دوشنبه 20 آبان 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مشکلِ گرفتاری در جبرِ گُسلِ زندگی‌نامه‌ای، پاسخ به اکبر گنجی، محمدرضا نيکفر

محمدرضا نيکفر
ما در ايران تاريخ مشترکی نداريم! اکنون تاريخ‌های مختلفی رواج دارند يا در حال شکل‌گيری‌اند. شايد چند تايی از اين تاريخ‌ها اين توافق عمومی را داشته باشند که “فَکت”های سخت را انکار نکنند. منظور اموری واقع است چون کشتار که انکارشان ما را به مرز همدلی و همدستی با قاتلان نزديک می‌کند. اما بعيد است که اين توافق همگانی شود. روايتی کم‌رونق می‌شود، اما خاموشی نمی‌پذيرد. عصر ما، عصر تضمين بقای روايت‌ها است؛ و از اين تضمين همه سود می‌برند، هم قاتلان، هم مقتولان. اينکه تاريخ مشترکی وجود ندارد، به خودی خود فاجعه نيست

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اکبر گنجی در نوشته‌ای با عنوان «جمهوری اسلامی: “رژيم کشتار”؟» به انتقاد از سخنرانی من در جلسه‌ای به مناسبت بيست و پنجمين سالگرد اعدام‌های تابستان۱۳۶۷ پرداخته است. مسائل فرعی در بحث گشوده شده توسط اکبر گنجی را اگر کنار بگذاريم به پرسش‌هايی می‌رسيم درباره زمينه خشونت‌های پس از انقلاب، ماهيت رژيم تازه، برحق بودن يا برحق نبودن مخالفت تقابلی با آن و اينکه گذار به دموکراسی با وجود حکومتی چون جمهوری اسلامی چگونه ممکن است.

من در اينجا عمدتا به پاسخ‌های اکبر گنجی به اين پرسش‌ها می‌پردازم، آن هم به اختصار.

خشونت‌های انقلاب

اکبر گنجی می‌پرسد: «“تراژدی خشونت‌های انقلاب ايران” را چگونه می‌توان يا بايد تبيين کرد؟»

پاسخ او به اين پرسش منحصر می‌شود به سياه‌نمايی نيروهای مخالف. به نظر گنجی، آغازکننده خشونت مخالفان بوده‌اند.

نخست اينکه عنوان “تراژدی” برای اين خشونت‌ها مناسب نيست. تراژدی آنجايی است که دو نيروی راستکار با هم درگير شوند، و عمدی و تقصيری در کار نباشد. در مورد خشونت‌های انقلاب ايران چنين نيست. از همان راه‌پيمايی‌های انقلاب انحصارطلبی “حزب فقط حزب الله” شروع شد و انحصارطلبی نيروی حاکم فقط يک راه دربرابر هر نيروی دگرانديش، چه مذهبی و چه غير مذهبی می‌گذاشت: خفقان گرفتن، در حد نبودن.

انحصارطلبی جريانی که پساتر معرف اصلی آن “ولايت فقيه” شد‌، ريشه تاريخی داشت. می‌خواستند انتقام تاريخی خود را از مدرنيته بگيرند، يعنی از جهانی که روحانيت در آن ديگر مرجعيت سنتی خود را در تعيين بينش و منش افراد از دست داده است. جريانی که خشونت را پيش می‌برد پشت سر خود فداييان اسلام و مشروعه‌گری را داشت.

اکبر گنجی روايت تحريف‌شده‌ای را از درگيری‌های پس از انقلاب به دست می‌دهد، تقريبا همان روايت‌های رژيم را. اين مشکل اکثر کسانی است که زمانی طرفدار حکومت بوده‌اند. آنان به سختی می‌توانند آن سوی ديوار را ببينند. اين تنگ‌نظری ظاهراً به جبری بيوگرافيک برمی‌گردد: در داستان سابقون، “ديگران”، دست کم تا زمانی که خودشان هم در موقعيت آنان قرار می‌گيرند، پليد هستند. وقتی در اين موقعيت تازه قرار می‌گيرند، تصور می‌کنند آغازگر تاريخ‌اند. آنان در مقام اپوزيسيون هم برای خود رانتی ويژه در نظر می‌گيرند. اين رانت خرج‌کردنی است به سبب محافظه‌کاری عميقی که در جامعه وجود دارد و نيروهای مخالف را هم زير تأثير خود قرار می‌دهد.

نسبت به نبود تفاهم به سبب بيوگرافی‌های مختلف می‌توان تا حدی تفاهم داشت. گسل‌های زندگی‌‌نامه‌ای عميق در جامعه‌ ايران واقعيتی انکارناپذير است. اما اين گسل‌ها توجيه‌کننده تحريف تاريخ نيستند. مقاله اکبر گنجی شوک آور است، شوک‌آور از اين نظر که کسی چون او نيز نمی‌داند که جريان خمينی‌ بلافاصله پس از استقرار بر مسند قدرت با ديگر نيروها چه کرد. همين مقاله بايستی نهيبی به نيروهای غيرحکومتی باشد برای اينکه در بازگويی تاريخ کوتاهی نکنند و مگذارند رانت‌های مستقيم و غيرمستقيم حکومتی واقعيت‌ها را تحريف کنند.

نيروهای عمده‌ای که رژيم به سرکوب آنها کمر بربست، اينها بودند:

− نيروهای خواهان خودمختاری در مناطقی با اکثريت جمعيت سنی. هم سانتراليسمی که ميراث پهلوی‌ها بود و هم شيعی‌گيری حکومت جديد، زمينه‌ساز سرکوب اين نيروها بود. رژيم تازه هيچ تفاهمی نسبت به مسائل اقوام و اقليت‌ها نداشت و همچنان ندارد. کردها و ترکمن‌ها و عرب‌ها و بلوچ‌ها حق داشتند که خواسته‌هايشان را پيش ببرند. رژيم اما در سرکوب آنها کاملا نابحق بود.

− نيروهای چپ. بار اصلی مبارزه با ديکتاتوری شاه بر دوش چپ‌ها بود. هر چه از فرهنگ روشنگری و تفکر انتقادی در کشور وجود دارد، در درجه نخست محصول کار آنهاست. رژيم تازه هيچ حقی برای وجود و حضور برای آنان قايل نشد.

− مجاهدين خلق. اين نيرو برای دوره‌ای محور نيروهای مذهبی در مبارزه با شاه بود. آنان حق داشتند از قدرت سهم بخواهند و در تلاش باشند سازمان خود را گسترش دهند. انتگره نشدن مجاهدين در قدرت − با توجه به تعصبی که داشتند، تعصبی از جنس تعصب خود خمينی‌گرايان – پيشاپيش تقابل آنان با رژيم را زمينه‌سازی می‌کرد. اگر مجاهدين امکان فعاليت علنی را می‌يافتند، به فرقه تبديل نمی‌شدند و محتملاً به نوعی ولايت‌مداری، که همسنخ است با ولايت‌مداری رژيم، نمی‌گرويدند. در به تباهی کشيدن سازمان مجاهدين، هم رهبری آن سهم داشته است و هم رژيم.

− ملی‌‌گرايان. آنان تفکری سکولار داشتند و ضمن احترام به مذهب، با فرع قرار دادن ايرانيت در برابر اسلاميت خمينی مخالف بودند. خمينی از بخشی از آنان بهره‌برداری کرد و سپس به سرکوبشان پرداخت.

− نيروهای مذهبی دگرانديش. اينان تفسير ديگری از اسلام داشتند، تفسيری متفاوت با تفسير حوزوی يا تفسير به شيوه خمينی. آنان نيز به شدت سرکوب شدند.

− مجزا از اين نيروها يا مرتبط با آنها انبوهی از تشکل‌های زنان، دانشجويان، دانش‌آموزان، کارگران، دهقانان، هنرمندان و نويسندگان و همانند‌ آنها وجود داشتند که همه قلع و قمع شدند.

اکبر گنجی به جای آنکه بببيند در آغاز استقرار رژيم تازه نيروهای سياسی و اجتماعی چه ترکيبی داشته‌اند و آيا قدرت مستقر برنامه‌ای برای همگرايی پيش برده است يا واگرايی و تقابل، به چند حادثه اشاره می‌کند و ضمن ابراز تأسف از سرکوب مخالفان، سرکوب شدنشان را نتيجه کار خودشان می‌داند.

ارزيابی از مخالفان

مخالفان عمده رژيم، که در بالا برشمرده شدند، همه در اين امر مشترک بودند که ولايت خمينی را برنمی‌تافتند. برخی با ولايت خمينی مشکل داشتند، برخی با ولايت مذهبی به طور کلی و برخی با هر نوع ولايت‌مداری. آنها به درجاتی ترقی‌خواهی‌ای را که از جامعه و فرهنگ ايران برمی‌آيد، برمی‌نمودند. من در سخنرانی‌ای که اکبر گنجی به مضمون آن تاخته است، هويت مخالفان را ارج نهاده‌ام: آنان دگرانديش بودند، در درجه اول چون ولايت فقيه را بر نمی‌تافتند؛ اصل اول دگرانديشی در يک نظام ولايت‌مدار، ولايت‌ستيزی است.

اکبر گنجی در بيان هويت مخالفان فقط سياه‌نمايی کرده است، و در برابر تا توانسته به رژيم امتياز داده و آن را موجودی تلقی کرده که در تنگنا قرار داشته و بدون اراده و آگاهی و فقط به صورت واکنشی به ميزانی محدود خشونت ورزيده است.

منتقدان اصلاح‌طلب حکومت که به تدريج پس از مرگ خمينی سربرآوردند، عادت کرده‌اند که در زمين خالی بازی کنند. آنگاه که پشت کرسی خطابه قرار گرفتند، پنداشتند سخن گفتن با آنان آغاز شده است. اين بينش و انصاف را نداشتند که ببينند صدايشان اگر شنيده می‌شود، در درجه نخست به اين دليل است که صداهای ديگر در گلو خفه شده است. نسلی قلع و قمع شد. عده‌ای را کشتند، عده‌ای را در زندان درهم‌شکستند، به عده‌ کثيری بيکاری و فقر و بی‌سروسامانی تحميل کردند و جمع بزرگی را از کشور فراری دادند. آنگاه فرزندان امام آمدند و برخی از آنان باسواد و نويسنده و روشنفکر شدند. جای خوشحالی است که به انتقاد از ولی نعمت خود پرداختند. به اين خاطر بايد تحسين و تشويق شوند، اما خوب است در نظر گيرند کرسی‌ای که بر آن نشسته‌اند، پايه‌هايی در خون دارد.

برخی از فرزندان امام بااستعداد بودند. استعداد آنان شکفته‌تر می‌شد و بسا چيزها را سريعتر و بهتر می‌آموختند اگر دگرانديشان سرکوب نشده بودند. ارج دگرانديشان تنها در ولايت‌ستيزی‌شان نبود. تبيين مثبتی از جايگاه فرهنگی و اجتماعی آنان لازم است. آنان بااستعدادترين نيروها برای درک سکولار از جهان و پذيرش ديدگاه دموکراتيک بودند. آنان در روزگار خود ميراثدار اصلی تجدد، تفکر انتقادی و پذيراتر از همه نسبت به ايده‌ برابری دو جنس بودند. دموکرات‌های آگاه و پيگير امروزين عمدتا برآمده از ميان دگرانديشانی هستند که با وجود سرکوب شديد، ترقی‌خواهی را زنده نگه داشتند.

ارزيابی از رژيم

اکبر گنجی می‌گويد که جمهوری اسلامی “غيردموکراتيک” است. اين البته عنوانی ملايم است و ضمن توجه منصفانه به اينکه گنجی در مقالاتی به سرکوب‌گری‌های رژيم هم پرداخته است به نظر می‌رسد که از ديد او “غير” در صفت “غير دموکراتيک”، چندان “غيرِ” غليظی نيست. جالب اينجاست که در مقاله اخير، آنجايی که پای مخالفان در دهه‌ی اول پس از انقلاب در ميان است، رژيم به اعتبار “غير دموکراتيک” بودنش مطرح نمی‌شود؛ او موجودی است که هرچه کرده واکنش بوده است، واکنش در برابر کنش دشمنانه مخالفان. مشهور است که منتقدان دارای تبار اصلاح‌طلبی، رژيم را از زمانی قابل انتقاد می‌دانند که با آنان درافتاد. اکبر گنجی هم از اين قاعده مستثنی نيست.

اکبر گنجی از اطلاق عنوان “رژيم کشتار” به جمهوری اسلامی انتقاد می‌کند. دليل‌هايش اينها هستند: آنانی که در دهه نخست کشته شدند، تقصير خودشان بود؛ پس از آن هم کسان زيادی کشته نشدند؛ رژيم‌هايی وجود دارند، از جمهوری‌ اسلامی‌ هم خونريزتر، پس اطلاق چنين عنوانی به رژيم ناشايست است.

“رژيم کشتار” يک مفهوم نظری در دسته‌بندی نظام‌های سياسی در سياست‌شناسی نيست. عنوانی است توصيفی و خطابی که معيار درستی کاربست آن بجا بودن يا نابجا بودن آن است و از اين نظر می‌توان بدان انتقاد کرد که اينجا يا آنجا کاربستش غلوآميز است. “کشتار” در سخنرانی مورد انتقاد اکبر گنجی، يک کارکرد منطبق با هويت رژيم خوانده شده است، کارکردی که سانحه و اتفاق و بی‌مبالاتی در کارخانه نظام نبوده و نيست. دليل‌های من بر اطلاق عنوان “رژيم کشتار” به جمهوری اسلامی اينهايند:

۱. الاهيات سياسی‌ای که دستگاه نظری حکومت اسلامی را می‌سازد، ايدئولوژی‌ای مرگ‌آور است. مبنای آن انطباق‌دهی تفکيک خودی – غير خودی به تفکيک مؤمن – کافر است و کافر، از آن ديد الاهياتی، شيطانی است و بايد به درک واصل شود. اگر رژيم رعايت می‌کند و کم آدم می‌کشد (چيزی که در دوره خامنه‌ای اتفاق می‌افتد و گنجی آن را برجسته می‌کند) به اقتضای شرايط و رعايت مصلحت است.

۲. اقتصاد سياسی رژيم مبتنی بر تفکيک طبقاتی‌ای نيست که در جريان تکاملی طبيعی در چارچوب ايرانی سرمايه‌داری رخ داده باشد. فرادستان با رانت‌خواری فرادست شده‌اند. بند ناف آنها به بخش نظامی−امنيتی بند است. سرمايه‌داری جمهوری اسلامی سرمايه‌داری نظامی-مافيايی است.

۳. منطق بوروکراسی نظام، نه عقلانيت، بلکه غريزه قدرت است. کادرهای رژيم، هم‌قَسمان يک باند تبه‌کار و يک فرقه متعصب‌اند.

اکبر گنجی در نوشته‌ اخيرش که متأسفانه به دفاعيه دستگاه قدرت می‌ماند، به وجود برخی آزادی‌ها در ايران اشاره می‌کند، مثلاً نشر برخی کتاب‌ها، و با اين کار می‌خواهد بقبولاند که رژيم آنقدرها هم بد نيست. اين تلاش او به ادراک ساده‌ای از سياست برمی‌گردد که در آن همه چيز منوط به لطف و قهر سلطان می‌شود. گنجی در مقالاتی از نظريه “سلطانی” بودن رژيم پشتيبانی کرده است. اين ديدگاه به دليل ساده‌نگری‌اش همواره در خطر آن است که مقاومت جامعه و اقتضای قدرت و شرايط اعمال آن را هم به حساب لطف سلطان بگذارد و سر انجام در برابر الطاف عاليه وارود.

دعوت به خشونت؟

اکبر گنجی می‌گويد: «وقتی در سطح نظری رژيم سياسی صرفاً و ذاتاً به “ماشين کشتار دگرانديشان” تبديل می‌شود، سرنگونی خشونت بار آن به تنها راه نجات تبديل می‌گردد.» اول اينکه تحليل از رژيم تابع راه رهايی از آن نيست. دستگاه، پديده‌ای است که بايستی بررسی شود، مستقل از اينکه ما بايد با آن چه کنيم. بررسی هم طبعاً بايد همه پيچيدگی‌های رژيم و جامعه را در نظر گيرد. ديگر اينکه نقد خشونت، خود لزوما خشونت‌آور نيست، و کلا آرزوی ساقط شدن يک حکومت تبهکار، به معنای دعوت به قيام مسلحانه نيست. در نظر گيريد که تنها و تنها اين موضوع که رژيم به مردم نوع پوشش‌شان را تحميل می‌کند، آن را شايسته سرنگونی می‌کند، حتّا اگر در جريان اين تحميل کسی را نکشد. خواست “سرنگونی” را نبايد ترسناک جلوه داد. رژيم جمهوری اسلامی به دليل پايمال کردن حقوق بشر، به دليل هدر دادن منابع انسانی و اقتصادی و زيست‌محيطی ما و به دليل تنش‌آفرينی در منطقه و در جهان شايسته ساقط شدن است. از نفس اين داوری نمی‌توان خشونت‌طلبی را برداشت کرد.

جنگ داخلی، شر مطلق است. زيستن در زير استبداد اما با امنيتی در سايه سرکوب، بر جنگ داخلی ترجيح دارد. ولی ما در برابر انتخاب قرار نداريم، يا اين – يا آنی در کار نيست و می‌توانيم به سهم خود چنان کنيم که در کار نباشد.

يک رژيم می‌توان به شکل‌های مختلفی ساقط شود. در ميان روشنفکران و فعالان سياسی ايرانی کار نظری اندکی در مورد شکل‌های مختلف گذار به دموکراسی انجام شده و هنوز هم يک تئوری ساده انقلاب بر ذهن‌ها سنگينی می‌کند، تئوری‌ای بر اساس پنداشت تقابل کامل دولت و ملت که سرانجام خيزش ملت را به دنبال می‌آورد. اين تئوری زمانی برانگيزانده بود، اکنون از آن استفاده بازدارنده می‌شود، آن هم با توجه به بار منفی‌ای که “انقلاب” يافته، با نظر به تجربه خود ايرانيان و افزودن ترس از جنگ داخلی و دخالت خارجی بر آن. تئوری رايج در ميان ما برداشتی ساده از ايده انقلاب در مدل انقلاب‌های ملی است که سرنمون آن انقلاب کبير فرانسه است. ساقط شدن رژيم‌ها در مدتی که از انقلاب کبير فرانسه می‌گذرد، کمتر بر اساس اين مدل بوده است، چنان کمتر که می‌توانيم اين مدل را بيان استثنا بدانيم تا قاعده. به ويژه وقايع دوران اخير در جهان چنان شکل‌های متنوعی از “اسقاط” در برابر چشمان می‌گذارد که ما را بی‌نياز از مدل ساده سنتی‌مان می‌کند.

در مدل ساده سنتی، دولت بنابر اصطلاحاتی بسيار رايج در ميان نيروهای سياسی چپ در اوايل انقلاب يا “خلقی” است، يا “ضد خلقی”. اگر خلقی است پس بايد پشتيبانی شود، اگر نه، بايد برافکنده شود. در ايران پس از انقلاب همپوشانی‌ای گسترده ميان دولت و ملت وجود دارد و به اين خاطر تعيين تکليف در مورد خلقی دانستن يا ضد خلقی دانستن تا کنون طاس لغزنده‌ای برای جلب پشتيبان برای رژيم بوده است. جمهوری اسلامی بسياری چيزهای ناپسنديده در ميان مردم را در خود جمع کرده است؛ با مردم به لحاظ ارزشی، فرهنگی و پرسنلی بده-‌بستان دارد؛ پوپوليسم خصلت پايدار آن بوده است. اما اين حد از “خلقی” بودن آن را شايسته برای بقا نمی‌کند. بايد بسيار بی‌اعتنا بود به حال و روز مردم، لطمه‌هايی که رژيم به کشور زده و ايده‌های حق و آزادی، تا اين رژيم “خلقی” را شايسته بقا دانست.

“خلقی” بودن طبعاً کار را بر خلق و آزادی‌خواهان برای ساقط کردن رژيم سخت می‌کند. اين حکم در مورد رژيم جمهوری اسلامی کاملا صادق است، چنانکه در مورد رژيم‌های فرانکو، پينوشه و طالبان هم صادق بوده است. از ميان اينها مورد پينوشه جالب است از نظر طبقه متوسطی که پروراند برای حمايت از خودش؛ “خلقی” نبود، اما “خلقی” شد، ولی به هر حال سرانجام اسقاط شد.

جمهوری اسلامی به شدت به خصلت “خلقی” خود حساس است و در تقويت آن می‌کوشد. اين باعث نمی‌شود که به سوی بحران مشروعيت نرود چنانکه در سال ۱۳۸۸ رفت. بحران مشروعيت می‌تواند به مجموعه‌ای از رخدادها شکل دهد که نقطه‌ای کيفی به عنوان سرانجام بيابد: پايان رژيم. نبردی که از ابتدا تا انتها درمی‌گيرد، نبردی سنگر به سنگر است که ديگر نمی‌توان انتظار داشت زمانی به صورت رويارويیِ خلقِ خالص با ضدِ خلقِ خالص درآيد. جامعه ايران پيچيده‌تر از آن است و مسائل آن انبوه‌تر از آن است که طبق الگويی ساده پيش رود، الگويی نظير الگوی سنتی انقلاب که تقليل صف‌بندی‌ها به دو صف (خلق و ضدخلق / ملت و دولت) و انبوه مسائل به يک مسئله (ماندن يا رفتن رژيم) است.

در جريان مجموعه‌ای از نبردهای سنگر به سنگر، هم پيشروی وجود دارد، هم پسروی. رژيم توانايی دلربايی دارد و مهمتر از هر چيز پايی دارد که آن را سفت کرده است در لايه‌هايی استوار از محافظه‌کاری ايرانی و پايی ديگر در فرصت‌طلبی و دورويی و ادبار لايه‌هايی از قشر متوسط که غُر می‌زنند، اما همزمان به رژيم خدمت می‌کنند. هرگاه اصلاح‌طلبان امتيازاتی می‌گيرند، می‌توان در شور و شعفی که برمی‌خيزد نقش آن محافظه‌کاری و آن دورويی و ادبار را به خوبی ديد. اين سخن البته به معنای آن نيست که نبايد از فرصت‌های تنفس در زندان استفاده کرد. می‌توان استفاده کرد و حتّا به اصلاحاتِ غيراصلاح‌طلبانه انديشيد و به اين تجربه از تحول حکومت‌ها در دوره اخير به دقت توجه داشت که در بسياری از موارد بحرانِ تعيين‌کننده با تحميل يک رفرم غيررفرميستی به نظام حاکم آغاز شده است. مشخصه چنين رفرمی پذيرفته شدن آن از طرف بخشی از نظام است، اما کارکرد آن چنان است که نظم مستقر را به هم می‌زند و پيامدهايی دارد که از چارچوبی کنترل‌پذير برای آن خارج می‌شود. نيروی اصلی‌ای که پشت اين اصلاح ساختارشکن قراردارد، نيروی متشکل اراده‌مند توده‌ای است.

سخن پايانی

تاريخ يک عرصه مهم ساختارشکنی است. “چنين نبوده است” جزء مهم مقاومتی است که در برابر تلاش برای دادن ساختار و محتوايی دروغين به حافظه نسل‌های معاصر می‌ايستد. هيچ بخش از تاريخ، همچون بخشی که “گذشته معاصر” خوانده می‌شود، بر حرکت امروز و فردای ما تأثيرگذار نيست. نبردها بر سر حافظه تاريخی، در درجه اول نبرد بر سر گذشته معاصر است. رژيم تلاش عظيمی را پيش برده است برای پاک کردن حافظه مردم و پر کردن آن با محتوايی تحريف‌آميز. سانسور، فشارهای بازجويان، اعتراف‌های تلويزيونی همه و همه جزئی از اين تلاش بوده‌اند.

نوشته اکبر گنجی نشان می‌دهد که رژيم تا چه حد در تحريف رخدادهای پس از انقلاب موفق بوده است. کسی چون او هم که خوش‌بينانه انتظار می‌رود که بداند، گرفتار جبرِ گسلِ زندگی‌نامه‌ای است. چه چيزی اين گسل را اين گونه ژرف کرده است؟ می‌توان فرضياتی در اين باره مطرح کرد، مثلاً با تأکيد بر نفوذ فکری رژيم از جمله از طريق اصلاح‌طلبان، و کلا از طريق مجموعه کسانی که آينده خود را مشترک می‌بينند و بنابر الزامی که به نقش تعيين‌کننده وجه زمانی آينده در ترسيم گذشته برمی‌گردد، می‌کوشند زمينه مشترک گذشته را حفظ کنند.

هر چه باشد، وجود گسست در حافظه تاريخی معاصر ما واقعيتی است که بايستی برای پيشبرد يک مبارزه متحدانه برای آزادی در نظر گرفته شود. بحث و گفت‌وگو خوب است، اما واقعيت تاريخی نشان می‌دهد که گسل‌های زندگی‌نامه‌ای صرفا با گفت‌وگو پر نمی‌شوند. مسئله ابعادی وجودی نيز دارد که شايد با تجربه‌های وجودی حل شود: تجربه‌های وجودی‌ای که معمولا يک جنبش تازه زمينه آنها را فراهم می‌کند.

مسئله اين است: ما در ايران تاريخ مشترکی نداريم! اکنون تاريخ‌های مختلفی رواج دارند يا در حال شکل‌گيری‌اند. شايد چند تايی از اين تاريخ‌ها اين توافق عمومی را داشته باشند که “فَکت”های سخت را انکار نکنند. منظور اموری واقع است چون کشتار که انکارشان ما را به مرز همدلی و همدستی با قاتلان نزديک می‌کند. اما بعيد است که اين توافق همگانی شود. روايتی کم‌رونق می‌شود، اما خاموشی نمی‌پذيرد. عصر ما، عصر تضمين بقای روايت‌ها است؛ و از اين تضمين همه سود می‌برند، هم قاتلان، هم مقتولان. اينکه تاريخ مشترکی وجود ندارد، به خودی خود فاجعه نيست. اسپانيا را در نظر گيريد. در آنجا دو تاريخ کلان وجود دارد، تاريخ مخالفان و موافقان فرانکو. تاريخ خمينيست‌ها مثل تاريخ فرانکيست‌ها به بقای خود ادامه خواهد داد، حتّا زمانی که قدرت از دست اين جماعت خارج شود. نکته مهم اين است که در فضای رقابت و ستيز روايت‌ها آن روايتی مغلوب نشود که تداوم آن شرط اصلی پيوستگی مبارزه آزادی‌خواهانه و دگرانديشانه است.

برگرفته از [سايت زمانه]

در همين زمينه
[جمهوری اسلامی: “رژيم کشتار”؟ نقدی بر نوشته اخير محمدرضا نيکفر، اکبر گنجی]

[حقيقت و مرگ؛ به ياد اعدام‌شدگان دهه ۱۳۶۰، محمدرضا نيکفر]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016