سه شنبه 7 مرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

در ستايش صلح، شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
شعر "جنگ و صبح" ساخته شده از تصاوير دو خاطره است. شعر با ورود "خدای جنگ" شروع می‌شود: "کلاهش را بر سر گذاشته و بر توفان نشسته و می‌تازد". ادامه‌ی شعر گفت‌وگوی يک زن و مرد از قربانيان جنگ است؛ يکی لبنانی و يکی هم از اسراييل

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


می بينم که در ميانه ی هر جنگی عده ای يک طرف را مقصر می دانند، عده ای طرف ديگر را، و عده ای هم هر دو طرف را. اما انسان هايی هم هستند که نه به حکومت ها که به مردمان قربانی شده در جنگ نگاه می کنند و با آن ها همدردی دارندغ مردمانی که نقشی در عملکرد حکومت هاشان نداشته و ندارند. من از آن دسته ام که فقط فکر می کنم که انسان تنها زمانی به آرامش خواهد رسيد که به هيچ بهانه ای جنگی نباشد. آنوقت حتی بدترين حکومت ها نمی تواند مردمان خود و مردمانی غير خود را قربانی کند. صلح آغاز زندگی است و آن که درد مردم را دارد از انتقام می گريزد و به دنبال صلح است. او صلح را ستايش می کند، برای پايان هر جنگی تلاش می کند، و عليه آن می نويسد و می گويد. به باور من وجود همين گفته ها و نوشته ها و تلاش ها بوده اند که انسان توانسته است، از دوران توحش تا کنون، خدای جنگ را به مقدار خيلی زيادی به عقب براند.

شعر زير، تقديم به آن هايی ست که، به عشق انسان، صلح را ستايش کرده و برای پايان جنگ به سهم خودشان تلاش می کنند.

*****

شانزده ساله بودم که لبنان را ديدم و يک هفته ای را در بيروت گذراندم. آن وقت ها بيروت در اوج زيبايی و سلامت بود. هنوز هيچ جنگی در آن اتفاق نيفتاده بود. روی ماسه های سفيد کنار دريا راه می رفتم و زنان و مردان خوش لباسی را می ديدم که آنها نيز در ساحل قدم می زدند، يا بر صندلی ها نشسته بودند؛ عشاق يکديگر را می بوسيدند و قايق های سفيد سطح دريا را پر کرده بودند.

سال ها بعد، با شعله ور شدن جنگ و اشغال لبنان به وسيله ی اسرائيل، وقتی فيلم ها و عکس های آن مناطق را تماشا می کردم برايم باور کردنی نبود که آن همه زيبايی نابود شده باشد. اسراييلی ها و حزب الله لبنان چند سال در آن منطقه جنگيدند. ساختمان ها ويران شدند، ساحل دريا و ماسه ها سوخته و سياه شدند، مردان و زنانی که حال بيشتر با حجاب اسلامی بودند، با چهره هايی غمگين در عکس ها ديده می شدند. و...

شعر «جنگ و صبح» ساخته شده از تصاوير اين دو خاطره است. شعر با ورود «خدای جنگ» شروع می شود: «کلاهش را بر سر گذاشته و بر توفان نشسته و می تازد». ادامه ی شعر گفتگوی يک زن و مرد از قربانيان جنگ است؛ يکی لبنانی و يکی هم از اسراييل. هر يک از دردهای خود می گويد و خاطرات تلخ و شيرين خود از جنگ و صلح را مرور می کند؛ و هر دو می دانند که اگر روزی جنگ تمام شود و صلح ـ که چون صبح روشن است ـ فرا برسد دوباره عشق و شادمانی هم به آن منطقه ی بلا زده باز خواهد گشت.


جنگ و صبح

کلاهش را بر سر گذاشته،
بر توفان نشسته،
و می تازد.
صدای قهقهه اش
در آسمان ها می پيچد
و بال کبوتر می سوزد.

ديگر تفاوتی ندارد
ـ چه «اشرفيه»، چه «بسطا» ـ
از هر کجا که بگذرد
ماهی ها
در رعد آتش می گيرند و
ساحل سياه می پوشد.
***
می گويم:
ببين
سايه ام هنوز می خندد و
مقنعه ندارد
بر ماسه می رقصد و
ـ از «صيدا» تا «ترابلس» ـ
ماسه ها هنوز سفيدند

می گويی:
«شب کريستال» يادت هست؟
شبی که کفش هايم گم شدند؟
و خون صورتی ام
بر شيشه های شکسته ی «نورنبرگ»
به کبودی نشست؟

يادت هست اشباح شعله ور سرگردان
و مويه ی بی توقف مرگ
و من که جوانی ام لحظه لحظه
در هراس گم می شد؟
***
ـ می دانم، می دانم
اما وقتی می آيد،
ديگر تفاوتی ندارد کجاست
***

می گويم:
می سوزم
می سوزم
دريا کجاست؟
چه شد که
«سرزمين سپيد» م
به «شام» رسيد ؟
***
ـ هيچ نيست
جز زيتون های له شده
و قامت های سوخته
عروسی که در صبح خاکستر گم می شود
و دريايی که خون می گريد.

دوباره بر توفان نشسته و
قهقهه می زند
***
می گويم:
برگرد و تماشا کن
سايه ات هنوز
روی نيمکت نشسته است
با يک بغل صبح و آفتاب
سايه ات عاشق است
شهر امن و امان
و ساحل بوی آبی دارد.
***
هنوز هم می خواهم
در ميانه ی دريا ببوسمت
ـ توفان اگر بگذارد.

بيست و هشتم جولای ۲۰۰۶

ـــــــــــــــــــــ
«اشرفيه »منطقه‌ای مسيحی نشين در بخش شرقی شهر بيروت
«ترابلس» از شهرهای نزديک ساحل و غربی ترين بندر لبنان
«صيدا» از شهرهای بزرگ ساحلی لبنان
شب کريستال يا به آلمانی (Kristallnacht) اشاره به نهم ماه نوامبر ۱۹۳۸ است؛ شبی که نازی ها به خانه ها و مغازه ها و عبادتگاه های يهوديان در لايپزيک و ديگر شهرهای يهودی نشين آلمان و اتريش حمله کده و همه جا را به ويرانی و آتش کشيدند. تا مدت ها شيشه های خرد شده ی پنجره های خانه ها و مغازه ها کف خيابان را به بلور تبديل کرده بود. اين اتفاق آغاز قتل عام يهوديان و ماجرای هولاکاست بود.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016