جمعه 1 دی 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی

اسماعيل نوری‌علا
«حزب سياسی» يک نهاد اجتماعی مدرن است که صاحبان عقايد و منافع مشترک در آن گرد هم می آيند. اما آيا می توان گفت که صرف «مدرن بودن ِ» يک نهاد ضرورتاً موجب آن می شود تا اعضايش عقايد به دست آمده از طريق تربيت خانوادگی خويش را کنار بگذارند و به عقايد نوينی روی آورند؟ چرا در ايران خودمان فرزندان تربيت شده به دست پدران و مادران توده ای با عقايدی توده ای بار آمده و اعضاء جوانتر جبههء ملی اغلب از خانواده هائی می آيند که بزرگ ترهاشان مصدقی بوده و با اين جبهه ارتباط داشته اند؟

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ویژه خبرنامه گویا

[email protected]

يکی از واقعيت های بديهی که اغلب از چشم آدميان پنهان می ماند، و وقتی هم که اشخاص به آن آگاه می شوند سخت جا خورده و مدت ها دچار اغتشاش ذهنی می شوند، آن است که «اکثريت قريب به اتفاق انسان ها عقايد و باورهای مذهبی خود را از خانواده شان می گيرند». می گويم اين «واقعيت» هم بديهی و هم غافلگير کننده است و يقين دارم بسياری از ما در لحظاتی از عمر خود با آن مواجه و بخاطر آن دچار سردرگمی های مختلفی شده ايم.

فردی در خانواده ای مسيحی بدنيا می آيد، به کمک آنچه «تربيت خانوادگی» خوانده می شود لوحهء پاک ذهن اش از باورهای مسيحی پر می شود، هويت اجتماعی اش را نيز همين مسيحی بودن تعيين می کند، و او معمولاً با همين باورها بزرگ می شود و مطابق همين باورها هم می ميرد و در خاک فرو می رود اما، قبل از رفتن از دار دنيا، خود نيز خانواده تشکيل می دهد و، از طريق اعمال «تربيت خانوادگی»، فرزندان اش را شبيه خودش «مغز شوئی» می کند و مسيحی بار می آورد. اين امر در مورد همهء اديان و مذاهب صادق است. بعبارت ديگر، مذهب ِ هر کس «امری تصادفی» نيست و معمولاً از طريق پيوندهای خانوادگی ساخته و تثبيت می شود.

بر اين اساس می توان گفت که خانواده «ماشين مغرشوئی عقيدتی» است و کم پيدا می شوند مادران و پدرانی که آگاهانه دست به اين کار نزده و فرزندان شان را تا سن تصميم گيری «بی طرف» بار آورند و اجازه دهند تا او، در پی تحقيق و تفکر شخصی، خود باورهايش را انتخاب کند. هرچند که همين وضعيت نيز چندان «خلاف قاعده» نيست؛ چرا که اگر خود پدران و مادرن بدون اعتقاد مذهبی باشند فرزندان خود را هم بدون اينگونه اعتقادات بار می آورند و، لذا، همچنان در اين مورد نيز از «آزادی انتخاب» خبری نيست.

در عين حال، هر چند که پديدهء «تغيير عقيده» نيز واقعيتی انکار ناپذير است اما، «خروج» از باورهای ذهنی شده از طريق ماشين مغزشوئی خانواده، حادثه ای استثنائی است که می تواند به «ورود» به مجموعهء عقايد ديگری بيانجامد که برای حادث شدن شان به «ماشين» های ديگری نياز است؛ ساز و کاری که موضوع بحث اين مقاله نيست.

در واقع، اينکه انسان ها در مرحله ای از عمر مخير شوند که عقايدشان را خود انتخاب کنند نيز چيزی را از اين واقعيت نمی کاهد. به ياد دارم که، در ايام دبيرستان، يکی از دوستان نزديکم که از خانواده ای بهائی می آمد برايم تعريف می کرد که هر جوان وابسته به خانواده ای بهائی تا 18 سالگی بهائی محسوب نمی شود و در آن سن حق دارد بهائيت را بپذيرد و يا نپذيرد، و اگر پذيرفت آنگاه اعتقاد خود را در تشکيلات بهائی «تسجيل» می کند و رسماً بهائی می شود. او اين نکته را با سرفرازی و از اين بابت می گفت که ثابت کند در بهائيت آزادی انتخاب وجود دارد. اما من می ديدم که پدر و مادر و برادر او بهائيانی متعصب هستند و او را روزهای جمعه به کلاس درس دينی می فرستند. او گاه برايم از داستان های تاريخی بابيت و بهائيت می گفت و می ديدم که در ذهن او هم موجوداتی اساطيری، که معادل امام حسين و ياران کربلائی اش در تربيت شيعی ِ خانوادگی من بودند، وجود دارند. قتل عام بهائيان در اوائل عصر ناصری برای او همان ابعاد افسانه ای را داشت که قتل عام خاندان پيامبر اسلام در دشت کربلا. سال ها بعد، روزی از او پرسيدم که «آيا تو بهائی هستی؟» او نگاهی به من کرد و گفت «همانقدر که تو مسلمانی».

***

اما در دوران دانشجوئی و به هنگام خواندن مبانی جامعه شناسی بود که ديدم اين داستان به دين و مذهب اشخاص بسنده نمی کند و خانواده، علاوه بر تزريق اينگونه عقايد، بصورتی شگفت انگيز، پيوند های اجتماعی ديگری را نيز به نوباوه گان خويش منتقل می سازد که اغلب تا آخر عمر با آنها باقی می مانند و بخش عمده ای از هويت شان را تشکيل می دهند.

از نظر علوم اجتماعی، «خانواده» يک «نهاد اجتماعی» است (Social Institution). هر چنين نهادی، در سطح زندگی اجتماعی، دارای ساختار و تشکل و کارکردهای معينی است. «بانک» يک نهاد اجتماعی است؛ «مجلس شورا» هم؛ حکومت و دولت و دادگستری و پليس هم. «خانواده» نيز نهادی اجتماعی است که ساختاری سنتی دارد (مرد، زن، ازدواج، توليد مثل، پرورش کودکان) و کارکرد اصلی اش، علاوه بر حفظ نسل، انتقال «دانش» است.

توجه کنيم که «دانش» (knowledge) پديده ای است که با «علم» (science) فرق دارد و مجموعهء همهء آن چيزهائی است که در ذهن آگاه و ناآگاه هر انسانی وجود دارند و اغلب می توانند، از لحاظ «علمی»، کاملاً بی پايه و خطا و يا غير قابل بررسی و تحقيق باشند. يک فرد مذهبی «می داند» که آفريدگاری هست و آدميان را بعنوان رسولان خود انتخاب کرده و از طريق آنان فرامين خود را به آدميان ديگر ابلاغ می کند. او «می داند» که خدا در «ملکوت خود» همراه با فرشتگان و مأموران اش حضور دارد و مراقب اعمال اوست. می داند که خود روحی دارد که از جسم اش جدا است و مستأجر اين خانه محسوب می شود و روزی، به هنگام مرگ، «خانهء تن» را رها کرده و به «ملکوت اعلا» باز می گردد و قرار است که در آنجا حساب و کتاب پس بدهد و به عذاب يا رحمت خداوندی دچار آيد. اين ها همه بخشی از «دانش» او را تشکيل می دهند بی آنکه «علم» بتواند صحت و سقم اين مواد دانشی را تأييد يا تکذيب کند. در عين حال باورهای علمی آدمی نيز بخشی از دانش او به حساب می آيند. همانگونه که ما اکنون «می دانيم» که زمين گرد است و بر مدار خورشيد می گردد.

«دانش» (چه علمی و چه غيرعلمی، چه واقعی و چه خرافی) سر منشاء «عقيده» و «باور» است. هر فرد بر اساس مبادی دانشی اکتسابی خود دارای «جهان بينی» و «فلسفه» و «ايدئولوژی» خاص خويش است. او از پشت عينک رنگی دانش خود به جهان و جامعه می نگرد، می تواند پديده ها را تعريف کند، و رفتار خود را نيز در قبال آنها تنظيم نمايد. می تواند نظر بدهد، اظهار عقيده کند، رأی بدهد و تصميم بگيرد؛ و در همهء اين موارد «تربيت خانوادگی»، به معنی «کارکرد ماشين تلقين دانش» نقشی تعيين کننده دارد.

***

در اينجا می توان پرسشی را مطرح کرد: «آيا اين نکات تنها به "عقايد مذهبی" محدود می شوند و يا "عقايد سياسی" را هم در بر می گيرند؟»

تجربه نشان داده است که ميليون ها انسان در «همه»ی زمينه های عقيدتی به راه خانوادگی خود می روند و معدودند کسانی که مجموعهء عقايد تلقين شده به ذهن خويش را کنار نهاده و دستگاه فکری شان را بکلی عوض کنند. قاعده اين بوده است که شخصی به نام «کارل مارکس» بايد تبديل به يک خاخام يهودی شود و يا آدمی به نام «بودا» بايد پس از طی دورن وليعهدی به مقام پادشاهی رسد. اما چنين نشده است. چرائی اين «نشدن» موضوع مقالهء حاضر نيست اما می توان ديد که بر اثر وجود اين موارد، يک اقليت اندک، که استثناء بر قاعده محسوب می شوند، بوجود آمده است.

در اين مقاله اما من با «قاعده» کار دارم و، در اين زمينه، به بحث «عقايد و نهادهای سياسی» بسنده می کنم. «حزب سياسی» يک نهاد اجتماعی مدرن است که صاحبان عقايد و منافع مشترک در آن گرد هم می آيند. اما آيا می توان گفت که صرف «مدرن بودن ِ» يک نهاد ضرورتاً موجب آن می شود تا اعضايش عقايد به دست آمده از طريق تربيت خانوادگی خويش را کنار بگذارند و به عقايد نوينی روی آورند؟ در اين صورت چرا تمام اعضاء خانوادهء «کندی» در امريکا عضو حزب دموکرات هستند و تمام اعضاء خاندان «بوش» عضو حزب جمهوريخواه؟ چرا در ايران خودمان فرزندان تربيت شده به دست پدران و مادران توده ای با عقايدی توده ای بار آمده و اعضاء جوانتر ِ جبههء ملی اغلب از خانواده هائی می آيند که بزرگ ترهاشان مصدقی بوده و با اين جبهه ارتباط داشته اند؟

باری از توجه به اين نمونه ها می توان نتيجه گرفت که اگر خانواده نهادی برای تداوم مطمئن ِ ژنتيک ِ نسل ِ آدمی است، در عين حال، ماشين ادامهء زندگی ِ «عقايد» نيز هست. و هر نهاد اجتماعی ساخته شده بر بنياد عقايدی معين از جمع اعضائی بوجود می آيد که قبلاً بوسيلهء ماشين خانواده برای عضويت در آن نهاد تربيت و آماده شده اند.

***

البته، صاحبان نظريات «ماده مدار» ممکن است تأکيد من بر «عقيده» را نوعی انحراف علمی بدانند و توجه من و شما را به اين نکته جلب کنند که خود ِ پديدهء «استمرار عقايد» به پديده های بنيادين ديگری همچون «استمرار ثروت ها و امتيازات و منزلت های اجتماعی»، که همگی در روندی به نام «توارث اجتماعی» از نسلی به نسلی منتقل می شوند، مربوط است. يعنی عقيده «روبنا»ی آن ساختارهای «زيربنا»ئی است. من اين تذکر را می پذيرم و اتفاقاً می خواهم بر اين نکته تأکيد کنم که همهء آن انتقال و توارث، سوار بر مرکبی به نام «عقيده» است که بهتر و کاراتر به مقصود اصلی می رسند و، به عبارت ديگر، اثبات آن نظر مستلزم نفی نکاتی که من مطرح می کنم نيست.

در واقع، در طول تاريخ، نهاد خانواده تضمين کنندهء ادامهء حيات نهادهای ديگر بوده است؛ نهادهائی که به شغل و کسب و درآمد و مالکيت می پردازند. در اعصار پيشامدرن، که لزوم داشتن ارتباطات اجتماعی تضمين کنندهء استمرار «مزايای اجتماعی» بود، خانواده در جمع نهادهای ديگر موقعيتی محوری داشت. مشاغل ارثی بودند. پسر مسگر «مسکوب» از آن در می آمد و کمتر اتفاق می افتاد که پسر يک آيت الله عمامه بر سر نگذارد. اکنون هم پسر مهندس مهدی بازرگان شخصی همچون عبدالعلی بازرگان از آب در می آيد و پسر آيت الله مطهری نيز مرد مؤمنی می شود به نام علی مطهری که در مجلس اسلامی مواظب و نگاهبان دين پدری است. رضا شاه نيز محمد رضا پهلوی را «ولي ِ عهد» خود می نامد و برای پادشاهی آماده اش می کند. «آقايان» نيز همچنان آقازاده می آفرينند؛ و پسران جانشين پدران می شود.

پس، استمرار «سلسله های قدرت و ثروت» سخت به «استمرار عقيدتی» وابسته است. هر شاهزاده تربيت می شود که شاه شود و توقع اينکه او خود پادشاهی را منسوخه اعلام کند توقعی خلاف عادت است. فرزندان آيت الله خمينی هنوز از فرزندان ديگر آيت الله ها برتر محسوب می شوند. و «آقا مجتبای خامنه ای» هم اکنون سران سپاه و بسيج را سر انگشت خود می گرداند.

می خواهم بگويم که آنچه در گذشته «پيوند خونی» و معيار انتقال توارث اجتماعی به حساب می آمد، و شاهزادگی و آقازادگی و «مهتر زادگی» به اعتبار آن مشخص می شد، در واقعيت امر چيزی نبود جز «پيوند عقيدتی» که آن هم از طريق خانواده و بصورت «توارت اجتماعی» عمل می کرد. و اين جامعهء جهل زده بود که «عقيده» را با «خون» اشتباه می کرد و توارث های خونی را می آفريد، حال آنکه خون شاه و گدا در زير ميکروسکپ علم چندان تفاوتی با هم نداشته و ندارند.

به همين ترتيب «توارث عقيدتی» تضمين کنندهء تحقق «توارث ثروت و امتياز و منزلت اجتماعی» بوده و تنها در دوران مدرن است که، لااقل در سطح مالکيت و ثروت، شرط استمرار عقيدتی کمرنگ تر از گذشته شده است و اکنون قوانين مبتنی بر «تقدس مالکيت»، که تعيين کنندهء نحوهء توارث مادی اند، شرطی از بابت همخوانی عقيدتی بين ارث گذارنده و دريافت کنندهء آن قائل نمی شوند؛ اما مسلماً در زمينهء استمرار امتيازات و منزلت های اجتماعی وضعيت چنين نيست.

***

از «توارث اجتماعی» می توان با عناوينی همچون «ارتباطات اجتماعی»، «پارتی داشتن» و «رانت جوئی» نيز ياد کرد و دقيقاً مشاهده کرد که در همهء اين موارد «توارث عقيدتی» نقشی مرکزی را بازی می کند. «عاق والدين»، «اخراج از مذهب» (excommunication)، و «قطع پيوند اجتماعی» (alienation) در اکثر موارد در حوزهء اختلاف عقيده، يا خروج از «عقيدهء پيوند دهنده»، اتفاق می افتند. جامعه، در طول تاريخ، برای جلوگيری از حدوث اين واقعه تمهيدات بی شماری را پرورانده است. در اسلام کسی که مسلمان زاده شده و يا به اسلام روی آورده حق «خروج» از «دين مبين» را ندارد و مجازات چنين کاری مرگ است. کليسا نيز در قرون وسطی بسياری از آدميان را بخاطر همين خروج عقيدتی در آتش سوزانده است. امروزه نيز هنوز، بخصوص در افغانستان و عربستان و ايران، برای خروج از دين اسلام مجازات مرگ وجود دارد و اغلب اعمال هم می شود. در سپهر احزاب کمونيستی نيز «تجديد نظر طلبی» (revisionism) يکی از گناهان کبيره بوده و گاه حتی به مرگ تجديد نظر طلبان انجاميده است.

البته اکنون، در جوامع پيشرفته و مدرن، بجای کشتن، از حربهء «قطع پيوند اجتماعی» استفاده می شود که نتايج آن می تواند بسی دردناک تر از مرگ آنی باشد. محروم کردن از ارث، خبر کردن همگنان از اينکه عضوی از يک نهاد کهن اجتماعی دچار «انحراف عقيدتی» شده و ديگر نبايد به او امتياز و منزلتی داد می تواند زندگی افراد را زير و زبر کند.

***

يکی ديگر از پديده های ناشی از «استمرار عقيده» را می توان در شباهت های اعجاب انگيز نهادهای اجتماعی وابسته به عقايد مشاهده کرد و اگرچه، در عصر مدرن، در اينگونه روابط تغييرات عمده ای ايجاد شده و در يک جامعهء پيشرفته ظاهراً نمی توان به آسانی به شباهت های، مثلاً، يک حزب با يک کليسا اشاره کرد اما، در جوامع ايدئولوژی زده ای همچون جامعهء ما، تفاوت چندانی بين حزب و مسجد و خانقاه وجود ندارد.

بعبارت ديگر، در جوامع عقب افتاده، و يا تحت سلطهء «ايدئولوژی» (که خود تحقق و تعين عقايد غيرعلمی و سرهمبندی شده است)، وجود قاهر «پيوند عقيدتی» بسياری از نهاد ها را از لحاظ شکل و کارکرد بهم نزديک می کند.

مثلاً، جالب است که در دوران اوليهء انقلاب 57، از نورالدين کيانوری، دبير کل حزب کمونيستی «توده»، با عنوان «آيت الله کيانوری» ياد می کردند. اين امر به شباهت دبير کل حزب توده با «مراجعی» اشاره داشت که دارای «مقلد» بودند. يعنی، کيانوری، در کارکرد حزبی خود، تفاوتی با يک پيرخانقاه و يا يک آيت الله نداشت و اعضاء حزب به او همچون «پير» و «مرجع» خويش می نگريستند و در برابر او چون و چرا نمی کردند.

***

حال، در اين زمينه، می توان پرسيد که «آيا در زندگی بشر روزی فرا خواهد رسيد که خانواده ماشين انتقال عقيده، و عقيده وسيلهء انتقال امتيازات و منزلت های اجتماعی، نباشد؟»

من توان پيش بينی چنان روزی را ندارم و می بينم که جوامع بشری هنوز تا گلو در اين باتلاق تثبيت کنندهء تبعيض های گوناگون اجتماعی فرو رفته اند؛ اما معتقدم که روندهای خلاف اين قاعده نيز روز به روز قوی تر شده و در برخی از موارد دست بالا را هم پيدا کرده اند. نمونه اش به رياست جمهوری رسيدن سياه پوستی، فرزند پدری مسلمان و از افريقا آمده، به نام باراک حسين اوباما است. در گذشته چنين امری تنها از طريق قيام کتکی بر شمشمير و فتح حکومت ممکن می شد، تا شخص فاتح سرسلسلهء توارثی ژنتيک و اجتماعی شود. اما امروز شمشيرها را غلاف کرده اند و اين خود می تواند برای آدميانی که از تبعيض آزرده اند و عليه آن مبارزه می کنند جای اميدی باشد؛ هر چند که بررسی چگونگی قرار گرفتن شخصی با مختصات «اوباما» در مدار امتيازات اجتماعی برآمده از ماشين يک حزب خود می تواند فصل مشبعی برای کتب آيندهء جامعه شناسی مدرن باشد.

و، در همين زمينه، يک موضوع ديگر هم باقی می ماند که به پديدهء «شايسته سالاری» و ارتباط آن با پديدهء «توارث اجتماعی» مربوط می شود. اما از آنجا که اين موضوع خود بحث گسترده ای را می طلبد در اين مقاله به آن نمی پردازم و سخنم را تنها با اين پرسش ها به پايان می برم که:

«براستی، در جامعهء ايده آلی ِ ساخته شده بر شالودهء "شايستگی"، همين "صفت ِ" شايستگی چگونه به دست می آيد و چگونه استمرار می يابد؟ آيا خانواده در آفرينش "شايستگی" چه نقشی دارد و چگونه می تواند آن را در نسل های بعدی خود استمرار بخشد؟»


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016