پنجشنبه 23 خرداد 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نه به‌خاطر هيچ‌کس، به‌خاطر ايران، ابراهيم نبوی

ابراهيم نبوی
نه به‌خاطر رؤياهای ناممکن، به‌خاطر روزهای نزديک زيباتر، نه به‌خاطر تغيير همه چيز که می‌دانم نمی‌شود، نه به‌خاطر فرش قرمزی که پيش پای آنان که بازگشت می‌خواهند، نه، برای تغييری ممکن و با کمترين تلاش و بيشترين اميد، می‌خواهم که برويم، برويم تا هر چه می‌توانيم تلاش کنيم. نمی‌دانم همه چيز چنان بشود که می‌خواهيم، اما می‌دانم چنان خواهيم کرد که می‌توانيم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

نه بخاطر زهرايم که عاشقانه دوستش می دارم و می خواهم در سرزمين خودم لذت ايران و آزادی را بچشد، بلکه بخاطر فرزندان همه آن فداکارانی که جان دادند تا ايران بماند، بخاطر فرزند شهيدانی که نامشان بزرگراهی شده است و پلی شده است و خيابانی شده است، اما خودشان آرزوی زيستن در وطنی آبرومند و آزاد دارند.

نه بخاطر آفتاب و سايه سار قشنگ مازندران و گيلان، که برای آنکه آفتاب می خواهد دستهای بخشنده طبيعت زيباترين آفتاب را نثار ما می کند و می گويد که ارزانی تان باد و من همچنان بخاطر غروب آفتاب سرخ کن و سولقان همچنان می خواهم که غروب را در شهری که دوستش می دارم ببينم و بدانم که چه زيباست و چه از آن من است و چه از آن ماست و می خواهم که در نفس تنگی شهری که هوای خوش و زيبايش را به غارت برده اند، نفس بکشم و بدانم که اين هوا چقدر هوای من است و چه سان می خواهمش.

نه بخاطر همه آنها که می خواهند ايران آبروی مان باشد، می خواهند لوح کورش را ببينند و بدانند که تاريخ آبروی ماست، نه، بخاطر همه آنهايی که می خواهند تاريخ را بيافرينند تا افتخاری برای سرزمين باشند و برای ايران و از ياد نبرند، هرگز از ياد نبرند که ما قطره قطره جان خود را گريه می شويم و با کوشش مان عرق می کنيم و با فداکاری مان خون می دهيم تا آبروی ميهن مان شويم در اين روزگار که سرزمين مان به باد غارت خودخواهان و خودپرستان می رود.

نه بخاطر هوشنگ که می خواهد آرزوهای دور و درازش را بعد از دويست سال که همه چيز تغيير کرد، در آغوش بگيرد که آرزوهای او نيز زندگی ماست، بخاطر عليرضايی که وقتی می خواست ايران را ترک کند و برای آزادی کشورش تلاش کند، با چشمی پر از گريه و قلبی پر از دلتنگی همه چيز را رها کرد تا سرنوشت مادرش و خواهرانش را زيباتر کند. بخاطر عليرضا که مادرش را می خواهد تنگ در بغل بگيرد و بگويد که من مادر خود را در سرزمين مادرم ايران می خواهم.

نه بخاطر همه آنها که برای خوشبختی و سعادت فرزندان شان جهنم سرزمين مادری را رها می کنند و می خواهند در سرزمينی ديگر به سعادت و خوشبختی خود و سرزمين شان بيانديشند، نه، بخاطر آرش که می خواهد زهرای خودش را در سرزمين خود خوشبخت و شادکام کند. می خواهد راهی بجويد که هم سرزمين خويش را از حافظه تاريخ حذف نکند و هم خودش در همان سرزمين زندگی را به زيبايی ادامه دهد.

نه بخاطر آريا و مونا و هوشمند که مادرشان را در شبی تاريک و تلخ رها می کنند تا به سرزمينی بروند که هيچکس برای زندگی انسانی يک هنرمند ابتذال و سبک مغزی را شرط اصلی نکند و آرزوی زيبا زيستن را شرط رذالت نداند، نه، بخاطر سميه که مادرش را در شهرش گم کرده است و حالا مادری مهربان با زبانی ديگر در کنارش نشسته و او را ياری می کند، و او هميشه به اين فکر می کند که چرا مادرم نمی تواند با زبان من در کنارم بماند.

نه بخاطر جانبازی که امروز پای از دست داده اش را بر سر دست گرفته تا ما را به فريب ايثاری که بر آن منت می نهيم بر زن و فرزند ما و خويش ستمی روا کند که سزاوارش نيستيم، بخاطر آن سرداری که جانش را داد و همسر و فرزندش همچنان تلخی را بر مشام خويش احساس می کنند و آرزوی آزادی ما و خويش را می خواهند. بخاطر همت، باکری و همه سردارانی که جان دادند تا مردم جان بگيرند.

نه بخاطر زنانی که برای آزادی خود از استبداد پدرسالاری می گريزند تا تن شان و روح شان را از زير ضربه شلاق رنج رها کنند، بخاطر ژيلا، بخاطر شيوا، بخاطر نسرين ستوده که روزهای جوانی و زيبايی شان را فدا کردند تا جوانی يک نسل را بگذارند که زيبا بگذرد.

نه بخاطر مردان سياستمدار بزرگی که انتخاب شان می کنم که قدرت را بگيرند تا نامردمان و نااهلان دشمن مردم، با فريب و ستم بر صندلی قدرت ننشينند و هاله نور نبينند و چشم در چشم ملت فريب و دروغ نثار نکنند، بخاطر مصطفی، بخاطر احمد زيد آبادی، بخاطر عيسای سحرخيز که زندگی شان را فدا می کنند تا فرزند و رفيق و ملت شان آزاد تر و آزاد تر باشند. نه بخاطر آنان که قول رهايی با بمب و تانک نمی دهند، بخاطر کمی بيشتر از آزادی با اشاره انگشت مردم خودمان. بخاطر انگشت هايی که آبرو از رنگ بنفش می گيرند و انگشت شان فرو می رود به چشمان سخت سران و تيره دلان.

نه بخاطر آرزوهای دور و دراز ناممکن روياپردازان بی حاصل، بخاطر رنج های زنان و مردانی که ما را ذره ای به آزادی نزديک می کنند. که هر چه سنگ بزرگ برداشتيم بر سر خودمان خورد و حالا آرزوهای کوچک و مقاصد نزديک ما را گامی به آزادی نزديکتر می کند.

نه بخاطر ترانه خوانی که ممکن است آوازش ممنوع باشد و صدايش زيباترين آواز مطلوب مردمان بشود، بخاطر آرش و محسن که صدای شان آواز مردم ماست، بخاطر سياوشی که ايران را سرای اميد می خواند، بخاطر همه آنها که صدای شان آوای در گلو خفته ماست.

نه بخاطر کلمه هايی که می نويسند، هزاران دست می نويسند و سدی مسموم نمی گذارد که کلمه بر گوش و چشم مردم بنشيند، بخاطر مسعود که صدايش بيان رنج های دل مردمان است و قدرتی سياه مانع ديدن و شنيدن شان می شود.

نه بخاطر روياهای ناممکن، بخاطر روزهای نزديک زيباتر، نه بخاطر تغيير همه چيز که می دانم نمی شود، نه بخاطر فرش قرمزی که پيش پای آنان که بازگشت می خواهند، نه، برای تغييری ممکن و با کمترين تلاش و بيشترين اميد، می خوام که برويم، برويم تا هر چه می توانيم تلاش کنيم. نمی دانم همه چيز چنان بشود که می خواهيم، اما می دانم چنان خواهيم کرد که می توانيم.

ما می توانيم که تغيير بدهيم، می توانيم و می کنيم. من رای می دهم و از تو می خواهم رای بدهی، نه برای آرزويی بزرگ، بلکه برای تغييری که می توانيم. ما می توانيم.

ابراهيم نبوی
۲۳ خرداد ۱۳۹۲


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016