گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
7 آبان» بند هشت، زندان گوهردشت، متن سخنان مهدی اصلانی در دادگاه "ايران تريبونال" در لاهه4 مرداد» خدا، شاه، ميهن، ابروکمانی سلطنت در دامچالهی رژيم اسلامی، مهدی اصلانی 27 اردیبهشت» تبهکارِ تحقيرکار اعدام بايد گردد! "آی نقی" خودت اصلاحطلبها را اصلاح کن، مهدی اصلانی 7 اسفند» آقای مهدی اصلانی صحرای کربلا را با جنگلهای سیاهکل اشتباه گرفته است، سیامک فرید 3 اسفند» رجبعلی مزروعی را با سياهکل چه کار؟ مهدی اصلانی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! هشت عکس فوری از آلبومی خصوصی، برای ۶۷ سالهگی پرويز قليچخانی، مهدی اصلانیتو اين روزگار کَسونی هستند که به هزاران کَس میارزند و اونارو نمیشه با هيچکسِ ديگه جز خودشون تاخت زد، که رفيق تاختزدنی نيست و قيمتش به شماره نيايد. گفتن و نوشتن در بارهی کسی که هم رفيق است و هم برادر، نوشتن از فرزند خاک و طفلِ شيرينِ تيردوقولو، کاری است نه چندان ساده برای الکنی چون من.تصوير اول: سال ۱۳۳۹ پشتِ انبارگندم، ميدان شوش، نزديکِ ميدان ترهبار و ميوه. پسرکی گرد و قلنبه و کاردُرست و بدن ريخته، با بچههای تيردوقلو و صابونپزخونه شرطی میپريد پشتِ وانتِ هندوانه. بقيه جخ زور که میزدند، با يه هندوانه زمين میخوردند، اون اما هميشه همچون ژيمناستی قابل با دو هندوانه در دست، جفتپا از پشتِ وانتِ در حالِ حرکت، سالم کفِ آسفالتِ خيابون فرود میآمد. چه باک از طعن حسود و سعايت غمازان و کشيدهی آبدارِ پدرِ از کار برگشته بر گونههايش و چغلی همسايهها که: «مش آراز، چه نشستی که شاهپسرت هندونه کف میره اون هم جفت جفت.» تصويرِ دوم: میخواست واليباليست شود، روزگار اما سرنوشتی ديگرگون برايش رقم زد. سال ۱۳۴۱ منصورخانِ اميرآصفی سرمربی باشگاه کيان بازی او را پسنديد و از تيم دوم باشگاه -البرز- به کيان برد و يکی از اون پيراهنهای راهراهِ خوشقوارهی کيان را تنخورش کرد. منصورخان از آموزشگاهها وی را زيرنظر داشت. اولين سفرِ فوتبالی در بازیهای آموزشگاهی اينگونه رقم خورد: پدر ناتوان از پرداختِ هزينهی سفر. اميرخان، دستگير شاگرد شد و اجازهاش را از "مشآراز" گرفت و با ۳۵ تومان پولِ توجيبی و رهتوشهی راه، اولين مسافرتِ فوتبالی پرويز که هنوز تا "خانِ" فوتبال شدن فاصله داشت مهيا شد. کمتر کسی حدس میزد طفل شيرين و بچهی دوستداشتنی صابونپزخونه با فاصلهای کوتاه در هجده سالگی به تيم ملی دعوت خواهد شد. سال ۱۳۴۲ برای اولين بار به تيم ملی دعوت و در امجديه مقابل هندوستان نيمکتنشين شد. تا پايان بازی رو نيمکت اين پا و آن پا میکرد و چشمش به دهان آقافکری دوخته شده بود که بگه: پرويز پاشو گرم کن. جِلزوِلز میکرد تا از جا بلند شه و يکی از اون پرش جفتیهای رو وانت هندوانه رو با ضرب و زورِ ماهيچههای ساخته شدهاش به رخ بکشه. نوبت بازی بهش نرسيد و او هنوز بايد دندان به جگر میگذاشت. اين اولين و آخرين نيمکتنشينی پرويز بود. هيچوقت نيمکت را دوست نداشت. هنوز هم ندارد. هيچگاه در فوتبال دوم نبود. ميراثاش از دارِ دنيا دو هنر بود. رفاقت و فوتبال. هر دو را از کوچه به ارث برده بود. او برای صيقل دادن هنرِ دوماش هيچ کم نگذاشت، آنگونه که برای رفيق کم نفروخت. تمرينِ فوتبال که تمام میشد يه پاش استخرِ قهرمانیی امجديه بود و کُرکُری با بچههای واترپلو، يه پاش رو تشک ژيمناستيک و بدنسازیهای ابداعیاش که هيچکس جز خودش از پسش برنمیاومد. عينهو آشپزی و غذا درست کردنهای مندرآورديش که از فرطِ تندی هيچکس جز خودش حريفاش نمیشد. بعدتر هم که به سياست زد اينگونه بود. هميشه بايد در مرکز و کانون خطر قرار میگرفت. تصوير سوم: سال ۱۳۴۳ زمانیکه شش شاهينی معروف از حضور در تيم ملی سرباز زدند، آقا فکری شش جوان را جايگزين معترضين کرد. چشم برهم گذاشتيم نزديک نيم قرن گذشت. انگار نه انگار که ۴۸ سال پيش اين کيانی شجاع، شاگردِ منصور خانِ اميرآصفی چگونه پاسخِ اعتماد مرشد را سرفرازانه داد و توسط آقافکری به تيم اصلی فراخوانده شد. آسمانِ المپيکِ توکيو در سال ۱۹۶۴ ميلادی شهادت به درخشش ستارهی اول فوتبال سرزمينمان داد. به سرعت قد کشيد. از خاک سر برکشيد و چشم باز نکرده همقدِ کاجهای استاديوم المپيک توکيو شد. در بازگشت از ژاپن مجلات ورزشی از ظهور ستارهای درخشان در آسمان فوتبال ايران خبر دادند. عطاء بهمنش لقبِ "تانک تيم ملی ايران" را به وی بخشيد، حالا ديگر دختر مدرسهایهای محله که موهای دماسبیشون را با روبانهای قرمز میبستند، پشتِ جلدِ کلاسوراشون را مزين به اولين عکسِ "تانکِ تيم ملی" در کيهان ورزشی کرده و آنرا به سينه میفشردند و پُزِ بچهمحلشون را میدادند و چشم به راهِ بازگشتِ پرويزخان از تمرين، تا خندهی معصومانه و دزدانهشان را نثارِ بچهمحل و رعنای تيردوقلو کنند. و پرويزخان که ديگر هيچکس او را پرويز صدا نمیزد، شده بود خانِ فوتبال، و دريغ نداشت تا آن امضای بزرگ و معروفِ تخممرغی و بيضی شکلاش را نثارِ بچهمحلهایها کند. برخی دخترکان جوان به بهانهی نذری و بردن پيام برای مامان عادله به دور از چشمِ اغيار با دارچين اسمش را روی شلهزرد نذری میپاشيدند، تا حاجيه خانم که حالا تيردوقلو رو کاکلِ پسرش میچرخيد، نيمنگاهی بدانها داشته باشد. تصوير چهارم: از ميان کَسانِ کَس، پارهای آدميان تنها و تنها به واسطهی پديدآوردن يک اثر ماندهگار تاريخ شدهاند. سيد جواد بديعزاده با "شد خزان". حسن گلنراقی با "مرا ببوس" و پرويز قليچخانی با آن ماندهگار، گُلِ گُل. ۲۹ ارديبهشت ۱۳۴۷حدود يک سال از جنگ شش روزه و تحقير بزرگ سپری میشد. در روزی که همهی ايران در امجديه خلاصه شده. بازی آغاز میشود. سکوتی مرگبار پس از گل اولِ اسرائيل ايران را فراگرفته. به ناگاه بغضِ ملتی در استاديوم پيرِ شهر به واسطهی پای راست فرزندِ خاک میترکد. پاس حسين فرزامی، حرکتِ يکهسوار فوتبال ايران تا نيمههای زمين و شليکی که ويسوکر، گلر پرآوازه اسراييل را به قول فوتبالیها چمن داد. باقی شادیی شهر بود و اميدِ همهی بغض فروخوردهگان آن سالها که در استاديوم پيرِ شهر به رقص ايستادند و جز سلام و بوسه و اشک ديگر واژهگان از معنا تهی.: با اره بريدن سر موشهدايان را/ با اره بريدن سر موشهدايان را/ عجب ختنهسورونی/ عجب ختنهسورونی/. شوت قليچ تورو پاره کرده/ ... بچهی پشتِ انبار گندم، خانِ فوتبال شده و تا امروز همهی فوتبالیها پرويزخان خطابش میکنند. تصوير پنجم: پائيز سال ۱۳۶۲ افتخار فوتبال آسيا از چاپخانه نشريه ی "کار" تحويل گرفته و با وانت، کار توزيع میکند. مرگفروشان يک به يک بساط جمع میکنند. دستگيری اتفاقی هبت، کارستانِ پايانِ آگاهانهی زندگی بهروز به دستِ خود. به سراغش میآيند. از پُشتِبامِ خانهی زرينلعل تا فوزيه را بام به بام میگريزد. يک هفتهای مخفی است و بعد غريبی و غربت بزرگ آغاز میشود. با بيست سال تاًخير در زمستان ۶۲ پا به خاک ترکيه گذاشته و دعوتشان را پاسخ میدهد. بيست سال قبل وقتی در جامِ عمرانِ منطقهای از ملیپوش ترکها "اور" يک هيچکاره ساخت، مسئولين گالاتاسرای خواهان جذبش بودند که نشد و نرفت. اين بار افسرِ تُرکِ پاسگاهِ مرزی در دوبايزيد، در بازجويی و خطر ديپورت و بازگرداندن به ايران وقتی میفهمد فوتباليست است و کاپيتان تيم ملی ايران و تازه تيم محبوباش گالاتاسرای خواهانش بوده، کلاه از سر بر داشته و "بويور افنديم" گويان تا استانبول همراهیاش میکند، و اين شايد تنها مرتبهایاست که فوتبال به دادش میرسد. تصوير ششم: "بیمرد مانده بود پائيز/ آن بيوهی غمانگيزِ مهربان." پائيز سال ۱۳۶۳ بعد از دريافتِ خبرِ ضربهی کمرشکن و خانمانبرانداز به تشکيلات فدايی، بغض کرده بر کنارِ بغاز در استانبول با چشمانی که از همهوقت ريزتر است فارغ از هياهو و غوغای پرندهگانِ آبی بر يافتن دانههای اهدايی توريستها، بطری راکی را لاجرعه سر میکشيد. احمد کايا گوش میدهد و سيگارش را میگيراند، و اينچنين عمقِ تلخی غربت در جانش تهنشين میشود. به فکر سير کردنِ شکم کسانی است که هنوز همسازمانیشان است. بالاخره يکجا آشپزی ابداعیاش کارساز میشود. بدونِ آنکه کسی متوجه شاهکار! آشپزیاش شود با مخلوط کردن يک کيلو گوشت چرخکرده و چهار کيلو سويا به ضرب و زورِ "آجی" و ادويهجات ترکی غذايی طبخ میکند که هيچکس را توان تشخيص گوشت از سويا نباشد. تصوير هفتم: هجرت بزرگ آغاز میشود. ستارهی تابناک و" نرِ" فوتبالِ آسيا با پشتبازو و کوپالی که هنوز رشکبرانگيز مینمايد، در گمرکِ فرشِ ريپوبليکِ پاريس به جای سه نفر، يکتنه کاميون فرش خالی میکند تا بخشی از دسترنج و پولش را به نامِ "فدايی" که جوانی به نازش گذاشت بخشد. محلل دعواهای خانوادهگی است و اسرار مگوی بسيار در سينه دفن کرده. تقريباً هيچ جابهجايی و اسبابکشی فعالان تشکيلات در پاريس بیحضور پرويزخان که ديگر شده "عمو" ناممکن است. از آمريکا زنگ میزنند پاريس که: "عمو" داريم میآييم لندن کسی را انگليس سراغ نداری يه هفته بريم خونشون پول هتل نديم. و عموی آوارهها با يه تلفن از طريق شبکهی دوستی رشکبرانگيزش که چونان خطشيری از قطب جنوب تا ترکيه و هندوستان امتداد دارد کارساز میشود. تا زمانیکه توانش بود و بدن رخصت میداد، دستگيرِ کسانی از خانوادههای زندانيان از بندرسته میشد. تمامِ شصتوهفت سال زندگیاش را سرويس داد و جخ يکدهم آن سرويس نگرفت. تصويرِ هشتم: زمستان سال ۱۳۶۹ با تغيير شناسنامه تولدی دوباره میيابد. آرش. سياست در وجهه سازمانی و تشکيلاتی برايش به آخر میرسد. آرش اما؟ مجله درآوردنش هم ابداعی خودش است. عينهو زمانی که از نظر قد و قواره به جلال طالبی و همايون بهزادی نمیرسيد اما با فاصله و لنگ که میپريد، يه گردن سر بود و شهيدشون میکرد. عمراً رو سرِ پرويزخان کسی نتونست سر بزنه. چند ماه ديگر ۲۲ سالهگی آرشاش را بايد جشن بگيرد. گفت: شاميت نظرت چيه؟ میخوام يه شماره ويژه در بيارم ۱۰۰۰ صفحه. گفتم: پرويز، جونِ اولدوزت، جونِ نوههات، آرتروز میگيرند خوانندههای آرش از سنگينی مجله، تازه فکرِ پاکت و هزينهی پست رو کردی؟ کمرشکن است. کلاه را تا روی ابروانش پايين میکشد و چشم ريز میکند. میشنود اما گوش نمیدهد. تو بدنسازی است پرويزخان. میدانم، بالاخره کار خودش را میکند. وقتی شماره صد آرش را هم تدارک میديد همين مدل برخورد کرد. يه روز آمد و گفت: شاميت میخوام يه مجله درآرم موندگار شه و تو چشم بره. که تو چشم رفت، آرش ۱۰۰. پرويزخان که دوباره شده پرويز، شيرهی جانش را نه از بلندای جيحون که از کمانِ آرش به درازای مطبوعاتِ تبعيد پرت کرد. قليچ و آرش ۲۲ سال است که يکی شدهاند. پرويز قليچ اما جدای از آن گلِ ماندهگار که حافظهی تاريخ شد، از خاکستر سر بر آورد. پارهای آدمها بیهراس از باخت به استقبالِ آن رفته و از خاکسترِ خويش سر بر میآورند. تصويرِ آخر: که اول و آخر، رفاقت است و بس. Copyright: gooya.com 2016
|