پنجشنبه 25 آبان 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

زندگی سگی (جُکايت)، طنزی از اسد مذنبی

۱
شايد علاقه زياد من وخواهرم ساناز و برادر کوچکترم امير به سگ، که هيچ فرصتی را برای دستمالی سگ های دوست و همسايه از دست نمی داديم، باعث شده بود زندگی خانواده ما هميشه سگی باشد. چه قبلش و چه بعد ازاسکان آقای فاکس در زيرزمين خانه. خانه ای اطراف فرويو مال درشهر تورنتو که هرماه قسط هايش عقب می افتاد. پدر می گفت اگر توی همان خراب شده ماه به ماه کرايه می داديم مجبور نبودم بخاطرا اقساط لعنتی خودم را به آب و اتش بزنم و مادر تکرار می کرد من آبرو دارم. و پدر با تمسخر جواب می داد: شکم خالی و آروغ فندقی و قاه قاه می خنديد. مادر فرياد می کشيد نذار دهنم وا بشه و بگم کی زير سرت بلند شده. و پدر جوابش می داد: ببند دم اون چاه مستراح رو!



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


تا اينکه پدرم تصادف کرد و بعلت جراحات وارده کور شد و سگ وظيفه شناسی بنام فاکس وارد خانواده ما شد. سگی تعليم ديده، هديه دولت اونتاريو به نابينايان که وظيفه داشت راهنمای پدر برای رفتن به دکتر و فروشگاه و بانک و جاهای ديگر باشد. مادرم همان روز اول تکليف جناب فاکس را معلوم کرد: ياالله تو زيرزمين! پدر نيز ناچارا به زيرزمين نقل مکان کرد چون بدون سگ راهنمايش قادر نبود قدم از قدم بردارد. و مادر ناچار بود هفته ای يکبار و گاهی دوبار بخاطر خشنودی خدا، به زيرزمين تشريف فرما شود، چون رابطه زناشويی تطعيل بردار نبود حتی در شرايط جنگی!

۲
مادرکه از زبان انگليسی جز مقداری يس و نو، چيز ديگری بلد نبود با اطلاعيه ای دوزبانه به خط محبوبه دختر ربابه خانم، در نقاط مختلف خانه ، نجس بودن جناب فاکس را به اطلاع اهالی منزل رساند اما کو گوش شنوا. چون من و خواهر و برادرم از نوازش آقای فاکس حظ می کرديم.

تا اينکه يکروز مادرم از ربابه خانم ربانی خواست تا نامه شرکت بيمه را برايش بخواند چون معتقد بود دست وی برکت دارد. شوهر خانم ربانی ملای يکی از مراکز ايرانيان تورنتو بود و خانم ربانی با همکاری مادرم هفته ای يک بار جلسه قرآن برگزار می کرد و چون وضع مالی مناسبی داشتند ماهی يکبارهم سفره ابولفضل می انداخت و و سعی وافر داشت با اين اقدامات خداپسندانه غم غربت را از دل خانم های متدين پولداری که به کانادا مهاجرت می کردند بزدايد. خواهرم ساناز عليرغم نفرين های مادرکه وی را ذليل مرده و روسياه خطاب می کرد، از جلسه قرآن فراری بود اما حاضر نبود تحت هيچ شرايطی سفره ابولفضل را از دست بدهد. ساناز می گفت خانم ربانی و دخترش محبوبه و مادر و معصومه زن محمود قصاب با خواندن شعرهای روحوضی و زدن دايره و دنبک و رقص بابا کرم همه را به وجد می آورند. من و خواهرم که کنجکاويمان گل کرده بود هرطور شده نامه شرکت بيمه که مادرمان آنرا پنهان کرده بود پيدا کرديم و متوجه شديم که آقای شهسواری وکيل پدر به نيابت از وی دو ميليون دلار تقاضای غرامت کرده اما تاکيد کرده بود که ممکن است مدتی طول بکشد تا دادگاه بتواند دراين زمينه تصميم نهايی را بگيرد. همچنين در نامه قيد شده بود که پدر بايد هفته ای يکبار به ارتوپدی مراجعه کرده تا پس از تاييد چشم پزشک مورد اعتماد و شورای پزشکی تصميمات لازم اتخاذ شود. بعد از اطلاع از مفاد نامه، مادر سعی داشت شرايط جنگی را تعديل نمايد اما پدر بر شرايط جنگی اصرار می ورزيد. چون پس از کور شدن آزادی بيشتری بدست آورده و دَدَری تر شده بود.

۳
عيش پدر با پول ماهيانه ای که از بيمه می گرفت حسابی جور شده بود. قبل از تصادف هرمشروبی را به گفته مادر زهرمار می کرد يا بقول خودش می زد توی رگ. اما بعد از کور شدن مدعی بود فقط ويسکی "شيواز ريگال" به مزاجش می سازد. اوايل برای خريد مشروب مرا می فرستاد به مغازه مشروب فروشی که درکانادا معروف است به اِل سی بی او. اما از وقتی که بقيه پولش را عليرغم فحش هايی که نثار خواهر و مادرم می کرد به جيب می زدم، خودش به کمک فاکس به آنجا می رفت. مدتی گذشت و نامه پشت نامه پدر را چنان اميدوار کرده بود که بيشتر اوقاتش در خانه معشوقه اش شمسی سپری می شد. تا اينکه يکروز نالان و پريشان وارد خانه شد. اول کورمال کورمال پای برادرم امير را لگد کرد و با اردنگی تقاضا کرد از سرراهش کنار برود. بعدش خطاب بمن داد زد: قرمساق الدنگ بيا بخون چه نوشته. پس از خواندن نامه با سراسيمگی مجبورم کرد با وی به دفتر وکيلش در تقاطع خيابان يانگ وفينچ برويم. آقای شهسواری به محض ديدن من و پدر برخلاف ظاهر مودبش فرياد زد: گند زدی آقای محترم. و عکس ها را پرت کرد روی ميز و خطاب به پدر گفت هرچی فيلم بازی کرده بسه. چشاتو واکن و عکس های خوشگل ات رو ببين، فيلمش هم هست. پدر در مقابل چشمان حيرت زده من آرام آرام چشمهايش را باز کرده و مشغول تمشای عکس ها شد.

پدر که گويا خيالش از بابت دريافت غرامت راحت شده بود- غافل ازاينکه شرکت های بيمه به اين سادگی ها زيربار غرامت ميليون دلاری نمی روند- بند را آب داده و وقت دَدَر به اتفاق شمسی خانم جناب فاکس را می چپاندند توی صندوق عقب ماشين و در کافه و رستوران های شهر مشغول عيش و نوش می شدند. و بازرش شرکت بيمه پس از ماهها تعقيب و مراقبت از پدر موفق شده بود با گرفتن فيلم و عکس و تهيه مدارک غيرقابل انکار، ثابت نمايد که پدر در تمام اين مدت خودش را به کوری زده بود!...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016