گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جدايی دين از سياست ممکن است، اما... (بخش دوم و پایانی)، سعيد هنرمندسکولاريزم واقعبين در پی نابودی دين نيست، زيرا میداند که چنين امری ممکن نيست. نيز از توانايیهای آن در بهنجار کردن روابط واقف است. بنابراين تلاش آن در استفاده از آن برای ايجاد هماهنگی در ساختها، نهادها و گفتمانها است. آنچه سکولاريسم در شکل واقعی و ممکن میتواند بخواهد اين است که دين قدرت خود را نه از طريق همجوشی با قدرت اجرايی، يعنی حکومت و رتوريک سياسی، که از طريق گفتمانهای فرهنگی بر جامعه و برای تنظيم روابط در سطح فردی و جمعی اعمال کند. برای اينکه موضوع روشن شود اجازه دهيد در مثالی بر مبنای چند قانون دينی/قضايی حاکم بر تمام جامعههای بشری موضوع را باز کنيم. سه اصل ممنوع حاکم بر تمام جامعههای بشری را در نظر بگيريد: کشتن، دزدی، و زنا (در معنای رابطهی جنسی بيرون از نظارت). هيچ جامعهای را در طول تاريخ نمیتوانيد يافت که اين سه اصل ممنوعکننده را نداشته باشد و تابع آن گفتمانهای فرهنگی، دينی و قضايی خود را تنظيم نکرده باشد؛ تفاوت هم نمیکند که دينهای حاکم بر اين جامعهها چه باشند. در گفتمانهای دينی اينها با اصطلاح گناه تعريف میشوند. هر سهی آنها در ده فرمان موسی آمده است. در مسيحيت زيرا عنوان هفت گناه مرگآور تعريف شده است. در اسلام بخشی از گناهان کبيره هستند. در زرتشتی و هندويسم نيز بیترديد وجود دارند. همزمان اين اصلهای ممنوعه در گفتمان قضايی و اقتصادی بهعنوان جرم تعريف شدهاند و در گفتمانهای فرهنگی بهعنوان عمل زشت و ناهنجار. حال نگاه کنيد به شيوهها يا مکانيسمهای اعمال اين قدرت تفويضی در دو جامعه، يکی دينی و ديگری سکولار. اين تفاوت میتواند منظور ما از سکولاريسم و جدايی دين از سياست را روشن کند. جامعههای پيشمدرن بدون استثنا بر محور اتحاد ميان قدرت دين و سياست اداره میشدند. اين شيوهی اداره را در رابطه با اين سه اصل ممنوعه بررسی کنيم. نخست آنکه قتل نفس، دزدی و زنا هر سه گناه بودند. دو، گفتمان قضايی آنها را تابع دين تعريف و مجازات آنها را از طريق گفتمان دينی اعمال میکرد. سه، مجازات روی تن اعمال میشد و نه بر پايهی محروميت و هنجارسازی. چهار، گفتگويی دربارهی آنها صورت نمیگرفت، بنابراين بيرون از گفتمان بود و شامل هر کس، و با هر اعتقادی، میشد. قوهی قضايی در اين جامعهها تابع گفتمان دينی مجازات را مسيری برای رستگاری فرد گناهکار میديد و سرنوشت فرد را در دو جهان تعريف میکرد. نکتهی مهمتر اينکه قوهی اجرايی، تابع گفتمان و قوانين دينی، ناگزير بود قوانين از پيش تعيين شده را، بدون کمترين چون-چرايی به کار گيرد. کسی نيز يارای تغيير آنها را نداشت. پس شرايط لحظه هيچگاه نمیتوانست در اين قوانين خللی پديد آورد يا آنها را در گفتمانها بررسی کند يا تغيير دهد. هماهنگی ميان نهادها از طريق دين و با انجماد گفتمانها اعمال میشد. دو، تفويض قدرت توسط مردم از پيش و در زمانی پيش از به دنيا آمدن آنها روی داده بود. سه، اين تفويض يک سويه بود و قابل برگشت نبود. فقدان جهانبينیهای جايگزين در آن زمان عملا انحصار گفتمانها و شيوههای تفويض را در اختيار نهاد دين میگذارد؛ برای همين هم تخطیهای فردی و جمعی اغلب به صورت شورشهای کور سرکوب میشدند يا در نهايت در درون خود میمردند يا به صورت دين يا باوری ديگر در مقابل دين حاکم وارد عرصهی اجتماعی، فرهنگی و سياسی میشدند. در واقع جالب است اگر تحولات اين نودينها را در روند شورش بررسی کنيم و ببينيم از چه مکانيسمهايی برای تغيير شيوهی تفويض قدرت استفاده کردهاند. يکی از موارد مشترک در اغلب اين شورشها، تعريف دوبارهی روابط زن و مرد بهمنظور توليد قدرت در پيروان آن دين بوده است. تغيير روابط زن و مرد که میتواند بار و وزن گناه سوم را تغيير دهد موجب تغيير چرخهی قدرت در جامعه میشود؛ به اين معنی که مذهب نوپا بخشی از قدرت را جذب میکند و به اين ترتيب قدرت اعمال نفوذ بر حکومت و ديگر نهادها را میيابد. اين فرايند در تحولات جامعهی مدرن نيز جای تامل دارد؛ چنانکه احزاب سياسی نيز میتوانند چنين نقشی را در جامعهی مدرن بازی کنند. مقاومت در برابر اين بازتعريف خود از راههای مقابلهی دين حاکم در پيوند با قدرت سياسی و نظامی بود و حتی امروز نيز هست. اتفاقی که در جامعهی مدرن روی میدهد و ما آن را با عنوان جدايی دين از دولت اجرايی تعريف میکنيم به يک تغيير در حوزهی اعمال قدرت دين برمیگردد. عوامل متعددی در اين جريان نقش داشتهاند. وجود يک جهانبينی علمی جايگزين که جهان را متفاوت از جهانبينی دينی تعريف میکرد از مهمترين آنها است. عامل ديگر تعريف جديد از انسان است تابع مناسبات سرمايهداری. انسان بدل به مزدبگير میشود و در شکل جمعيت ارزش سرمايهای میيابد. آزادی نيروی کار از قيد و بندهای کهن در نظامهای پيشسرمايهداری از عوامل مهم در تغيير مکانيسمهای اعمال قدرت بود. کارگر حق کار در هر جايی را میيابد و همزمان قدرت خود را در قبال دستمزد به سرمايهدار واگذار میکند. با درک اين موضوع تلاش مارکس در اين بود که با سازمانهای کارگری اين قدرت تفويض شده را باز به کارگران برگرداند. اما نياز نيست اينجا به تمام اين عوامل بپردازيم و با توجه به موضوع اصلی اجازه دهيد بر روی مکانيسمهای جديد اعمال قدرت و شيوههای تفويض بپردازيم که توسط سرمايهداری و نظام مدرن ايجاد شد و موجب جابهجايی حوزهی قدرت دين شد. بهنجارسازی از عوامل بسيار موثر در تنظيم روابط ميان آدمها و نهادها است. از اين رو نيز نياز جدايی گفتمان قضايی از گفتمان دين بهعنوان يک کلانروايت اهميت ويژه دارد، همزمان هماهنگی آنها در خردهروايتها اهميت میيابد. با چنين تحولی دين قدرت اجرايی خود را به دو نهاد سياسی و قضايی واگذار میکند. اما اين برخلاف تصور برخی پايان کار دين نبود. دين همچنان نقش مهمی در جامعهی مدرن بازی میکرد و آن شرکت در روند بهنجارسازی بود، آن هم در حوزهی قدرت فرهنگی.
فوکو قائل به دو نوع قدرت بود: قدرت امپريال، که از بيرون و توسط نهادها بر فرد، جمعيت و کشور اعمال میشود و ما میتوانيم آن را با قدرت قهری تعريف کنيم؛ و قدرت پستورال، که از درون و با کنترل کردن خواهش و خواستهی فرد اعمال میشود و میتوان برای آن اصطلاح قدرت نرم را به کار برد. هيچ جامعهای در هيچ دورهای از تاريخ وجود ندارد که اين دو شيوهی اعمال قدرت را به کار نبرده باشد. از اين زاويه تفاوتی ميان جامعههای دينی و سکولار، سنتی و مدرن نيست. تفاوت اما در ميزان استفاده از اين دو نوع قدرت است. در جامعههای سنتی قدرت قهری با اعمال مجازات بر تن نقش بيشتری در مقايسه با اعمال قدرت نرم و از طريق گفتمانهای فرهنگی، اخلاقی و دينی داشت. در جامعههای مدرن اين نقش بهنفع اعمال قدرت نرم از طريق گفتمانها بيشتر شده است. از اين رو هم کنترل کردن و بهنجارسازی جای اعمال قهری و زورمندانهی قدرت را گرفته است. از اين زاويه فوکو نقش دين را در جامعههای مدرن بيشتر هم میبيند. و اين درست است، اما همزمان به کارکرد و مکانيسم متفاوت آن در اعمال قدرت اشاره میکند، که نه از طريق اعمال قدرت در حوزهی قضايی و سياسی، بلکه از طريق گفتمانها، بهويژه گفتمانهای اخلاقی، عرفی و فرهنگی روی میدهد. مطالعهی مدرنيسم دورهی رضاشاهی، و به همين سياق مدرنيسم ترکيه در دورهی کمال آتاتورک، که نوعی سکولاريزم را در اين دو جامعه حاکم کرد از بنياد دچار مسئلههای مشکلآفرينی بود. علت آن هم عدم درک توان گفتمانی دين در توليد اخلاق و عرف جامعه بود. نخست آنکه جابهجايی قدرت دين در جامعه صورت نگرفت، بلکه به زور و از طريق محروم کردن آن از قدرت روی داد. اين نوع مدرنيسم با خواست محدود کردن تا حد نابودی دين عمل میکرد و طبيعی بود، که همچون سياستهای ضددينی شوروی، شکست بخورد. دين میتوانست قدرت خود در سياست و قضاوت را واگذار کند، اگر در حوزهی فرهنگی نقش فعالتری میيافت. اما مدرنيسم تقليدی بدون درک اين موضوع قدرت دين را در اين حوزه نيز به چالش کشيده بود. ناگزير دين نيز وارد يک مبارزهی مداوم در هر سه حوزهی سياست، قضاوت و فرهنگ شد و در هر حوزه تلاش کرد که رقيب را از ميدان بيرون کند. سرکوب و اعمال قهری قدرت توسط نيروهای دولتی سکولار طبعا دين را برای مدتی از قدرت بيرون نگهداشت، اما در نهايت و با اسلام سياسی اين روند در ايران مسير عکس پيدا کرد و با انقلاب همجوشی دين، سياست و حکومت را باعث شد. چنين مدرنيسمی در ترکيه نيز نتايج فاجعهباری داشته است که بهصورت کودتاهای نظامی دورهای طولانی برای حکومت سکولارها پديد آورد. در دهههای اخير اين روند نيز در ترکيه به چالش گرفته شده است، گرچه روند آن با انقلاب اجتماعی و زير و زبر شدنها همراه نبوده است. روند مدرنيسم در اين دو کشور بايد با انتقال حوزهی قدرت دين به فرهنگ آغاز میشد و از آن برای بهنجار کردن جامعه بهره میبرد. چيزی که هيچ کدام از روشنفکران سکولار ما هنوز نمیپذيرند و نمیخواهند. بهجای آن، خواست سکولارها بيرون راندن دين از تمام نهادها و از جمله فرهنگ است. از نتايج آن هم فساد و سقوط اخلاقی موجود است که خود مجالی ديگر برای بحث میطلبد. دومين اشتباه را بايد در حوزهی گفتمان قضايی جستجو کرد. مبانی گفتمان قضايی همچنان و در همهی جامعهها دينی است. گفتمانهای حاکم بر سيستم ازدواج، کامگاری (sextuality)، و گناهها را در نظر بگيريد. همه بيش از هر چيز در گفتمانهای دين شکل گرفتهاند و عمل میکنند. از آنجا نيز وارد حوزههای قضايی و سياسی میشوند. با جايگزين کردن زورمندانهی نظام قضايی غرب منبعث از گفتمانهای دينی مسيحی بهجای نظام قضايی اسلامی در اين دو کشور زمينهی برخوردهای سنگين در اين دو جامعه فراهم میشود که فرجامش ناهماهنگ شدن حوزههای قدرت است. شکافی که در پی اين روند در جامعه پديد آمد عملا موتور پيشرفت را از کار انداخت و بهجای آن تمام نيروهای جامعه را صرف مبارزهی مدرنيسم با سنت کرد. بحرانی از اين دست مانع از بهرهبرداری سرمايهداری جهانی از اقتصاد اين کشورها نشد، اما باعث شد بحرانهای درونی نيروهای اجتماعی و گفتمانهای حاکم را بهکل ناهماهنگ کند و در عمق به بحران هويت در اين جامعهها دامن بزند. برای نمونه به قانون تک-زنی در مقابل چند-زنی توجه کنيد. قانون تک-زنی برآمده از نظام ازدواج مسيحی يکشبه و بهعنوان يک قانون جای قانون چند-زنی اسلامی را میگيرد. با اين عمل نه تنها قدرت مردان در مقابل زنان به زور گرفته میشود بلکه فراتر قدرت اسلام در قانونگذاری و گفتمانهای فرهنگی بهشدت لطمه میخورد. مسئله مخالفت با اين کار نيست، بلکه مسئله شيوهی عمل است. دمکراسی شيوهی تفويض داوطلبانهی قدرت است در جهت مصالح جامعه؛ حال آنکه ديکتاتوری شيوهی گرفتن قدرت به زور است که طبعا به انحصار و تملک منجر میشود. (۱۰) شيوهی درست را میتوان در آماده کردن مردان و دين در تفويض اين قدرت دانست. کاری که بايد در گفتمان صورت میگرفت و دين اسلام نيز در آن شرکت میکرد. مدرنيسم بدون گفتگو در اين باره، دست به تغيير زد. تغييری که تنها حوزهی قضايی و روابط اجتماعی را شامل نمیشد و فراتر از آن به بنيادهای باورمند جامعه يورش میبرد. در تئوری هميشه اعلام شده که بدون تغيير فرهنگ مردم دمکراسی امکانپذير نيست، اما در ايران اين روند بدون ايجاد گفتمان بهمنظور تغيير فکر، دست به عمل زد و نتيجهاش برخوردهای سنگين و هزينهبر در جامعه بود، که از مهمترين آنها سقوط قدرت سياسی با سرعتی غيرقابل تصور بود. استنتاج درست بود، اما اينکه چرا محقق نشد، بهخاطر عدم درک مکانيسمهای تفويض قدرت بود. نيز ناشی از خواست غيرواقعبينانهی ما در نابودی دين بود و بدتر از آن در عدم درک توان دين در توليد قدرت نرم. اگر جامعه در يک گفتمان فرهنگی-دينی مردان را آمادهی تفويض قدرت چند-زنی میکرد جامعه دچار شکافهای بحرانزای بعدی نمیشد و زمينههای اصولی برابری زن و مرد در جامعه در روند اصولیتری پيش میرفت و اين اصول را در بن فکری دين تغيير میداد. اما تقابلهای غيرضروری در اين سياستها نه تنها قدرتهای موجود در جامعه را هماهنگ نکرد، بلکه بدتر از آن با ايجاد شکاف آن را به بحرانهای عميق در تمام حوزهها کشاند. سعيد هنرمند ـــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|