دوشنبه 9 تیر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
28 فروردین» انتخابات افغانستان و فجایع مجاهدین و طالبان، ابوالفضل محققی
پرخواننده ترین ها

جنازه‌ای ارزشمند، حکومتی بی مقدار! ابوالفضل حقیقی

ابوالفضل حقیقی
کشور را به مذلتی می کشند که برای نان‌پاره‌ای گلوی هم می درند لشگری عظيم معتادان، چاقوکشان، باج گيران، چماق بدستان و پيراهن سفيدان را سازمان ميدهند و به زعم خود حکومت داری می کنند و حديث چنين حکومتی فرار هزاران صدها هزار جوان، فرار مغزها و سرمايه‌ها ميشود تا شعبده بازان عروسک‌های خود را در ميدان خالی از سواران برقصانند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


مارکز داستانی دارد از جنازه‌ای که امواج دريا به دهکده‌ای آورده‌اند. جنازه جوانی زيبا و بلندقامت. روستائيان او را بر سکوئی می گذارند و آذينش می بندند و بر مرگش حسرت می خورند. در اين ميان يکی می پرسد:" اگر او زنده بود و روزی گذرش به اين دهکده می افتاد ما چه می کرديم؟ ما که درهای خانه‌هايمان اين قدر کوچک و کوتاه است و او با اين قامت بلند چگونه ميتوانست از چنين درهايی عبور کند و ميهمان ما شود؟"

از آن پس مردم روستا تصميم گرفتند درهای خانه‌هايشان را بلندتر و عريض‌تر بسازند تا اگر روزی ميهمانی چنين زيبا و با قد و قامتی بلند به دهکده‌شان آمد بتوانند او را دعوت و از وی پذيرائی کنند. آنها با بزرگ‌کردن و بلندترکردن درهای خانه‌هايشان درهای روح و قامت خود را بلند کردند!

ما نيز روزگاری بلندقامت بوديم و درب خانه‌هايمان بلند بود که هر ميهمانی قادر بود از آن بگذرد. سرائی داشتيم که بر سردر آن نوشته بود: هرکس در اين سرای آيد، نانش دهيد و از ايمانش نپرسيد!" شاعری داشتيم که از يک پيکر بودن بنی‌آدم سخن می گفت و عارفی که نيمی‌اش از ترکستان بود و نيمی‌اش از فرغانه و برای وصل‌کردن و نه برای فصل‌کردن آمده بود. همه در چنين سرزمينی که مردمانش به ميهمان دوستی شهره بودند؛ سرزمينی که پيامبرش انسان را به خاطر پندار نيک گفتار نيک و کردار نيک می ستود؛ سرزمينی با پهلوانان اساطيری که نام و آوازه‌شان را « نه از زور بازو بل از اراده آزادشان بدست آورده بودند و تاوانی سهمگين نيز برای آن می پرداختند؛ تاريخی که گاه اسکندرها بر او تاخته‌اند و گاه باديه‌نشينانی با شمشير آخته؛ و در شيب‌های تاريخ‌اش مغولان خنجر به گلويش نهادند؛ با اينهمه می ايستد اين سرزمين! گاه عجم زنده می کند و با چنگ و دندان از موجوديت‌اش پاسداری ميکند. تاريخی می سازد مشحون از فراز و فرود؛ می ايستد، بر زمين می افتد؛ بر می خيزد و ديگر بار قد علم می کند و گاه بر بطن و متن استبداد جويای عدالت‌خانه و مشروطيت می شود؛ سرزمينی و مردمی چنين سرشار از حوادث؛ سرزمين اسطوره‌ای و اسطوره‌ساز، هرچند که آميختگی با دين و مذهب او را از عقل گرائی دور می کند و احساسات را بر منطق چيره می سازد، اما اين از عظمت و بزرگی آن نمی کاهد. همين فرهنگ است که گوته شاعر بزرگ آلمان را به دنبال حافظ در کوچه باغ‌های شيراز می چرخاند و خيام را به قول خورخه بورخس در وجود فيتزجرالد زنده می کند و پرفسور پوپ را در نقش و نگار گنبدهای لاجوردی ميدان نقش جهان غرق می کند؛ در کنار زاينده رودش برای هميشه در آغوش می گيرد.

اين سرزمين من بود، از بودی سخن می گويم که بر فعل ماضی بنا شده است؛ آری ديرگاهی است حکومتی کوته قامت بر اين سرزمين حاکم گشته است، آنگونه که حتی کودکان نيز از دريچه‌های حقيرشان قادر به عبور نيستند؛ حکومتی که نخستين کار آبادگرائی‌ش تخريب آرامگاه کسی بود که تا هم امروز نانشان از قبل آبادگری‌های اوست؛ از راه‌آهن تا بيمارستان‌. هر بنائی را که نقشی از عظمت ايران داشته باشد ويران می کنند و به جای آن امام‌زاده‌ ميسازند. برای کسی که هزار سال پيش در نزاعی خانگی مرده است ضريح می سازند و در خيابان‌ها ميگردانند و مشتی عوام سينه چاک را در جنگ حيدری و نعمتی درگير می کنند؛ لشکری از ايادی خود با نام سربازان گمنام امام زمان می سازند و چاه جهل و خرافه حفر می کنند و بازار دعانويسان و رمالان و شيادان گرم می کنند؛ در ميخانه را بر حافظ می بندند و در تزوير و ريا بر شاعران مديحه گو می گشايند؛ سنگ قبر کوچک شاعری به عظمت شاملو را می شکنند و برای امامزاده بيژن نامی بقعه و ضريح می سازند؛ قدم‌گاه و نشستن‌گاه برای باسن مقدس‌ درست می کنند و ثبت آثار ملی می نمايند وليک از يک مشت خاک برای انسانی که تمام عمر خود را برای شناساندن تاريخ اين سرزمين صرف کرده دريغ می کنند.

سرزمين غريبی است پای هر فصل گل‌افشان‌اش زمهريری خوابيده است " گرم رو آزادگانش در بند و روسپی نامردمانش در کار." زيباترين فرزندانش را به گلوله می بندند در گورهای جمعی، در لعنت‌آبادها در خاوران به گور ميسپارند و باز از شفقت و اخلاق اسلامی سخن ساز می کنند! کشور را به مذلتی می کشند که برای نان‌پاره‌ای گلوی هم می درند لشگری عظيم معتادان، چاقوکشان، باج گيران، چماق بدستان و پيراهن سفيدان را سازمان ميدهند و به زعم خود حکومت داری می کنند و حديث چنين حکومتی فرار هزاران صدها هزار جوان، فرار مغزها و سرمايه‌ها ميشود تا شعبده بازان عروسک‌های خود را در ميدان خالی از سواران برقصانند. بابک زنجانی‌ها، جزايری‌ها و خاوری‌ها را از آستين عبايشان بيرون بياورند. « درون پرده بسی فتنه می رود تا پرده برافتد چه‌ها کنند. » و در اين ميان جنازه ريچارد فرای آئينه تمام‌نمای اخلاق فرهنگ و ادب حکومت اسلامی در ام‌القرای اسلامی است به هر دليل چه نزاع درون‌حکومتی چه بازارگرمی مشتی پاچه‌خوار دربار ولايتی و چه خشونت تلخ‌کامان نوميد از غارت کيسه تهی ملت. و در اين ميان گناه ما نيز کم نبود؛ گناه مائی که به عنوان نيروهای سياسی فتنه خوابيده زير عبای خمينی را نديديم؛ زير خرقه‌ای خزيديم که مستوجب آتش بود. چشم بر هر حرکت غيرانسانی، غيردموکراتيک و ضد آزادی بستيم و اجازه داديم نظامی که انسان را فاسد می کند بر خواسته‌ها و نيازهای ما مستولی شود. درست به همين شيوه که امروز شعار به دستان جلوی آرامگاه پرفسور پوب عمل می کنند. به دنبال صف حاميان اشغال سفارت آمريکا ره سپرديم و از نخستين سنگ بنای بی‌قانونی و عدم پای‌بندی به حقوق انسانی و بين‌المللی دفاع کرديم و چشم بر خروج هيولا از بطری بستيم و همراه توده عامی در يک « نشئه جمعی و همدلی داوطلبانه طوق بندلی بر گردن نهاديم و بر دستهای جلادی که خون از سرانگشتانش می چکيد، بوسه زديم. » و اين، سزای کسانی است که در تابستان با اژدها شراب می نوشند! اين سزای ملتی شد که قامت خود را تا بوسه بر نعلين خم کرد و گوش به هشدار کسی نداد که صدای سنگين نعلين را می شنيد و استبداد تلخ مذهب را با پوست و گوشت حس می کرد. و حال، تاريخی مانده از زمانی دور در رويای نسل و نسل‌های سوخته و حکومتی بی يقه و بی تاريخ که تاريخ‌اش مستند به غير است و استبدادش بر گرده ملت ايران.

فراموش کردم، براستی چه رفت بر جنازه آن مرد جوان بلندقامت که ميخواست اقيانوس وی را از آن سوی به اين سرزمين‌اش بياورد؟ آيا دروازه‌ای به قامت او هست؟ هر چند ميدانم تنها يک دروازه بلند در آن سرزمين وجود دارد، دروازه‌ای که بلند قامتان زن و مرد ميهنم از آن عبور می کنند و فرياد بلند آزادی سر ميدهند؛ دروازه‌ای که به سلول‌های کوچکی منتهی می شود و در فاصله‌ای نه چندان دور از کوههای بلند سرزمينم قرار گرفته است: دروازه اوين.

ابوالفضل محققی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016