پیوستن به جامعهی ملل3 مطلوب خود وادارد. و سیاست واقعبینانهی اروپایی بر دیدگاه او دربارهی نظم پس از جنگ چیره شد. اگرچه عقل تاریخی حاکی از آن است که آمریکا در دورهی دوم ریاست جمهوری ویلسون به انزوای خود و «وضعیت عادی» هاردینگ وارن4 بازگشت، اما این نادرست است. ایالات متحده کنفرانس دریایی واشنگتن را برگزار کرد و به تنظیم قراردادهای دریایی واشنگتن کمک کرد تا مانع مسابقهی تسلیحاتی دریایی ایالات متحده با بریتانیا و ژاپن شود و از رقابت فزایندهی قدرتهای بزرگ برای نفوذ در چین بکاهد. آمریکا همچنین نقشی کلیدی در تلاش برای بازسازی اقتصادی و سیاسی و ثبات در اروپای جنگزده ایفا کرد. این امر به بازسازی اقتصادی آلمان و به انسجام سیاسی در اروپا از طریق طرح داوز و یانگ کمک میکرد. این طرح به مسئلهی حادِ پرداخت خسارات توسط آلمان معطوف میشد. هدف، کمک به اروپا برای ایستادن بر پاهای خود بود تا دیگر بار بازاری فعال برای کالاهای آمریکایی گردد. آنگاه رکود بزرگ5 از راه رسید. هم در اروپا و هم در آسیا، مشکلات اقتصادی پیامدهای ژئوپولیتیکی ژرفی داشت. همچنانکه ای، اچ. کار در اثر کلاسیک خود «بحران بیست ساله» (1939 - 1919)، به روشنی تشریح کرد، علت از هم پاشیدگی نظم ورسای این بود که بین مقررات و مفاد پیمان ورسای و توزیع واقعی قدرت در اروپا شکافی فزاینده وجود داشت. حتی در خلال سالهای دههی 20 قدرت نهفته آلمان چشماندازی را پدید آورد که حاکی از تلاش برلین برای تحدید هژمونی قارهای بود. وقتی آدولف هیتلر در سال 1933 صدر اعظم آلمان شد، نیروهای نظامی آلمان را که در سالهای 20 طبق قرارداد ورسای در مهار کشورهای اروپایی قرار داشت، آزاد ساخت؛ در ضمن، فرانسه و بریتانیا توان مادی برای اجرای مقررات پس از جنگ را نداشتند. و رکود اقتصادی نیز شکافهای ایدئولوژیک، طبقاتی و اجتماعی را ژرفتر و آشفتگی در سیاستهای ملی کشورهای اروپایی را شدیدتر کرد. رکود در آسیای شرقی، سیاست اقتصادی و سیاست خارجی لیبرالی را که در ژاپن طی دههی 20 در پیش گرفته بود، از اعتبار انداخت. عناصر توسعهطلبِ ارتش ژاپن در توکیو قدرت گرفتند و کشور را به سوی یک ماجراجویی نظامی در منچوری سوق دادند. همهی قدرتهای بزرگ از جمله ایالات متحده در واکنش به آشفتگی اقتصادی، سیاست باز اقتصادی بینالمللی و تجارت آزاد را قربانی ناسیونالیسم اقتصادی، حمایت از اقتصاد ملی و مرکانتالیسم کردند. بحران سالهای 30 در آن چه جان لوکاس «آخرین جنگ اروپایی» نامید، به اوج خود رسید. اما این جنگ یک جنگ اروپایی باقی نماند. شکست آلمان تنها میتوانست با قدرت اقتصادی و نظامی آمریکا و تلاشهای قهرمانانهی اتحاد شوروی قطعیت یابد. در این اثنا، جنگ به سرعت به اقیانوس آرام کشیده شد. در آن جا سنگرهای مستعمراتی غربی زیر فشار حملات نظامی سنگین ژاپن قرار گرفتند. جنگ جهانی دوم، سیاست بینالمللی را در سه حوزهی اساسی شکل داد: نخستین نتیجهاش، به قول هاجو هولبرن تاریخدان، «فروپاشی سیاسی در اروپا» به مثابهی پردهی آخر دوران اروپا محوری در سیاست بینالمللی بود. اروپای غربی اینک در پی این فلاکت اقتصادی، دیگر بدون کمک آمریکا قادر به دفاع از خود و یا تجدید حیات اقتصادی خود نبود. دوم، شکستهای نظامی انگلیس، فرانسه و آلمان در آسیا به ویژه تسلیم خفتبار انگلیسیها در سال 1942 در سنگاپور، افسانهی شکستناپذیری اروپا را زدود و موجبات برآمد جنبشهای ملی را فراهم آورد و این روند طی دو دهه به فروپاشی مستعمرات اروپایی در آسیا انجامید. این فرآیند، شالودههای خیزش اقتصادی آسیا و آغاز شکفتگی آن در سالهای دههی 70 را ریخت. سرانجام، جنگ شرایط اقتصادی و ژئوپولیتیکیای را بوجود آورد که به موجب آن ایالات متحده توانست یک نظم بینالمللی پس از جنگ بوجود بیاورد و به قدرت مسلط جهانی، نخست در جهان دو قطبی در رقابت با اتحاد شوروی و سپس با فروپاشی شوروی در سال 1991، به تنها ابر قدرت جهانی تبدیل شود. بدین ترتیب از 1945 ما شاهد ظهور نظم جهانی نوینی هستیم که حالا دیگر خود به نظم قدیم تبدیل شده است و هم اکنون زیر فشار جهانِ خودش قرار گرفته است. البته ما برای مدت طولانی شاهد احتضار دردآور پکس بریتانیا بودیم که توانسته بود یک سده پیش از به زانو در آمدن در برابر آتشبار دو جنگ جهانی و بحران، ثبات نسبی خود را حفظ کند. این گویای آن است که دورههای گذار جهانی میتواند مغشوش، پیشبینیناپذیر، طولانی و خونین باشد. این که آیا دورهی گذارِ جاری با آرامش و سهولت پیش خواهد رفت، مسئلهای قابل بحث است و یکی از پیشبینیناپذیرترین مسایل پیش روی جهان امروز است. از زمانی که ایالات متحده نیروی سرکردهی جهان شد، تلاش کرد برای تأمین مهمترین منافعاش، به ویژه بر سه منطقه کلیدی سلطهاش را اعمال کند: اروپای غربی، آسیای شرقی و خاورمیانه/خلیج فارس. آمریکا همچنین یک نظام تجارت بینالمللی باز (لیبرال) را به منظور مدیریت سیستم مالی جهانی، فراتر از آن چه بریتانیا در سدهی نوزدهم داشت، بوجود آورد. در سال 1944 قرارداد برتون وودز6، دلار را به عنوان پول (ارز) شاخص بینالمللی تثبیت کرد. بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و موافقتنامه عمومی دربارهی تعرفههای بازرگانی، تجارت بینالمللی را ایجاد کرد. سازمان ملل بوجود آمد، و شبکهای از اتحادها تحت رهبری آمریکا شکل گرفت که مهمترین آنها ناتو بود. شاید وسوسهکننده باشد اگر نگاهی به عقب یعنی به سالهای جنگ سرد به عنوان دورهی طرحهای شجاعانه آمریکا بیاندازیم. سرانجام، واشنگتن یک بازی دو جانبه استثنایی را به انجام رساند: همزمان با پرهیز از جنگ قدرتهای بزرگ، آنچنان که جورج اف. کنان در سال 1946 پیشبینی کرد، آمریکا با اتحاذِ سیاست تحدید نفوذ اتحاد شوروی از یک جنگ پرهیز میکرد و به فرآیند فرو ریزی آن کشور از طریق تناقضات درونی آن سیستم مؤثر واقع شد. در ضمن، آمریکا مسئلهی آلمان در اروپا را حل کرد، راه آشتی مجدد فرانسه – آلمان را هموار کرد و تختهپرشی برای انسجام اقتصادی اروپای غربی شد. در آسیا، ایالات متحده به بازسازی یک ژاپن با ثبات و دموکرات بر خاکستر شکست آن کشور در جنگ جهانی دوم، کمک کرد. پس از جنگ جهانی دوم برای جهانِ سه گانهی پاکس آمریکا یعنی ایالات متحده، اروپای غربی و ژاپن، یک دورهی 25 ساله صلح و رفاه بوجود آمد. اینها دستاوردهای قابل ملاحظهای بودند و مورد تحسین نیز قرار میگرفتند. با این همه، اساساً روشن نیست که واقعیت دوران جنگ سرد، رضایتی را که غبطهاش را میخورد، برآورده کرده باشد. سیاستهای مختلفی ممکن است موجبات پایان جنگ سرد را فراهم کرده باشند، اما در هر حال برای ایالات متحده، هزینهاش اندک بود. جنگ سرد از نظر مالی و جانی پرهزینه و زیانبار بود (آشکارترین نمونهها، جنگ در کره و ویتنام بود). آمریکا در افزایش تنشهای پس از جنگ با اتحاد شوروی و تبدیل رقابت سنتی قدرتهای بزرگ (بر مبنای شناسایی متقابلِ مناطق نفوذ) به رقابت سرسختانه ایدئولوژیک مسئولیت بزرگی داشت. رهبران ایالات متحده در جریان جنگ سرد، درگیر تهدیدها و تبلیغات مبالغهآمیز قدرت شوروی بودند. شماری از سیاستمداران و مفسران برجسته آن زمان – به ویژه کنان و روزنامهگار برجسته والتر لیپمن- علیه تشدید خصلت نظامیگرانه و جهانشمول سیاست آمریکا در زمینه تحدید نفوذ شوروی، هشدار دادند. آنها نگران بودند که مبادا ایالات متحده با مقابلهی جزء به جزء با شوروی یا کمونیستها در همهی زمینهها و همه جا خود را بیش از حد درگیر هزینههای آن کند. پریزیدنت دوایت آیزنهاور نیز نگران هزینههای جنگ سرد و فشارهای ناشی از آن بر اقتصاد ایالات متحده بود و آن را برای هر نظام حکومتی که آمریکا خود را متعهد به دفاع از آن میدانست، تهدیدی میشمرد. در طول جنگ سرد، باور به جهانشمول بودن آرمانها و ارزشهای آمریکایی، حلقهی اصلی استراتژی تحدید (نفوذ شوروی) بود، و توجیه بر حق بودن مدل توسعهی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن باعثِ در غلتیدن ایالات متحده به جنگ فاجعهبار ویتنام شد. فروپاشی اتحاد شوروی پرسشهایی را که ممکن بود دربارهی سیاستهای آمریکا در جنگ سرد مطرح شود، به سرعت از اهمیت انداخت، در عوض موجی از تفکرِ شکستناپذیری سرمستانه را در ایالات متحده برانگیخت. تحلیلگران «عصر تک قطبی» را جشن گرفتند و احساس کردند که با پیروزی قطعی الگوی غربی و دموکراسی به مثابهی یک نقطهی پایان در توسعهی مدنی بشر، «پایان تاریخ» را میتوان ترسیم کرد. این تفکر در واقع، نمیتوانست دریابد که این پیروزی گذراست. ولی حتا در دو دههی آخر جنگ سرد، بذر زوال آمریکا پاشیده شده بود. در یک ارزیابی پیشگویانه – ولی خام- ریچارد نیکسون، رئیس جمهور آمریکا و وزیر امور خارجه، هنری کیسینجر، گفتند که نظام دو قطبی جنگ سرد به یک نظام چند قطبی پنجگانه که مرکب از ایالات متحده، شوروی، اروپا، چین و ژاپن خواهد بود، تبدیل خواهد شد. به هر رو، نیکسون در سال 1971 کاهش قدرت بینالمللی مالی آمریکا را به موضوع بحث تبدیل کرد و در پاسخ به فشارهای ارزی، دلار را به عنوان استاندارد طلا در سیستم برتون وودز حذف کرد. در سال 1987 پل کندی از دانشگاه ییل، اثر درخشانش «طلوع و غروب قدرتهای بزرگ» را منتشر کرد که حاوی مسایلی دربارهی ضعف اقتصادی، مالی و ساختاری آمریکا بود. نارساییهایی که به تدریج میتوانست بنیادهای قدرت ایالات متحده را سست کند. به دنبال پیروزی آمریکا در جنگ سرد و ترکیدن حباب اقتصادی ژاپن، تزهای کندی عملاً به فراموشی سپرده شدند. اکنون در نتیجه فروپاشی مالی 2008 و رکود ناشی از آن، روشن شده است که در طول این مدت کندی و دیگر «زوالگرایان» بر حق بودهاند. همان علتهایی که آنها دربارهی بحران برشمردند، هستهی اصلی بحثهای جاری دربارهی چشمانداز اقتصادی آمریکاست: مصرف انبوه و پسانداز ناکافی، کسری مداوم موازنهی تجاری و حساب جاری، تضعیف روندِ صنعتی شدن، کندی سیر رشد اقتصادی و کسری مزمن بودجه فدرال، که فزونی وخامتبار قروض ملی را دامن میزنند. Copyright: gooya.com 2016
|