چهارشنبه 21 اسفند 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
18 بهمن» اليزابت تيلور می ترسد٬ ناهيد کشاورز
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آرميتا و آقای انتظاری، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
خانم انتظاری خانه تکانی عيد را تمام وکمال انجام داده است. دست راستش را که بخاطر کار خانه درد گرفته بسته است. هفت سينش را روی ترمه ای که از مادربزرگش به او به ارث رسيده چيده و ظرفهای سر سفره هفت سينش از کاسه های بلوری است که او از ايران با خودش آورده است... آقای انتظاری با ذوق سوت زنان در کارهای خانه به همسرش کمک می کند... قرار است برای شام آرميتـا و دوست پسر ايتـاليائيش بيايند. از وقتی که آرميتا به آنها گفته که حامله است ذوق وشوق آنها بيشتر شده

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 



وبلاگ نويسنده: http://azmoun.wordpress.com/
اول اکتبر منزل آقای انتظاری

«خانم اين کسی که گفتی قراره بياد به کارای من رسيدگی کنه کی مياد؟ من صد دفعه گفتم دلم نميخواد پای آدم غريبه به زندگيمون باز بشه. يک عمر با عزت زندگی کرديم، حالا اينجا همه بايد به اسم کمک از زندگی آدم سردربيارن .شما هم که پای همه را به اين خونه باز کردی .»

آقای انتظاری می گويد و با تکيه به عصايش از روی صندلی آشپزخانه بلند می شود. دست ديگرش را به کمرش می گيرد، با فشار دست کمرش را صاف می کند وبه اتاق نشيمن می رود که به آشپزخانه راه دارد. عصايش را بر زمين می کوبد و روی مبل می نشيند. کنترل تلويزيون را ازروی ميز کنار دستش بر می دارد و کانال های مختلف تلويزيون های ايرانی را عوض می کند وزير لب غر می زند که «هيج جا يک برنامه درست ندارند. يک برنامه آموزنده که به مردم چيزی ياد بدهد، از تاريخ گذشته و افتخارات اين مملکت بگويد پيدا نمی شود.به کجا رسيده کارمان ای روزگار؟»

خانم انتظاری کتلت ها را پشت و رو می کند ، جعفری های تازه ای را که از بازار روزخريده، می شويدو انگار دنبال چيزی بگردد دور و برش را نگاه ميکند. بعد با کف گيری که کتلت ها را پشت و رو می کند به اتاق می آيد و ادامه فکرهايش را بلند به آقای انتظاری می گويد:« همه زندگیـت همين بود پای تلويزيون بنشينی و فحش بدی . سی ساله هيچکاری نکردی . هی گفتی بزودی برمی گرديم ايران . عمرمون اينجا تموم شد ،پير شدم ، پوسيدم تو اين خونه .تو نه جايی می روی نه با کسی معاشرت می کنی . همه اش می گويی که ديگران در سطح ما نيستند. همه اش به آلمانی ها بد و بيراه می گويی. عيد را هم نگذاشتی بگيريم همه اش گفتی آدم عيد را تو خونه خودش می گيره ، اينجا که خونه ما نيست .»

آقای انتظاری با عصبانيت حرف خانم انتظاری را قطع می کند، تلويزيون را خاموش می کند . عينکش را با دستمالی که از جيبش در آورده تميز می کند و می گويد : «شما که همه اش در کوچه و خيابانيد ،از اين جلسه به آن جلسه زنان می رويد چه گلی به سرمان زديد.جلسه زنان ايرانی ، زنان بين المللی ، کلاس يوگا ،ورزش برای کمر،ورزش برای قوزک پا» به اينجا که می رسد ته خنده ای می کند و کتاب خاطرات اعلم را از کنار دستش بر می دارد و ورق می زند ، کمی در مبل فرو می رود تا با آسودگی بخواند که خانم انتظاری کف گير دستش را تکان می دهد و با غيظ می گويد:« خوب بود مثل تو بودم که هنوز دوتا کلمه آلمانی نمی دانی ،دوتا خيابان را درست ياد نگرفتی ؟» کف گير بالا رفته پايين نيامده که آقای انتظاری با عصبانيت کتابش را روی ميز پرت می کند و می گويد :« گند زدی به لباسم ، روغن ريخت روی شلوارم». خانم انتظاری به آشپزخانه می رود تا دستمالی برای تميز کردن بياورد که زنگ می زنند. خانم انتظاری پيش بندش را باز می کند . تند به طرف در می رود و با صدای بلند می گويد:« اين خانم آمد.»

آقای انتظاری دستپاچه بلند می شود و با صدای بلند می گويد:« صبر کن تا کتم را بپوشم» و زير لب چيزی می گويد که همسرش نمی شنود.

خانم انتظاری دستی به موهايش می کشدو در را باز می کند. دختر جوان پشت در می گويد:«سلام من آرميتا هستم»

خانم انتظاری من و من کنان می گويد:« سلام بفرماييد .» اما دلش آشوب می شود . انتظار ديگری داشت . فکر می کرد يک زن با تجربه برای کارهايشان می آيد از خانم های جلسه زنان شنيده بود که مددکارهايشان خيلی با تجربه هستند. حالا خودش هيچی، آقای انتظاری هيچ جوری زير بار نمی رفت.خانم انتظاری کمی طول می دهد تا از جلوی در کنا ربرود تا آرميتا به خانه داخل شود.

آرميتا موهای آشفته بلندی دارد که مثل کرک شده اند و ميانشان نخ های رنگی بافته شده. دامن کوتاهی پوشيده با جوراب شلواری کلفت آبی و رويش دوباره يک جوراب خط دار رنگارنگ و پوتينی مشکی به پا دارد. پليور گشاد زرد رنگی که از زيرش سه بلوز رنگارنگ ديگر بيرون آمده اند،به تن دارد. يک کاپشن کلفت هم دستش گرفته و روی شانه اش کيف پارچه ای کلفتی است که رويش کلی آرم و نشانهای مختلف چسبانده شده اند. چشمان بزرگ درخشانی دارد و پوستی صورتی رنگ که پر از شور جوانی است . ناخنهايش را لاک آبی زده و خنده تمام صورتش را پر کرده است.

«وای چه بوی خوبی مياد چی پختی؟» خانم انتظاری نيمه اخمی می کند از فعلی که آرميتا بکار برده است و او را به اتاق نشيمن می برد که خالی است . آقای انتظاری برای پوشيدن کتش به اتاق خواب رفته و همانجا منتظر مانده تا همسرش صدايش کند.خانم انتظاری برای اينکه فضا خيلی خودمانی نباشد فاميل آرميتا را می پرسد و او می گويد:« همين آرميتا خوبه .» بعد می پرسد :« آقا انتظاری خونه نيست؟»
خانم انتظاری که حس می کند در وضع بدی گير کرده است برای اينکه جمله آرميتا را تصيح کرده باشد می گويد آقای انتظاری خانه است و "ی" آقا را با تاکيد می گويد. بعد به سمت اتاق خواب می رود که درش نيمه بسته است و می تواند حدس بزند که همسرش سمعکش را زياد تر کرده وهمه حرفهای آنها را شنيده است.

« خوب ديگه بيا بيرون ،به نظر دختر خوبی مياد، می تونه کارهای اداری تو را که خودت نمی تونی انجام بدی روبراه کنه.»

حرف زدن خانم انتظاری لحن ملايمی به خود گرفته با اينحال از نگرانی عکس العمل همسرش او را نگاه نمی کند.

«چکاره هست اين خانم؟» آقای انتظاری می گويد و از روی تختخواب بلند می شود. کراواتش را هم که در اين فاصله بسته صاف می کند، دکمه های کتش را می بندد و سرش را چند بار اينطرف و آنطرف می کند تا يقه پيراهنش صاف شود. « نمی دونم نپرسيدم . حتما کارش رابلده بی خود که دولت استخدامش نمی کنه» درهمين حال خانم انتظاری روتختی بته جقه ای که جای نشستن همسرش بر آن افتاده است را صاف می کند . آقای انتظاری به شانه همسرش می زند و می گويد:« همه اش زير سر اين جلسات شماست که پای غريبه ها را به اين خانه بازکردی.» بعد عصا زنان جلوتر از همسرش از اتاق بيرون می آيد.

آرميتا درنبود خانم انتظاری قاب عکس های مختلفی را که روی کمدی در اتاق نشيمن چيده شده اند را نگاه می کند.آقای انتظاری که واردمی شود اول آرميتا رابا تعجب نگاه می کند، بعد همسرش را.آرمیـتا بی معطلی جلومی رود دستش را دراز می کند و خنده کنان می گويد:« سلام آقا انتظاری» آقای انتظاری جواب نمی دهد. دست آرميتا مدتی درهوا می ماند تا خانم انتظاری آرميتا را دعوت به نشستن می کند.

آقای انتظاری بی کلامی روی مبل هميشگيش می نشيند و روبرويش را که تلويزيون خاموش است نگاه می کند.آرميتـا نامطمئن می گويد:« شما تقاضا کرده بوديدکه من برای رسيدگی به کارهای اداری شما و» آقای انتظاری می پرد وسط حرفش ومی گويد: «خانم ،بنده تقاضای هيچ چيزی را نکرده بودم . همسرم تحت تاثير گروههای زنان فکر کردند من کمک لازم دارم.» آرميتا که خنده اش گم شده می گويد : «ولی اينجا را شما امضا کرديد» خانم انتظاری که از وضعيت بوجود آمده کلافه شده می گويد: بنشينيد تا برايتان تعريف کنم. چای می خوريد؟»

آرميتا شيشه ای آب و چند کاغذاز کيفش در می آورد و می گويد :«نه مرسی»

آقای انتظاری سمعکش را در می آورد و دوباره در گوشش می گذارد. خانمش می پرسد:« شما چای می خوری؟» جوابی نمی آيد. خانم انتظاری رو می کند به آرمیـتا و می گويد:« سمعکش را خاموش کرده . هروقت می خواهد اعتراض کند و چيزی نشنود سمعکش را خاموش می کند. اينهم شده زندگی ما. کاش من هم می تونستم گوشم را خاموش کنم و اينهمه غرغر را نشنوم.ما سی سال است آلمان هستيم . همسرم در ايران افسر ارتش بود. زندگی خوبی داشتيم . وقتی آمديم او خانه نشين شد. کم کم ازهمه کناره گرفت .حالا شده مثل دائی جان ناپلئون ،به همه شک دارد. همه اش از افتخارات گذشته اش ميگويد .» آرميتا بی قرار می پرسد:« ببخشيد دائی جان ناپلئون کی بود؟»

خانم انتظاری با لبخندی می گويد :« شما نمی شناسيد، حتما ايران نبوديد، اصلا سن شما به اين چيزها قدنمی دهد. مهم نيست يک سريال تلويزيونی بود.» آرميتـا خنده کنان ميگويد:« آهان مثل اصغر ترقه ،مامانم همه اش به بابام می گفت ».چهره آرميتا از يادآوری خاطره ای درهم می رود. خانم انتظاری کمی نزديکتر آرميتا می نشيند و بوی کتلت مانده بر لباسش دماغ آرميتا را پر می کند. کمی آهسته تر می پرسد:« والدين شما هم اينجا هستند؟» آرمیـتا کمی روی مبل جابجا می شود و می پرسد:«کی ؟ و ادامه می دهد ببخشيد من فارسيم خيلی خوب نيست ». خانم انتظاری می گويد:« پدر و مادرتان را می گويم» . آرميتا آب دهنش را قورت می دهد،قبلش فشرده می شود و فکر می کند که سالهاست کسی از اودر مورد خانواده اش نپرسيده بود .چند سال است که آنها را نديده ؟خودش هم يادش نمی آمد.وقتی او را فرستادند گفتند فقط چند ماه طول می کشد تا آنها هم بيايند و بعد آن تصادف لعنتی ، سنگينی نگاه خانم انتظاری او را به خود می آورد.« نه من تنهايم اينجا».

«همه را دربدر کردند » آقای انتظاری بی آنکه سر برگرداند ميگويد.خانم انتظاری خيره به همسرش می گويد: « مگر شما گوش می کردی؟ فکر کردم سمعکت را خاموش کردی.» آقای انتظاری سربرمی گرداند و باغيظ همسرش رانگاه می کند :« من هميشه حواسم هست ،شما متوجه نمی شويد .»

آرميتا کاغذهايش را در کيفش می گذارد و می گويد:« امروز ساعت ۳ يک قرار دکتر داريم . بايدکم کم راه بيفتيم .» آقای انتظاری از جايش بلند می شود و بی نگاهی به همسرش و آرميتا به اتاق خواب می رود. در را تا نيمه می بندد و همسرش را صدامی کند.

خانم انتظاری از جايش بلندمی شود دستهايش را بهم می مالد و به آرميتا می گويد:« بفرماييد يک چيزی ميل کنيد» و به ظرفهای کوچک آجيل و شيرينی روی ميز اشاره می کندومی پرسد:«شما هفته ای چند بار می آييد؟» آرميتا می گويد:« دوبار» خانم انتظاری به اتاق خواب می رود که همسرش سرگردان در وسط آن ايستاده است .

« اين چه مسخره بازی است که راه انداختی. من هيچ جا با اين دختر سبکسرنمی روم.» خانم انتظاری دستش را می گيرد: « يواش صدات بلنده خودت کری نمی شنوی » آقای انتظاری با خشم دستش را از دست همسرش رها می کند . « آبروی من می رود اگر کسی من را با اين دختر ببيند . موهايش را بنفش کرده و يک خورجين انداخته گردنش. کار ما به کجاکشيده ، تف به اين چرخ گردون.»

خانم انتظاری لحن مهربانی می گيرد و می گويد :« همه کارهای اداريمان مانده . دکتر هم من نمی فهمم چی ميگه . اين دختر کمک بزرگی است .فارسی هم بلده »

«فارسی ؟ شما به اين می گوييد فارسی ؟ نمی فهمدد والدين يعنی چی ، "ی" آقا راهم که می خورد . انگار وسط چاله ميدان ايستاده ايم.» خانم انتظاری سرش را بالا می گيرد و چشمانش را می چرخاند و می گويد: « به فارسی حرف زدنش چکار داری، بايد آلمانی بلد باشه که هست.»

آرميتا که حوصله اش در اتاق نشيمن سر رفته و نمی داند بايد چه بکند. صدا می کند که« وقت زيادی نداريم . اتوبوس يک ربع ديگر می رود.»

خانم انتظاری پالتو همسرش را از چوب لباسی بر می دارد و کلاهش را به دست ديگرش می گيرد و منتظر دم در می ايستد. آرميتا می گويد: « هوا زياد سرد نيست .» آقای انتظاری که از وضع پيش آمده بکلی ناراضی است با تغيير می گويد :« آلمانی نمی فهمم ولی سرما و گرما که سرم ميشود . » بعد دستش را دراز می کند طرف خانم انتظاری که در اين فاصله پالتو را آماده پوشيدن در دستش گرفته ،بعد کلاهش را چند بار روی سرش جابجامی کند و با سر عصايش به پای همسرش که با حرکات دستش نشان می دهد که زودتر بروندمی زند و بی خداحافظی جلوجلو بی آنکه منتظر آمدن آرميتا باشد از در خارج می شود.

۲۱ ماه مارس همانجا

خانم انتظاری خانه تکانی عيد را تمام وکمال انجام داده است. دست راستش را که بخاطر کار خانه درد گرفته بسته است . هفت سينش را روی ترمه ای که از مادربزرگش به او به ارث رسيده چيده و ظرفهای سر سفره هفت سينش ازکاسه های بلوری است که اواز ايران با خودش آورده است .عدس های سبز کرده اش حسابی خوب و بلند شده اند . خانم انتظاری ماهی سفيدی را که همسرش سر راه آمدن از کلاس زبان آلمانی از مغازه ايرانی خريده است راسرخ کرده .آقای انتظاری با ذوق سوت زنان در کارهای خانه به همسرش کمک می کند.بعد از سالها قرص های افسردگيش را کم کرده و هفته ای دوبار به باشگاه ورزشی می رود و عصايش را فقط وقتی از خانه بيرون می رود با خودش می برد.

قرار است برای شام آرميتـا و دوست پسر ايتـاليائيش بيايند. از وقتی که آرميتا به آنها گفته که حامله است ذوق وشوق آنها بيشتر شده. آقای انتظاری چند جمله ای که قرار است به آلمانی به دوست آرمیـتا بگويدرا چند بار تمرين کرده و با صدای بلند برای خانمش گفته تا او غلطهايش را بگيرد. خانم انتظاری که چند ماه زبان آلمانی خواندنش را هر وقت که توانسته به رخ آقای انتظاری کشيده حالا فرصت خوبی پيدا کرده تا بادی به غبغب بيندازد وبگويد:«خوب کم کم زبانت بهترميشه تو فقط سه ماه است که به کلاس می روی ».

خانه بوی سبزی پلو ماهی می دهد و آقای انتظاری چند باراسکناس هائی را که برای عيدی لای کتاب حافظ گذاشته نگاه کرده است و با شوق می گويد:« خانم سال ديگه بايد برای بچه آرميتا هم عيدی بگذارم.»خانم انتظاری سنجاق سينه ای راکه سی و پنج سال قبل از شوهرش عيدی گرفته بود از کشويی دراتاق خواب در آورده وبرای اولين بار در آلمان به يقه لباسش می زند و می گويد :«آخر عمری بچه دار شديم ، بچه ونوه با هم».آقای انتظاری که دانه ای نان نخودچی در دهان می گذارد می گويد:«فقط ما نه، اين دختر هم بالاخره صاحب خانواده شد. طفلک خيلی سختی کشيده».

زنگ می زنند ، آقای انتظاری دستی به سبيلش می کشد تا آثار احتمالی نان نخودچی را پاک کند و شتابان در را باز می کند. آرميتا پيراهن بافتنی آبی زيبايی پوشيده با کتی سورمه ای رويش . موهايش را کوتاه کرده است و در دستش گلدان کوچک بنفشه است :« سلام ،آقاجون اين پابلوست» .پابلو آراسته و مرتب ، دست راستش را دراز می کند وبا آقای انتظاری دست می دهد و شيشه ای شراب را به خانم انتظاری که به آنها پيوسته است می دهد و به فارسی می گويد:« شراب شيراز».آرميتا به آشپزخانه می رود ،دور وبرش را نگاه می کند، به شکمش دست می کشد وبا خود زمزمه می کند:« اينجا خانه ماست».


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016