یکشنبه 22 اردیبهشت 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
15 اردیبهشت» انتظار، ناهيد کشاورز
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

دو زن، يک اضطراب، ناهيد کشاورز

ناهيد کشاورز
دو زن از دو نسل روزنامه‌نگاران تجربه‌ای مشترک را با فاصله‌ای سی ساله از سر می‌گذرانند. امروز آن‌ها با هم مسيری را می‌روند که "م" سی سال پيش رفته بود. سفری به دعوت اداره پناهندگان آلمان برای رسيدگی به تقاضای پناهندگی "س" که چند ماه قبل وارد آلمان شده است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

بر روی سکوی چهارم ايستگاه قطار کلن جمعيت پراکنده ای ديده می شوند. ساعت پنج و پنجاه ودودقيقه بعد ازظهر است وسرمای آخرماه ژانويه گزنده.به حرکت قطاری که هنوز نرسيده تا به نورنبرگ برود ده دقيقه مانده است. خانم"س" از جيب کتش بسته سيگارش را بيرون می آورد زيپ کاپشن سياهش را تا گردن بالا می کشد و با دست بالا رفته اش کلاهش را پايئن تر می آورد . ساک کوچکش را کنار صندلی می گذارد .خودش سفت و محکم روی صندلی آهنی سرد سکوی قطار می نشيند و زل می زند به ريل های قطار که از آن فاصله به خوبی هم ديده نمی شوند و سيگارش را روشن می کند.

خانم " م" چند بارگيج دور خودش می گردد تا با خواندن نوشته های روی تابلورنگارنگ کنارسکو مطمئن شود که درست ايستاده اند. شال گردنش را يک دور محکم تر دور گردنش می پيچد ودسته چمدان کوچکش را رها می کند .دستهای دستکش بدستش را در جيب کتش فرو ميکند، کنار" س " می ايستد و از سرما لرزه ای بر تنش می افتد.

قطار مثل مار آهنی از راه می رسد و جمعيت پراکنده به سوی آن هجوم می برند.دو زن مثل دو غريبه کنار هم به سمت در واگن دوم قطار می روند بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند،سوار می شوند. وارد واگن قطار که می شوند صندلی هايشان را که روبروی هم قرار دارند پيدا می کنند ،وسائلشان را در قسمت بالا می گذارند و خودشان را به زحمت به سمت صندلی های کنار پنجره می کشانند و می نشينند .

"خسته شدم بسکه امروز اينطرف و آنطرف دويدم. چه گرمای مطبوئی دارد اينجا." "م" می گويد و "س" را که همانطور با کلاه و کاپشن روبرويش نشسته و به بيرون خيره شده است، در انتظار حرفی نگاه می کند.او خاموش است همانجور مثل روزهای اولی که به دفتر مشاوره "م" می آمد و تمام مدت تنهافرش کف اتاق را نگاه می کرد. آنروزها حسرت به دل "م" مانده بود که يکبار تمام چهره اش را ببيند و چقدر تلاش کرده بود تا توانسته بود اعتماد او را به خود جلب کند.

قطار تکانی می خورد و حرکت می کند ، صدايی به مسافران خوشامد می گويد و يادآوری می کند که در قطار رستورانی برای پذيرايی مسافران وجود دارد."م " يادش به سفرهای دوران کودکيش می افتد که پدرش در کافه های ميان راه برای خودش و مادرش غذا سفارش می داد و برای او بشقاب اضافی و اين بشقاب اضافی ساليان سال از خاطرات تلخ اين سفرها شده بود . او اين خاطره را برای همسفر روبرويش تعريف می کند به اميد شکستن سکوت و ايجاد فضايی تازه.

هنوز قطار شتاب نگرفته است که "م" گر می گيرد.يقه لباسش را می کشد و با شتاب کاغذهای برنامه حرکت قطار را بادبزن می کند ،چشم هايش را می بندد ومی داند که تا چند لحظه ديگر تمام می شود با وجود اين "اوف" کشداری می گويد و فکر می کند اين کلمه را حتما زنی برای بيان حالت گر گرفتگيش ابداع کرده است. تمام شد . نفسی می کشد، عرق صورتش را پاک ميکند و می داند که کم کم رنگ صورتش هم به حالت اول برمی گردد.

همه تلاش ها برای حرف زدن در مورد موضوعات ديگری بی فايده است . دو زن از دونسل روزنامه نگاران تجربه ای مشترک را با فاصله ای سی ساله از سر می گذرانند. امروز آنها با هم مسيری را می روند که "م" سی سال پيش رفته بود.سفری به دعوت اداره پناهندگا ن آلمان برای رسيدگی به تقاضای پناهندگی "ُس" که چندماه قبل وارد آلمان شده است .

"م" از کيفش قلم و کاغذی بيرون می آورد و می گويد:
"خوب حالا يک کمی با هم کار کنيم تا برای مصاحبه فردا آماده شوی."

سکوت و نگاهی که می گويد ولم کن .می خواهم فراموش کنم چرا نمی گذاريد اصلا چند باربايد اين داستان لعنتی را تکرار کنم. اما همانطوری که روی آن صندلی تنگ ولو شده می گويد:
"خوب باشه. چی بگم؟"

بی حوصلگی اش همه فضای قطار را گرفته .معلوم است که دلش يک سيگار می خواهد.

"اينجا کوپه سيگاری ها ندارد؟"

سئوالش بی جواب در هوا معلق می ماند.

"جريان آمدنم را بگم از شرش راحت بشم. وحشتناکه در موردش حرف زدن .کاش می شد هيچوقت حرفش را نزد."

سکوت و باز هم سکوت...

در بيرون باران همراه با تکه های کوچک يخ می بارد و به پنجره های قطار می خورد وصدايش در صدای حرکت قطار گم می شود. هوا تاريک شده است و تنها گاهی کورسوی چراغی به چشم می خورد و دوباره سياهی ........"س" سرش را از سمت پنجره بر ميگرداند و به زير می اندازد. مثل هميشه.

" از تهران با اتوبوس به تبريز آمدم.هنوز شوکه بودم .باورم نمی شد. مثل خوابی بود که بيدار نمی شدم بايد کسی تکانم می داد تا بيدار شوم اما هيچ آشنايی نبود. از برنامه ای که قاچاقچی داشت خبر نداشتم. زندگيم دست آدمهای ناشناس افتاده بود و من مثل خوابزده ها هر کاری که می گفتندانجام می دادم.چاره ای نداشتم.از تبريز با ماشين سواری به مرز بازرگان رسيدم و انگار همانجا بود که از خواب بيدار شدم و تمام ترس جهان به دلم ريخت.اگر نگذارند رد شوم؟ اگر مرا پياده کنند؟من و سرما و ترس و مشتی غريبه .در کجای جهان رفتن به کشور ديگر اينقدر ترس دارد؟ اين وحشت اينقدر بزرگ بود که مرا از جاِيی که آمده بودم دور کرد، مرا کند و جوری بود که انگار بی گذشته شده بودم.زمان ايستاده بود و ذهن يخ زده من فقط می توانست به چند ساعت قبل شايد هم کمتر فکر کند. آينده وجود نداشت .آينده درختانی بودند که بايد به آنها می رسيديم تا پشتشان پنهان شويم .در يک سياهی رها شده بودم. هويتم عوض شده بود، اسمم چيز ديگری بود که بايد آنرا با خودم تکرار می کردم تا فراموش نکنم و آنجا ميان همه آدمهای غريبه خودم با خودم از همه غريبه تر بودم.از همه بدتر اينکه مجبور بودم اعتماد کنم .اسمش اعتماد نبود برای اينکه در اعتماد پيدا کردن نوعی انتخاب وجود دارد .اما من حق انتخاب هيچ چيزی را نداشتم.

وارد خاک ترکيه که شديم . قاچاقچی مرا همراه مردی افغان در خانه ای متروکه ای گذاشت.در سياهی که بی انتها بود .چند ساعت بعد قاچاقچی دوباره برگشت و ما ساعتها پياده روی کرديم در سرمايی که زبانم هم بی حس شده بود.قاچاقچی مرتب می گفت که بايد تکان بخوريم وگرنه از سرما يخ می زنيم. آنقدر رفتيم تا به يک آبادی رسيديم"

مامور کنترل بليط ها می آيد .خنده پهنی صورتش را پوشانده و شکم برآمده اش خبر ازشوق او در نوشيدن آبجوهای جنوب آلمان را می دهد.هر بار که بليطی را کنترل می کند مثل اين است که پيروزی بزرگی بدست آورده باشد و فاصله ميان دو رديف صندلی ها را سوت زنان طی می کند.

"س" سرش را بلند می کند .چشم هايش ترس دارند و دو دو زدن چشمهايش جوری است که مامورقطار بليط او را با دقت بيشتری کنترل می کند. احتمالا تنها تصور او از نگرانی چشم هاوقتی است که مسافران بدون بليط سوار قطار می شوند.

"فکر می کردم که قسمت سخت سفر را پشت سر گذاشتيم که فهميدم مجبورم ساعتها در قسمت زير بار يک ماشين ون بخوابم .به ما گفتند که چيزی نخوريم چون امکان نگه داشتن ماشين وجود نداشت.تاريکی و تاريکی و ترس و هوايی که برای نفس کشيدن کم بود."

نفسهايش کوتاه و تند می شوند. پيشانيش عرق می کند،دستهايش را بهم می مالدو چشمهايش مات می شوند .

قطار به ايستگاه فرانکفورت می رسد. در ايستگاه مسافران منتظرند.در ايستگاههای قطار و فرودگاهها مردم کمتر به هم توجه دارند همه به دنبال چيزی يا جايی می گردند. حتی وقتی با هم هستند به هم نگاه نمی کنند،مسافر بودن هويت تازه ای است که در خودش دورشدن ، کنده شدن و ناماندگاری دارد.مرد جوانی زنی را در آغوش می گيرد ومثل اينکه برای اولين بار در همهمه ايستگاه قطار همديگر را ديده باشند چند باربهم نگاه می کنند. با سوت سوم مامور، قطار حرکت می کند. مسافران تازه سوار شده با سر و صدا وسائلشان را جابجا می کنند.

"از استانبول با هواپيما با پاس تقلبی به عنوان همسر قاچاقچی به آلمان آمدم. لباس های مسخره ای که برايم در استانبول خريده بودند پوشيده بودم و حالا بکلی يک آدم ديگه شده بودم.شده بودم يک آدم تقلبی .اما ترسم مال خودم بود تنها چيزی که واقعی و مال خودم بود.در صف کنترل پاسپورتها فکر می کردم همه می دانند که من غير قانونی آمده ام .فکر ميکنم از ترس است که اين قسمت را فراموش کرده ام يادم نمی آيد موقع کنترل پاسپورتها چه اتفاقی افتاد.تنها به ياد دارم که صدائی گفت تمام شد از اين در که بيرون رفتی مرا نمی شناسی و تو ديگر به جای امنی رسيدی . تمام شد و من ديگر نديدمش. از سالن فرودگاه که بيرون آمدم تمام دردهای جسمانی به جانم ريخت . تمام تنم درد می کرد و يادم آمد که مدتهاست غذای درستی نخورده ام. بيشتر از همه دلم می خواست از شر لباسهايم خلاص شوم تا شايد دوباره خودم را پيدا کنم."

"س" از جايش بلند می شود.طرف راست و چپش را نگاه می کند تا به دستشويی برود. وقتی برمی گردد صورتش را شسته است و می لرزد. کاپشنش را روی خودش می کشد و چشم هايش را می بندد ،رنگ صورتش سفيد و لبهايش کبود شده اند."م" دستهايش را می گيرد و چند بار تکرار می کند که تمام شد و تازه عرق سرد دستهای خودش را احساس می کند.

قطار در ورتزبورگ توقف می کند و اين بار دو زن نگاهشان از پنجره به بيرون می خزد بی آنکه چيزی ببينند.

"م" کلافه است .کلافگی که ربطی به گرگرفتن و خستگيش ندارد. سعی می کند حواسش را متوجه دختربچه دوسه ساله ای کند که در رديف کنار آنها نشسته است. اما باز هم آرام نمی گيرد. دلشوره دارد.ذهنش هجوم خاطرات گذشته را پس می زند و آنها مقاومت می کنند. سرکش شده اند بعد از سی سال حق خودشان می دانند که جدی گرفته بشوند. سالها به ديگران گفته که هروقت توانستند رنج هايشان را به ياد آورند بی آنکه دردرنج ها همراه آنها بيايد شفا يافته اند و حالا خودش حس می کند که چقدر رنجش درمان نشده است . ضربان قلبش تند و نفس کشيدنش کوتاه و باصدا شده . چشم هايش را تند وبی هدف اينطرف و آنطرف می گرداند و صدائی در درونش نهيب می زند که بگو شايد خلاص بشوی. چشم می دوزد به چشم های "س" و می گويد:
"من و پسرم که يکساله بود وقتی از ايران آمديم دوران جنگ بود. امکانی برای آمدن پيدا شده بود اما بايد با هواپيما می آمديم و فرودگاهها بسته بود.در يک آتش بس ۴۸ ساعته می بايد حرکت می کرديم. فرودگاه مهرآباد خلوت بود.باجه ای را موقت باز کرده بودند برای رفتن مسافران چند پرواز و دوباره تعطيلی فرودگاه. همه جا سربازان و پاسداران بودند.بار من از همه مسافران کمتر بود . مجالی برای بستن بار نمانده بود.در چشم های همه مسافران ترس بود.ترس از حمله عراق به هواپيما.ترس از اينکه نتوانند پرواز کنند .در کنار همه اين احساسات عذاب وجدان ترک وطن در خطر افتاده بود. حس های من ترکيبی از ترس ، نگرانی و عذاب وجدان گذاشتن عزيزان در ميان بمبارانهائی که می دانستی از فردا دوباره آغاز می شوند بود وحس دوگانه ای از شادی اينکه زنده ای وغم از دست دادن ياران. مدتی بعد من در همين مسير برای مصاحبه اداره پناهندگان می رفتم. با ترس ها و اضطرابهای اضافه شده ، با حس تنهائی که هنوز آن موقع نا آشنا بود."

مامور قطار دوباره برای کنترل بليط مسافران تازه سوار شده می آيد. زمان ها در هم می ريزند و چهره خندان مامور با چهره تکيده زن ميانسال مامور قطار سی سال قبل عوض می شود که بليط "م" را در دست دارد و تلاش می کند با انگليسی دست و پا شکسته ای حاليش کند که می بايد ايستگاه قبل پياده می شده تا قطارش را عوض کند.دلشوره نرسيدن سر وقت به قرار اداره پناهندگان دهان "م" را بعد از سی سال دوباره خشک می کند.سالن دراز اداره مهاجرت و قيافه عبوس مترجم به نظرش می آيد واينکه مسئول اداره پناهندگان با ديدن قيافه داغان و بيمار او حاضر نبود با او مصاحبه کند...

"چی ميگه" صدای "س " او را به زمان حال بر می گرداند.زنی با گاری دستی نوشيدنی های گرم برای فروش در قطار می گرداند و حالا "س" قهوه ای خواسته و زن فروشنده که لهجه اروپای شرقی ها را دارد از او می پرسد که می خواهد الان قهوه اش را بخورد ؟با اينکه به نظر"م" سئوالش بی معنی می آيد در گيجی فکرهای خودش عينا ترجمه می کند و "س " می گويد:" پ نه پ می خوام ببرم فردا صبح با مامور اداره پناهندگی با هم صبحانه بخوريم ." هر دو می خندند و زن فروشنده با نگاه کجی زير لب چيزی می گويد و می رود.

"م " ادامه می دهد" : نسل ما اينقدر درگير احساسات متناقض بود که فرصت نکرد نگاهی هم به خودش بيندازد. روی خاطراتش را پوشاند و خودش را در ديگران گم کرد. اگر در آنجا مجازات نشده بوديم در اينجا خودمان را از درون مجازات می کرديم. برای اينکه اعدام و زندانی نشده بوديم برای اينکه در جنگ نمرده بوديم.

" می خواين براتون چند تا پ نه پ با حال بگم" صدای "س " است که با ميل قهوه اش را جرعه جرعه مينوشد و شور حال جوانی به چشم هايش بازگشته.

قطاردر نورنبرگ می ايستد.زمين از برف پوشيده شده و ايستگاه خلوت است. ساعت ده و بيست وهفت دقيقه شب است. تعداد کم مسافران بارهايشان را بر می دارند.دوزن وسائلشان را پائين می آورند.لباسهايشان را می پوشند. از دوپله قطار در سکوی سوم ايستگاه پائين می آيند ."م "دسته چمدان کوچکش را بالا می کشد ، شال گردنش را دور سرش می پيچدو به دنبال پله های خروجی می گردد."س " سيگاری روشن می کند ،ساکش را روی دوشش می اندازد وهر دو بی کلامی با هم مثل دو غريبه با اضطرابی مشترک به سوی پله های خروجی ايستگاه قطار نورنبرگ می روند.

[آزمون ـ وبلاگ ناهيد کشاورز]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016