دوشنبه 6 مرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
15 خرداد» بر ميهنم چه رفته است؟ مینا انتظاری
31 اردیبهشت» بهار ۶٧ و آخرين نوروز در زندان، مینا انتظاری
پرخواننده ترین ها

اولين نام در شبانگاه قتل عام: "مريم گل"، مينا انتظاری

مينا انتظاری
مريم گلزاده غفوری اوايل سال ۶۲ به جمع ما در بند ۸ پيوست. او در سال ۶۱ بهمراه همسرش عليرضا حاج صمدی در ارتباط با مجاهدين خلق دستگير شده و به حبس سنگين محکوم گرديده بود. در همان اولين برخورد توجهم را جلب کرد. شايد به خاطر نام خانوادگيش بود چون همه ما ميدانستيم که دو برادر دليرش، صادق و کاظم، در سال ۶۰ به فاصله دو هفته تيرباران شده بودند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

هر از چند گاهی که در ِ بند معروف ۸ زندان قزلحصار باز می شد و يک گروه جديد زندانی، باصطلاح برای تنبيه بيشتر به اين بند منتقل می شدند، «حاج داوود رحمانی» رئيس لومپن قزلحصار دم در می ايستاد و با لات بازی و لودگی خاص خودش به صف بچه های تازه وارد تيکه می انداخت و می گفت: « نيروهای بالنده به پيش! اينجا منطقۀ آزاد شدَس، همه منافق و سر موضع اند، بريد به پيوندين به تاريخ! »... بچه های تنبيهی معمولآ از بندهای ديگر زنان در قزلحصار و يا مستقيمآ از اوين راهی اين بند می شدند.
"مريم گلزاده غفوری" جزو يکی از همين سريها بود که اوايل سال ۶۲ به جمع ما در بند ۸ پيوست. او در سال ۶۱ بهمراه همسرش "عليرضا حاج صمدی" در ارتباط با مجاهدين خلق دستگير شده و به حبس سنگين محکوم گرديده بود. در همان اولين برخورد توجهم را جلب کرد. شايد به خاطر نام خانوادگيش بود چون همه ما ميدانستيم که دو برادر دليرش، صادق و کاظم، در سال ۶۰ بفاصله دو هفته تيرباران شده بودند.


مریم گلزاده غفوری

مريم همچنين فرزند دکتر علی گلزاده غفوری (دارای دکترای حقوق قضايی از دانشگاه سوربن فرانسه)، از روحانيون مترقی بود که در اولين انتخابات نمايندگی مجلس بعد از انقلاب، عليرغم تقلبات گسترده دزدان انقلاب، بعد از پدر طالقانی بالاترين رأی تهران را آورده بود؛ ولی خيلی زود در اعتراض به سياست های ارتجاعی حاکميت از آنان تبری جست و خانه نشين و منزوی گرديد.
مريم جوانی آرام و متين با لبخندی دوست داشتنی بود. از آنجائيکه هم در سلول و هم در بند چند مريم داشتيم، برای انکه بتوانيم بچه ها را راحت تر صدا کنيم و مشکل مشترک بودن نام آنان را حل کرده باشيم، در اينجور موارد فی البداهه با اضافه کردن يک پسوند، اسامی آنان را از هم تفکيک می کرديم. بنابراين وقتی مريم گلزاده وارد سلول شد، جمع بچه های سلول مان مثل مهين قربانی، فريده رازبان، زهرا شب زنده دار... بی اختيار گفتيم «مريم گل!» که البته او هم با لبخند زيبايش به علامت رضايت سر فرود آورد و از آن پس مريم گل صدايش می کرديم.
همچنان که در اوين «مريم توانائيان فرد» را «مريم توانا» صدا می کرديم. يکی ديگر از بچه های بند ۸ را هم «مريم شين» صدا می زديم، گاهی اوقات هم که سر به سرش می گذاشتيم، "شين جون" خطابش می کرديم! "مريم شين" دانشجوی سالهای آخر دندانپزشکی بود، به همين دليل گاهی اوقات برايمان "چک آپ" مجانی دندان هم راه می انداخت! ابزار کارش فقط يک سنجاق قفلی بود که آن را از وسط باز و با نوک تيزش دندانهايمان را چک می کرد به اضافه رهنمودهای لازم برای سلامتی دهان و دندان... چون در آن دوران، دکتر رفتن بچه های بند خودش مکافاتی بود و تا به حال مرگ نمی افتاديم خبری از بهداری زندان نبود.
بندی داشتيم با حداقل امکانات. دائم زير تنبيه بوديم و فشار مداوم... و اين در صورتی بود که خوش شانس ميبوديم و به مکان و شرايط بدتری منتقل نمی شديم. همان طور که مدتی بعد تعداد زيادی از بچه ها مثل مهدخت محمديزاده، شهين جلغازی، دکتر شورانگيز کريميان، ناهيد تحصيلی، اعظم حاج حيدری، فريده صدقی، مريم (سارا) پاکباز، مريم محمدی، سپيده زرگر، مريم شين، مادر منصوره، لعيا و... به شکنجه گاه «قبر و قيامت» منتقل شدند و ماهها در جايی به اندازه تابوت در بين تخته های چوبی با چشم بند و در سکوت مطلق مثل ميخ به زمين چسبيده شدند.
سرانجام بعد از تغييراتی که در چهارچوب تضادهای درونی رژيم و در کادر سرپرستی زندانهای مرکزی ايجاد شد (رفتن باند لاجوردی و استقرار نمايندگان منتظری در زندان)، از اواسط سال ۶۳ بتدريج تمامی بچه ها از"قبرها" و بندهای تنبيهی و همينطور انفراديهای گوهردشت به بندهای عمومی منتقل شدند و به دنبال آن رفرم و اصلاحات محدود و کوتاه مدتی در فضای عمومی زندانها شکل گرفت. مثلآ تعدادی از کتب علمی،تاريخی، فلسفی و.. و همينطور کتابهای درسی و تحصيلی دوره ی دبيرستان اجازه ورود به زندان يافت. بچه ها هم که تشنه خواندن و تحصيل و مطالعه بودند.
از آنجائيکه تعداد زيادی محصل در هر بندی داشتيم که اميد داشتند روزی در بيرون زندان بتوانند ادامه تحصيل بدهند، برنامه فشرده درسی-آموزشی به وسيله خود بچه ها در دستور کار روزانه ی بند قرار گرفت و کلاس های مربوطه نيز به ابتکار بچه ها در اتاقها، راهروها و هواخوری بندها به راه افتاد. هرکس هرچه می دانست به ديگران آموزش می داد.
"مريم گل" دانشجوی رشته رياضی بود، بهمين دليل روزانه چندين کلاس آموزش جبر و مثلثات و هندسه و رياضيات جديد داشت. او عليرغم گردن درد و کمر درد شديد ناشی از آرتروز حاد گردن، که حاصل فشار و آزارهای مستمر دوران بازجويی و شرايط تنبيهی بود، با بستن گردنبند طبی و گذاشتن يک تخته چوبی در پشت کمرش، روزانه چندين کلاس کنار ديوار هواخوری و يا در سلول برای بچه های دانش آموز تشکيل می داد. وقتی می ديدم با آن سختی نشسته و به شاگردان کلاسش با حوصله و با جديت درس می دهد، در حياط بند ۴ که از مقابلش می گذشتم، برای اينکه بخندانمش سر به سرش می گذاشتم و بهش می گفتم:
« آخه تو با اون گردن شکسته ات روزی چندتا قضيه هندسه و فرمول جبر بايد ثابت کنی!؟» می خنديد و می گفت «بچه برو کلاس رو بهم نريز!»
کلاسهای مختلفی در بند دائر شده بود که هر کدام از يکنفر تا چند نفر شاگرد داشت. "ناهيد زرگانی" که دانشجوی شيمی و "شيرين حيدری" که دانشجوی داروسازی بودند، هردو شيمی درس می دادند. "زهرا شب زنده دار" که دانشجوی پزشکی بود، زيست شناسی درس می داد و "فرح" که دانشجوی مهندسی مکانيک بود، فيزيک تدريس می کرد. "فريده رازبان" که فوق ليسانس زبان و ادبيات انگليسی بود، زبان انگليسی آموزش می داد و "شهرنوش پارسی پور" نويسنده مترقی و "ژينوس" که هردو تحصيلکرده کشور فرانسه بودند، زبان فرانسه تدريس می کردند و الی آخر... خلاصه همگی هم درس می داديم و هم درس می گرفتيم. همه هم معلم بوديم و هم شاگرد. روزانه ده دوازده ساعت برنامه مطالعاتی داشتيم چون می دانستيم که اين فرصت و فرجه، کوتاه خواهد بود و البته غنيمت، پس بايد سريعآ تجديد قوا ميکرديم!
آقای گلزاده غفوری، پدر مريم، به عنوان اعتراض به شرايط موجود، هيچگاه به پشت در زندان برای ملاقات فرزندانش نيامد و تنها مادر آنان می امد. بهمين دليل در همان ايام به اصطلاح "رفرم" زندان، پاسدارها يکبار مريم و برادر بزرگترش را که در بند مردان بود برای ديدن پدر، تحت الحفظ به يک مرخصی يکی دو ساعته بردند. وقتی مريم بازگشت به دورش حلقه زديم و حال خانواده را پرسيديم. در جواب گفت پدرش غمگينانه در اتاق خود کنار طاقچه ای نشسته بود که روی آن عکسهای دو فرزندش (که درسال ۶۰ اعدام شده بودند) قرار داشت... حالا سال ۶۴ بود، مريم و همسرش عليرضا حاج صمدی که محکوم به حبس ابد بود و برادر بزرگتر مريم هر سه در زندان بودند... ايکاش داغ و فِراق اين خانواده به همين جا ختم می شد...
حدس ما درست بود و رفرم محدود زندان بسيار کوتاه. از اواخر سال ۶۴ دسته دسته برای تنبيه مجدد روانه ی اوين شديم. در آنجا نيز بارها و بارها در بندهای مختلف تنبيهی جابجا شديم و "مريم گل" هم طبق معمول در صف و دسته ی اول تنبيه... از بدو ورود به اوين ضرب و شتم بچه ها آغاز شد، يا توسط پاسدارهای هار و يا بوسيله خائنين تواب زندان. اين بار در داخل بند نيز امنيت نداشتيم. مسئولين رذل زندان، خائنين خودفروش را که انگشت شمار هم بودند، علاوه بر جاسوسی، دستشان را برای هرگونه توهين و تهاجم به ما باز گذاشته بودند تا از طريق انان، بعنوان آلت فعل دژخيمان، در داخل بند از زندانيان مقاوم به اصطلاح زهر چشم بگيرند.
توی آن شرايط به طور خاص در رابطه با بچه هايی مثل مريم گلزاده و منيره رجوی به دليل موقعيت خانوادگيشان حساسيت بيشتری بود و فشار مضاعفی هم اِعمال می شد. به هر روی جمع ما نيز ضمن مرزبندی قاطع با توابين، بدفاع از خود و ايستادگی در مقابل آنان پرداختيم. حتی تا مدتها از گرفتن داروهايمان و وسايل ضروری فروشگاه و... که سردمداران زندان مسئوليتش را در آن مقطع به همين توابين آدم فروش داخل بند سپرده بودند، بعنوان اعتراض خودداری می کرديم.
سال ۶۵ شرايط زندان بسيار سخت و طاقت فرسا شده بود و وضعيت تآمينی بچه ها روز بروز بدتر می شد. بهمين دليل جمع مجاهدين بند که منسجم تر بوديم، تصميم گرفتيم برای اعتراض به شرايط ناامن بند و انعکاس آن به بيرون زندان، دست به اعتصاب بزنيم و به ملاقات خانواده هايمان نرويم. برای اعلام اين موضوع چند نفر از بچه ها را به نمايندگی از طرف جمع برای ملاقات فرستاديم که "مريم گل"، فرزانه (ضياء ميرزايی)، محبوبه (صفايی) و... در ملاقات اين موضع بچه ها و علت اعتصاب را برای خانوادها توضيح دادند. خانواده ها نيز هرچند نگران و پريشان، ولی مثل هميشه با جان و دل، خودشان را به آب و آتش می زدند و به هر دری می کوبيدند و تا به آخر پيگير اين مسئله می شدند، که معمولآ به دستگيری تعداد زيادی از آنان نيز منجر می شد.
بالاخره پس از چند ماه و بعد از مدتها کش و قوس، با جابجايی های بعدی ديگر توابی در بند باقی نماند و برای مدتی در داخل بند به حال خودمان گذاشته شديم. تابستان سال ۶۶ در بند ۳۲۵ دوباره برنامه ورزش جمعی و تمرين و مسابقه واليبال بطور روزانه برقرار کرديم. "کاپيتان فروزان عبدی" عضو تيم ملی واليبال زنان ايران، پيشتاز تمرينات و مسابقات واليبال ما بود... «مريم گل» که گردن درد و کمر درد شديد داشت، معمولآ بهمراه منيره رجوی، اشرف احمدی، اعظم طاقدره (که بخاطر شدت شکنجه های دوران بازجويی بعد از سالها هنوز آثار و دردهای مداومش را با خود داشت)، مهين قربانی (بدليل کمر درد) و... در زمره تماشاچيان ومشوقين بازيهای ما بودند. حتی موقع ورزش جمعی در صبح زود، مريم تنها در چند حرکت نشسته با ما همراهی می کرد؛ آنهم برای اينکه در برنامه ی جمعی بچه ها حضور داشته باشد. البته خوب می دانستيم دير يا زود بهای سنگينی را برای اين گونه فعاليتهای جمعی بايد بپردازيم.
پائيز ۶۶ به همراه "مريم گل" و بسياری ديگر از ياران به سالن ۳ اوين منتقل شديم ضمن اينکه بخش بزرگتری از مجاهدين دربند، به سالن ۱ (بند تنبيهی با اتاقهای دربسته) و سالن ۲ منتقل شده بودند. سالن ۳ ، بند تنبيهی بود با ترکيبی از بچه های مجاهد در يک جمع کاملآ منسجم و منضبط و سرموضع، و طيفی از بچه های مقاوم مارکسيست با گرايشهای سياسی مختلف و گاهآ متضاد که در آن دوره نماز نمی خواندند و سرموضع محسوب می شدند و همينطور يک جمع ۲۰ ـ ۲۵ نفره از بانوان بهايی که مورد احترام همه ما بودند.
در بدو ورود به سالن ۳ به دنبال اعتراض به يک مسئله صنفی (عدم تمايل بچه ها برای دريافت جيره غذايی در بيرون از بند) و فشار مسئولين زندان، تقريبآ تمام بند، بجز همبندان بهايی (که همواره ياور و حامی ما در بند بودند ولی لزومآ موضعگيری سياسی نمی کردند)، دست به اعتصاب غذای طولانی زديم که بيشتر از دو هفته طول کشيد. به هرحال در موضعگيری ها و حرکات اعتراضی خود، گاه به خواسته هايمان می رسيديم و گاه مجبور به تغيير شيوه در مقابل زندانبانان می شديم. اين رسم هميشگی زندانيان سياسی بوده که در نهايت برای مقابله و ايستادگی در اين جنگ نابرابر، از سلامتی و جان خويش مايه بگذارند.
در همان ايام اسامی تک تک بچه های مجاهد بند برای بازجويی خوانده شد و از همۀ ما سوالات مشخصی در مورد ميزان حکم و نظراتمان در مورد سازمان شد. بدون اين که با هم از قبل مشورتی کرده باشيم، تقريبآ همگی، اتهام و جرممان را مجاهد يا مجاهدين و يا سازمان گفته بوديم که در فضای زندان و سيستم قضايی رژيم در آن دوران به مثابه امضای حکم اعداممان تلقی می شد... سال ها بود که پابپا و دوشادوش هم متحد و يکپارچه در مقابل رژيم غدار ايستادگی می کرديم و حالاهمچون تنی واحد يک دل و يک جان شده بوديم. هر چند هيچکس نميدانست که جلادان عمامه بسر،چه خوابی برايمان ديده بودند...
اواخر ارديبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسايل آماده خروج از بند باشم برايم روشن شد که به هر تقدير از آن جمع بايد کنده شوم. هرچند نه می دانستم به کجا می روم و قضيه از چه قرار است ونه می توانستم به راحتی از آنهمه گلهای در حصار و ياران با وفا جدا شوم... در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند، تک تک آنها را در آغوش می گرفتم و می بوسيدم. از کداميک بايد خداحافظی می کردم؟ از اعظم (طاقدره) يا فضيلت (علامه) که هنوز بعد از هفت سال آثار شکنجه با شلاق و کابل بر کف پاهای آنها بود؛ يا مهری و خواهرش شورانگيز (کريميان) که بر اثر شکنجه های ساليان به سختی راه ميرفت.
از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده می شدم. به «مريم گل» رسيدم قدش بلندتر از من بود. به گردنش آويزان شدم و خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چيزی بگويم که بخندد؛ اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشکم جاری شد. همانجور که به او چسبيده بودم و او اشکهايم را پاک می کرد گفت: « دوباره که کلاس رو بهم ريختی!»...
صف بچه های بند همچنان ادامه داشت. می بوسيدمشان وبا يک دنيا خاطره از کنار تک تکشان عبور ميکردم. منيره رجوی، مهين قربانی، فريبا عمومی، ميترا اسکندری، شهين پناهی، مهين حيدريان، محبوبه صفايی، سپيده(صديقه) زرگر، مليحه اقوامی، فهيمه جامع کلخوران، مهری قنات آبادی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضياء ميرزايی، فرنگيس(گلی) کلانتری، شهناز آقانور، مری دارش، سهيلا فتاحيان، سيمين کيانی دهکردی، مريم ساغری، مهناز يوسفی، مريم توانائيان فرد، هما رادمنش، مهناز فتحی، طيبه خسروآبادی، رفعت خلدی، آفاق دکنما، فردين (فاطمه) مدرسی، اشرف موسوی، سيمين قدسی نيا ...
بعدها فهميدم که وقتی نهايتآ حکم اجازه خروج موقت من از طرف دادستانی صادر و به زندان ميرسد، "حسين زاده" مسئول اوين که هميشه تأکيد می کرد: هيچکس از سالن ۳ پايش به بيرون نخواهد رسيد، ظاهرآ برای به کرسی نشاندن حرف خودش، مرا ابتدا از سالن ۳ به مدت دو روز به انفرادی فرستاد و بعد هم ۴۸ ساعت به سالن ۲ منتقل کرد تا از آنجا حکم مرخصی من از زندان به اجرا گذاشته شود.
آنشب توی سلول انفرادی با همان لباس و مانتوی که بوی عطر عزيزان همبندم را ميداد تا صبح بديوار تکيه دادم و بی صدا سوختم و اشک ريختم... نمی دانم چرا، ولی خيلی نگرانشان بودم... شايد هم فکر می کردم ديگر آنها را نخواهم ديد... هنوز هم آن مانتو را به يادگار دارم...
وقتی درمرداد ماه، فرمان و فتوی قتل عام زندانيان سياسی توسط جلاد جماران صادر شد، زنان مجاهد خلق پيشقراولان آن کاروان پر شکوه شدند. آنها بر سر جوانی و جان خويش چانه نزدند و در مقابل فاشيسم مذهبی سر فرود نياوردند... از آن جمع مجاهدين سالن ۳ اوين هيچکس زنده نماند تا جزئيات داستان آن نسل کشی را برای نسل فردا تعريف کند. "آنان چون تنی واحد بودند و همه با هم رهسپار شدند".
دوستان همبند مارکسيست به عنوان شاهدان آن جنايت در خاطرات خود از آن ايام نقل می کنند که شروع و آغاز آن قتل عام هولناک در شبانگاه ۴ مرداد و با احضار اولين دسته از زنان مجاهد خلق انجام گرفت و اولين نامی که خوانده شد «مريم گلزاده غفوری» بود ... روزهای متوالی بچه های مجاهد را به تناوب و دسته دسته از بند خارج کردند که ديگر هرگز بازنگشتند...
تنها مجاهدی که در بند ۳ جا مانده بود، مهين قربانی بود. او که سمبل بردباری و خويشتنداری انقلابی بود، حالا در فِراق يارانش سخت بی تاب و گريان بود و تنها آرزويش "رفتن" ... وقتی بالاخره نامش را خواندند، به سرعت آماده شد و "دوان دوان" برای رسيدن به ياران سر به دارش به سوی کاروان عشق شتافت...
خيلی بعدها شنيدم که زنده ياد دکتر گلزاده غفوری حتی سالها بعد از آن تابستان سياه، رفتن گل مريمش را باور نداشت. شايد هم که حق داشت. آخر ما هم هنوز بعد از اين همه سال، پرپر شدن «مريم گل» و هزاران گل زندانی ديگر را ظرف چند روز و چند هفته باور نکرده ايم. بی ترديد برای نسل ما، آن قتل عام و جنايت هولناک نه قابل بخشش است و نه فراموش شدنی... و تا ابد تکرار ميکنيم:
"خمينی ای غارتگر باغ گلها، ننگ و نفرين ابدی بر تو و همدستان تو باد"


مينا انتظاری

۵ مرداد ماه
Mina.entezari@yahoo.com
www.mina-entezari.blogspot.com

ــــــــــــــــ
پانويس:

۱- در قتل عام تابستان ۶۷ تمامی زنان مجاهد سالن ۳ اوين در مرداد ماه به دار آويخته شدند. دلاوران سر به داری همچون: مريم گلزاده غفوری، فضيلت علامه، اعظم طاقدره، منيره رجوی، مهری و شورانگيز کريميان، مهين قربانی، فريبا عمومی، ميترا اسکندری، شهين پناهی، مهين حيدريان، محبوبه صفايی، سپيده(صديقه) زرگر، مليحه اقوامی، فهيمه جامع کلخوران، مهری قنات آبادی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضياء ميرزايی، فرنگيس(گلی) کلانتری، شهناز آقانور، سهيلا فتاحيان، سيمين کيانی دهکردی، مريم ساغری، مهناز يوسفی، مريم توانائيان فرد، هما رادمنش، مهناز فتحی، طيبه خسروآبادی، آفاق دکنما، فريده صدقی، سيمين قدسی نيا، اشرف موسوی......
۲- يکی از دوستان فدايی همبندم از قول مجاهد شهيد "مهين حيدريان" نقل می کند که مهين در آخرين روز حضورش در بند و قبل از پيوستنش به کاروان قتل عام به او می گويد: « اگر روزی از شهر زادگاهم اراک گذر کردی پيغام مرا به خانواده ام برسان و بگو که اين راه انتخاب خودم بود...»
۳- فردين(فاطمه) مدرسی عضو هيئت تحريريه نشريه حزب توده که چند سال زير حکم قرار داشت، سرانجام در سال ۶۸ به کاروان شهدای خلق پيوست
۴- «مری دارش» از اعضای حزب طوفان و از همبندان خوبمان در زندان بود که سالها شرايط سخت زندان را تحمل کرد. ولی چند سال بعد از آزادی در يک تصادف اتومبيل در ايران کشته شد.
۵- کتاب "يادهای زندان" نوشته فريبا ثابت، انتشارات خاوران سال ۱۳۸۳ - در صفحه ۹۸ ـ ۹۹ چنين نقل می کند:
« ۴ مرداد است. هوا هنوز کاملآ تاريک نشده، در آهنی بند به صدا در ميايد. کمی بعد باز ميشود. سه چهار پاسدار زن، چادر بر سر وارد ميشوند... با يکديگر پچ پچ ميکنند و می خندند. محمدی نگاهی تمسخرآميز به زندانيان مياندازد و در گوشی چيزی به جباری ميکويد. جباری نيشخندی ميزند... صدای محمدی سکوت مرگبار بند را ميشکند – مريم گلزاده غفوری، فضيلت... فريبا... فرزانه... با چادر و چشم بند زود آماده شوند. هر چهار مجاهد محکوم به حبس ابد. از حکم سنگين ها شروع کرده اند. صدايی از کسی بر نمی آيد... محمدی دوباره فرياد ميکشد: مريم... فريبا...- به سوی اتاقها چند قدم جلو ميايند. هر ۴ نفر حالا در راهرواند. مريم، مثل هميشه لبخند بر لب دارد. گوئی ميخواهد خداحافظی کند. به کجا ميبرندش؟ چرا ميخواهد خداحافظی کند؟...»
۶- همان منبع صفحه ۱۰۳ ـ۱۰۴ :
« تقريبآ همه مجاهدين بند ما را برده اند. بعضی از اتاقها که تعداد مجاهدين زياد بود تقرببآ خالی شده است. اما هنوز مهين را صدا نزده اند. غمگين و افسرده است. گيسوان اش بيش از گذشته سفيد شده اند. بيشتر در حال قدم زدن است و با کسی حرف نميزند و اغلب در اتاق ميگريد... بچه ها سعی ميکردند او را دلداری دهند. اما مهين تنها يک آرزو داشت «رفتن»! -صدايی در بند می پيچد: «مهين»! چشمان آخرين مجاهد بند ما برق ميزند. احساس آسودگی ميکند. به سرعت به اتاقش ميرود. چادرش را بر ميدارند، حتی حوصله جمع کردن لباس هايش را ندارد. عجله دارد، ميخواهد به آنهايی که رفته اند بپيوندد...»
۷- همسر با وفای مريم گلزاده، «عليرضا حاج صمدی» نيز در مردادماه ۶۷ سربه دار شد.

۸- آخرين حکم مريم در مقطع قتل عام، دوازده سال حبس بود.
۹- اين مطلب ابتدائآ در سال ۲۰۰۶ نوشته شد که اکنون با برخی اصلاحات تکميلی، همزمان با سالروز شروع قتل عام زندانيان سياسی در پنجم مرداد سال شصت و هفت، بازنشر ميشود.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016