عقل توجيهگر (بخش دوم)، احمد فعال
عقل توجيهگر از جائی در جان آدميزاده نفوذ میکند که حقيقت ميان تهی میشود. آيا اين پيام مخرب تکنيک بود که حقيقت را ميان تهی کرد؟ يا نه، اساساً ماهيت تکنيک نسبت به امر حق تخريبگر است؟ چرا تکنولوژی به اسطوره قرن ما تبديل میشود؟ تکنولوژی اسطوره میشود، زيرا کارکرد اسطورهها ميان تهی کردن چيزهاست. همچنانکه رولان بارت به درستی میگويد، نقش اسطوره تبديل کردن محتوا به فرم است
۳- چگونه عقل ناب به عقل توجيهگر تبديل شد؟
رسالت علم از ديرباز کشف حقيقت بود. و انسان تنها در برابر حقيقت متعهد است. علاوه بر اين، همانها که رسالت علم را کشف حقيقت بيان میکردند، میدانستند و يا نمیدانستند، برآيند بيان علمی همواره در خدمت آگاهی و رهائی جامعه بود و هست. با اين وجود علم در خدمت آگاهی و رهائی جامعه و انسان قرار نمیگيرد، تا ماداميکه درونمايه آن از عنصر آزادی شکل نگرفته باشد. حقيقت خواه نسبی باشد يا مطلق، چيزی از رسالت علم نمیکاهد. انسان موجودی فعّال و نسبی است و درک او از حقيقت نيز نسبی است. اما اين نسبيت مانع از صيروريت (= شدن) انسان در انکشاف حقيقت نمیشود. مطلق کردن امر نسبيت، گواه آشکاری است بر مطلق بودن امر حقيقت*. و رهائی تدريجی انسان از مناسبات قدرت گواه آشکاری است بر اينکه، برآيند بيانهای علمی، آزادی انسان و تعهد به حقيقت را هدف قرار دادهاند. با اين وجود خواننده میتواند با نظرات اينجانب موافق نباشد، اما نمیتواند انکار کند که هرگاه علم از درونمايه آزادی تهی شود، و تعهد علم و انسان در برابر حقيقت از ميان بر خيزد، تعهد انسان از حقيقت، به تعهد در برابر قدرت تبديل خواهد شد. توجيه قدرت از آنجايی شروع میشود که علم از رسالت خود تهی میشود. توجيه قدرت امر تازهای نيست. شايد از همان ايامی که انديشههای علمی در ذهن انسان جرقه زد، هم از ناحيه کاهنان اساطيری و هم از ناحيه فيلسوفان، توجيه قدرت يکی از هدفهايی بود که در پارهای از نظريات علمی و فلسفی بيان میشد. اما امروز نظريات علمی از ناحيه امر تکنيکی است که به بيان قدرت تبديل میشود. مناسبات ميان علم و تکنيک پرده از ماجرائی بر میدارد که طی آن عقل ناب به عقل توجيهگر تبديل شد. زمانی که کانت اصل مالکيت و صيانت نفس را به عنوان پيشفرضهای عقل ناب پذيرفته بود، آيندهای را که تکنيک اين پيشفرضها را بنا به طبع و سرشت خود تفسير میکرد ناآگاه بود. او از سرنوشتی را که علم در پيوند با تکنيک، آنچنان که از نيمههای دوم قرن بيستم يافت، کاملا ناآگاه بود.
سرّ ناآگاهی کانت اينجاست که او نمیدانست در کدام بزنگاه، تکنيک عامل از خود بيگانگی علم میشود. در بزنگاهی که نيروهای محرکه قدرت، خواه در سياست و خواه در اقتصاد، و خواه در فرهنگ برای تکنيک تدارک ديده بودند، علم با ميان تهی شدن از محتوای واقعی، از خودبيگانه شد. حاصل آنکه، علم از خود بيگانه، درونمايه خود را از آزادی تهی و از قدرت پر میکند، رسالت خود را از انکشاف حقيقت و رهائی انسان تهی و توجيهگر انقياد انسان در نظام رسانهای و تنبيهی میشود. حاصل آنکه، اصل صيانت نفس به مدد گسترش مالکيت و رقابت و شکل گيری انحصارات (منوپلها) تجاری و صنعتی، وسوسه جاودانگی را در مناسبات سلطه تقويت میکند. تکنيک عامل از خود بيگانگی علم میشود، زيرا بيانهای علمی به جای تفکر و فراخواندن انسان به دامنه تأملات خويش، دامن او را از فراچنگ انداختن به خويشتن کوتاه و چنگ در آستين قدرت میدوزند. تکنيک عامل از خود بيگانگی علم میشود، زيرا همچنانکه هايدگر میگويد، در ايام گذشته علم مقدم بر تکنولوژی و تکيه گاه آن محسوب میشد، اما در دوران معاصر اين رابطه وارونه شده است. اينک علم به ابزار تکنيک بدل شده است. در گذشته پيشرفتهای علمی به پيشرفتهای تکنيکی منجر میشد، ولی در حال حاضر، پيشرفتهای تکنيکی مستقل از پيشرفتهای علمی صورت میگيرد. نويسنده مقاله آميختگی تکنولوژی و علم در توضيح آراء فيليپ گامنت درباب اين آميختگی مینويسد :«آميختگی علم و تکنولوژی که در زبانشناسی به عنوان يک اصل پذيرفته شده بود، به تدريج مقبوليت خود را از دست داد. گامت توضيح میدهد که بر اساس مطالعات جديدتر، تکنولوژی در درجة اول در داخل بنگاهها توسعه میيابد و بهيچوجه رابطهای قطعی با يافتههای علمی جديد ندارد۱». حاصل آنکه، وقتی علم به ابزار تکنيک تبديل میشود، حقيقت نيز که درونمايه علم و رسالت علم بود، به دلخواه کارگزاران تکنولوژی تفسير میشود.
اينکه به گفته گامنت تکنولوژی در داخل بنگاهها توسعه پيدا میکند، معنی آن اين است که اگر علم بخواهد بر توسن تکنولوژی سوار شود بايد به جای کتابخانهها و پژوهشکدهها پای در رکاب بنگاههای تجاری بگذارد. فلسفه تجاری شدن علم از همينجا ناشی میشود. از همينجا که ميان نويسندگان، روشنفکران و دانشجويان و اساتيد دانشگاه و بنگاههای تجاری رابطه داد و ستد پولی برقرار شده است. علم از جستجوی حقيقت و تعهد به حقيقت بازمانده است و تنها در برابر مصرف کنندگان و صاحبان بنگاهها متعهد شده است. فلسفه کاربردی شدن علم از همينجاست که از ماهيت تکنولوژی سربرمیآورد. در کتابی که تحت عنوان اسطورههای سياسی منتشر کردهام، در سرنوشتی که علم به تکنيک، و تکنيک به کاربردی کردن علم منجر شد، به اين امر اشاره کردهام که :[تکنولوژی نوعی بازی است که به مقولاتی چون حقيقت و عدالت و زيبايی کاری ندارد. هدفها به وسيله پول و سرمايه تعيين میشوند و روشها از ميزان "قابليت اجرايی" هر چيز استخراج میشوند. وقتی حقيقتی در کار نيست، ديگر انديشهورزان به جای اثبات کردن و يا رد کردن مقولات، به روشهايی که بر ارزش افزوده پولی میافزايند، اهميت میدهند. بنا به گفته فرانسوا ليوتار: «بدون پول هيچ مدرکی وجود نخواهد داشت و اين يعنی اينکه، خبری از اثباتپذيری گزارهها نخواهد بود و خبری از حقيقت نخواهد بود. به عبارتی ديگر بدون پول و سرمايه، مدرک بیمدرک، اثباتپذيری بیاثباتپذيری، حقيقت بیحقيقت. بازی علمی، بازی زبان ثروتمندانه میشود، که در آن هر کس که ثروتمندتر باشد از بيشترين شانس برحق بودن برخوردار بود۲»].
عقل توجيهگر از جائی در جان آدميزاده نفوذ میکند که حقيقت ميان تهی میشود. آيا اين پيام مخرب تکنيک بود که حقيقت را ميان تهی کرد؟ يا نه، اساساً ماهيت تکنيک نسبت به امر حق تخريبگر است؟ چرا تکنولوژی به اسطوره قرن ما تبديل میشود؟ تکنولوژی اسطوره میشود، زيرا کارکرد اسطورهها ميان تهی کردن چيزهاست. همچنانکه رولان بارت به درستی میگويد، نقش اسطوره تبديل کردن محتوا به فرم است. اسطوره تکنولوژی دارای اين قدرت جادوئی است که به هر چيز که نزديک میشود، آن را ميان تهی میکند. ميان تهی شدن چيزها از معنا، در عصری که به پست مدرنيزم موسوم است، نتيجه آخرت زمانی سلطه تکنولوژی است. اسکات لش از دو نوع دلالت معنائی در عصر مدرن و پست مدرن ياد میکند. دلالت معنائی در مدرنيزم، دلالت گفتاری است. در دلالت گفتاری کلمات اهميت و اصالت پيدا میکنند. اما دلالت معنائی در پست مدرن، دلالت فيگورال است. دلالت فيگورال دلالت شکلی است. دلالتی است که شکل بر معنا و محتوای چيزها غلبه پيدا میکند. در دلالت پست مدرن پرسش درباره هر متن يا هر چيز اين نيست که چه معنائی میدهد، پرسش اين است که هر متن چه میکند. در دلالتهای فيگورال يا پست مدرن ميان تهی کردن چيزها از محتوا و معنای خود تا آن اندازه پيش میرود که به گفته آلن فينکل کروت «يک لنگ کفش ممکن است از همه آثار شکسپير با ارزشتر باشد۳». يکی از کارکردهای مهم فيگورال کردن چيزها در پست مدرن، فيگورال کردن فرهنگ است. در فرهنگ مدرنيستی، عقول آدميان بنا به محتوائی که داشت، جهت معنائی چيزها را هم تعين میکرد و هم تفسير. اما در عصری که به پست مدرن موسوم است، عقلانيت نيز دستخوش فيگوراليزم میشود. فيگوراليته کردن عقل، پائين کشاندن عقل از جايگاه تفسير کردن و متعیّن کردن چيزهاست. در سال ۱۹۴۸ وقتی هورکهايمر از افول عقلانيت و صوری شدن عقل ياد کرد، هنوز تا اين اندازه عقل دستخوش تهی شدن از محتوای قرار نگرفته بود. نظام سرمايهداری از زمانی که توليد محوری را ترک و به مصرف محوری روی آورد، روند صوری کردن عقل را آغاز کرد، اما هيچگاه کمر به نابود کردن آن نبست. اما در عصر پست مدرن با فيگوراليته کردن چيزها و با تبديل محتوا به فرم، عقل ميان تهی میشود و سرانجام در وضعيتی که تنها پوستهای بيش از آن باقی نمانده بود، فرومیريزد.
زمانی که رسالت علم کشف حقيقت بود، سمت و سوی انديشههای فلسفی بيان حقيقت بود. با تسلط و دامنگستری نظام تکنيکی و تبديل رسالت علم از کشف حقيقت به اجرائی کردن و کاربردی کردن چيزها، لازم بود تا تکنولوژی در تدارک فلسفهای برآيد که با تبديل محتوا به فرم، به ميان تهی کردن حقيقت بپردازد. ظهور فلسفههائی چون پراگماتيزم (عملگرائی) و يوتيليتاريزم (منفعتگرائی) از يک سو مقتضی صورتگرائی بود و از سوی ديگر مقتضی کاربردی کردن علم بود. خوب است در اينجا توجه خوانندگان را به پارهای از نظرات ريچارد رورتی جلب کنم. نظرات ريچارد رورتی را از اين جهت انتخاب کردم که او را نماينده پراگماتيزم جديد میشناسند. خود او بدش نمیآيد که او را پست مدرن بنامند. رورتی فلسفه پراگماتيزم را فلسفه ضد ماهيت باوری معرفی میکند. جهت اطلاع خوانندگان، ضد ماهيت باوری، فلسفهای است که خصلتهای درونی پديدهها را انکار میکند. به عنوان مثال اگر بگوئيم A خوب است، به اين دليل که دارای ويژگیهای پايداری است که به خوبی تعريف شده است، حرف بيهودهای زدهايم. ضد ماهيت باوری میگويد، A خوب است چون در نسبت با B، C، و D نتايج سودمندتری ببار میآورد. شناخت يک چيز مانند شناخت A ، شناخت نسبتی است که A با پديدههای ديگر مانند B يا C ايجاد میکند. و الا اينکه بگوئيم شناخت A منوط به ويژگیهای درونی A است، حرف بيهودهای زدهايم. رورتی کوشش دارد تا برای اثبات فلسفه ضد ماهيت باوری توجه ما را به تفسيررياضی اشياء و پديدهها جلب کند. زيرا اعداد تنها چيزهائی هستند که نمیتوان سرشت درونی برای آنها جستجو کرد. مثلا وقتی میگويئم عدد ۱۷ چيست؟ در پاسخ چه چيزی میتوان گفت، جز اينکه بگوئيم عدد ۱۷ چيزی جز نسبتی که با اعداد ديگر ايجاد میکند، نيست. در اين تعريف، عدد ۱۷ عبارت است از اينکه بگوئيم ۱۷= ۱۶+۱ يا اينکه بگويم ۱۷= ) -۱۸*۲) و يا اينکه ۱۷=۱- (۲/۳۲). جز اين نسبتها چه چيزی درباره اعداد میتوانيم بگوئيم؟ اما آقای ريچارد رورتی در قياس قرار دادن اعداد فراموش کرده است که بگويد اعداد از اين رو چيزی جز نسبت قرار دادن آنان با يکديگر نيستند، چون در واقعيت فاقد وجود عينی هستند. اعداد چيزی جز نسبت روبطی که اشياء واقعی و عينی با يکديگر برقرار میکنند، نيستند. همچنين است که اعداد جز علائمی که ذهن ما به اشياء نسبت میدهند، وجودی مستقل از ذهن ما ندارند. اما اشياء و پديدارها دارای وجود و محتواهای مستقل از ذهن ما هستند. مقايسه ماهيت اعداد و ماهيت اشياء، و از آنجا به اثبات فلسفه ماهيت باوری روی آوردن، قياس کاملا نابجائی است.
بدينترتيب ريچارد رورتی پس از ميان تهی کردن چيزها از ماهيت آنها، به آشکارا به عقل توجيهگر روی میآورد. به زعم او هدف فلسفههای گذشته جستجو در حقيقت و ماهيت پديدارها بود و معيارهايی چون صدق و کذب، حق و ناحق، حقيقت و خطا را معيار اندازه گيری آنها قرار میدادند. از اين نظر ديگر :«ما به هدفی به نام صدق که در اين کار به ما کمک کند نداريم. همچنانکه دستگاه هاضمه ما به هدفی به نام تندرستی نياز ندارد، تا بکار بيافتد. کاربران زبان در توجيه اعتقادات و خواستههايشان به يکديگر، کاری بيش از آنچه که معده در هضم کردن مواد خوراکی میکند، نمی توانند بکنند. مواد خوراکی که بايد هضم شوند توسط برنامههای خاصی که در دستگاه هاضمه وجود دارند تعين می شوند و [متقابلاً] برنامهها و فعاليتهای توجيهی اعتقادات و خواستهای گوناگون ما را در روياروئی با همگنان کاربر زبانی فراهم میسازد. هدف برتر پژوهش به نام صدق فقط زمانی میتواند وجود داشته باشد که چيزی به منزله توجيه نهائی در کار باشد. مثلا توجيهی نزد خداوند و يا در برابر دادگاه منطق...۴». حاصل کلام رورتی اين است که، وقتی چيزی به نام حقيقت و خطا ديگر در ميان نيست، بايد ديد خواستها و فعاليتهای ما چگونه ما را توجيه میکنند؟ حقيقت و خطا زمانی صحيح است که چيزی به نام توجيه نهائی نزد خداوند وجود داشته باشد. اکنون وقتی چنين چيزی وجود نداشته باشد، هدفها و فعاليتهای ما تنها در برابر اصل سودمندی توجيه میشوند. به عبارتی، آنچه که ريچارد رورتی از گفتن آن بازماند، اين است که هدفها و فعاليتهای ما در سنجه اميال و تمنيات ماست که موجه میشوند. سرانجام کار عقل چيزی بيش از توجيه چنين رابطهای نيست.
بنا به اينکه علم همواره حاصل تأملات انسانی بود، يکی از پيامدهای تفکر علمی توليد ايدههای جديد بود. ايدههائی که پاسخهای جديد به مسائل کهنه ارائه میکردند. تکنولوژی از وجود ايدههای جديد بینياز است. کاربردی کردن و اجرائی کردن ايدهها جانشن آفرينش ايدهها میشوند. در گذشته حوزه تأملاتی انديشههای علمی نياز به فراست داشت، اما امروز حوزه کاربردی کردن انديشههای علمی نياز به سرعت دارد. سطحی شدن علوم و عقول آدميان و نيز سطحی شدن زندگی و مناسبات ميان آدميان، يکی از مهمترين پيامدهای ديگر روند اجرائی شدن و سرعت بخشيدن به تکنيکی شدن علم است. عقلهای سطحی و ميان تهی شده، در عقل صوری و عقل توجيهگر پناه میگيرند. عقل توجيهگر پناهگاه عقول سطحی، آدمهای سطحی و زندگی سطحی میشود. سرانجام ما با يک جهان مسطح روبرو هستيم. جهانی که انحناها و پيچ و تابهای عشق آفرينی و آفرينندگی را از دست میدهد و منطق رياضی را در تفسير رويدادهای طبيعی، جانشين منطق مفاهمهای در فهم رويدادهای زندگی میکند. به نظر هورکهايمر، عقل توجيهگر که او آن را عقل صوری مینامدش، منطق احتمال را جانشين منطق حقيقت میکند. در منطق احتمال، حقيقت انسان و نيازها و آرمانهای او در زنجيرهای از منافع و مصالح قدرت تعريف میشوند. در جهان مسطح شده، عقل توجيهگر ما را به جهانبينی ذرهای و آماری شده هدايت میکند. آماری شدن رويدادها و در نتيجه نگاه احتمالاتی انسان، در همه حوزههای شناختی، بسط و گسترش پيدا میکند. حاصل آنکه، در فرآيند آماری شدن رويدادها، عنصر فرديت نيز از مقام سوژه کنشگر در ابژه قدرت شدن فرو میغلطد و سرانجام رويدادهايی که به حيات دستجمعی آدميان مربوط میشوند، به رويدادهای اتفاقی و تصادفی بدل میشوند که تنها به يمن بخت و قدرت، به تصرف در میآيند.
۴- شيطان نماد عقل توجيهگر
۱- از ابتدای آفرينش عقل، عقل توجيهگر وجود داشته است. عقل توجيهگر وسوسهای بود تا عقل آزاد در کار رهائی و رشد انسان زمينگير شود. شيطان وسوسهای بود که عقل توجيهگر را از راه وسوسههای توسعهطلبی، جاودانگی، جاهطلبی و بقاء نفس، به انسان القاء میکرد. خداوند بار امانت خود را بر دوش انسان مینهد، درحالی که همه فرشتگان از پذيرش چنين مسئوليتی سربازمیزدند۵. بدينترتيب بود که خداوند انسان را جانشين خود در زمين قرار میدهد. فرشتگان به فرمان خداوند مسجود انسان میشوند، اما تنها اين شيطان بود که از سجده بر انسان امتناع میکند۶. نيابت و جانشينی خداوند بر دوش انسان، به حيث ويژگیهائی بود که به او انسانيت میبخشيد. اين ويژگیها حقوق و استعدادهای ذاتی انسان بودند. نيابت و جانشينی خداوند تفويض پذير نبودند و نيستند. اما آدميان به دليل جهل و ناآگاهی، بر نفس خود ظلم کردند۷. نه قدر خود را شناختند و نه قدر جانشينی خداوند را بجا گذاشتند. جانشينی خداوند را به غير سپاردند، و يکی را بر ديگران و يا جمعی را بر جمعی ديگر و طبقهای را بر طبقات ديگر استيلاء بخشيدند. نابرابریها پديد آوردند و سرانجام به موجب بغی و اغوای شيطان يکپارچگی اوليه خود را از دست دادند۸. شيطان موجودی توسعهگراست. توسعه از راه تخريب، اين همه آنچيزی است که شيطان در پی آن بود و هست. شيطان نمیخواهد تا انسان رشد کند. چه آنکه نيک میدانست و میداند که اگر انسان رشد کند، امر جانشينی و نيابت خداوند به درستی انجام میشود. شيطان از راه وسوسه و القاء عقل توجيهگر، به انتظار انحطاط و تخريب انسان نشست، تا عدم سجده خود بر آدمی را نزد خداوند توجيه کند. از اين روست که شيطان خواستار توسعه و وسعت بخشيدن انسان بود و هست، توسعهای با وسعت تخريب خويشتن و تخريب ديگری. جالب است که شيطان در وسوسه آدم همان استدلالی را بکار میبرد که پيشتر در رابطه ميان عقل توجيهگر و عقل ناب ملاحظه کرديم. همان استدلالی که عقل توجيهگر پيشفرضهای عقل ناب را به سرقت برد. اگر خوانندگان محترم به خاطر بياورند، دو اصل صيانت يا بقاء نفس و مالکيت، دو اصلی بودند که عقل توجيهگر از عقل ناب به سرقت میبرد و حاصل آن، از خودبيگانه شدن عقل ناب در عقل توجيهگر بود.
خداوند به انسان امر میکند که در فردوس برين بماند. جائی که نه گرسنگی وجود دارد و تشنگی و نه برهنگی. اما از ميان آنچه که در بهشت وجود دارد، به يک درخت نزديک نشود و از آن نخورد. شيطان به آدم میگويد، بدان نزديک شويد و از ميوه آن بهره ببريد، بدين طريق هم به جاودانگی و هم به سلطنتی که هرگز کهنگی نمیيابد دست خواهيد يافت. آدم با وسوسه شيطان به درخت نزديک میشود و با خوردن ميوه ممنوعه خود را برهنه میيابد۹. اکنون اين مسئله وجود دارد که در داستان نمادين شيطان چه رابطهای ميان نزديک شدن به درخت ممنوعه و جاودانگی وجود دارد؟ خداوند به آدمی امر میکند که به يکی از درختان که مورد اشاره اوست نزديک نشويد، پرسش اينجاست که درخت ممنوعه نماد چه چيزی بود که آدمی از نزديک شدن بدان منع شد؟ چرا نزديک شدن آدمی به درخت يا ميوه ممنوعه او را در زمره ظالمين در میآورد؟ چرا آدمی وقتی بار امانت الهی را بر دوش میگيرد و به موجب چه چيز مرتکب جهل و ظلم میشود؟ در رشته آياتی که حکايت شيطان و آدمی است، چه عناصری وجود دارند که میتوانند، به مثابه کليد درک اين رابطه تلقی شوند؟ اکنون اگر به واژههايی چون، خلود يا جاودانگی آدمی، سلطنت ابدی او، برهنگی آدمی به موجب خوردن ميوه ممنوعه، ارتکاب ظلم و فرو رفتن در ناآگاهی دقت کنيم، ترکيب اين واژهها در چند آيه چه برآيندی بدست ما میدهد؟ چرا خداوند به صراحت مقصود خود را از درخت ممنوعه بازگو نکرد؟ پاسخ به پرسش آخری به بحث ما مربوط نمیشود. خداوند در يکی از آيات خود اشاره میکند که بعضی از آيات را محکم و بعضی ديگر را متشابه آفريد. و تنها کسانی که در علم رسوخ دارند میتوانند آيات متشابه را فهم کنند.
پيشتر ملاحظه کرديد که پيشفرضهای کانت يکی بقاء نفس و ديگری مالکيت، بنا به اينکه در روابط قدرت پيوند میخوردند، عقل ناب را از رسالت خود ميان تهی و به عقل صوری بر میگرداند. در داستان شيطان همه آن عناصری که در فلسفه کانت به عقل صوری منتهی میشدند، حضور دارند. شيطان از آدمی میخواهد که به درخت ممنوعه نزديک شود تا بقاء نفس خود را به ابديت پيوند بزند. او با نزديک شدن و خوردن ميوه ممنوعه بلافاصله عريان میشود. در اينجا درخت ممنوعه هم میتواند به مثابه مالکيت و هم میتواند به مثابه نماد جنسيت تأويل شود. بنا به اينکه جنسيت و مالکيت در طول تاريخ دو نماد قدرت محسوب میشوند، و همواره قدرت بواسطه عناصر جنسيت و مالکيت محل بروز پيدا کرده است، به محض نزديک شدن آدمی به درختی که از آن منع شده بود، عقل توجيهگر هدف خود را عريان میکند. يکی از شگردهای عقل توجيهگر مغلوط کردن رابطه مقدمه و نتيجه رويدادهاست. به لحاظ نشانه شناختی نيز رابطه دال و مدلولی رويدادها مغلوط میشوند. نزديک شدن به درخت ممنوعه چه ارتباطی به حيات جاودانه دارد؟ شيطان به آدم میگويد، "يا آدم هل ادلک علی شجره الخلد". او نشانه را به آدم اشتباه میدهد. در حالی که عناصر جنسيت و مالکيت با هدف قرار دادن قدرت، در گورها يکديگر را ملاقات میکنند، شيطان به آدم وعده جاودانگی میدهد. آدم با پنهان کردن هويتی که اکنون عريان شده است، به زمين رانده میشود و با از ميان رفتن وحدت و يکپارچگی آنان، به دشمنی با يکديگر بر میخيزند.
۲- رمان فاوست اثر گوته يکی از قديمیترين اسنادی است که روايت ظهور مدرنيزم را در قالب داستان بازمیآفريند. مارشال برمن نويسنده کتاب تجربه مدرنيته، تفصيلی از اين داستان بدست ما میدهد. زمان نگارش اين رمان ۶۰ سال به طول انجاميد، بطوريکه کتاب بعد از مرگ گوته منتشر میشود. گوته از سن ۲۱ سالگی (سال ۱۷۷۰) به نگارش اين کتاب مشغول شد و در سال ۱۸۳۱ آن را به پايان میبرد. در واقع گوته زمانی اين کتاب را به نگارش درآورد که تکنيک و مدنيت مدرن به تازگی سنگ بنای خود را بر پهنه يک نظام آريستوکراتيک (اشرافيت سالار) استوار کرده بود. پس از ۶۰ سال نظام بورژوازی ليبرال چنان خود را بسط داد که مخالفان و موافقان دنيای جديد از دل جامعه سربرآوردند. فاوست قهرمان داستان، آنگونه که مارشال برمن شرح میدهد، نماد دو دنيای جديد و کهن است. فاوست جديد از دل فاوست کهن متولد میشود. او تا نو شدن و استحاله در مدنيت مدرن چند مرحله استحاله شدن را پشت سر میگذارد. فاوست در گام نخست به درون خود فرو میرود و با رؤياهای خود زندگی میکند. در گام دوم فاوست از لاک درونی خويش به بيرون میخزد و راه عشق ورزيدن و با ديگران بودن را پيشه میکند. سرانجام در مرحله سوم استحاله، فاوست راه توسعه را طی میکند. ميل به توسعه و گسترش خود، نيروی عظيمی است که به فاوست جان تازه میبخشد. مفيستوس شيطانی است که در اين مرحله بر فاوست ظاهر میشود و راه توسعهطلبی را بدو آموزش میدهد. شيطان مفيستوس در مقام استاد و ارباب فاوست، در ابتدا به او آموزش میدهد که چگونه خود را بازيابد. گوته به اين امر اشاره دارد که مفيستو استاد و ارباب فاوست، قدرتی است که جز شر کاری نمیکند. نيروی او، نيروی تخريب است. چه آنکه از راه تخريب است که توسعه پديد میآيد :«درست همانطور که اراده و عمل خداوند در مقياس کيهانی مخرب است، شهوت اهريمنی نيز برای نابودی و تخريب دست آخر نقش خلاق ايفاء میکند. فاوست فقط در صورتی میتواند در اين جهان چيزی بيافريند، که با و از طريق اين قدرتهای مخرب عمل کند. در واقع از رهگذر کارکردن با شيطان و طلب هيچ چيز مگر شر است که او میتواند کارش را کنار کار خداوند به پايان برد و خالق خير شود. راه بهشت با نيات بد فرش شده است۱۰».
کتاب فاوست نوعی تراژدی توسعه سرمايهدارانه است. اما مارشال برمن معتقد است که خود فاوست طالب چنين توسعهای نبود، اين شيطان مفيستو استاد و ارباب او بود که در هر فرصتی خودپرستی را میستود، همه اصول اخلاقی را زير پا میگذاشت و در نقش يک کارفرمای سرمايهداری قرن بيستمی ظاهر میشود. مفيستو از فاوست میخواهد که برای توسعه يافتن و گسترش خود، بايد به تقديس نفس خود بپردازد و در اين راه هيچ امری اخلاقیتر از بقاء نفس نيست. در داستان فاوست، يک پيرمرد و پير زن بر فاوست ظاهر میشوند که نماد دنيای کهن هستند. اين زوج پير يگانه منبع شادی سرزمينی بودند که بزودی در انتظار تخريب و توسعه است. آنها در نقطه ای مأوا گزيده بودند، که ماشين توسعه بايد از روی آنان عبور میکرد. مقاومت اين ذوج پير بیفايده بود، همچنانکه مقاومت دنيای کهن در برابر غول بیرحم و مخرب ماشين توسعه بیفايده بود. فاوست، مفيستو و مردانش را فرامیخواند تا اين ذوج پير را در مسيری که بناست بنای جديدی از يک ساختمان مدرن ساخته شود، از سر راه بردارند. بدينترتيب است که فاوست آگاهانه نخستين جنايت خود را بوسيله مردانی که ابزار کار شيطان مفيستو بودند، مرتکب میشود. کتاب فاوست روايت فرآيند فراشد و فروشد دنيای مدرن است. دنيايی که روند توسعه را از راه تخريب، روند، بقاء و گسترش نفس را از راه خودخوهی و مرگ ديگری، و سرانجام روند خلق و آفرينندگی را از راه ويرانگری تعقيب میکند. مارشال برمن در مقام يک سوسياليست، اين فرايند را يک امر ديالکيتکی و قابل دفاع معرفی میکند. همانگونه که استالين تأکيد میکند که برای ساختن يک اُملت بايد ابتدا تخم مرغ را شکست، به عقيده مارشال برمن: «اين همان ديالکتيکی است که بزودی کل اقتصاد، دولت و جامعه مدرن بايد بدان گردن نهند. و اين همان ديالکتيکی است که بزودی کل اقتصاد، دولت و جامعه مدرن را دربرگرفته و آن را به حرکت وامیدارد۱۱».
به عقيده مارشال برمن، هدف فاوست، گشودن فضای زيست و پيشرفت برای نوع بشريت است. اما اين نقش شيطان مفيستو است که فرمان تخريب و ويرانی صادر میکند. فاوست خواهان تخريب و ويرانی نيست، اما در روند توسعه و پيشرفت، او ناگزيز است که از قاعده پختن يک اُملت تبعيت کند. همان فرمانی که ساليانی پيش از آن توسط برناردو ماندويل (در سال ۱۷۱۴) ارائه شد. به عقيده ماندويل بسياری از رذائل فردی انسان نظير خودخواهی، در زمره فضائل جمعی محسوب میشوند. چه آنکه اگر خودخواهی وجود نداشت، پيشرفتی هم در کار نخواهد بود. اين همان استدلالی است که تنها از عقل توجيهگر برمیآيد و شيطان دائماً در حال توجيه چنين رابطهای است. در ادامه به گشودن اين معمّا باز خواهم گشت.
احمد فعال
[email protected]
www.ahmadfaal.com
فهرست منابع:
* گاه از نسبيت چنان غول بیشاخ و دم میسازند که خود امر نسبی را به امر مطلق برمیگرداند. واقعيت اين است که نسبيت اگر به امر مطلق تبديل نشود، خود مشمول نسبيت شده و در نتيجه نقض میشود. اکنون وقتی نسبيت خود به امر مطلق تبديل میشود، چرا بايد از مطلق بودن امر مطلق واهمه داشته باشيم؟
۱- به نقل از مقاله تمايز تکنولوژی از علم و پيامدهای سياستی و راهبردی آن عليرضا شاهميرزايی.
۲- کتاب وضعيت پستمدرن نوشته فرانسوا ليوتار، ترجمه آقای نوذری ص ۱۴۷
۳- کتاب شکست انديشه نوشته آلن فينکل کروت
۴- کتاب فلسفه اميد نوشته ريچارد رورتی ترجمه عبدالحسين آذرنگ نشر نی ص ۸۵
۵- قران :سوره احزاب آيه ۷۲
۶- قران :سوره ط آيه ۱۱۶
۷- قران :سورآيه ۷۲ه احزاب
۸- قرآن: سوره بقره آيه ۲۱۳ «کان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الکتاب بالحق ليحکم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغياً بينهم» مردم يک جامعه واحد بودند و اختلافی ميانشان وجود نداشت. از اين رو خداوند پيامبران را برانگيخت تا مردم را بيم و اميد دهند. همچنين کتاب آسمانی که به سوی حق دعوت میکرد با آنها نازل کرد تا حق ميان آنان داوری کند. در اين ميان تنها کسانی که حق و نشانههای آن را به روشنی دريافت و انکار کردند به ستمگری پرداختند و راه اختلاف را پيشه کردند.
۹- قران : سوره طه آيات ۱۱۸ تا ۱۲۲
۱۰- کتاب تجربه مدرنيته نوشته مارشال برمن ترجمه مراد فرهاد پور، انتشارات طرح نو ص ۵۷
۱۱- همان منبع ص ۵۸