چهارشنبه 15 آذر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

افولِ ايرانيت و سنگسار حقيقت، ريشه‌های تفرقه‌گرايی در ايران (بخش دوم ـ قسمت دوم)، محمد جلالی چيمه (م. سحر)

[بخش نخست مقاله]

«انقلاب اسلامی» یا سنگسارِ حقیقت

می‌دانید که سنگسار در میان مجازات‌های شرعی یکی از شیوه‌هایی ست که اهل شرع همواره به آن علاقهء خاصی داشته‌اند.
در این نمایش دهشتناک که به نام اجرای عدالت سازمان می‌دهند، «اهل دین» به اشاره و از زبان قاضی شرع، جامعه مؤمنان را دعوت به سنگسار انسان محکوم به مرگ می‌کنند.
معنای این کار آن است که «مجریان عدالت شرعی» مردم عادی را به مشارکت در کشتن دعوت می‌کنند و آنان را به همکاری با اجراء کنندگان فرمان مرگ، در یک قتل پیش اندیشیده و برنامه ریزی شده در لباس «عدالت شرعی»، فرامی خوانند.
بدینگونه جامعهء مؤمنان با شرکت در سنگ پرانی و کشتن وحشیانهء یک انسان به فرمان قاضی شرع ، دست خود را به خون یک انسان می‌آلاید و از«لذت دنیوی و اجر اخروی» چنین جنایتی برخوردار می‌گردد.
این گونه است که حتی چنانچه محکوم ، بی‌گناه کشته شده باشد نیز، نه تنها اَحدی از شرکت کنندگان در این بربریت ، وجدان خود را معذب نخواهد یافت، سهل است از «لذّتِ قُدسی» و«کیف ِ معنوی» سرشاری نیز بهرمند خواهد شد و به یمن شرکت در چنین قساوت و توحشی ، گذرگاهِ عافیت را وسیع و راه آخرت را به غرفه‌ای از غرفه‌های بهشت نزدیک ‌تر خواهد دید. ازین رو سنگسار،« قتل مقدسی» ست که نه قاضی شرع در آن مسئولیتی دارد و نه دوستاقبانان و دژخیمانِ مزد ستانِ دستگاه داوری.
زیرا خونِ محکوم را نه آنان ، بل جامعه مؤمنان به زمین ریخته است!
بنا بر این اگر ثوابی درکار است به مساوات میان همه شرکت کنندگان ـ از فرمانده گرفته تا فرمانگزارـ تقسیم می شود و چنانچه خطایی رفته باشد ، کسی مسئول آن نیست.
«انقلاب اسلامی» در هنگامه‌ای که برای تسخیر قدرت برپا شده بود با کنشگران سیاسی و جامعهء روشنفکری و بارجال پخته یا خامِ ایران به همانگونه رفتار کرد که قاضی شرع و عوامل اجرای حکم با جامعهء مؤمنان در میدان سنگسار رفتار می‌کند.
باری در«انقلاب اسلامی» ، روحانیت شیعه به رهبری روح الله الموسوی با طرح شعار «همَه باهم» در کف همگان سنگ نهاد تا حقیقت را سنگسار کنند و این فاجعه در ایران ما رخ داد ، آری رخ داد!
در این هنگامه گردانی انقلابی ، به ظاهر ، محمد رضا شاه، متهم به «زنای محصنه» و محکوم به سنگسار بود اما گناهکار واقعی یعنی آن که آرزومندان تشکیل حکومت دینی می باید کار او را یکسره می کردند ، نه پادشاه ( که به قانون اساسی پشت پا زده بود) ، بلکه خودِ قانون اساسی مشروطیت ایران بود .
به سخنِ دیگر، هدف واقعی ِ «سنگسار حقیقت» که در حکمِ شرعی ی « باید بروَد» ِ خمینی تبلور می یافت ، نه شخص شاه، بلکه یگانه نهادِ قانونمداری ویگانه ضامن حقوق شهروندان ایرانی و حق حاکمیت ملی در ایران یعنی همان دستاورد های مدنی و قانونی و حقوقی و فرهنگی مشروطیت ایران بود.
زیرا با رفتن محمد رضا شاه ، استبداد و نمایندهء سنتی اویعنی «شاهِ مستبد» ، نه تنها از میان نمی رفت ، سهل است ، بار دیگربه شکلی هزاران بار وحشیانه تر و عقب مانده تر در قالب «فقیه» و«رهبر انقلاب» و «مقام ولایت امر» و«سلطان ولی امام» و «نایب امام زمان درحکومت» باز سازی می شد.
درعین حال ، آنچه که حقیقتاً از میان می رفت میوهء رنج های افزون از شمار ِ صد و پنجاه سالهء ایرانیان در راه اخذ تجدد بود و آنچه به امحاء و انحلال می پیوست ، نه عنصر استبداد ، که حاصل کوششها و جانبازی های مردان و زنان هوشمند و میهن دوست و آزادیخواه ایران برای پی ریزی ی بنای آزادی و حاکمیت قانون بود . آرمان عزیز و بی بدیلی که به عشق و شوری سرشار در اوراق شعر مشروطه و از آن جمله در شعر «بهار» بیان شده بود :
گفتم که مگر به همت قانون
آزادی را به تخت بنشانم
امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ، نتوانم !
(...)
آری ، هدف اصلی و نهایی اسلامیست ها در آنچه که «انقلاب اسلامی » نامیده شد ، نه برچیدن دستگاه استبداد، بلکه از میان برداشتن قانون و مصادرهء حق حاکمیت ملی ایرانیان بود.
حقی که دردوران مشروطیت به دستاوردِ تاریخی و میراث ملی مردم ایران بدل شده بود و در «قانون اساسی انقلابِ» گرانقدری تبلور داشت که نه تنها شخصِ محمد رضا شاه آن را نمایندهء آن نبود ، بلکه خودِ او به کیفرِ ایستادگی در برابر آن ، از سوی ملت، مُستحقِ تنبیه دانسته شد و شرکت مردم در انقلابِ اخیر، واکنشی بود که آنان در برابر بی اعتنایی وی به قانون اساسی مشروطیت از خود بروز می دادند.
باری چنین بود که محکوم اصلی یعنی قانونمداری و حق حاکمیت ملی و حقوق شهروندی ایرانیان در کالبدِ نیمه جانِ پادشاهی دعوت به سنگسار شد که خود ، « صدای انقلاب راشنیده» و برای رها کردن اقتدارات غیر قانونیِ خود و برای نشستن در جایگاه نمادینِ خویش، در مقام پادشاه مشروطه و رعایت آزادی های تصریح شده درقانون و رعایت حقّ حاکمیتِ مردم ایران آمادگی کامل داشت .
و دریغا که دیگر دیر بود و غولی از شیشه رها شده بود که درمقام نمایندگی خدا و در قالب نیابتِ امامِ زمان جلوه می فروخت و در چنین موقعیتی ، جز به مصادرهء کُلّیهء دستاوردهای حقوقی و قانونی مردم درایرانِ مدرن قانع نبود و جز به بنیان نهادن حکومت ظالمانه و تاریکی گستر و دهشت آوری که همه حقوق انسانی ملت ایران را می بلعید، رضایت نمی داد وجز به پی ریختنِ نظامِ ویرانگری که به نام «اُمّتِ شیعَه» همهء آزادی های عُرفی و مدنی و سیاسی ایرانیان را پایمال آزمندی و خودکامگی بی حدّ و مرزِ ملایان می کرد، قانع نبود.
آنکه شعار «شاه باید بَرَه» و «همهَ باهم» را در اذان صبح و ظهر و مغرب و عشای مؤمنان ایرانی وارد کرد، وآنچنان سوار بر مرکب خرافه به تاخت و تاز پرداخت که چهرهء نورانی ماه را هم به غبارِ فریب و خرافه آلوده کرد ، جز به «سنگسار حقیقت» نمی اندیشید و جز به نشاندن توحش ، (یعنی ولایت فقیه ، برکشیدن اوباش و مردم ناداشت ، صدور تروریسم ، گروگان گیری ، حجاب ، تعدد زوجات و رواج فحشاء شرعی به نام صیغه گری ، قانون قصاص و سنگسار و...) در جایگاهِ تجدد (یعنی حق حاکمیت ملی ، آزادی های فردی و حقوق شهروندی مندرج در قانون اساسی مشروطیت ، و... ) ـ که قصد ویرانی اش را داشت ـ سودای دیگری در سر نمی پرورد.
باری در این معرکه گردانی و در این میدان پر آشوب و پُر گَرد و غبارِ غوغا که «انقلاب اسلامی » نامیده شد ، معرکه گردانان دینی ، برای« سنگسار حقیقت » دعوت عام داده بودند .
در میان دو شعار اصلی که «امام» با خود از«ماه» آورده بود یعنی :
«شاه باید بَرَه !» و «در اسلام همهَ آزادند!» ، عبارت نخستین ، بیش از همه به کینه های متمرکز وکهنی میدان می داد که از زمان رضا شاه تا آن روز، سینه های بسیاری را می گداخت .
ازین رو خوش خوشانی نگفتنی و نپرسیدنی در وجودِ بسیاری از اهل سیاست به ویژه در دل و جانِ «رجال» ِ طیفِ چپ برمی انگیخت و به جوانانی سرایت می کرد که در جوّ ِغالبِ گفتمانی ی زمانه و در فضای ایدئولوژیکِ خاص آن روزگار مجذوب یا مسحور اندیشه های آرمان گرایانه ورمانتیسم اتوپیایی ومرامی آنان شده بودند!
اما عبارت دوم، یعنی شنیدن وعدهء امامانه «آزادی همهَ در اسلام » ، غالبا با ورد ِ« انشالله گربه استی» توأم بود که مسئولیت تاریخی و شجاعتِ روشنفکری باقیِ « رجال عصر» را محو می کرد و بر آن مُهر باطل می کوفت.
باری ، بیش از زمانی کوتاه نپایید که شعارِ نخستین، به«حقیقت» پیوست و«شاه رفت!» و ایرانیان با اندوه و احساسِ عمیق ِ غارت شدگی ی بسیار ، دریافتند که شعار دوم (یعنی « آزادی همگان در اسلام خمینیستی») «مَجاز» بود وموهوم بود و خدعه بود !
از این رو انتظار ِ خامِ آنان با آیهء « مَکرُوا و مَکَر الله واللهَ خَیر الماکِرین » پاسخ گرفت.
آنها به زودی دریافتند که نه تنها سرمایه آرمانی و نظری و سیاسی و روشنفکری خود ـ و آبروی خود را نیز برسری ـ در این قمارِ بزرگ باخته اند ، بلکه خود به عیان ، دیدند که ملّت ایران را نیز یکسره به مغاکِ هولناکِ دوزخی بُن بسته و بی سرانجام سوق داده اند.
در آن مقطع تاریخی ، احمد شاملو از معدود کسانی بود که به سائقهء حسّ ِ شاعرانهء خود این حقیقت تلخ را در نخستین برگ از نخستین دفتر « کتاب جمعه» ء خود، چنین بیان می داشت :
« اولِ دفتر...
روزهایِ سیاهی در پیش است. دورانِ پُراِدباری که، گرچه منطقاً عُمری دراز نمی‌تواند داشت، از هم‌اکنون نهادِ تیرۀ خود را آشکار کرده است و استقرارِ سُلطۀ خود را بر زمینه‌ای از نَفیِ دمُکراسی، نفیِ ملیّت، و نفیِ دستاوردهایِ مدنیّت و فرهنگ و هنر می‌جوید.
این‌چنین دورانی به‌ناگُزیر پایدار نخواهد ماند، و جبرِ تاریخ، بدونِ تردید، آن را زیرِ غلتکِ سنگینِ خویش
درهم خواهد کوفت. اما نسلِ ما و نسلِ آینده، در این کشاکشِ اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد
که بی‌گمان سخت کمرشکن خواهد بود...» (٢٢)
شاملو در یادداشت هشداردهندهء خود می گوید:
« این‌چنین دورانی به‌ناگُزیر پایدار نخواهد ماند، و جبرِ تاریخ، بدونِ تردید، آن را زیرِ غلتکِ سنگینِ خویش درهم خواهد کوفت.»
چنان که می بینیم این دوران سیاه هم اکنون سی و چهار ساله شده است و آرزوی شاملو همچنان در دل و جان ایرانیان آزادیخواه و دوستداران سعادت ملی همچنان در جوشش و غلیان است و به هر حال برای آن که آرزوی این شاعر بزرگ زمانهء ما که آرزوی همهء نیکخواهان ایران است برآورده شود ، راه دور و دراز و سنگلاخ صعب و ناهمواری پیش روی ملت و به ویژه جوانان این آب و خاک است.
باری ، همچنان که گفته شد ، فاجعهء «سنگسار حقیقت» در کشور ما رخ داده است و گروه کثیری به دعوت اهل شرع در این سنگسار شرکت داشته اند و دستهای بسیاری به واسطهء سنگ هایی که به فرمان اهلِ دین به پیکر نیمه جان آزادی و حقوقِ انسانی و حقِ حاکمیتِ ملی ایرانیان پرانده اند ، از کار افتاده ی آلودگی خویش اند.
اگر جوانان سی ساله و زیر سی ساله می بینند که رجالِ اسم و رسم دارِ کشور و مُجرّبانِ سپید ریش ِ مُلک ، به جای برانگیختن مقاومت و دعوت به ایستادگی و اعتراض و به جای ترغیبِ اهل زمان به کوشش و کُنش در نفی توحشی که به نام «ولایت فقیه » برکار است ، توصیهء سکوت و سکون می کنند و گاه، وِرد ِ تسلیم می خوانند و سپر افکندن در برابرِ بیدادِ حکومت دینی را توجیه سیاسی و نظری می کنند ، علت اصلی آن را درمراسم سنگساری باید جُست که سال 57 و 58 در ایران برپاشده است.
توضیح بیشتری ضروری به نظر نمی رسد ، اما نباید از خاطر برد که بسیاری از کنشگرانِ سیاسی معاصرِ ایران از آن رو به حفظ این نظام بیدادگر و ضد ایرانی دلبستگی دارند که به میل یا به اکراه ، به سائقهء کین ورزی نامعقول یا به دلیلِ تعصب مذهبی یا به علتِ اسارت در جزمیات ایدئولوژیک و مرامی یا به موجبِ جهل و عوام زدگی در ساختن این نظم وحشی دخالت داشته و سنگ و خِشت بنای آن را دست به دست داده اند و در گُلخنِ بی فریادی که تر و خشگ در آن می سوزد ، «حق آب و گِل» برای خود فراهم کرده و غالب آنان «یک دل با دو دلبر» دارند .
آری روزگاری بوده است که در این کشور ، هریکی از گوشه ای سنگی به کف گرفته بوده است و چنین شده است که هم اینک ، هریک از رجال تسلیم طلبِ معاصر ایران ، فروبسته و بی حاصل افتادهء سنگی ست که از گوشه ای در اردوگاه ِ تازه رسیدگان ، یا بیرون از اردوگاه ِ نو دولتان ، بر «پیکر خون آلودِ حقیقت» پرتاب کرده بوده است.
آری ، اینچنین بوده است که هم اکنون ریشه های تفرقه فکری ، فرهنگی ، سیاسی و قومی را در این واقعیت تلخ نیز می توان دید !
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید
گفتا زکه نالیم که از ماست که برماست !

و نیز یادِ سعدی شیرازی بزرگ ، حوش باد گه می گفت :

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست ، دشمن است «حکایت» کجابریم؟ (٢۳)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تکمله و توضیحات:
لازم است به این نکته اشاره کنم که: بسیاری از سخنانی که در مقالات من بازتاب می‌یابند حاصل اندیشه‌هایی هستند که طی سی و سه چهار سال به نوعی در شعرهایم بازتاب داشته‌اند.
ازین رو چنانچه در اینجا خواننده را به برخی ابیات ـ که به جد یا به طنز بیان می‌شوند ـ رجوع می‌دهم برای آن ست که سابقه و خواستگاه نکته‌ها و داوری‌های خود را درباب برخی مسائل اجتماعی و فرهنگی و سیاسی جامعهء ایران با خوانندگان در میان نهاده باشم.
افزون بر این، چنانچه این شعر‌ها بتوانند با ایجاد تنوع در گفتار، به تعمیق و تلطیف مضامینی که چندان شاعرانه نیستتد ، یاری رسانند، حضورشان اقدام چندان بی‌خاصیتی محسوب نخواهد شد. چنین باد!
(۱) هرجا در این مقاله از «اسلام عزیز» سخن می‌رود مقصود نویسنده «خمینیسم» وا سلام سیاسی سلطه یافته بر ایران است.
ضمنا هرجا سخن از «میراث ملی و تاریخی» و «حق حاکمیت ملی» رفته است به این دو واژهء فرانسوی نظر داشته ام :
(Patrimoine nationale et historique)
(Souveraineté nationale)
(۲) من این معنی را در کتاب «داوری» که در سال ۱۳۸۸ منتشر شده، طی ابیاتی چند به صورت زیر بیان کرده‌ام.
غافل است از آنکه ایران قرن‌ها
پیش تراز مبعث ِ غار حرا
کشور ایرانیان بر خاک بود
خوشه‌های روشنش بر تاک بود
ای بسا دین‌ها که دیده ست این وطن
وین صنم را برگزیده ست، آن سمن
مهد ِ دین‌های عدیده ست این زمین
دین برای ماست نی ما بهر دین
هرگز ایران بهر دین ایران نشد
گرچه جز با نام ِ دین ویران نشد !
داوری یا عریضة النساء / م.سحر ، انتشارات پیام، لوکزامبورگ، تابستان ۱۳۸۸
(۳) «ستمشاهی» چه بود و از کجا آمد؟
این اصطلاح را قلمداران مربوط به طیف «حزب توده » باب کردند و از طریق بیانیه‌ها و منشآت کانون نویسندگان و سایر محافل روشنفکری و چپ در جامعه رواج دادند و به مذاق خمینی و مَرَده و ملایان و اصحابِ «اسلامیسمِ مُکلا» نیز سازگار افتاد و وارد «مطبوعات انقلابی» سال‌ها ۵۷ و ۵۸ شد و در واقع یک دهن کجی به تاریخ ایران بود و البته نوعی «رویزیونیسم» و تجدید نظر طلبی در نگاه به تاریخ محسوب می شد.
نگاهی که به اصالت جعل تکیه داشت و درمسیر نفی هویت تاریخی و مدنی ایرانیان رواج می‌یافت و با تفسیر‌ها و تعبیرهای ایدئولوژیک (اسلامیستی یا استالینیستی) در ناچیز انگاری و در نفی سرگذشت کشوری می‌کوشید که بر اساس شواهد تاریخی میراث دار نخستین امپراطوری جهان بود و هویت مدنی و تاریخی و فرهنگی خود را از طوفان آشفتگی‌ها و از آشوب های گوناگون به سلامت رهانیده و به مردمی سپرده بود که به ایرانی بودن خود آگاه و مغرور بودند و تاریخ این کشور، الهام بخش عِرقِ میهنی و ملیِ آنان بود.
این واژه که در پی نفی و ابطال سرگذشت تاریخی ایران بود، از خُمّ رنگرزی دستگاه ایدئولوژیکِ انترناسیونالیسم کمینترنی بیرون تراویده وناشی از یک نگرش فاسد جهان وطنی و ساخته کسانی بود که به دلایل سیاسی و مرامی، آگاهانه و نا‌آگاهانه به ملت ایران خنجر می‌زدند.
چنین بود که این مارکِ سیاسی ایدئولوژیک، دهان اسلامیزمِ جهان وطن و انترناسیونالیست‌های روسوفیل و تجریه طلبان پان تُرک و پان عربِ بعثی گرا را آب می‌انداخت و کام آن‌ها را در سالهای نخست «انقلاب اسلامی» شیرین می‌ داشت.
(۴) در این زمینه گروهی از روشنفکرنمایان دین زده و متوّهم و عوامی نویس، یکی از پی دیگری آمدند و سنگهای یک بنای خیالی و پرفریب را دست به دست گرداندند تا قلعهء ولایت فقیه را ساخته و رنگ آمیزی کرده و تحویل روحانیت شیعه دادند!
کسانی مثل سید حسین نصر، احمد فردید، مهدی بازرگان، جلال آل احمد، علی شریعتی، و تعدادی دیگری در ساختن و جانِ دوباره دادن به هیولای شیخ فضل اللهی که جامهء سید روح اللهی به تن داشت نقش اساسی داشته‌اند.
پیداست که غالب این جماعت از میان خاندان‌های روحانی برخاسته و گویی آگاهانه یا ناخودآگاه، در پی انتقامجویی از تجدد ودر آرزوی بازگشت روزگاران سپری شده و درکِ دوبارهء دوران برو بروِ پدران خود و در پی تصرّفِ دوبارهء میراثِ از میان رفتهء خاندانِ جلیلِ خود بودند.
(۵) در نمایشنامه منظوم «حزب توده در بارگاه خلیفه» که در سال ۱۳۶۰ نوشته و در بهار ۶۱ در پاریس انتشار داده‌ام (و بهای آن را نیز پرداخته و موقعیت سی و چهار سالهء شاعر تبعیدی را از آن خود کرده‌ام، اگرچه در آن جهنم دّرهء خمینیستی هم می‌ماندم و ـ اگرزنده می‌ماندم ـ باز هم مثل بسیاری از هم میهنانم در ایران، غریبه و تبعیدی می‌بودم!) در میان سخنانی که «امام» و کیانوری با هم دارند، در جایی پرسناژ اصلی نمایشنامه یعنی «امام» به کیانوری ـ که نوادهء شیخ فضل الله نوری ست ـ چنین می‌گوید:
جدّ ِ تو که پیر و مُرشد ِ ماست
مانند ِ تو بود صادق و راست
هرچند که صاحب آبرو بود
با روبل میانه‌اش نکو بود
در زیر ِ لوای ممدَعلیشاه
می‌کوفت به سینه‌گاه و بیگاه
تا دین ِ مبین قوام گیرد
مشروعَه طلب مقام گیرد
چون «گاو ِ مُجسّمش» لقب بود
کیلش زعلوفــَه لب به لب بود
می‌کرد همیشــَه کاهدان پُر
می‌خورد ز توبرَه و ز آخور
لبّادَه کِشان به درّهَ و دشت
دنبال ِ خر ِ تَزار می‌گشت
می‌گفت که پشگِل ِ تَزاری
خرمای بهشتی است، آری
می‌جُست رُطب ز طلّ ِ سرگین
می‌داد به طالبان ِ مسکین
یعنی به جمیع ِ دین پناهان
مشروعَه چیان و شرع خواهان
می‌کرد به راحتی خُر و پُف
در سایــَهٔ چکمــهَ ی لیاخوف
قلیان ِ شریعهَ چاق می‌کرد
فکرِ قمــَه و چُمـــاق می‌کرد
تا جمع ِاجامر و اراذل
گردند چماقدار ِ قابل
مکتب طلبان به طرز ِ مرغوب
مشروطَه طلب کنند سرکوب
خوشنود شود تزار از این کار
بخشد به شیوخ، روبل ِ بسیار
در ضمن به یمن ِ روبل ِ دادَه
مشروعهَ ز نو شود پیادَه
مشروطَه شود شکست خوردَه
آخوند کند کـُلـُفت گـُردَه
القصّــَه که‌ای نوادَهٔ شیخ
ای طفل ِ حلالزادهَ ی شیخ
این سُنّت ی قلچُماق پرور
قدّارَه کش و چماق پرور
در دایرَهٔ چُماقداری
از جدّ ِ تو مانده یادگاری
ما نیز که یادگار ِاوییم
شاگرد ِ چماقدار اوییم
آموخته‌ایم ازو جنایت
شیاّدی و کیدِ بی‌‌‌نهایت
القصه که‌ای.... الی آخر



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


نمایشنامه منظوم «حزب توده در بارگاه خلیفه»، انتشارات گذر، پاریس، ۱۳۶۱
(۶) «ضد امپریالیسم» یا سنخیت مرامی جهان وطنان چپ و اسلامیست ؟
لازم به یادآوری ست که گروه نه چندان کم نفوذ دیگری از سیاسیون و روشن فکران(اگر چه عنوان روشنفکری به دشواری برازندهء آنان است) نیز برفضای فکری و سیاسی و نظری ایران چیرگی داشتند که دل و دین باختهء انقلاب بلشویکی و کمابیش سرسپردهء سیاست هایی بودند که ازسوی همسایهء آزمند و ناسازگار تاریخی ایران و از جانب نو قدرت یافتگان روسیه یعنی میراث بران تزاریسم درقالب کمونیسم لنینی ـ استالینی و بین الملل کمینترنی به آنان دیکته می شد.
این گروه نیز به دلایل ایدئولوژیک و مرامی شان که از انترناسیونالیسم کمونیستی الهام می گرفت خود را در گرهگاهی که آنرا مبارزهء ضد امپریالیستی می نامیدند با اسلامیست های جهان وطنی از نوع خمینی همسو ودر یک مسیر می شمردند، حال آنکه ماهیت و خمیرمایهء مرامی و فکری اسلامگرایان و خمینیست ها سویهء دیگری می داشت و در ضدیت باغرب ودر معارضه با فرهنگ آزادی و مدرنیت غربی قوام می گرفت.
آنها دشمنی ی ملایان و همدستان فکری آنان یعنی مکلایان ِ کم سواد و روشنفکر نما (که در حقیقت دشمنی با فرهنگ مدرن بود و عداوت بنیادین با اندیشه های انسان گرایانه و حق مدارانه ای داشت که حاصل عصر روشنگری بودند و البته بسیار زیرکانه به جامهء ضد استعماری در گفتار آنان نمود و ظهور می یافتند) را با مبارزات «ضد امپریالیستی» خود از یک جنس انگاشتند و ندانستند یا نخواستند بدانند که «ضد امپریالیسم» مرامی وادعایی خودشان نیز اصالت چندانی ندارد و حاصل تئوری های لنینی و بلشویکی است و در کنتکست فکری و نظری جنگِ سرد معنا می یابد و گروندگان به «مکتب ضد امپریالیسم روسوفیل» نیز تنها پیاده نظام لشگری هستند که زیر پرچم استالینیسم و بین الملل کمونیستی و به نفع منافع روسیه شوروی در برابر دنیای سرمایه داری غرب شمشیر چوبین برکشیده و «پیکار قهرمانانهء» آنان، ارتباطی با مبارزات ضد استعماری و عدالتخواهانه مردم ایران ندارد و اصولاً و از بُن و به گوهر با ضدیتی که اسلامیسم واپس گرا با جهان مغربی (شیطان بزرگ و کوچک) دارد بیگانه است!
جنگ اردوگاه شوروی با غرب جنگ قدرت و نفوذ سیاسی دو ابرقدرت با هدف گسترش نفوذ هریک ازین دو اردوگاه در جهان بود .
روسیهء شوروی که ساده لوحانه یا آگاهانه ، قبله آمال «مبارزات ضد امپریالیستی» این گروه از «روشنفکران چپ » محسوب می شد ، در این تقابل جز به منافع سیاسی و نظامی و اقتصادی خود نمی اندیشید و آنچه در این گیرودار بین المللی محلی از اعراب نداشت ، آزادی ملت ها و استقلال کشورها و به ویژه منافع عالی ملت ایران بود.
گفتنی ست :
«خط امامی » که حزب توده در خمینیسم کشف و ترسیم کرده بود و در مسیرِ آن ، خود و سازمان جوانان خود (موسوم به فدائیان اکثریت) را با سرعت تمام به اعماق درّهء شکست و خفت و خسران می بُرد ، نتیجه محتوم اعتقاد به «ضد امپریالیسم روسوفیلی» و پیروی و دفاع بی چون و چرا از نظریهء « راه رشد غیر سرمایه داری» بود که از سوی حزب کمونیسم شوروی به گردانندگان تشکیلاتِ آنان دیکته می شد.
من در منظومه نمایشی حزب توده در بارگاه خلیفه (در سال 1360) به این سرسپردگی نظری ، چنین اشاره کرده ام:
کیانوری (به امام)
امام ِ عصر ِ آگاهی ِ توده
خیلی گُنده ای ، درک ِ تو زوده
میون ِ رهبرا خیلی کبیری
با امپریالیسم کارد و پنیری
دردت به جونم که نازنینی
از مائو سری ، عین ِ لنینی
تو دشمن ِ قوم صهیونیستی
شاخ عقب امپریالیستی
حکومتِ امام تو راه رُشده
جناح پیشروش خیلی دُرشته
ولایت فقیه تو سوسیالیسمه
اصل ِ اوّلِ ماتریالیسمه
دوران ِ کبیر ِ شهرِ مکّه
توی برنامهء کارگری حَکــّه
قانون قصاص ترقیخواهــه
هرکی نمی خواد همکارشاهــه
زن حق و حقوقش پیش ِ مرده
مردا اربابن ، زنا همه برده
هرکس که مخالف حجابه
از دستهء ضد انقلابه
گور پدر موتورسواری
قربون قد شترسواری
(...)
الی آخر
(حزب توده در بارگاه خلیفه، انتشارات گذر ، پاریس ، 1361)
به هر تقدیر، هرچند این حاشیه بر اصل مطلب پیشی می گیرد ، با اینهمه خود را به گفتن سخن زیر ناگزیرمی بابم:
انترناسیونالیسم چپ با جهان وطنی اسلامیستی از یک سنخ بود و چپ روسوفیل یا مائویی همانقدر با ایده‌های ملی گرایانه ایرانی دشمن بود که خمینی و روحانیت شیعه و سایراسلامیست‌ها (چه راست اسلامی و چه چپ اسلامی ). I[رک. یادداشت ذیل ، همینجا].
همینگونه بود سنخیت مرامی اسلامیست‌ها (طرفداران خمینی) با پان عرب ها و پان ترک ها و نیز برخی فعالان سیاسی قومیت گرای کُرد که با نوستالژی دولت یکساله استالین در شمال غربی (درسال ۱۳۲۵) رؤیا می‌پروردند و به هرحال از قدرت مرکزی و از اندیشه های ایرانگرایانه ای که در دوران پهلوی موردِ عنایت بود ، دل خوشی نداشتند.
هرسه گروه (انترناسیونالیست‌های چپ، و منطقه گرایان و نژادگرایان قومی پان ترک یا عربوفیل) از اینکه تاریخ پیش از اسلام ایران را لعن و نفرین کنند و به فرهنگ ریشه دار ایران پیش از حملهء عرب بی‌اعتنایی یا بی‌حرمتی شود به یکسان قند در دل آب می‌کردند.
اگر به روزنامه‌ها و نشریاتی که در بیست ، بیست و پنج سال اخیر در جمهوری اسلامی (به زبان های فارسی و ترکی و عربی ) انتشار یافته رجوع شود، دیده خواهد شد که همهء آنان، یک صدا در تخطئهء تاریخ پیش از اسلام ایران، که آنرا «باستان گرایی» نامیده‌اند، شرکت دارند و در اهانت به فردوسی و نیزبه مردان بزرگِ تاریخ معاصر همچون میرزا اقاخان کرمانی ، آخوند زاده ، کسروی، کاظم‌زاده ایرانشهر، ابراهیم پوردادود، صادق هدایت ، دکتر محمود افشار یزدی ، ذبیح الله صفا ، عبدالحسین زرین کوب و دیگران ، جملگی از اعضاء یک ارکسترند.
گروهی که سرسپرده انترناسیونالیسم پرلتاریایی هستند از موضع ضد ناسیونالیستی و ضد پادشاهی (با نگاهِ طبقاتی و از دیدگاه «حکومت طبقهء کارگر» یا «جمهوری دموکراتیک خلق») تاریخ ایران را نفی می‌کنند و همراه با دو گروه ایدئولوژیک (اسلام گرا یا قوم گرا)ی دیگر در ارکستری شرکت دارند که هم بر لحن اسلامی می‌نوازد تا روح سعدبن ابی وقاص و قتیبة بن مُسلم و حجّاج ابنِ یوسف را شاد و با تسلّط کاملِ خود بر ایران ، فتحِ عُمربن خطّاب را کامل کند و درعین حال ،گوشِ حاکمان استبداد دینی را که به عشقِ «اسلام عزیز ِخمینیستی» از ایرانیت دل خوشی ندارند، نوازش دهد و هم راهِ پان ترکی می‌زند تا از رضاشاه یا از قوام السلطنه (به واسطهء توافش با استالین بر سرمسئلهء خروج ارتش سرخ از سرزمین های اشغال شدهء ایران) یا از فردوسی انتقام بگیرد و هم بر دُهُلِ عربی می‌کوبد تا قبرِ شیخ خزعل را در خوزستان به زیارتگاه اعراب حاشیهء خلیج فارس بدل سازد.
ـــــــــ
I ـ [تأثیر ایدئولوژی جهان وطنی و انترناسیونالیستی اسلام سیاسی را نمی توان در توضیح سیاست خُسرانباری نادیده انگاشت که ، رهبران مجاهدین در جنگ ایران و عراق پیش گرفتند و بر مبنای آن با دشمن سوگند خوردهء ایران (صدام حسین) پیمان سیاسی و نظامی بستند .
بی گمان در این خودکشی سیاسی ، اعتقادات ِ جهان وطنی اسلامیستی نقش اساسی داشته است.
گفتنی ست که در جنگ هشت ساله ، ملایان نیز برای ایران و به «عشقِ میهن و حفظ خاک وطن» باصدام نمی جنگیدند.
موتور محرک خمینی در تداوم جنگ با عراق ، همان نگاه جهان وطنی اسلامیستی بود. سماجت کین ورزانهء او در تداوم غیر مسئولانهء این جنگ خونبار، به واسطهء آن بود که وی بیش از هرانگیزهء دیگری ، سودای «صدور انقلاب» و برپاکردن «حکومت اسلامی» از نوع ولایت فقیه در کشورهای عربی منطقه را در سر می پرورد.
در واقع ایران برای خمینی، نه به عنوان وطنی که می باید در برابرتجاوز بیگانه ازآن دفاع کرد ، بلکه به عنوان منطقه ای مطرح بود که همچون خیزشگاه یا سنگری برای تشکیل حکومت اسلامی در کشورهای همسایه ، به ویژه عراق و لبنان به کار برده شود و پیداست که مخارج و خسارات جانی و مالی ِ چنین هدفِ شوم ونابود کننده ای را نیز ملت ایران از جیبِ ناداری خود و با خون فرزندان خود می پرداخت !
واقعیات تلخ سه دههء اخیر ایران نشان داد که در زمینهء عواطف میهنی و دفاع ازمنافع ملی ، اسلامیسم سیاسی راست یا چپ و مجاهد یا حزب الله نمی شناسد.]
(۷) در شعر بلندی به نام «ایمان شیعه و غدرالفقیه» که سرودهء اینجانب در سال ۱۹۹۹ و بخشی از منظومه «قمار درمحراب» است، به صراحت از ماهیتِ «سلطانیِ» حکومت دینی ملایان سخن رفته است.
حکومتی که در آن، جمع آزمند و قدرت طلبی از فقهای شیعه (و نه همهء فقیهان) خود را نماینده و نایب امام زمان می‌نامند و به این بهانه، حاکمیت بر مردم ایران را حق خود می‌شمارند و نام آن را ولایت فقیه می‌نهند.
در حالیکه از دیدگاه فلسفهء انتظار و از منظرِهمان دینی که مدعی آنند، راهزن و غاصب امام غایب به شمار می‌آیند.
در این شعر و نیز در ابیات دیگر این کتاب، برای نخستین بار، حکومت من درآوردی خمینیستی، حاکمیتِ «سلطانی» نامیده شد و بعد‌ها به گفتار برخی نویسندگان و نظریه پردازان وابسته به طیف اصلاح طلب حکومتی نیز راه یافت. (نیز ر. ک یادداشت شماره ۹).
جادوی جاه در جانت
با جهل ِ عامه شد همدست
یورش به کاروان آورد
ره بر امام ِ غائب بست
در گرگ و میش یک تاریخ
از اُشترت فرو جستی
گفتی: «اناالامام الوقت»
بر راهوار او جستی
بر بام ِ روح باور‌ها
بشکستی آن علامت را
بردی به حجلهء تزویج
«سلطانی» و «امامت» را
(…)
قرآن به دست و بد در جام
کار جهان به کامی نک! ـ
معمار انهدام، امّا
«سـُلطانــَولـی امـام» ی نک! ـ
رک: «قمار در محراب»، انتشارات خاوران، پاریس، ۲۰۰۰) ـ

۸ تنبیه‌الامة و تنزیه‌الملة
رساله‌ای ست از محمدحسین نائینی در زمینهء حکومت در دورهٔ غیبت امام زمان. این رساله در دفاع از مشروطیت و دموکراسی پارلمانی ودر مخالفت با سلطنت مطلقه و حکومت استبدادی پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی نوشته شده و ‌در بغداد به چاپ رسیده است.
(۹) حکومت فقیه یا غصب حق امام غایب
همانطور که در یادداشت شماره ۷ اشاره شد، من این حقیقت «غصب حق امام غایب» را در سال ۱۹۹۹ در شعر بلندی به نام «ایمان شیعه و غدر الفقیه» مطرح کرده و در کتاب «قمار در محراب» انتشار داده‌ام:
بخش کوتاه و فشرده‌ای از آن شعر (که امیدوارم درگوش وجدان روشنفکران و نواندیشان دینی دوران ما اثری ـ هرچند ناچیز ـ داشته باشد) را در اینجا از نظر خوانندگان می‌گذرانم :
ایمان ِ شیعه در رَه داشت
یک شهسوار و دیگر هیچ
چون شمع ِ دودمان می‌سوخت
در انتظار و دیگر هیچ

با صد زبان هزاران زخم
در جانش «اَلاَمان» می‌گفت
شوقِ ظهور در قلبش
«یا صاحب الزّمان!» می‌گفت

هم سوشیانت، هم مَهدی
بومُسلم و تهمتن بود
اسطورهء رهایی‌ها
ذاتِ «دوازده تن» بود

نامِ «امام» از وی بود
عِزّ «امام» با او بود
خورشید رستگاری را
شرق ی قیام با او بود

ایمان ِ شیعه گر یاد از
لفظِ «امام» می‌آورد
با وی خیال می‌انگیخت
از وی پیام می‌آورد

آوازهء سمندش را
دل بسته در علائم بود
جانش فروغ ِ «حجّت» داشت
چشمش به راهِ قائم بود

ای دزد باور،‌ای غدّار
یغماگر پیامی تو
اندیشهء امامت را
تاراج ِ عِزّ و نامی تو

ای دام ِ شرع و دین! مکرت
ـ سرهنگی و ریاست را ـ؛
بر مرکب ِ امامت بست
ارّابهء سیاست را

جادوی جاه در جانت
با جهل ِعامه شد همدست
یورش به کاروان آورد
ره بر امام ِ غایب بست

در گرگ و میشِ یک تاریخ
از اُشترت فروجستی
گفتی: «اَناالامام اُلوقت»
بر راهوار ِ او جستی

ابرت شفیق و بادت دوست
برقت معین و یارت رعد
کیدی و ساعتی مسعود
وقتی خوش و قُماری سعد

شرقت مناره برپا داشت
غربت به بوق و کرنا بست
قدرت، «امام» نامیدت
حرصت زبان ِ حاشا بست

چشمِ جنون ملّی را
بر ماه دوخت تزویرت
تا دل بُریدگان از عقل
بندند دل به تصویرت

بر صحن ِ تـُندر و طوفان
آفاق در صواعق بود
بر دوش ِ ظلمتی نوزاد
تابوتِ صبح ِ صادق بود
(۱۰)باید به یاد آورد که هرگز درهیچ یک ازآثار ونوشته‌های فقها ومتکلمان و ملایان و در هیچ یک ازرسالات وتصنیفات دینی ونظریِ خمینی ، نامی از ایران به عنوان یک کشور نیامده است، مگر دراعلامیه‌های آشوبگرانهء سیاسی اوکه همهء آنها نیز بی بهره از هرگونه عِرق ملّی و عواطفِ ایران گرایانه و احساس وطن خواهانه ست.
این حقیقتی ست که از‌‌ همان دوران صفویه که ملایان را از جبلِ عامِل و مرز های عرب نشینِ آن سوی خلیج فارس ، به ایران آوردند تا دین حکومتی قزلباشان را تدوین کنند ، تا امروز نام ایران و نام شهرهای ایران بر قلمِ هیچ فقیه و مُتکلّم و ملایی جاری و بر هیچ صفحه‌ای از صد‌ها تُن کاغذی که سیاه کرده‌اند نقش نبسته بوده است و در هیچیک از مُسوّده‌های آنان ( که ۱۰۰ الی ۱۵۰ جلدش فقط به ملا محمد باقر مجلسی منسوب است) ذّره‌ای احساسِ تعلّق به ایران و لمعه‌ای که گویای عاطفهء وطنی وحسِّ ملبی یا حتّی قومی یا دوستی با مردم ایران باشد در نوشته‌های آنان مشهود نیست.
من این واقعیت را در منظومه «داوری یا عریضة النساء» خود که در سال ۸۸ انتشار یافته در ابیاتی چند، اینگونه بازتاب داده‌ام:
در رسالات تو هرگز یک سخن
گفته آمد پاس ِ ابنای وطن؟
نامی از میهن در آثار تو هست؟
غیرتی در فکر بیمار تو هست؟
از فقیهان هیچ یک در این جهان
رانده هرگز نام ایران بر زبان؟
هرگزت‌ای بی‌وطن ازلطفِ رب
میهنی بوده ست جز دین ِ عرب؟
گر ترا بوده ست پس از بهر چیست
کز وطن نامی در آثار تو نیست؟
جز دمشق و کوفه و نجد و حجاز
کربلا و مکه و شام و ریاض
نام شهری بر زبانت رفته است؟
درمسیری کاروانت رفته است؟
هیچ شیخی بهر اهل این دیار
کرده هرگز کِرده‌ای کاید به کار؟
قطره‌ای خون در دفاع ازاین زمین
هیچگاه افشانده ست این خوش نشین؟
خوردِ مُفت و خُفتِ مُفت و گفت ِ مُفت
گوش ِاهل دین جز این چیزی شنُفت؟
هستی این مُلک را در جعبه‌ای
می‌توانی تاخت زد با کعبه‌ای!
گوهرت را ذرّه‌ای انسانیت
نیست‌ای بیگانه با ایرانیت
ریشه ا ت بر طرفِ این بوم آشیان
گیرد از دین ِعرب توش و توان
زانکه آئین ِ عرب بنیادِ توست
مِهر ایران از کجا در یادِ توست؟
مِهر ایران بود اگر در یاد تو
کی وطن می‌سوخت در بیداد تو؟
مِهر ایران گر تو را در یاد بود
کی وجودت جور واستبداد بود؟
کی ز کیدت با چنین گستردگی
می‌شد این کشور حصار بردگی؟
ماده و نر، کودک و پیر و جوان
کی چنین از جور تو می‌باخت جان؟
کی به پا می‌شد به هر میدان ِ پَست
بهرِ کـُشتن جرثـقـیل و داربست؟
....
ونیز در بخش دیگری از همین کتاب در همین زمینه آمده است:
ملـّتی را می‌کِشی در ذلـّتی
تا بسازی اُمّتی از ملـّتی
فقه را داس ِ مذلـّت می‌کنی
دست ِ دین در خون ِ ملـّت می‌کنی
فقه را در دست ِ کین سازی تبر
تا بکوبی ریشه‌ها را سر به سر
تا به زخم و ضربت ِ بیداد‌ها
محو گردند از جهان بنیاد‌ها
تا در این کشور نروید مِهر و شور
نام ِ ایران برنیانگیزد غرور
تا به تزویرت روند از یادِ ما
شوکت ِ دیرینهء اجدادِ ما
خان و مانی نیست در این آب و خاک
کاب و خاکش با تو یابد اشتراک
خان ومانت خیل ِ خنـّاس است و بس
قهرمانت سعدِ وقاّص است و بس!
هست جشنت ذلـّت ِ ایرانیان
در سقوطِ دولت ِ ساسانیان
پورِ فرّخزاد، پورِ میهن است
لیک پیشت، پیشگام ِ دشمن است
ابن وقـّاصت ولی ابن ِ خداست
زانکه فتح ِ تازیان را رهگشاست
زانکه با حُکم ِ عمر، این باجگیر
تازیان را کرده بر ایران امیر
زین سبب تاریخ ایران کشوری
پیش ِ تو محو است در تازیگری
ارزش ِ ایرانگرایی پیش ِ تو
دشمن است از بیخ و بُن با کیش ِ تو
زین سبب هرچند صاحب خانه‌ای
پاک با ایرانیت بیگانه‌ای!
میهن ِ ما بیست قرنی پیش از آن
کآید آواز ِعرب از آسمان؛
میهن ِ ما بود، چون امروز ِ ما
مَهد و بُنگاه ِ جهان افروز ِ ما
میهن ِ ما بود و خواهد بود نیز
همچو جان ِ قهرمانانش عزیز
لیک با وی دشمن است اندیشه‌ات
کرده این اندیشه دشمن پیشه‌ات
هیچ وهرگز درعمل یا درسخن
دل نلرزاند ترا عـِرق ِ وطن
گر بسوزد کشور از بیداد وکین
بر نیاری دست رحم از آستین
آسمان گر بر زمین آید فرود
ور شود نابود از ایران تار و پود
از زمان ِ حال تا عهدِ عتیق
حاصل سی قرن سوزد در حریق
حاصل سی قرن از بالا و ذیل
پیش تو مدفون شود در کام ِسیل
خم نیارد گوشهء ابروی تو
ننگ بر وجدان و تـُف بر روی تو!
نزد تو تاریخ این ملـّت هـَباست
ذوق و فرهنگ و تمدّن بی‌بهاست
گر نمی‌ترسیدی از اهل زمان
خِشتی و سنگی نبودت درامان
خِشت و سنگت همچو ذاتت اَسوَد است
زین سبب ذاتِ تو با ایران بد است
دل نداری صاف با تاریخ ِما
پس برآنی تا بسوزی بیخ ِ ما
در پی سودِ خودی، وزما زیان
دل نداری صاف جز با تازیان
دین که دُکـّان ِتوآمد، تازی ست
اصل، سود توست، باقی بازی است
درکفت بی‌دین ِ تازی هیچ نیست
مُهرهء نظم ِترا یک پیچ نیست!
نیست‌ای شدّاد،‌ای ابن ِ زیاد
در کفت بی‌دین ِتازی غیرِ باد
زین سبب پیش توای مستِ غرور
نیست ایران جز فضای ظلم و زور
این غنیمت را غنیمت داشتی
چون ذکات و خُمس خویش اِنگاشتی
...
داوری یا عریضة النساء/ م. سحر. انتشارات پیام، لوکزامبورگ، تابستان ۱۳۸۸
(۱۱) یاای‌ها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبایل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم ان الله علیم خبیر !
ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن -یعنی از آدم و حوا- آفریده‌ایم و شما را در قبایل گوناگون قرار داده‌ایم تا یکدیگر را از هم بازشناسید. این‌ها ملاک برتری نیست. گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقوا‌ترین شماست. خداوند بسیار دانا و بسیار آگاه است.
(سوره حجرات، آیهء ۱۳)
و نیز:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ
در حقیقت مؤمنان با هم برادرند پس میان برادرانتان را سازش دهید و از خدا پروا بدارید امید که مورد رحمت قرار گیرید(سوره حجرات، آیهء ۱۰)
(۱۲) امت در برابر ملت
بی‌مناسبت نمی‌یابم تعدای از ابیات دیگر کتاب «داوری» را که کاملا با این موضوع منطبق است در اینجا نقل کنم:
غافل است از آنکه ایران قرن‌ها
پیش تراز مبعث ِ غار حرا
کشور ایرانیان بر خاک بود
خوشه‌های روشنش بر تاک بود
ای بسا دین‌ها که دیده ست این وطن
وین صنم را برگزیده ست، آن سمن
مهد ِ دین‌های عدیده ست این زمین
دین برای ماست نی ما بهر دین
هرگز ایران بهر دین ایران نشد
گرچه جز با نام ِ دین ویران نشد
.......
مذهب و ملی‌گری در این دیار
همچو ضدیند، چون لیل و نهار
ملت ایران در ایران دایر است
لیک مذهب بر دو دونیا ناظر است
ملت و امّت دو چیزند و دوکس
این دو راهرگز نبینی هم نفس
دین به دعوی رستگار امت است
لیک ایران خانه یک ملت است
ملتی با شکل‌ها و رنگ‌ها
بامذاهب، فولکلور، فرهنگ‌ها
با تنوع هاش در انواع ذوق
با توکل هاش در اقسام شوق
با توسل هاش در انواع رب
یا تعصب هاش در مهر و غضب
ما نه یک دینیم، ما یک ملتیم
لیک ازین اُمت شدن در ذلتیم
.......
ملت ایران اگر اُمّت شود
تا قیامت غرقه در محنت شود
زانکه اهل اُمـّتی خود را سوار
می‌کند بر گــُردهء اهل ِ دیار
هرکه از این اُمت و این دین بود
میهن او را سفره‌ای رنگین بود
خاصه گر با اهل قدرت همدل است
دستمالِ یزدی‌اش در منزل است
وانکه از این امت و این قوم نیست
در جهان، انسان ِ هذاالیوم نیست
خواه شوی حضرت معصومه باش
خواه روشنفکرِ اهل ِحومه باش!
خواه آ سیّد حسین ِ نصرباش
خواه، آقامان، ولیّ العصرباش!
هر نظامی کز خدا دکـّان کند
با خودی و نا‌خودی یکسان کند
آن «خودی» گردد که با قدرت لمید
پیش اهل ظلم تا زانو خمید
آن «خودی» گردد که کور است و کر است
گاری شیخ الرئیسان را خر است
...
داوری یا عریضة النساء/ م.سحر. انتشارات پیام، لوکزامبورگ، تابستان ۱۳۸۸

۱۳ - و‌ای کاش یک موی رادمردان اندیشمند و با ارادهء دوران مشروطیت در تن رجال رو به زوال دوران جدید نیز روئیده می‌بود تا ایران به چنین ورطهء هولناکی درنغلطد!
۱۴ ـ صحیفه نور ج۱۲ صفحه ۱۱۰ تاریخ: ۳/۳/۵۹
۱۵ ـ صحیفه نور ج ۱۲ صفحه ۲۷۴ تاریخ: -۱۵/۵/۵۹
۱۶ ـ صحیفه نور ج ۱۲ صفحه ۲۸۰ تاریخ: ۱۸/۵/۵۹
۱۷ ـ صحیفه نور ج ۱۳ صفحه ۲۲۵ تاریخ: ۵/۱۰/۵
۱۸ ـ صحیفه نور ج ۱۲ صفحه ۲۵۶ تاریخ: ۲۹/۴/۵۹
برای اطلاع بیشتر و خواندن جملاتی تکان دهنده تر از این ها بر ضد منافع ملی ایران
و بر ضد ایرانیت می توان به لینک مراجعه کرد :
http://modern-iran.blogsky.com/1389/05/29/post-7/
۱۹ - اسلامیسم سیاسی و مصادرهء فرهنگی
این «صنعت مصادره» که از سالهای نخستین قدرت یافتن ملایان، با غارتِ اموال مردم و سرمایه های ملّی آغاز شده بود طی دوران سیاه سی و چهار سالهء حاکمیتِ آنان ، همهء ابعاد فرهنگی و معنوی ایرانی را نیز در بر گرفت ، زیرا بیش از هزار و سیصد سال کوشش های فرهنگی و تمدن ساز ایرانیان پس از اسلام ـ که از بنیاد ، هیچگونه سنخیتی با افکار و روحیات عبوس وقشریت ِ بیمارگونه و سنگدلی حکومت ملایان نداشته اند ـ به نفع سیاست های ایدئولوژیک ِ حاکمیت فقهای شیعی ـ مصادره شد ، در حالیکه اگرنگوییم کُلّ «میراث فرهنگی ـ تمدنی» ایرانیان، به جرأت می توان گفت که نزدیک به کّلِ این میراث ، مطلقاَ بی ارتباط با شیعه گری و به ویژه بی ارتباط با ملایان میراثدار تشیعِ ساختگی ی قزلباش های صفوی بوده است.
(اکثریت قریب به اتفاق شاعران و عرفا و دانشمندان و فیلسوفان بزرگ ایرانی شیعه نبوده اند و به ویژه پس از تسلط قزلباش ها و چیرگی ملایانِ شیعه مذهبِ عربِ جبَل عامِلی و اَحسایی و بحرینی ، در دستگاه حکومت صفوی ، فرهنگ و تمدن ایرانی در زمینه ادب و عرفان و اندیشه و ذوق ، به انحطاط گرایید و رو به افول نهاد وغالب بزرگان ادب و اندیشه و شعر و ذوق و هنر، عطای حکومت صفوی را به لقای ملایان نادان و قشری که همه کارهء کشور شده بودند ، بخشیدند و راهیِ هند یا روم یا دیار دیگری شدند و مهاجرتی بزرگ پیش آمد از نوع آنچه که ما ایرانیان ، هم اکنون در دوران حاکمیت خانمان سوز ِملایان شیعی شاهد آنیم ).
به هرحال با یک خروار چسب و سریشم نیز نمی توان حافظ و سعدی و خیام و مولوی و فردوسی و رازی و پورسینا و ابن مقفع و بیرونی امثال اینان ، که سازندگان و قوام دهندگان فرهنگ و تمدن و هویت و انسانیت ایرانیان بوده و هستند را به وارثانِ ملامحمد باقر مجلسی و ملا احمد نراقی و حاجی نجفی و شیخ فضل الله نوری و سید روح الله الموسوی الخمینی وصل کرد یعنی به کسانی مربوط دانست که آباء فکری و نظری و روحانی حکومت بیدادگر سی و چهار سال اخیر ایران بوده اند.
اما حکومت ملایان در این سه دهه با بهره وری از «صنعت مصادره» ، نهایت سوء استفادهء ایدئولوژیک و تبلیغاتی از میراث مدنی و فرهنگی ایرانیان کرده تا حکومت خشگ و خشن و سرکوبگر و نابردبار و ضد آزادی خود را طرفدار فرهنگ «ایران اسلامی » جلوه دهد حال آن که حکومت او به گوهر از این میراث بیگانه و با آن در تناقض است.
این «نگاه ِ مصادره طلب ِ» شاگردان مکتب خمینیه به «فرهنگ ایران اسلامی» همان اندازه تمسخر آمیز ، راهزنانه و همراه با چشم دریدگی است که مثلا حکمران مستبد خشکمغز قشری و خشن و بیشرمی همچون امیرمبارز محمد مظفری مشهور به محتسب ، که در دوران حافظ حکومتی شبیه به ولایت فقیه برپا کرده و قرآن را دام تزویر ساخته بود ، به نام «حافظ» یک بنیاد فرهنگی درست کند و خود را طرفدار و مروج افکار این رند آزادهء شیراز بنامد :
در میخانه ببستند خدارا مپسند
که درِ خانهء تزویر و ریا بگشایند
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را !
۲۰- لاحیاء فی الدّین
یعنی در دین شرم و حیا وجود ندارد !
٢۱- و مَکُروا وَ مَکَراللهُ واللهُ خَیرالماکِرین !
و مکر ورزیدند و خدا نیزمکر کرد و خداوند بهترین مکرکنندگان است (سوره ء۳ آیهء ۵۴)
٢٢- این است بقیه ء آن یادداشت کوتاه شاملو در آن روزهای خوش خوشان بسیاری از اهل سیاست و روشنفکری :
«... این‌چنین دورانی به‌ناگُزیر پایدار نخواهد ماند، و جبرِ تاریخ، بدونِ تردید، آن را زیرِ غلتکِ سنگینِ خویش درهم خواهد کوفت. اما نسلِ ما و نسلِ آینده، در این کشاکشِ اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی‌گمان سخت کمرشکن خواهد بود؛ چراکه قشریونِ مطلق‌زده هر اندیشۀ آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاریِ خود را جز به‌شرطِ اِمحاءِ مطلقِ فکر و اندیشه غیرِممکن می‌شمارند. پس، نخستین هدفِ نظامی که هم‌اکنون می‌کوشد پایه‌هایِ قدرتِ خود را به‌ضربِ چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌هایِ خود را با به آتش کشیدنِ کتابخانه‌ها و هجومِ علنی به هسته‌هایِ فعالِ هنری و تجاوزِ آشکار به مراکزِ فرهنگیِ کشور برداشته، کُشتارِ همۀ متفکران و آزاداندیشانِ جامعه است.
اکنون، ما در آستانۀ طوفانی روبنده ایستاده‌ایم. بادنما‌ها ناله‌کنان به‌حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می‌توان به دخمه‌هایِ سکوت پناه بُرد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا طوفانِ بی‌امان بگذرد. اما رسالتِ تاریخیِ روشنفکران پناهِ اَمن جُستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه‌کننده است. پس، از حنجره‌هایِ خونینِ خویش فریاد خواهیم کشید و حدوثِ طوفان را اعلام خواهیم کرد.
سپاهِ کفن‌پوشِ روشنفکرانِ متعهد در جنگی نابرابر، به میدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌ای که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌ای هُشداردهنده باشد از هجومی که تمامیِ دستاوردهایِ فرهنگی و مدنیِ خلق‌هایِ ساکنِ این محدودۀ جغرافیایی در معرضِ آن قرار گرفته است.
احمد شاملو
کتاب جمعه شماره ۱ ، مردادماه 1358
٢۳- در مصرع سعدی با اجازهء آن بزرگوار اندک تصرفی رفت زیرا در اینجا «حکایت» بیش از «شکایت» مناسب حال بود.
ـــــــــــ

م. سحر - پاریس
http://msahar.blogspot.fr


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016