چهارشنبه 13 دی 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
24 فروردین» حضور کم رنگ زنان در سازمان‏های سياسی، مريم سطوت
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مصر، مريم سطوت

مريم سطوت
سفر ما مصادف با روزهايی بود که قانون اساسی به رفراندوم عمومی گذاشته می‌شد. اين کشور اسرار آميز با تاريخ چهار هزار و ۵۰۰ ساله فراعنه و هزار ساله اسلامی برايم شگفت‌انگيز بود. شايد هم اين کشور را با ايران مقايسه می‌کردم و کنجکاو بودم تفاوت‌ها را بدانم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

غروب بود که هواپيما درفرودگاه قاهر فرود آمد. هنوز گفته دوستان در گوشم زنگ می‌زد که مرا از اين سفر برحذر می‌داشتند. «نمی‌بينی که هر روز در اين شهر درگيری است» اگر نه هر روز بلکه يک روز در ميان مصر در صدر اخبار رسانه‌ها بود. اعتراض مخالفان مرسی به امتيازاتی که برای موقعيت رياست جمهوری خود قائل بود، درگيری ميان طرفداران و مخالفان، کشته شدن تعدادی از اعتراض کنندگان وضعيت کشور را ملتهب کرده بود. سفر ما مصادف با روزهايی بود که قانون اساسی به رفراندم عمومی گذاشته می‌شد. اين کشور اسرار آميز با تاريخ چهار هزار و پانصد ساله فراعنه و هزارساله اسلامی برايم شگفت انگيز بود. شايد هم اين کشور را با ايران مقايسه می‌کردم و کنجکاو بودم تفاوت‌ها را بدانم. از رسانه و مطبوعات شنيده و خوانده بودم اما دلم می‌خواست تا با چشمان خودم اين کشور را ببينم. ما نه تنها تصميم گرفتيم که سفرمان را لغو نکنيم بلکه بجای برنامه معمول سفرهای توريستی با کشتی، ديدن آثار تاريخی پرارزش مصر در اطراف رودخانه نيل و شهر لوکسور، تمام مدت در قاهره و اسکندريه بمانيم.
هواپيما مستقيم به خرطوم ساختمان فرودگاه وصل شد و مسافران وارد سالن شدند. راهنمای سفردر انتظارما ايستاده بود. ويزای قبلا تهيه شده را روی پاسپورت‌ها چسباند و ما را سريع از پست کنترل گذراند. با اينکه ما (من و مهدی) دو نفر بيش‌‌تر نبوديم، مينی بوسی برای بردن ما به هتل آمده بود. به نظر می‌‏رسيد آژانس مسافرتی خود را برای تعداد توريست بيشتری تجهيز کرده بود. هوا گرمای مطبوعی داشت بخصوص برای من که از آلمان سرد و برف زده می‌آمدم.
مينی بوس از خيابان‌های تميز و گل کاری شده اطراف فرودگاه گذشت و وارد خيابان‌های معمولی شهرشد. گوشم به تعريف‌های راهنما بود و چشمم هرچه را می‌ديد ضبط می‌کرد. راهنما گفت که توريسم از ۱۸ ميليون به ۱ مليون رسيده، شرکت‌های توريستی، هتل دار‌ها، رستوران‌ها، صاحبين وسائل نقليه، فروشندگان مواد غذايی و خلاصه هرچه به اين بخش وابسته بوده به ورشکستگی رسيده است و ادامه داد «اگر وضع اين طور بماند مردم از رفتن مبارک پشيمان می‌شوند»
ترافيک از سرعت ما کاست. فرصتی بود تا دور و اطراف را بيشتر نظاره کنم. دو طرف مسير را ساختمان‌های ۵ تا ۷ طبقه احاطه کرده بود. ساختمان‌ها يا کهنه بودند و يا نيمه ساخته. ديوار‌ها کهنه و کثيف بود. به ندرت ساختمانی نوساز و شيک ديده می‌شد که اغلب آن‌ها هتل بودند. روکاری ساختمان‌ها به رنگ‌های قرمز يا سيمان خاکستری چهره افسرده‌ای به شهر می‌داد. ازنور چراغ‌ها معلوم بود که برخی هم مسکونی هستند. اکثرا روکش و تميزکاری نداشتند. جلو پنجره‌ها پرده‌های زخيم و تيره آويزان بود و يا چنانچه پرده نداشت بند لباس‌های شسته شده آن را ازديد می‌پوشاند و اين دومی به کرات ديده می‌شد و تصوير چهل سال پيش جنوب شهر تهران را برايم زنده می‌کرد.
mesr-02.jpgراهنما ما را از رفتن و چرخيدن تنها در شهربرحذر داشت «نمی‌‌دانيد کدام نقاط شهر حساس است، ممکن است وسط تظاهرات گيرکنيد، بخصوص ميدان تحرير نرويد، ديروز چند نفر در درگيری جلوی کاخ رياست جمهور کشته شدند، برای رفتن به شهر تاکسی بگيريد، اصلا با مترو حرکت نکنيد...» ما هم مثل بچه‌های حرف گوش نکن روز بعد نفشه مترو را گرفتيم و عازم مرکز شهر شديم.
از هتل تا خط مترو تنها ۵ کيلومتر فاصله داشت اما بعلت ترافيک همين راه نيم ساعتی طول کشيد. اگر پياده هم می‌رفتيم خيلی بيشتر طول نمی‌‏کشيد. راننده از ترافيک می‌ناليد و خوشحال بود که هوا گرم نيست. پرسيدم که چه ساعت‌هايی ترافيک است. جواب داد «از ۶ صبح تا ۱۰ شب» در چند روزی که در قاهره بوديم هر وقت خواستيم با اتومبيل جايی برويم تمام وقتمان را در ترافيک از دست داديم. ترافيکی که نظير آن‌ را من حتی در تهران نديده بودم. اتومبيل‏‌ها خيابان سه خطه را پنج پشته می‌راندند و مرتب بوق می‌زدند. اما بر خلاف تهران خونسرد بودند. اينکه ديگری جلويشان بپيچد و راه بگيرد برای همه عادی بود. حتی رانندگی بر خلاف جهت هم معمول به نظر می‌رسيد و کسی اعتراض نمی‌کرد.
سه خط مترو شهر قاهره را می‌پوشاند. خوانده بودم که مترو در روز مسافران بسياری را جابجا می‌کند اما باز هم جواب گوی شهر۱۲ تا ۱۵ ميليونی قاهره نيست. مترو شلوغ بود اما فاصله آمدن يک مترو تا متروی بعدی شايد ۲ دقيقه بيشتر طول نکشيد. مترو قاهره مانند مترو تهران دو رديف نيمکت برای نشستن داشت. يک واگن مختص خانم‌ها بود که مردان حق سوار شدن در آن بخش را نداشتند اما زن‌ها اجازه داشتند تا سوار بخش عمومی شوند.
تا سوار شديم پسر جوانی بلند شد و جايش را به من داد و مرا ياد اين رسم زيبای شرقی انداخت. همه جور قيافه‌ای ديده می‌شد. کارگر، روستايی، مذهبی، دانشجو، دانش آموز، کارمند. زن‌ها ودختر‌ها روسری به سر و کاملا پوشيده بودند. روسری تمام مو را پوشانده بود. دريغ از تاری از مو که بيرون باشد. تعداد بسيار کمی از زن‌ها (يک در ۳۰) بی‌حجاب بودند. من به اصطلاح بدحجاب نديدم. تعدادی هم بقعه داشتند که کاملا چهره را می‌پوشاند. برخی از زن‌ها پيراهن‌های گشاد به تن داشتند اما جوان تر‌ها بلوزتنگ اما بلندی پوشيده بودند که روی شلوار می‌افتاد و باسن را می‌پوشاند. قبل از سفر در فکر بودم که شايد بدون روسری در شهر نتوانم راحت حرکت کنم. اما بجز نگاه کنجکاوی که چندان هم آزار دهنده نبود نکته ديگری نديدم. ناخن‌های بلند و لاک زده دختر‌ها نظرم را جلب کرد. با خود فکر کردم که حتما برای هر وعده نماز آن را پاک می‌کنند وبعدا از نماز دوباره لاک می‌زنند. نشانی از خجالت يا ناراحتی ميان زنانی که در بخش عمومی سوار شده بودند نبود. بعدا شنيدم که زن‌ها به بخش عمومی می‌روند چون مرد‌ها صندليشان را به آن‌ها می‌دهند وآن‌ها می‌‏توانند بنشينند.
در ايستگاه مترو «التحرير» پياده شديم وبا احتياط بالا رفتيم. مردم بسرعت از کنار ما می‌گذشتند و اين جرات ما را بيشتر کرد. خوانده بودم که ميدان (التحرير) به معنی آزاد سازی يا نجات، بزرگ‌ترين ميدان شهر است و اين نام را بعد از انقلاب ۱۹۵۲ به اين ميدان داده‌اند. در ميدان چادرهای بسياری روی چمن نصب شده بودند. جلو هر کدام پرچمی آويزان بود و نام حزبی روی آن نوشته شده بود. نمی‌‏دانستيم که اين چادر‌ها متعلق به اخوان المسلمين است يا اپوزيسيون. نشانه‏ای از درگيری و زدوخورد ديده نمی‌‏شد. کنار هر چادرعده‌ای مشغول بحث و گفتگوبودند. در گوشه‌ای از ميدان عده‌ای جوان ديديم که چادری را سوارمی کردند. کف زمين روی چمن و خاک پتوهايی بود که نشان می‌داد شب قبل اين جوانان روی همين پتو‌ها خوابيده‌اند. چند دختر بدون روسری مشغول وررفتن با لپ تاپ‌هايشان بودند. مانند جوانی خودم لباس بر تن داشتند. جلو رفتيم و سوال کرديم که آيا انگليسی بلد هستند. آن‌ها يکی از پسر‌ها را صدا زدند. بيست و دو يا سه ساله بود با ته ريش و عينکی روشنفکری. گفت که دانشجوی مهندسی است و سايرين هم همه دانشجو و عضو گروه «می‌نا دانيال»؛ مبارزی که در درگيری‌های جلوی کاخ رياست جمهور کشته شده است. تعريف کرد که دو سال است بطور دائم چادرشان در اين محل برقرار است و به تناوب اين‌جا می‌خوابند. گفت که در ميدان تحرير همه چادر‌ها متعلق به نيروهای اپوزيسيون است. اخوانی‌ها در اين ميدان حضور ندارند. چند درگيری اخير با اخوانی‌ها در برابر کاخ رياست جمهور و زمانی بوده که آن‌ها برای تظاهرات به آن‌جا رفته بودند. اخوانی‌ها هم نيرو‌هايشان را بسيج کرده و به آن‌ها حمله کرده‌اند. چادرهای الدستوری‌ها در‌‌ همان سوی ميدان و چادرهای طرفداران مبارک در سمت ديگر بود. می‌گفت آن‌ها هم اين‌جا هستند اما ما کاری به آن‌ها نداريم. سوال کرد از کدام کشور هستيم و وقتی گفتيم که ايرانی هستيم سری تکان داد و گفت «نمی‌گذاريم مصر ايرانی ديگر شود." div بعد از صحبت با او جراتمان بيشترشد ودور ميدان گشتيم. هر حزب و گروهی يک چادر داشت. طرفداران «الدستور»، چادر طرفداران «مبارک»، الثوره، حزب حريت، ناصريست‏‌ها و... برخی چادر‌ها کوچک و محقر بود، برخی بزرگ‌تر. ناصری‌ها يک دستگاه پخش فيلم گذاشته بودند و فيلم‏های تاريخی و يا درگيری و زد و خورد‌ها را پخش می‌کردند. الدستوری‌ها در مقابل چادرشان سخنرانی می‌کردند. يک گوشه ميدان جمعيت زيادی جمع شده بودند و يک مرد می‌ان‌سال سخنرانی می‌کرد. روزهای بعد فهميديم خيلی از سخنرانان چهره‏های مطرح هنری ادبی کشورند. زن‌هايی که در اين قسمت در برابر اين چادر‌ها و در کنار مردان به بحث و گفتگو مشغول بودند بلا استثنا روسری به سر داشتند.
ازميدان تحرير پياده در شهر راه افتاديم. صدای اذان مغرب از هر طرف بلند بود. راهنما برايمان گفته بود که تنها در شهر قاهره سه هزار مسجد موجود است. فکر کردم شايد طرفدار مبارک است که اين را می‌گويد. اما بمحض بلند شدن صدای اذان ديدم ازهر گوشه‏ای صدای اذان می‌‏آيد به دورو بر خود نگاه کردم. از جايی که ايستاده بودم نه مناره مسجد ديده می‌شد که هم زمان اذان می‌گفتند. با اين حساب رقم سه هزار نبايد غلط باشد. بی‌خود نيست که دانشگاه الازهر بزرگ‌ترين و و مهم‌ترين مرکز مذهبی جهان اسلام در اين شهر واقع شده است.
خيابان از ماشين‌هايی که درترافيک سنگين پشت هم ايستاده بودند پر بود. خوانده بودم که مصر خودش توليد اتومبيل دارد شورلت و هندا توليد می‌کند. جالب بود که هرماشينی حداقل يک اثری از تصادف روی بدنه خود داشت. آن طوری که آن‌ها رانندگی می‌کردند سپری سالم نمی‌ماند. سرعت حرکت اتومبيل‏‌ها از ما که پياده راه می‌رفتيم آهسته‌تر بود. راننده‏‌ها خونسرد پشت فرمان نشسته و تخمه می‌خوردند و هر چند دقيقه يک بار چند متر جلو می‌رفتند. تنها صدای بوق بود که شنيده می‌شد. بوق به معنی اينکه جلو نيا راه مال من است، يا اينکه زود رد شو. بوق برای خوش و بش مخلصيم، بمان کارت دارم. تاکسی‌ها هم که دنبال مسافر می‌گشتند تنها وسيله‌شان‌‌ همان بوق بود. مردم اما بدون ترس و بدون عجله از ميان خيابان بدون توجه به چراغ قرمز از جلو ماشين‌ها رد می‌شدند. انگار قرار دادی نانوشته ميان سواره‌ها و پياده‌ها وجود داشت.
پيادرو مملو از مردمی بود که می‌کوشيدند از ميان دست فروشان راهی برای رفتن باز کنند. آنچه ديده می‌شد و موج می‌زد مرد و زن و بچه بود. ازدحام جمعيت حتی از مرکز شهر تهران نيز بيشتر بود. جمعيتی که جوانان در آن سهم بيشتری داشتند. تعداد دست فروشی‌ها از مغازه‏ دار‌ها هم بيشتر بود. جنس‌های چينی روی گاری‌های دستی موج می‌زد. بلوز و تی‏شرت، جوراب، کت چرمی، وسائل پلاستيکی آشپزخانه و... گاری فروش‌هايی که پرتقال حمل می‌کردند و دست فروش‌هايی که آب پرتقال را در جا می‌گرفتند و می‌فروختند، لبو فروشان، فروشندگان چای و قهوه ترکی. دست فروش‌های جوان و بخصوص کودکان گاری نداشتند و هر آن‌چه می‌‏فروختند در دست داشتند: دستمال کاغذی، ابر آشپزخانه، باطری، شال گردن. در مقايسه با تهران کودکانی که سر چراغ قرمز جلوی ماشين‏‌ها را برای فروش اجناسشان می‌گرفتند به مراتب کمتر بود.
بعداز مدت‌ها «واکسی» ديدم که اصرار داشت تا کفش‌هايم را واکس بزند. فکر می‌کنم اين شغل در ايران کاملا از بين رفته باشد اما در قاهره به تعداد زيادی واکسی در کنار خيابان، جلوی مساجد در کنار ميدان‌ها نشسته بودند. در ميان دست فروشان تنها زن‌های مسن پای گاری نشسته بودند و پرتقال می‌فروختند. زن جوان ميان آن‌ها نبود. ياد تاشکند و شهر بخارا افتادم که تقريبا همه دست فروشان زن بودند. زنانی که نان و ميوه و سبزيجات را روی گاری يا در بازارهای ميوه می‌فروختند.
خيابان‌ها اسفالت بودند اما با هزاران سوراخی که از باران و يا در اثر خرابی بوجود آمده بود. در پياده رو‌ها اسفالتی ديده می‌شد که زمانی برای تعمير لوله آب يا فاضل آب کنده شده وديگر ساخته نشده است. کثيفی خيابان‌ها توی چشم م‌يزد. اشغال، پلاستيک و خاک در هم آميخته بود. کاش خاک تنها روی زمين بود. هرجا که فکر کنی خاک نشسته بود. روی ماشين‌های ايستاده کنار خيابان حتی روی ماشين‌های در حال حرکت، روی صندلی‌های پارک، روی چمن، روی نرده کنار خيابان، روی لبه پلی که روی رودخانه نيل زده شده بود، روی ميوه‌ها و اجناسی که برای فروش عرضه می‌شد، حتی روی برگ نخل‌هايی که زيبايی شهر به آن‌ها وابسته بود. با خود گفتم که حتما خاک صحراست که شهر را زير خود گرفته است.
از خيابانی در کنار يک نهر زيبای منشعب از رودخانه نيل که در کنارش خانه‌های شيک قرار داشت گذشتيم. زيبايی و شيکی اين خانه‌ها با بقيه ساختمان‌های شهر تفاوت کيفی داشت. بعد‌ها شنيديم که اين قسمت جزو مناطق اعيان نشين قاهره است و قيمت خانه‌ها بيش از يک مليون دلار است. قيمت‏ خانه‏‌ها با فقر حاکم بر جامعه اصلا متناسب نبود، عدم تناسبی حتی شديدتراز تهران. در اين نهر زيبا بجای ماهی تنها شيشه‏های پلاستيکی و آشغال‌هايی که مردم ريخته بودند ديده می‌شد. .
ديروقت شب بود ما هنوز در خيابان‌ها پرسه می‌زديم. جالب بود که دختران و زنان بسياری هنوز در خيابان بودند. آن‌ها که مردی همراه داشتند دست در دست مرد قدم می‌زدند. زنانی نيز که تنها يا با زن ديگر بودند بدون مزاحت مشغول خريد يا تماشای ويترين مغازه‌ها بودند. دختر‌ها با هم بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خنديدند. من صحنه‏ای از مزاحمت نديدم. آن‌چه می‌ديدم با شنيده‏‌هايم انطباق نداشت. در چند روزی که ما آن‌جا بوديم همه جا به نظرم می‌‏آمد که اين دختر‌ها هستند که دست پسر‌ها می‌کشند و آن‌ها را اين سو به سو می‌برند. با جرأت می‌گويم که پسر‌ها خجالتی‌تر بودند.
اما يک روز اتفاقی صحنه ديگری ديديم. در خيابانی کنار پارکی راه می‌رفتيم که ديدم زن و مردی با هم بگو مگو می‌کنند. بعد مرد شروع به زدن زن کرد. با مشت کوبيد توی صورت او و بعد زن روی زمين افتاد و مرد با لگد به صورت او کوبيد. تا مردم جمع شدند و جلوی او را بگيرند، زن خونين و مالين شده بود طوری که نمی‌‏توانست از جايش بلند شود. بعد هم که مرد آرام شد، دست زن را گرفت و او را کشان کشان باخودش برد. بعدا از دوستان مصريم شنيديم که کتک خوردن زن از دست شوهر در مصر امری عاديست، قانونی از زن حمايت نمی‌کند. بخصوص حالا که اصل برابری زن و مرد از قانون اساسی هم حذف شده است. تناقض و تضاد در رابطه زن و مرد در کشورهای اسلامی بازهم در ذهنم بزرگ‌تر شد.
حوالی ساعت دوازده شب بازهم به ميدان تحرير بازگشتيم. مغازه‏‌ها بسته بودند. ميدان تاريک اما پر از جمعيت بود. جلوی هر چادرميزی گذاشته بودند و چند نفر عمدتا مرد دور آن نشسته بودند. در گوشه‌ای که دانشجويان چپ چادر زده بودند آتش روشن بود و دور آن حدود بيست دختر و پسر حلقه زده بودند. فکر کردم خانواده اين دانشجويان دختر بايد همسو با فرزندانشان باشند که اجازه می‌دهند دختر‌هايشان شب در ميدان تحرير بمانند.
اهرام ثلاثه مصر در شهر جيزه واقع است. رابطه شهر جيزه و قاهره چيزی است شبيه تهران و کرج. در واقع اين شهر تبديل به يکی از محلات قاهره شده است که در انتهای آنجايی که بيابان شروع می‌شود اهرام ثلاثه قرار دارند. ماشين به کندی در ترافيک سنگين به سمت اهرام پيش می‌رفت. شهر جيزه مثل قاهره و شايد بد‌تر از قاهره کثيف است. سر يک پيچ از پشت ساختان‌هايی نيمه ساخته، خيابانهای کثيف، پنجره‏هايی با لباس‏های شسته و کوچه‌هايی پر از کودک و دست فروش، اهرام مصر خودش را نشان داد. اهرام را از دور ديدم و محو عظمت کار برده‏هايی شدم که هزاران تن از آنان در کنار اين اهرام کشته شده‌اند. فکر می‌کردم که اگر فراعنه الان زنده بودند و اين فلاکت را دور قبر خود می‌ديدند آيا بازهم احساس شکوه و عظمت داشتند. تضاد اين دو تصوير در کنار هم چشم توريستی مانند مرا آزار می‌داد. از ماشين پياده نشده با هجوم دست فروش‏‌ها مواجه شدم. در دست هر کدام مجسمه‌هايی از فراعنه، طرح‌هايی از شيرهای محافظ آرامگاه، تصويرهايی با کاغذهای پاپيروس جعلی و پارچه‌هايی با عکس‏های ش‌تر و اهرام ديده می‌شد. اصرار شتربانان که يک دور سوار ش‌تر آنان شويم. هيچ کدام از اين صحنه‌ها عظمت فراعنه را در ذهن تداعی نمی‌‏کرد. دست فروش‏‌ها ما را راحت نمی‌‏گذاشتند. با لغات محدودی که از زبان انگليس و اسپانيايی ياد گرفته بودند می‌‏کوشيدند تا رابطه برقرار کنند و چيزی بفروشند. اصرار آن‏‌ها آزار دهنده بود. راهنما ‏گفت که قبلا وضع بهتر بود و آن‏‌ها کنترل می‌‏شدند ولی با پايين آمدن تعداد توريست‏ فقر افزايش يافته و وضع همه آن‌هايی‏که از طريق توريسم زندگی می‌‏کردند بد‌تر شده است. می‌کوشيدم تا تصويری از آن روز‌ها که در فيلم‏‌ها ديده بودم در ذهنم زنده کننم اما دست فروش‏‌ها مرا مدام به همين دنيا بر می‌‏گرداندند. راهنما توضيح داد که در قرون وسطا سنگ‏های سفيدی را که برای روکاری روی اهرام کشيده بودند، کنده و برای ساختن مسجدی در شهر قاهره از آن استفاده کرده‏اند. تنها در يک قسمت يکی از اهرام روکش سنگی باقی‏ مانده بود.
سفری يک روزه به اسکندريه اين شهر بندری داشتيم. در مسير راه جا به جا پادگان‌ها و موسسات متعلق به ارتش ديده می‌‎شد. ارتش در مصر نقشی شبيه به ارتش پاکستان و مهم‌تر از ارتش ترکيه دارد. بخشی از بزرگ‌ترين موسسات اقتصادی به ارتش تعلق دارد و تحولات سياسی در اين کشور نمی‌‏تواند بدون توافق و يا سکوت ارتش پيش برده شود.
ظاهر اسکندريه با قاهره تفاوت کيفی داشت. خيابان‌ها تميز‌تر بودند، ساختمان‌ها روکاری داشتند. يک بخش از تميزی می‌تواند به دليل نزديکی قاهره به صحرا و پرباران بودن اسکندريه باشد ولی تفاوت سطح زندگی در اين دو شهر محسوس بود. ما به شهرهای کوچک جنوب نرفتيم. می‌‏توانم تصور کنم که آن‌ها از قاهره هم فقيرترباشند. به ما گفته بودند که از قاهره به سمت جنوب همه جا آثار فراعنه است و در اسکندريه آثار تاريخی مربوط به دوران تسلط رومی‌ها و در خود قاهره مربوط بدوران حکومت‌های اسلامی (اعراب، فاطميه وبخصوص عثمانی‏‌ها). اسکندريه مرا به ياد شهرهای ترکيه می‌‏انداخت، پلاژهای توريسی و آثار تاريخی دوران رومی‌ها. قلعه سيتادل از دوران رومی‏‌ها باقی مانده و از کنگره‏‌ها و دالان‏های پيچ در پيچ و تو در تو ساخته شده بود. در هر گوشه آنکه ما سرک کشيديم يک دختر و پسر جوان دست در دست هم نشسته بودند و ما خجل که خلوت آن‏‌ها را بهم زديم. مثل اينکه اين قلعه با چشم انداز زيبايی که از بالای کنگره‏های آن ديده می‌‏شود يکی از مکان‏های ديدار عشاق شهر است.
ديدنی توريستی ديگر شهر کتابخانه شهر است که کنار دانشگاه اسکندريه ساخته شده. کتابخانه‏ای با معماری منحصر بفرد و واقعا ديدنی. در اين کتابخانه نيم دايره صد‌ها دانشجوی دختر و پسر دور می‌ز‌ها نشسته بودند و درس می‌‏خواندند. تقريبا هيچ می‌زی نديدم که دختر‌ها و پسر‌ها جدا نشسته باشند. ولی عجيب اينکه دختر‌ها بلااستثنا روسری به سر داشتند. حتی يک دختر بی‌روسری نديدم. تنها کارمندان و کارکنان کتابخانه اکثرا بدون روسری بودند. با توجه به آنکه درصد مسيحی‏‌ها در اسکندريه از همه شهرهای مصر بيشتر است، برايم اين صحنه عجيب بود. راننده‏ای که ما با وی آمده بوديم مسيحی بود. از او دليل اين امر را پرسيديم و او گفت در اين چند سال خيلی از مسيحی‏‌ها هم برای همرنگی با ديگران روسری به سر می‌‏کنند و روسری نشانه مذهبی بودن نيست. ده سال پيش اين طور نبود و اکثر دانشجو‌ها بی‌روسری بودند. اين تغيير از ده سال پيش بر اثر فعاليت گسترده و تبليغات نيروهای مذهبی شروع شد و بخصوص در اين چند سال اخير شدت گرفته و امروز اکثريت قاطع دانشجويان دختر روسری به سر می‌‏کنند.
در نزديکی قاهره از شهرکی رد شديم با خانه‌های دو طبقه شيک، خيابانهای تميز. شهرک به شهرک‌های اروپايی و آمريکايی شبيه بود. از جاده دو ساختمان بزرگ شيک که هر کدام گنجايش حدود هزار کارمند را داشت ديده می‌‏شد. روی يکی بزرگ نوشته شده بود اوراکل و دومی ميکروسافت. شنيده بودم که برخی شرکت‌های انفورماتيک آلمانی بخشی از کار خود را به مصر منتقل کرده‏اند ولی نمی‌دانستم که شرکت‌های آمريکايی زود‌تر از آلمانی‏‌ها در اين جهت اقدام کرده‏اند. دلم برای خودمان سوخت. با اين‏همه متخصص با کيفيت ما از اين بازار که ثمره آن رشد تکنيک و دانش در بالا‌ترين سطح جهانی است دوريم و نه تنها از هند بلکه از مصر هم عقب مانده‏ايم.
اين شهرک چهل پنجاه کيلومتر با قاهره (جيزه) فاصله داشت. در همين مسير يک سری مراکز صنعتی و احتمالا کارخانه‏های اتومبيل سازی وجود داشت. عصر بود و زمان پايان کار و هزاران کارگر عازم خانه‏‌هايشان در قاهره. پشت يک وانت حدود بيست نفر اکثرا جوان سوار يا بهتر بگويم آويزان بودند. سرعت حرکت ماشين‌ها در حدی بود که من فکر کنم اگر پياده می‌رفتند زود‌تر می‌‏رسيدند، سر هر چهارراه يکی دو نفرشان پياده می‌‏شدند.
روز بعد برای ديدن آثار تاريخی به ممفيس رفتيم. راهنما جوانی بود که انگليسی را خيلی خوب حرف می‌‏زد. با اولين سوال ما درد دلش باز شد و شروع کرد به مرسی بد گفتن و از مبارک و سياست‏‌هايش تعريف کردن. می‌‏گفت کشور ما در مسير رشد قرار گرفته بود که با اين به اصطلاح انقلاب و سقوط مبارک همه چيز خراب شد. معتقد بود دمکراسی برای کشورهايی مثل مصر و الجزاير مضر است. در اين نوع کشور‌ها دمکراسی فورا به هرج و مرج بدل می‌‏شود. برای رشد، يک حکومت باثبات مثل مبارک لازم است. فکر می‌‏کردم اگر در ايران بيست سی سال بعد از انقلاب عده‏ای به چنين نتايجی رسيده‌اند در مصر هنوز دو سال از انقلابشان نگذشته چنين ايده‏هايی مطرح شده. چند سال پيش که در آمريکای لاتين بودم حتی يک نفر را نديدم که چنين حرفهايی بزند و تصور کند ديکتاتوری نظاميان کارکردش بهتر از حکومت‏های دمکراتيک است.
شب بود و در ميدان تحرير پرسه می‌زديم. بايد يک جايی می‌‏نشستم و يک چيزی می‌‏نوشيدم. يک قهوه خانه نسبتا بزرگ کنار ميدان ديدم. به نظرم خيلی سنتی می‌‏آمد. پر از مردانی بود که قليان می‌‏کشيدند و با هم بحث می‌‏کردند. يادم آمد که در تهران در خيابان ناصر خسرو خيلی دلم می‌خواست که وارد قهوه خانه‌ای شوم و آب گوشت بخورم. قهوه‏خانه پر از مرد بود. بسمت قهوه خانه که رفتم نگاه متعجب مردان آن‏چنان سنگين بود که راهم را کج کردم و از جلوی قهوه‏خانه گذشتم انگار اصلا قصد ورود نداشتم. اما ديدم در گوشه اين قهوه‏خانه دو خانم يکی بی‌روسری و ديگری با روسری نشسته‏اند و قليان می‌‏کشند. فکر کردم پس زنان هم می‌‏توانند وارد اين قهوه خانه شوند. وارد شدم و در ميز کناری آن‏‌ها نشستيم. روی می‌زشان يک پرچم بود. پرسيديم که معنای اين پرچم چيست و نشانه کدام حزب است. زن بی‌روسری که مرا ياد عمه‌ام که مدير مدرسه بود می‌انداخت سر صحبت را با انگليسی خوبی باز کرد و با خنده پرچم را باز کرد. پرچم مصر بود. آن‏‌ها از ناصريست‌ها بودند و مخالف مبارک و مرسی، نگران از قدرت گيری اخوان و از دست رفتن آزادی‌های سياسی و مدنی. آن يکی که روسری به سر داشت کارگردان بود و برای تلويزيون قاهره کار می‌کرد و با قدرت گيری اخوان کارش را از دست داده بود. تاکيد می‌کرد که زن‌ها اولين قربانيان اين تغيير بودند. اعتماد به نفس زيادی داشتند. بلند بلند حرف می‌زدند، سر بسر بقيه می‌گذاشتند و شعارهای سياسی وسط حرف‌هايشان می‌‏دادند. يک ربع بعد آن چنان صميمی شده بوديم که صدای خنده‏های ما کافه را پرکرده بود.
پرسيدم چرا تقريبا از هر ۵۰ نفر تنها يک نفر بی‌روسری است. گفتند قبلا اين‏طور نبود و در ده سال اخير بر اثر تبليغ و فعاليت نيروهای مذهبی و بخصوص بعد از قدرت گيری اخوان روسری عموميت پيدا کرده است اما روسری نشانه مذهبی بودن يا گرايش سياسی نيست ولی برقع فرق می‌‏کند. کسانی که چادر و برقع بر سر دارند عموما طرفدار جريان‏های افراطی مذهبی و سلفيست‏ هستند. به قطر فحش می‌‏دادند و می‌‏گفتند اخوان با پول کلانی که قطری‏‌ها در اختيارشان گذاشته بود و به اتکا تبليغات تلويزيون الجزيره که بدليل مواضعش در جنگ عراق بيننده زياد داشت، جان گرفت. آمريکايی‏‌ها هم سکوت کردند و گذاشتند آن‏‌ها بقدرت برسند. در مورد عربستان و بخصوص امارات نظر منفی نداشتند. می‌‏گفتند مواضع آنان فرق می‌‏کند. تعريف کردند که چند روز قبل تظاهراتی در برابر کاخ رياست جمهور برگزارشد که به کشته شدن چند تن از تظاهرکنندگان انجاميد. تظاهرکنندگان پس از بازگشت به ميدان تحرير به داخل دفتر الجزيره که در اين ميدان واقع بود کوکتل پرتاب کرده و آن‏را آتش زدند.
ساعت يازده شب بود که از قهوه‏خانه بيرون آمديم و با هم دور ميدان گشتيم. مردی میانسال در برابر چادر ناصريست‏‌ها سخنرانی می‌‏کرد. گفتند او يکی از شناخته شده‏‌ترين گوينده‏های تلويزيون است. نيم ساعتی آن‌جا ايستاديم. ما چيزی از حرف‏‌ها نمی‌‏فهميديم و تنها واکنش مردم برايمان جالب بود. دوستان ما از حرف‌های او خوششان نيامد و شروع کردند از‌‌ همان عقب جمعيت بلند بلند اعتراض کردن. بقيه که اکثر قريب باتفاقشان مرد بودند سعی کردند آن‌ها را آرام کنند و تعدادی دور آن‌ها جمع شدند و مدتی با هم بحث کردند. در برابر سوال ما که موضوع اختلاف چی بود، فقط گفتند مزخرف می‌‏گفت. انگار هر کی معروفه حق داره در مورد همه چيز اظهار نظر کنه و بيشتر توضيح ندادند.
‌فردای آنروز ما را به يک برنامه موسيقی سنتی مصری دعوت کردند. سالن نمايش نزديک بازارمعروف خل خليل بود. محلی شلوغ که من تصور نمی‌‏کردم بتوان جای پارک در آن‌جا پيدا کرد. وارد خيابان باريکی که ماشين‌ها چند رديفه مثل پارکينگ ايستاده بودند شديم و دوست ما کليدش را به پسر جوانی که آن‌جا بود داد. چند نفر ديگر هم جلو آمدند و هر کدام سعی کردند که آن‌ها کليد را بگيرند. من در‌‌ همان قسمت بيش از ده نفر را ديدم که کارشان اينست که کليد ماشين‏‌ها را بگيرند و آن‌ها را در چند ساعتی که راننده کار دارد جابجا کنند و پولی بازاء اين کارشان دريافت کنند. سالن نمايش گويا خانه‌ای بزرگ و قديمی بود که حياطش را به اين کار اختصاص داده باشند. کمتر از پانصد نفر گنجايش داشت. معماريش ساده ولی سنتی و دلچسب بود. برنامه موسيقی سنتی مصری بود با آوازهايی که جنبه مذهبی داشت و رقص عرفانی. تمامی نوازندگان، رقصندگان و خوانندگان مرد بودند. آلات موسيقی آنان چندين نوع تنبک و طبل و داريه و چند نوع ساز بادی بود. تنها يک تک نوازنده ساز زهی می‌نواخت، وسيله‌ای شبيه به کمانچه ما داشت. نمی‌دانم در موسيقی سنتی مصری سازهای زهی جای کمی دارد يا اين يک مورد اين طور بود. کارشان به نظر من در مقايسه با کارهايی که در کشور ما انجام می‌شود قوی نبود. اکثر بينندگان جوان و احتمالا دانشجو و نيمی از آنان دختر بودند. توجه جوانان به يک چنيين نوع برنامه‏ای برايم جالب بود.
بعد از آن ما را به بازار بردند و قسمت‏هايی را که معمولا توريست‏‌ها در يک برنامه کوتاه نمی‌‏بينند به ما نشان دادند. همراه آن‌ها توانسيتم در قهوه‏خانه بنشينيم و با مردم صحبت کنيم. برايم جالب بود که زن‌های روسری به سر در قهوه‏خانه می‌نشستند؛ سيگار و قليان می‌‏کشيدند. می‌‏خواستيم فيلم بگيريم که دوستانمان گفتند مواظب باشيد اگر از سمتی که خانمی نشسته است فيلم بگيريد مشکل ايجاد می‌شود.
می‌‏گفتند بازاری‏های قاهره و اسکندريه اکثريتشان ناصريست و مخالف اخوانند. چيزی شبيه به وضعيت بازار تهران در جريان ملی شدن صنعت نفت که اکثرا طرفدار جبهه ملی بودند. من بدليل سمت گيری سياسی بازاری‏‌ها در ايران تصور ديگری داشتم. توضيح دادند که در قاهره بين اخوان و اپوزيسيون تعادل نيرو وجود دارد. در اسکندريه که سطح زندگی و تحصيلات بالا‌تر است، اخوان در اقليتند ولی آن‌ها و سلفيست‏‌ها در شهرهای کوچک اکثريت مطلقند.
هنگام بازگشت در فرودگاه تلويزيون اعلام کرد ۶۳ در صد شرکت کنندگان به قانون اساسی رای مثبت دادند. از هر سه نفر تنها يک نفر در رای گيری شرکت کرده است. شب قبل از آمدن ما مشخص بود که قانون اساسی جديد رای می‌اورد. ميدان تحرير و اطراف آن پر شده بود از پلاکاردهايی با مضمون ضرورت مقاومت مدنی. با خود فکر کردم آيا تظاهرات و بودن در خيابان برای جلوگيری از روندی که در مصر آغاز شده است کافيست يا اپوزيسيون بايد درپای ميز مذاکرات شرکت کرده و در بازی‏های قدرت حضور يابد؟
هواپيما اوج می‌‏گرفت از بالا به اهرام مصر و آنسو‌تر به مسجد صلاح الدين که يادگار عثمانی‌ها است نگاه کردم و با خود گفتم «آن‌چه در اين چند روز ديدم تنها بخش کوچکی از مصر است و نمی‌‏تواند مبنای قضاوتم باشد» همراهان مصری ما از ما قول گرفتند که سال ديگر به مصر سفر کنيم اما هم زمان يکی از آن‌ها گفت «البته اگر تا آن زمان خودمان از اين مملکت رانده نشده باشيم» برای ما که خود اين دوره را گذرانده‌ايم احساس بسيار آشنا و دردناکی است. هر چند مصر با ايران خيلی فرق دارد

مريم سطوت
Satwat_@gmx.de


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016