گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
16 تیر» حلال و حرام کردن گردشگری و پیآمدهای زيانبار آن، شکوه ميرزادگی14 خرداد» توفان نوح و سمفونی فردا! شعری از شکوه ميرزادگی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! در ستايش صلح، شکوه ميرزادگیشعر "جنگ و صبح" ساخته شده از تصاوير دو خاطره است. شعر با ورود "خدای جنگ" شروع میشود: "کلاهش را بر سر گذاشته و بر توفان نشسته و میتازد". ادامهی شعر گفتوگوی يک زن و مرد از قربانيان جنگ است؛ يکی لبنانی و يکی هم از اسراييلمی بينم که در ميانه ی هر جنگی عده ای يک طرف را مقصر می دانند، عده ای طرف ديگر را، و عده ای هم هر دو طرف را. اما انسان هايی هم هستند که نه به حکومت ها که به مردمان قربانی شده در جنگ نگاه می کنند و با آن ها همدردی دارندغ مردمانی که نقشی در عملکرد حکومت هاشان نداشته و ندارند. من از آن دسته ام که فقط فکر می کنم که انسان تنها زمانی به آرامش خواهد رسيد که به هيچ بهانه ای جنگی نباشد. آنوقت حتی بدترين حکومت ها نمی تواند مردمان خود و مردمانی غير خود را قربانی کند. صلح آغاز زندگی است و آن که درد مردم را دارد از انتقام می گريزد و به دنبال صلح است. او صلح را ستايش می کند، برای پايان هر جنگی تلاش می کند، و عليه آن می نويسد و می گويد. به باور من وجود همين گفته ها و نوشته ها و تلاش ها بوده اند که انسان توانسته است، از دوران توحش تا کنون، خدای جنگ را به مقدار خيلی زيادی به عقب براند. شعر زير، تقديم به آن هايی ست که، به عشق انسان، صلح را ستايش کرده و برای پايان جنگ به سهم خودشان تلاش می کنند. شانزده ساله بودم که لبنان را ديدم و يک هفته ای را در بيروت گذراندم. آن وقت ها بيروت در اوج زيبايی و سلامت بود. هنوز هيچ جنگی در آن اتفاق نيفتاده بود. روی ماسه های سفيد کنار دريا راه می رفتم و زنان و مردان خوش لباسی را می ديدم که آنها نيز در ساحل قدم می زدند، يا بر صندلی ها نشسته بودند؛ عشاق يکديگر را می بوسيدند و قايق های سفيد سطح دريا را پر کرده بودند. سال ها بعد، با شعله ور شدن جنگ و اشغال لبنان به وسيله ی اسرائيل، وقتی فيلم ها و عکس های آن مناطق را تماشا می کردم برايم باور کردنی نبود که آن همه زيبايی نابود شده باشد. اسراييلی ها و حزب الله لبنان چند سال در آن منطقه جنگيدند. ساختمان ها ويران شدند، ساحل دريا و ماسه ها سوخته و سياه شدند، مردان و زنانی که حال بيشتر با حجاب اسلامی بودند، با چهره هايی غمگين در عکس ها ديده می شدند. و... شعر «جنگ و صبح» ساخته شده از تصاوير اين دو خاطره است. شعر با ورود «خدای جنگ» شروع می شود: «کلاهش را بر سر گذاشته و بر توفان نشسته و می تازد». ادامه ی شعر گفتگوی يک زن و مرد از قربانيان جنگ است؛ يکی لبنانی و يکی هم از اسراييل. هر يک از دردهای خود می گويد و خاطرات تلخ و شيرين خود از جنگ و صلح را مرور می کند؛ و هر دو می دانند که اگر روزی جنگ تمام شود و صلح ـ که چون صبح روشن است ـ فرا برسد دوباره عشق و شادمانی هم به آن منطقه ی بلا زده باز خواهد گشت.
کلاهش را بر سر گذاشته، دوباره بر توفان نشسته و بيست و هشتم جولای ۲۰۰۶ ـــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|