جمعه 6 تیر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

گر ما ز سر بریده می ترسیدیم٬ اسد مذنبی

قاضی- پس اعتراف می کنید که آن طفل معصوم را به قتل رسانده اید؟

قاتل- بله جناب قاضی

قاضی- با چه وسیله ای؟

قاتل کارد خونین را به قاضی نشان می دهد

قاضی- لطفا اون آلت قتاله را از جلو چشمم دور کنید، طاقت دیدنش را ندارم. ای پست فطرت، جانی چطور دلت رضایت داد سر آن معصوم را ببری؟
maznabi4.jpg
قاتل- همچین شما می فرمایید معصوم که انگار...

قاضی- انگار زیادی بود، انگار خرجش را می دادی؟

قاتل- خرجش خیلی کمر شکن بود جناب قاضی

قاضی- مگر نشنیده ای که می گویند هرکه دندان دهد نان دهد

قاتل- ولله توی این چهل سال یک نفر نگفت بیا این دو دلار را بگیر و خرج این معصوم نالوطی بکن

قاضی- خفه شو بیشعور، تازه طلبکار هم هستی؟

قاتل- قاضی جون، حاجی مُرد و شتر خلاص!



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


قاضی- بنده هم دستور می دهم دارت بزنند تا بفهمی که ضعفا هم خدایی دارند

قاتل- جناب قاضی پس لااقل به بنده اجازه بدهید از خودم دفاع بکنم

قاضی- بنال ولی وای بحالت اگر قصه ننه کلثوم تعریف بکنی

قاتل- جناب قاضی هر روز خدا توی صورتم می ایستاد و می گفت امروز میری دنبال
فلانی آخه خیلی خاطرخواهشم، فردا فلانی رو خر می کنی چون خیلی ماله، پس فردا سر فلانی کلاه میذاری چون خیلی تکه، هرچه بهش می گفتم به خدا قسم خرج داره، به خرجش نمی رفت

قاضی- از اعترافات حضرتعالی معلوم می شود که اون خدابیامرز خیلی مردم دار بوده

قاتل- بعضی وقتا سر نماز می ایستاد جلو صورتم، تا می خواستم سرم را بگذارم روی مُهر می زد توی پیشانی ام و می گفت نمازت بخوره به کمرت

قاضی- عجب موجود باوجودی

قاتل- جناب قاضی چند بار بخاطرش رفتم زندان، بخاطر گل رویش شلاق خوردم، و البته چون خاطرش برام خیلی عزیز بود برای مخارجش به کس و ناکس رو انداختم و همه کار کردم

قاضی- خب بیچاره حقش را مطالبه می کرده

قاتل- جناب قاضی می دانست که آه ندارم با ناله سودا کنم، گفتم تا حالا چند تا بچه پس انداختی که من باید خرجشان را بدهم ولی بازهم ولم نمی کرد. روز واقعه صاف وایساد توی صورتم و گفت، هرجا بری باهات میام، گفتم بتمرگ تا برم به کارم برسم، آخه اینطوری که نمی تونم برم بیرون، بخرجش نرفت که نرفت، منم خون جلو چشام گرفت رفتم از تو آشپزخانه کارد را برداشتم و سرش را بیخ تا بیخ بریدم

قاضی- خیلی هولناک است، اشک آدم سرازیر می شود. خب می خواستی به گل روی مقام رهبری قسم اش بدهید و با گشاده رویی مسایل را با ایشان درمیان بگذاری؟

قاتل- جناب قاضی یکروز سخنرانی رهبری را گذاشتم و گفتم بد نیست به توصیه های مقام رهبری در باب قناعت و عبادت گوش کنی، زد توی صورتم و گفت رهبر تو گا...

قاضی- خجالت نمی کشید در محکمه عدل الهی کلمات نامناسب بکار می برید؟

قاتل- جناب قاضی بنده از اون معصوم نقل قول کردم

قاضی- سر بریده اش را کجا پنهان کردی؟

قاتل- انداختم جلو سگ قاضی جون، از بیخ بریدم و خودم را راحت کردم

قاضی- خولی، عمرعاص، حالا دیگر ما را ز سر بریده می ترسانی؟ می سپردی بخود ما، مگر ما بیل به کمرمان خورده، دیوث، کارت بجایی رسیده که به رهبر نظام دهن کجی می کنی؟ خدایا حالا بنده جواب مقام رهبری را چه بدهم؟ چطوری ارتش 150 میلیونی تشکیل بدهیم...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016