گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
19 مهر» کنش و واکنش، ابوالحسن بنیصدر6 مهر» عقل آزاد و حکمت؟ ابوالحسن بنی صدر 8 شهریور» قانون و رابطه ملت با دولت، ابوالحسن بنیصدر 11 مرداد» اقتصاد و تحريم؟ ابوالحسن بنیصدر 29 تیر» حق و کثرت و توحيد آراء، ابوالحسن بنیصدر
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! به دل انديشيدن؟ ابوالحسن بنیصدرعقلی که انديشه راهنمای او بيان استقلال و آزادی است، به دل میبيند و به دل میشنود و به دل میانديشد. برای مثال، چنين عقلی، چون از ديگری عمل خلاف حقی را ببيند، عارف از حق دوست داشتن و دوست داشته شدن است و عمل خلاف حق را نقد میکند و عمل حق را بر مرتکب عمل ناحق، میشناساند و، با او، در حق، دوست میشودپاسخ به پرسشهای ايرانيان پرسش اول: منظور از بدل انديشيدن چيست؟ با کامل تشکر از شما استاد بزرگوار. • پاسخ به پرسش اول: اين ايام که مشغول آماده کردن کتاب دوم پيرامون دموکراسی هستم، درجستجوی پيشينه دموکراسی در ايران، از جمله، اوستا را بارديگر خواندم و باز دانستم که در اوستا نيز، از به دل انديشيدن سخن رفته است. دل فراخنای بی کران دوستی است. پس حد ساز وحد گذاری که زور است بدان راه ندارد. بدين قرار، به دل انديشيدن، رها کردن عقل از هر محدود کننده ايست. آن گاه که عقل تمامی استقلال و آزادی خويش، به سخن ديگر، خودانگيختگی کامل خود را بدست می آورد، به دل می بيند و به دل می شنود و به دل می انديشد. موازنه عدمی را اصل راهنما کردن، همين است. بسيار در باره خردمداری و خرد ورزی شنيده ايم و خوانده ايم. اما کم خوانده ايم و شنيده ايم در اين باره که عقل بر کدام اصل راهنما کار می کند؟ برای مثال، وقتی يکچند از اهل عرفان حساب دل را از حساب عقل جدا می کنند، اصل راهنمای عقل آنها، ثنويت است. حال آنکه به دل انديشيدن، بازتاب توحيد يا موازنه عدمی است. با آنکه از کودکی، عقل هريک از ما به اصل راهنمائی خو می کند، اما هيچگاه به ما نمی گويند، آگاه و ناخود آگاه، عقل ما را به کار کردن بر اصل راهنمائی خو داده اند. بديهی است به ما نيز نگفته اند اصل راهنمائی که عقلهای ما بدان خو کرده اند، بسا موازنه عدمی که راهنمای عقل در حالت خود انگيخته است، نيست، اصل راهنمای ديگری است. لذا نمی دانيم که ولو در حال طبيعی، اصل راهنمای عقل موازنه عدمی است، اما عقل می تواند آن را با اصل ديگری جانشين کند. در حقيقت، از آزادی ها که انسان دارد و درونی او است، يکی آزادی انتخاب اصل راهنما است. و شما پرسش کننده گرامی حق داريد بپرسيد: عقل چه نياز به اصل راهنما دارد؟ در حالت طبيعی، يعنی حالتِ رها از حضور و سلطه قدرت بر عقل، عقل از محدود کننده رها و برخوردار از همه توان خلاقيت خويش است. به دل می بيند و به دل می شنود و به دلی می انديشد. اما وقتی کودکی که ما هستيم را، از آغاز، بر محور قدرت، بار می آورند و شيوه تنظيم رابطه با قدرت را به ما می آموزند، اين محور تنظيم کننده فعاليتهای عقل ما می گردد. عقل فراخنای بيکرانی را گم می کند که، در آن، همه چشم و گوش است و هستی آفريده عرصه خلاقيت او است. انسانی که بر مدار قدرت می انديشد، فعاليتهای خود را با قدرت، فعاليتهای ديگری را با قدرت و فعاليتهای هستی را با قدرت، تنظيم می کند. هرگاه قدرت را فعال مايشاء تصور کند، خود را فعل پذير می انگارد و وضعيتی را پيدا می کند که مردم ايران پيدا کرده اند. و اگر قدرت را وسيله گمان برد و خود و يا ديگری را صاحب آن فرض کند، خويشتن را محور می کند و با ديگری يا ديگران رابطه فعال و فعل پذير برقرار می کند. بدين سان، عقل او ثنويت را اصل راهنما می کند و هرآنچه بيرون از محدوده دو محور است را نمی بيند. صداهائی بيرون از اين محدوده را نيز نمی شنود. در درون اين محدوده نيز، بسا تنها دلخواه محور فعال را می بيند و می شنود. اين سان، عقل خويشتن را از دل محروم می کند. اين محروميت، در شدت خويش، تنهائی و بی کسی ببار می آورد. اينگونه ثنويت را ثنويت تک محوری گويند. در تنظيم رابطه با قدرت، حالت سومی نيز وجود دارد: هرچند کودک در روابط قوا بار می آيد و به آن خو می کند، اما اينطور می آموزد که قدرت بمثابه وسيله را فردی که او است دارد و فردهای ديگر نيز دارند. می پندارد، تنظيم رابطه ميان فردها و گروه ها، تنظيم رابطه قوا به ترتيبی انجام می گيرد که هريک نسبت به ديگر، فعال و فعل پذير می شوند. اين ثنويت را دو محوری می گويند. باز ثنويت اصل راهنما است و محدوده ديد و شنود و انديشيدن عقل را اين دو محور معين می کنند. اينک به روش ديگری در رابطه عقل با اصل راهنما، تأمل می کنيم: کودک در خانه و سپس در مدرسه می آموزد که کارهائی خوب هستند و بايد کرد. کارهائی بد هستند و نبايد کرد. و کارهائی هستند که بهتر است انجام داد و کارهائی هستند که بهتر است انجام نداد. و کارهائی معمولی هستند که می توان کرد و يا نکرد. اخلاق شناسان گفته اند کارهای مجاز از آنجا که پاداش دريافت نمی کنند، موضوع اخلاق نمی شوند. اما نيک که بنگری، می بينی اينگونه کارها، نيز، موضوع اين دو پرسش که خوب است بکنم و يا خوب نيست بکنم، اگر بکنم چه نتيجه ای ببار می آورد و اگر نکنم، چه می شود، هستند. بديهی است برای کودکانی که در خانواده مسلمان و يا خانواده مسيحی و يا خانواده زردشتی و يا خانواده يهودی و يا خانواده بی دين اما با مرام و يا خانواده ای که می پندارد ارزشهای اخلاقی مستقلی وجود دارند، بار می آيند، هريک از اين ۵ نوع کار، تعريفهای يکسان ندارند. کلمه حق نيز تعريف های يکسان ندارد. از اين رو، گرچه برخی از حقوق انسان را همگان می پذيرند، اما بدين خاطر که به پرسش تعريف حق چيست؟ همه يک پاسخ را نمی دهند، حقوق هستی شمول نيز، يکسان پذيرفته نمی شوند و به عمل در نمی آيند. در اين جا، به چند امر مهم بايد توجه کرد: -۱ اخلاق توانا به تعريف خوب و بد نيست. چنين تعريفی را بينش يا انديشه راهنما می کند. از اين رو، اخلاقمند بدون انديشه راهنما وجود ندارد. توضيح اين که فلسفه اخلاق يا اخلاق نظری که عمل اخلاقی و نتيجه و هدف از انجام آن را تبيين می کند، بخشی از هر نحله فلسفی، بنا بر اين، ترجمان جهان بينی آنست. در حقيقت، در هر نحله، الف - فلسفه اولی يا هستی شناسی و از ب تا ه، تابع الف و بيانگر آنند. بدين قرار، هرگاه نحله ای بپذيرد که حقوق انسان ذاتی حيات او هستند، اخلاق نظری اين حقوق را ارزشمند می شناسد و غايت و نتيجه عمل به آنها را خاطر نشان انسان می کند و وجدان اخلاقی مراقبت می کند که انسان به اين حقوق عمل کند. مثال ديگر، هرگاه نحله ای فلسفی و يا يک بيان دينی دادگری را ملکه ای از ملکه های انسان بداند، وجدان اخلاقی هر انسان باورمند به آن نحله، پندار و گفتار و کردار او را با ميزان عدلی می سنجد که آن نحله و يا آن بيان دينی، تعريف می کند. فرض کنيم ارزشهای اخلاقی جهان شمول وجود دارند. «هرچه برای خود می پسندی برای ديگری هم روا دار» را يکی از اين ارزشها خوانده اند. اما آيا آنچه انسان برای خود می پسندد، حق است؟ برای مثال، يک معتاد که اعتياد به سيگار را پسنديده می داند، هرگاه بخواهد ديگری را هم معتاد کند، کار او عملی اخلاقی است؟ پاسخ اين دو پرسش به تعريف کردن حق و نيز تميز پسنديده از نا پسنديده و ديگری است. اما اين تعريفها را يا دين می کند و يا فلسفه. آيا علم نمی تواند اين کار را بکند؟ برفرض که علم بتواند اين کار را انجام دهد، از زمانی که راهنمای پندار و گفتار و کردار آدمی می شود، انديشه راهنما است. -۲ اينک که دانسته شد اخلاق بخشی از انديشه راهنما است، گوئيم: انديشه راهنما يا خالی از زور است و يا به زور نقش می دهد. اولی بيان استقلال و آزادی و دومی بيان قدرت است. اصل راهنمای بيان استقلال و آزادی، موازنه عدمی و اصل راهنمای بيان قدرت ثنويت است. بدين قرار، عقلی که دين يا مرام او بيان قدرت است، بر اصل ثنويت عمل می کند و از دل و يا بی کران لااکراه، غافل است. برای مثال، انديشه راهنمائی که تقدم جستن در بکار بردن زور را روا می بيند، عقل را بر آن می دارد که بکاربردن زور را موجه بداند. از خود بيگانگی می تواند شديد شود و عقل را از ملکه دادگری نيز غافل کند. وجدان اخلاقی انسانی، با چنين عقلی، بکار بردن زور را ارزش نيز می کند. پايان فراگرد از خود بيگانگی همين است. در برابر، عقلی که انديشه راهنمای او بيان استقلال و آزادی است، به دل می بيند و به دل می شنود و به دل می انديشد. برای مثال، چنين عقلی، چون از ديگری عمل خلاف حقی را ببيند، عارف از حق دوست داشتن و دوست داشته شدن است و عمل خلاف حق را نقد می کند و عمل حق را بر مرتکب عمل ناحق، می شناساند و، با او، در حق، دوست می شود. به دل انديشيدن همين است. در عوض، عقلی که از دل غافل است، انديشه راهنمايش بيان قدرت است، «نبايد کرد» بجای خود، «بهتر است نکرد» را نيز دست آويز تخريب ديگری و دشمنی با او می کند. حتی اگر آن اندازه از خود بيگانه نشده باشد که نتواند به خود بگويد تو نيز «نبايد کرد» و «بهتراست نکرد»ها را انجام ميدهی، ميل به تخريب بر سرزنش وجدان اخلاقی او غلبه می کند و عقل قدرتمدارش تخريبی که بايد کرد را تدبير می کند و به اجرا می گذارد. Copyright: gooya.com 2016
|