شاخه گلی و جرعهای شراب بر خاک نادره افشاری، شکوه ميرزادگی
اکنون که طبیعت نقطهی پایانی بر نوشتنهای او گذاشته، بدون تردید حق نادره افشاری است که بیرون از همهی باورهای ضدمذهبی و حتی باورهای سیاسیاش، به قصهها و نوشتههایش نگاهی دوباره و جدی کنيم و، در عین حال، حق اوست که سهم مبارزهی بیتوقفاش با حکومت آزادیکش اسلامی، با مردسالاری هر دم فزاينده در ایران، و با تبعیضی که نسبت به زنان و همجنسگرایان اعمال میشود، گرامی داشته شود
نادره افشاری
چند روز پیش، پس از مدت ها، ایمیلی از نادره افشاری برایم آمد که در آن نوشته بود: «یادواره. نادره افشاری درگذشت». فکر کردم دوباره یکی از طنزهای نادره است. آن را باز کردم و خواندم. از جمله ی اول اش دلم لرزید. فکر کردم نادره بیمار است. و یادم افتاد که مدت هاست از او ایمیلی ندارم و باز فکر کردم شاید در این مدت مطالب اش را فقط در فیس بوک اش گذاشته و چون من مدت هاست که بندرت به فیس بوک سر می زنم نوشته هایش را ندیده ام. برایش نوشتم:
«نادره جان؛ این چیست که نوشته ای؟ چرا درد می کشی؟ نگرانت هستم...»
برخلاف همیشه که بلافاصله پاسخم را می داد، چيزی دریافت نکردم، و تازه دیشب دریافتم که او به راستی دیگر با ما نیست.
نزدیک به چهار سال بیشتر نیست که نادره را می شناسم. رابطه ی ما از خواندن قصه ای از او شروع شد که خودش از طریق ایمیلم برايم فرستاده بود؛ طنزی بود تلخ با رویکردی علیه مردسالاری. برایش یادداشتی نوشتم و تشکر کردم و رابطه ی ایمیلی ما شروع شد و من این شانس را پیدا کردم که برخی از قصه ها و نوشته های کوتاه اش را بخوانم. گاهی برای خودش خطی می نوشتم و با این که اهل کامنت گذاشتن نیستم کامنتی زیر یک دو قصه ی او در فیس بوک اش گذاشته ام. اکنون جز غم از دست دادن او یک حسرت هم برای خودم مانده و یک پوزش از او؛ چرا که قول داده بودم درباره ی کارهایش مطلبی بنویسم. این بدهی همچنان سر جایش هست، اما ايکاش توانسته بودم تا که بود آن را ادا می کردم.
چیزی که مرا به نوشته های او، و بیشتر البته قصه های او، علاقمند می کند طنز تلخ و نگاه تند و تیز و انتقادی او به مسایل مختلف اجتماعی بود. در واقع این اولین باری بود که من در زمانه ی خودمان با زنی طنزنویس و ایرانی آشنا می شدم. می گویم در زمانه ی خودمان چرا که در تاریخ ایران، با این که صدای زن ها کمتر مانده است و یا بیشتر با نام شوهر و پدر و برادرشان به گوش دیگران رسیده است، ما زنان برجسته ی طنزنویس داشته ایم. زنانی چون بیجه (با اندک بازمانده ای از او ـ همزمان با نظامی گنجوی)، مهستی گنجوی (همزمان با غزنویان) و بی بی خانم استرآیادی (همزمان با قاجاریه). ولی تا آنجا که من اطلاع دارم در زمان حاضر زنان اندکی در زمینه ی طنز نویسی ظهور کرده اند؛ و، به نظر من، بهترین شان نادره افشاری است. البته این را وقتی سه سال پیش به ناشر یکی از کتاب های افشاری در کالیفرنیا گفتم او معتقد بود که ما چند زن دیگر چون نادره داریم و وقتی نام شان را گفت دیدم هیچ کدام شان بهتر از نادره نیستند. (البته دوباره تاکید می کنم که من فقط نظر خودم را به عنوان کسی که بلد نیست طنز بنویسد اما عاشق طنز است می گویم).
قصه های اولیه ی نادره نشان می دهند که او نسبت به بیدادگران ـ چه به عنوان پدر و همسر و برادر زورگو، و چه به عنوان کارگزاران یک حکومت آزادی کش ـ بسیار حساس بوده و این حساسیت، که نشانه ی عشق او به انسان و همدردی او با رنج دیدگان است، با بالا رفتن بیدادگری ها و خشونت های حکومت اسلامی به مرور به نوعی نفرت از «روشنفکران»ی تبدیل شده است که موجب تمام شدن «دوران پهلوی ها» (با تاکید بر آزادی های مربوط به زنان) و آمدن «انقلابیون مذهبی» (با تاکید بر بی حقوقی و بدبختی زن ها) شده بودند. او، به خصوص پس از ماجرای انتخابات 88 و دیدن زندان و شکنجه و کشتار معترضین در ایران، این نفرت را تا مرز اعتراض عليه اعتقاد مردم به دین و مذهب اسلام نیز گسترش داده و همه ی بدبختی های موجود در ایران را نه از یک «حکومت مذهبی» که ناشی از باورمندان ساده ی مذهب اسلام نیز می دید. و متاسفانه این نوع برخورد، که بهم ریختن مرز بین مظلوم و ظالم است، بر نوشته هايش، به خصوص بر برخی از قصه های او، اثری منفی گذاشته است؛ چرا که هیچ نویسنده ای نمی تواند با نقب زدن به نفرت از همه ی توان خود برای خوب نوشتن استفاده کند.
اما اکنون که طبیعت نقطه ی پایانی بر نوشتن های او گذاشته، بدون تردید حق نادره افشاری است که بیرون از همه ی باورهای ضد مذهبی و حتی باورهای سیاسی اش، به قصه ها و نوشته هایش نگاهی دوباره و جدی کنيم و، در عین حال، حق اوست که سهم مبارزه ی بی توقف اش با حکومت آزادی کش اسلامی، با مردسالاری ِ هر دم فزاينده در ایران، و با تبعیضی که نسبت به زنان و همجنس گرایان اعمال می شود، گرامی داشته شود.
در انتها دوست دارم چند تکه از نوشته های او را به عنوان یادبودی از او در این جا بیاورم و از راه دور شاخه گلی و جرعه ای شراب بر خاک او، که نمی دانم کجاست اما هر کجا هست تکه ای از خاک ایران است، بیفشانم.
***
تکه هائی از نوشته های نادره افشاری
از صفحه فیس بوک نادره افشاری
من عضو هیچ دسته و حزب و گروهی نیستم. متعلقه و والده ی آقا مصطفای کسی هم نیستم. یک انسان عاقل و بالغ و مستقل هستم و خودم تشخیص میدهم چه باید بکنم یا نکنم. فضول و آقا بالاسر هم لازم ندارم. اینجا هم صفحه ی فیسبوک من است و چهار دیواری اختیاری است. هرکس از لینکهای من خوشش نمیآید، خودش، خودش را از لیستم حذف کند. من هم افراد بی ادب و آنانی را که مرز خودشان را نمیشناسند، بدون تذکر از لیستم حذف میکنم
تولدت مبارک عزیزم
چقدر دیگر مانده است؟ دكتر میگوید: چهار ماه!
آخ، چه بزرگ شده ای!
آه، چقدر میجنبی!
وای... چقدر گرمی!
سه ماه مانده است، دو ماه، یك ماه... و عشق كهنه را دیگر تحمل نمیكنی. قرار است نوروز متولد شوی.
بروید كنار، فصل های دیگر! بزنید به جدول! نه، نه! شما هم بیاید خدای كوچك مرا ستایش كنید! بیایید در عشق من شریك شوید! كور شوم اگر حسودی كنم. بیایید! همه تان. دستتان را بگذارید روی تنم. ببینید كه میتپد!
ببینید كه با من حرف میزند! بكس بازی میكند. خودش را مثل گربه ای ملوس پهن میكند. خمیازه میكشد. لگد میزند و منتظر است كه بیاید:
«آه چقدر این جا تنگ است!»
نگران نباش خدای كوچولوی من، متولد میشوی. من میدانم، حتما متولد میشوی.
كبرا میگوید: «پسر اسمی دارد والله. اگر بچه ی اول آدم، پسر باشد، دیگر اجاقش كور نیست. آدم پیش سر و همسر، سرش بلند است!»
عزیزم، این احمق ها را میبینی؟ خیال میكنند مهم است كه تو چه جنسیتی داری؟ تو خدای كوچك من، عشق منی. بروید گم شوید دیوهای بند باز، بگذارید باد بیاید! فضای خدای مرا آلوده نكنید!
سكینه میگوید: «كاش پسر باشد!»
صغرا میگوید: «ترشی نخوری، حتما پسر میشود!»
http://nadereh-afshari.org/stories/tavalodet-mobarak-azizam.htm
از داستان کوتاه «آبی»
همهی چیزهایی را كه دوست داشت، فراهم کردم؛ چلوكباب، ماست و موسیر، سالاد و شراب شیرازی كه هر وقت كیفش كوك بود، آن را هرت میكشید و من باید حالا حرفم را میزدم.
آخ چقدر باید با خودم كلنجار میرفتم. چقدر سخت است آدم حق خودش را بخواهد پس بگیرد و نداند كه طرف، چه خواهد كرد؛ حقی را كه به بهانهای واهی از دست دادهای و حالا كه خسته شدهای، طلب مال خود كردن، كم از گدایی نیست!
هنوز داشت روزنامه میخواند که صدایش كردم.
گفت: «هوم؟»
و نگاهی هم به این سمت نیانداخت؛ باید با روزنامه حرف میزدم.
ـ غذا خوشمزه بود؟
ـ هوم!
ـ میخوام باهات حرف برنم.
ـ هوم؟
ـ میدانی امروز چه روزی است؟
ـ هوم؟
چند سوال احمقانهی دیگر هم كردم كه همهاش همین جواب را داشت؛ چاقو را برداشتم و روزنامه را در قسمت روی چهرهاش پاره كردم. داد زد...
ـ چه كار میكنی؟
ـ هوم!
ـ مطلب مهمی بود. چرا روزنامه را پاره میكنی؟
ـ هوم؟
حالا دیگر باید حرفم را بزنم.
ـ میدانی امروز چه روزی است؟
ـ به جهنم، هر روزی است، باشد. شاشیدم به مناسبتهایی كه برای تو مهمند!
ـ هوم!
تكلیفم را فهمیدم. نمیخواستم این طوری بشود، ولی شد. «آبی» را برداشتم و به اتاق خوابش بردم. ساعتی بعد آمد. پای كامپیوتر بودم. ظرفها هنوز رو میز مانده بودند. شام سرد شده بود و من و «آبی» گرسنه از سر میز رفته بودیم. لباسش را پوشید و با بیاعتنایی گفت: «امشب با اكبر و اصغر قرار دارم، تو همان كافهی وان حمام!»
http://nadereh-afshari.org/stories/abi.htm
انشای جمهوری اسلامی را تعریف کنید
دیشب تا صبح نشستم و هرچی مامان رفت و آمد که: «بگیر بخواب دختر، مریض میشی!» گوش به حرفش ندادم، تا انشای خوبی نوشته باشم. زرنگی هم کردم و کمی هم «تاریخ» تو «انشاء»م چپاندم که به آقای دستغیب حالی کنم، می خواهم سفت و سخت حتما قبول شوم، تا بابا بهانه ای برای شوهر دادنم نداشته باشد. خودش گفته است که اگر تنبلی کنی، معلوم است که دیگر حوصلهء درس خواندن نداری و باید بروی خانهء بخت و بعد هم لابد تو دلش گفته که «لبهء تخت»... همان لبهء لبه... چون «تختخواب» ملک طلق مردان است و جز ملافه عوض کردنش چیزی به زنها نمی ماسد... ولش کن؛ از «خانه داری» که تجدید نشده ام!
داشتم از انشاءم می نوشتم که همچین تیز و تند شد که می ترسم آقای «دستغیب» که به میرحسین رأی داده و از اهالی عمامه داران هم هست، دقمرگ شود...
... تو چرکنویس نوشته ام که: «جمهوری اسلامی کودتای جمعی مردها عليه زنها بود. چرا؟ معلوم است. آن دوره ها، زنها کمی آزادی داشتند و می توانستند کار کنند [با درصدی مزاحم] می توانستند هرجا دلشان خواست بروند [با مزاحمت های غیردولتی]، می توانستند درس بخوانند [بدون خط کشی دولتی]، می توانستند هرچه دلشان خواست بپوشند [با انگولک های خیابانی غیردولتی]، مردها نمی توانستند چند تا زن بگیرند [قانون حکومتی]، بابا نمی توانست مرا تا هجده سالم نشده، زورکی شوهر بدهد [باز هم قانون دولتی].
یک شاهی هم بود آن زمان های دور که حالا بهش می گویند «شاه وزوزک» که به زنها یاد داد آدمند و فقط «ابژهء سکس» و کلفت و والدهء آقا مصطفا نیستند؛ که ریختند و قبرش را خراب کردند. [یادتان هست این صادق خلخالی دوم خردادی را با کلنگش؟]
بعد مردها و آخوندها جمع شدند، یک عالمه «روشنفکر و تحصیلکردهء زن و مرد» هم کمکشان کردند، تا زنها را بچپانند تو خانه ها و تو آشپزخانه ها... البته کلی هم زن کلاغ سیاه کمکشان کردند و بر علیه خودشان تظاهرات رفتند... بعد همهء اینها جمع شد و یک «آقا»یی آمد و گفت «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر». بعد هم «حکومت» اسلامی شد و از همان اول مردها راه افتادند به توسری زدن به زنها و روسری و ... چادر اجباری؛ و بعد هم شد مسالهء حجاب برتر و شل حجاب و بدحجاب... و خیلی ها شدند «فاحشه» و کلی ها شدند معتاد... و خیلی ها رفتند دوبی به «چیز فروشی»... یک چیزهایی هم با تیغ موکت بری و باتوم و کتک و خون تو سر و صورت زنها و زندان و مسالهء شیرینی بعد از عروسی اجباری و هفتاد و دو تومان مهریه و بعد هم چوبه دار و میدان تیر [چون چرکنویس است، اینطوری شده] بعد هم پردهء وسط کلاس های درس دانشگاه و درهای مجزای ورودی و خروجی... بعد هم کلی خبرچین... با نماز اجباری و روزهء اجباری و گریهء اجباری و مردن اجباری و...
بعد... سنگسار... و مدارس دخترانه/پسرانه و معلم های پسرانه/دخترانه و خیابان های پسرانه/دخترانه و اتوبوس های زنانه/مردانه و بیمارستان های زنانه/مردانه و رستوران های زنانه/مردانه و عروسی های زنانه/مردانه و قبرستان های زنانه/مردانه و...
http://www.newsecularism.com/2009/08/15.Saturday/081509-Nadereh-Afshari-Enshaa.htm
از داستان کوتاه آلترناتیو
از وقتی مامان مرد، آقاجون دیگر آرام و قرار نداشت. گاه سرش را به دیوار میکوبید و گاه با بقیه دعوا میکرد. خوراک درست و حسابی هم نمیخورد. با این که عمه آمده بود اینجا و به ما [من و آقاجون] میرسید، اما باز هم آقاجون آرام نمیگرفت. همسایهها چند بار گفتند که باید برای «مامان» یک «آلترناتیو» پیدا کنیم. من نمیدانستم «آلترناتیو» چیست؛ لابد چیز خوبی باید باشد که آقاجون را آرام میکرد.
شهناز که به خانهی ما آمد، من از همه خوشحالتر بودم؛ چون یک عروسک خوشگل هم با خودش آورده بود و برای عروسکش کلاه و کفش بافتنی میبافت. من خیلی خوشم میآید که آدمها بلد باشند برای عروسکشان کفش و کلاه ببافند. از همه بیشتر خوشم میآمد که اسمش شبیه به اسم خودم بود؛ مهناز و شهناز. شاید ما باید خواهر میشدیم و با هم بازی میکردیم. اگر خواهر بودیم، دیگر شهناز مجبور نبود شبها تو اتاق آقاجون بخوابد. همانجا پیش من میماند و ما شب تا صبح با هم حرف میزدیم و میخندیدیم
اما شهناز صبحها «اوقاتش تلخ بود» حتی حرف هم نمیزد. از ظهر ببعد حالش کمی بهتر میشد و با من بازی میکرد. گاه ما با هم مینشستیم توی حیاط؛ شهناز موهای مرا باز میکرد و شانهشان میکرد. هر روز هم یک مدل آنها را میبافت. یک روز حتی یک کلاه بافتنی صورتی برایم بافت که خیلی دوستش داشتم.
عصرها چند تا ازدوستان آقاجون میآمدند خانهی ما و مینشستند به تریاک کشیدن و اختلاط کردن. من که گاه مجبور میشدم برایشان چای ببرم، میشنیدم که آقاجون چه حرفها که پشت سر شهناز نمیگوید. من اگر بودم و شهناز اینقدر دختر بدی بود، اصلا با او حرف هم نمیزدم. اما آقاجون عادت نداشت عیب آدمها را به خودشان بگوید. پای منقل که صدای جزجز ذغالها بلند میشد، آقاجون تازه شروع میکرد به حرف زدن. قبلاها از سیاست حرف میزدند و حالا از شهناز که خیلی چیزها بلد نیست و عروسکش را ول نمیکند و دختر «نره خر ترشیده» هنوز بلد نیست بستنی بخورد و مثل بچهها بستنی را لیس میزند و... از این حرفها
من اصلاً خوشم نمیآید که آدم شهناز را ببرد توی اتاق خودش بخواباند، اما بعد پشت سرش با آن پیرمردهای بیدندان صفحه بگذارد.
http://nadereh-afshari.org/stories/alternativ.htm
پتی شن او در ارتباط با همجنس گراها
«پشتیبانان کمپین من یک همجنس گرا هستم»
http://nadereh-afshari.org/articles/Campaign-Hamjensgara.htm
http://nadereh-afshari.org/articles/barabariye-hoghough.htm
از صفحه فیس بوک نادره افشاری
آنانی که از سن و سالم میپرسند؛ وقتشان را تلف میکنند؛ من همیشه جوانم و جوان هم میمانم؛ چرا که اندیشهای پویا و جوان دارم؛ حتی اگر تنها خاکستری از تنم بر بستر رودخانهای روان باشد. اندیشههای جوان و پویا نه پیر میشوند و نه پیر میکنند. پیری و مرگ متعلق به پوسیدگان فکری، عقبماندگان از تمدن، عقب افتادگان از کاروان دانش، انسانستیزان، زنستیزان و زندانبانان آزادی و آگاهی است. زندگی بر پایهی خرد و آگاهی، همیشه شادابی میآفریند؛ میدانستید؟