چهارشنبه 8 مرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

فرانسی، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
بعد از رفتن نازی فرانسی همه زندگی پروين شد. برايش عزيز بود چون نازی را می شناخت ، حس می کرد بوی نازی را می دهد، فکر می کرد علاقه اش به فرانسی يکجور عشق مادرانه است .فرانسی هم با او مهربان بود، بعضی وقتها پروين حسادت می کرد که فرانسی با همه مهربان است، او را فقط برای خودش می خواست

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


برای اينگه که فرانسی را خيلی دوست داشت

حياط جلوی کليسا از جمعيت پر شده است ،مرد و زن در رديف های مرتب کنار هم ايستاده اند.داخل کليسا مملو از جمعيتی است که در رديف های فشرده تا دم در کليسا ايستاده اند. در حياط بلندگوهای بزرگی گذاشته اند که سخنرانی های داخل کليسا را بيرون هم پخش می کند. چند نفر زن ومردی که مسن تر هستند روی سکوی سنگی عقب حياط نشسته اند. جوانتر ها همگی با شاخه ای گل در دست رو به در کليسا ايستاده اند ، آرام ، آرامشی نه از سر آسايش ، يکجور منگی ، ناباوری و بيشتر از همه غمی که در همه جا موج می زند،همه ساکت هستند ، تنها گه گاه صدای باد که در برگهای درخت کهنسال پشت کليسا می پيچيد سکوت را بر هم می زند. آسمان نيمه ابری است و هوا ملايم. يک روز شنبه ماه ژوئن در دهکده کوچکی در آلمان.

پروين وقتی ميرسد هنوز مراسم شروع نشده است.او آرام کنار زنی که لباسی مرتب پوشيده و دست مرد همراهش را فشار می دهد می ايستد . پاهايش می لرزد ، حس می کند سرش بی حس است ، انگار از درون خالی شده است،همانطور بی حرکت به در ورودی کليسا ماتش برده است. چند شاخه گل سفيدی که در دست دارد به نظرش سنگين می آيد، آن روی زمين می گذارد و کمرش را به سختی دوباره راست می کند. درست سر ساعت ۱۱ ، ناقوسها چندين بار بصدا درمی آيند، و بعد دوباره سکوت . چند نفری آرام به جمع اضافه می شوند. سکوت ، پرندگان هم بی صدا در گوشه ای پنهان شده اند . سکوت را صدای بغض آلود کشيش می شکند تا ازعشق فرانسی به زندگی بگويد و از عطش او به دانستن . کشيش مکث می کند، صدايش می لرزد ولی باز هم از فرانسی می گويد.

پروين سردش می شود. ژاکت سياهش را تنگ به خودش می پيچد ، زانوهايش می لرزند ،باورش نمی شود ، انگار همه چيز در يک کابوس شبانه اتفاق می افتد. مثل همه کابوس های شبانه ای که سالها بود دست از سرش بر نمی داشتند .«حالا مادرش چه می کند؟» پروين زير لب می گويد، طاقت ديدن روی مادر فرانسی را ندارد. صدای موزيک شادی در فضا می پيچد آهنگ مورد علاقه فرانسی . جوانتر ها همگی به آرامی اشک می ريزند ، انگار موزيک واقعيت را عريان به جانشان می ريزد. پروين اشکهايش را که از روی گونه هايش و چانه اش پايين می ريزند با دستمال پاک می کند.

گروهی از جلوی درکليسا کنار می روند تا راه باز کنند ،سکوت ، فرانسی می آيد روی شانه چهار جوان که لباسهای يکجور پوشيده اند ، پيراهن سفيد و شلوار سياه، گونه هايشان از اشک خيس است. فرانسی را روی تخت روان می گذارند و آرام آنرا می کشند . جمعيت به دنبال اواز کليسا بيرون می آيد. تمامی ندارند ، مادر فرانسی جلوی همه می آيد بعد از فرانسی ، بازويش را گرفته اند ،چشم از فرانسی بر نمی دارد.
پروين ميان جمعيت راه می افتد، فرانسی ميان خيل آدمها گم شده است . صدها نفر بی صدا و آرام راه می روند . بی هيچ شتابی ،گويی زمان ايستاده است . ابرها به کناری رفته اند، آفتاب به تمامی می تابد وعطر گلهای باغهای اطراف همه جا را فراگرفته است. خيال پروين با عطر گلها می رود .

«خانم پروين ، من فرانسی هستم ، از طرف اداره جوانان آمده ام .» با خنده اش دو چال روی گونه هايش می افتد ، موهای قرمزش صاف تا کنا ر گوشش آمده اند و بلوزی آبی با شلواری جين پوشيده است. نازی دختر پروين در اتاق خودش است ، در را بسته و هر چقدر به در می زنند باز نمی کند. پروين خجالت زده فرانسی را نگاه می کند و شانه هايش را به علامت اينکه نميدانم چکنم بالا می اندازد. فرانسی از پشت در بسته خودش را به نازی معرفی می کند و می گويد که هفته بعد دوباره می آيد.

بعد از آن هر وقت فرانسی می آمد ، همه خانه پر از شور می شد. خانه بوی زندگی و جوانی می گرفت. حرف می زد و همه اش از زيبايی ها می گفت و پروين را اميدوار می کرد که روزهای بهتری می آيد.

پروين به آمدن فرانسی عادت کرده بود ، روز آمدن او را انتظار می کشيد. دلش می خواست همه حرفهايی که آرزو می کرد با نازی دخترش بزند و نمی شد را با فرانسی بزند. بيش از يکسال بود که نازی بنای ناسازگاری را گذاشته بود ، مدرسه را ول کرده بود و با آدمهائی که پروين نمی شناخت رفت و آمد می کرد و بعضی وقتها چند روزی اصلا پيدايش نمی شد و پروين همه جاهائی را که فکر می کرد او باشد را زير پا می گذاشت . زندگی پروين در جهنمی از احساس گناه ، سردرگمی و ناتوانی می گذشت .هر چه پروين سعی می کرد به او نزديک شود ، نازی بيشتر از او گريزان می شد.

جمعيت کمی جلوتر می رود. نسيم ملايمی می وزد و عطر گلهای اقاقی خيابان کوچکی که از جمعيت موج می زند همراه با عطر گلهايی را که مردم در دست دارند را به همه جا می پراکند.

فرانسی روی مبل نشسته است،به نظرخسته می رسد . وقتی تلفن به اداره پليس وصل می شود از جايش بلند می شود ،در طول اتاق راه می رود و مشخصات نازی را برای پليس توضيح می دهد . خودش می داند که اين تلفن فايده ندارد وفقط به اصرار پروين است که زنگ زده است . می داند که اين بار هم مثل ده بار ديگری است که نازی به خانه نيامده و کسی نمی داند کجاست و می داند که چند روز ديگر پيدايش می شود، به اتاقش می رود، در را روی خودش می بندد دو روز تمام می خوابد و در جواب سئوالات وداد و فريادهای مادرش سکوت می کند بعد هم در را بهم می کوبد و از خانه بيرون می رود .بعد نيمه شب دوباره با رنگ پريد ه و لبهای کبود شده و موهای آشفته بر می گردد ، به آشپزخانه می رود ، غذايی را که مادرش برايش روی اجاق گذاشته بر می دارد و به اتاقش می رود. پروين از در نيمه باز اتاقش او را می بيند ، مدتهاست که شبها خوابش نمی برد، قرصهای خواب آور هم ديگر خيلی کمکش نمی کنند. اين بی خوابی های مدام کارش را هم دچار مشکل کرده است و فکر می کند همين روزهاست که بيرونم کنند. حسش به نازی مثل يک کلاف در هم پيچيده شده است . دوستش دارد ،فکر می کند که بيشتر از همه مادرهای ديگر دخترش را دوست دارد اما گاه نفرتش به او بر همه حسش هايش غالب می شود. تنها حسی که هميشه همراه اوست ، احساس گناه است و همان فکرهای هميشگی ،اينکه کاش در ايران مانده بودم ، کاش جدا نشده بودم . همه اين فکرها مثل يک ماده لزج به او چسبيده اند و رهايش نمی کنند .

جمعيت ايستاده است ، فرانسی را از تخت روان پايين می آورند،پروين دلش آشوب می شود، کاش می توانست بنشيند ، زانوهايش می لرزند،« مادر فرانسی کجاست ؟ چطور طاقت می آورد؟ چرا فرياد نمی زند؟ چرا هيچ صدايی نمی آيد؟» ذهن پروين پر از سئوالات بی جواب است . همه بی حرکت و آرام ايستاده اند، پروين با خودش فکر می کند:« نکند همه سنگ شده اند؟ » برگها هم از حرکت نسيم آرام گرفته اند. جهان ايستاده است . پروين سرش گيج می رود ،تلو تلو می خورد، دستی او را می گيرد و از ميان جمع بيرون می برد. نميداند چند وقت است روی پرچين باغچه ای نشسته است ! صدايی چيزی می پرسد ، پروين نه می گويد ،بيشتر به چيزی در درون خودش نه می گويد . مادر فرانسی ايستاده است ، من چرا نتوانم؟ از جايش بلند می شود، دستی بازويش را می گيرد ، پروين نمی داند آن دست کيست ، روبرويش را نگاه می کند، از ميان جمعيت سرک می کشد، دنبال چه کسی می گردد ؟ کسی سرش را بر می گرداند ، دختر جوانی است با موهای قرمز، در خودش فرياد می زند فرانسی ! صدايش بيرون نمی آيد. بازويش تکانی می خورد ، سر برمی گرداند مرد جوانی سرش را نزديک می آورد و آرام چيزی می گويد ، پروين سرش را تکان می دهد ، مرد بازويش را رها می کند و چند قدمی از او دور می شود. جمعيت قدم به قدم جلو می رود. با هر قدمی قلب پروين فشرده می شود، دلش می خواهد هيچوقت اين صف تمام نشود ، دلش نمی خواهد به فرانسی برسد، طاقتش را ندارد ، باورش نمی شود، بدنش را تکان می دهد ،« چرا بيدار نمی شوم ؟ چرا اين کابوس تمام نمی شود؟» اينقدر در زندگيش کابوس ديده بود که نمی توانست مرز بين کابوسها و واقعيت را تشخيص بدهد. کابوسهايی که همه مربوط به نازی بود.

سه سال بود که نازی را نديده بود ونمی دانست کجاست ؟ از وقتی که رفته بود گاهی نازی نه فقط درکابوسها که در روياهای شيرينی هم جان می گرفت ، و آنوقت پروين بيشتر از هميشه دلش برای دخترش تنگ می شد و ساعتها برايش اشک می ريخت از وقتی که بيکار شده بود و افسردگی توان انجام کارهايش را از او گرفته بود فرانسی به کارهايش می رسيد. هر هفته به ديدارش می آمد ، به نامه های اداريش رسيدگی می کرد و همراهش به مطب دکتر می رفت و گاه با هم قدم می زدند . چند بار هم فرانسی غذاهای خوشمزه ای را که از خاله اش ياد گرفته بود پخت و با هم خوردند.

فرانسی با خودش شور می آورد شور زندگی و مثل اينکه بخواهد اين شور را به رگهای پروين تزريق کند حرف می زد، حرف می زد و از عشقش به زندگی می گفت. پزشک معالج پروين پيشرفت او را مديون تلاشهای فرانسی می دانست . فرانسی از همه چيز می گفت ،فقط يک موضوع ميانشان تابو بود و آنهم نازی بود. نازی همه جا در فضای ميان آنها بود ولی حرفی در موردش نمی زدند. يکبار که فرانسی خواسته بود از نازی بگويد، پروين حالش دگرگون شده بود و بعد از آن نازی تنها در سکوت ميان کلماتشان حضور داشت . پروين با حساب دقيقی می دانست که بچه نازی چند سال دارد و چون جنسيتش را نمی دانست او را گاه در قالب پسر و گاه دختر تصور می کرد.

روزی که نازی گفت حامله است را بخوبی به ياد داشت ،وقتی که سماجت کردکه می خواهد بچه اش را نگه دارد خانه دور سر پروين چرخيد ، فريادی کشيد و بی هوش شد و وقتی از بيمارستان به خانه برگشت ،نازی رفته بود واو می دانست که اين بار برای هميشه رفته است .

بعد از رفتن نازی فرانسی همه زندگی پروين شد. برايش عزيز بود چون نازی را می شناخت ، حس می کرد بوی نازی را می دهد، فکر می کرد علاقه اش به فرانسی يکجور عشق مادرانه است .فرانسی هم با او مهربان بود، بعضی وقتها پروين حسادت می کرد که فرانسی با همه مهربان است، او را فقط برای خودش می خواست. چند بار فرانسی او را به ده خودشان آورده بود ، آخرين بار شب کريسمس امسال بود ،فرانسی او را بزور آورد تا تنها نباشد . پروين هميشه حس خوبی ميان خانواده فرانسی داشت . شب کريسمس به نظرش آمد چقدر همه خانواده فرانسی خوشبختند، دلش گرفت که خودش تنها ست . فرانسی آنشب از هميشه سر حالتر و زيباتر بود .

صف باز هم جلوتر می رود، پروين سرش را بر می گرداند، پشت سرش تا آنجا که می تواند ببيند مردم ايستاده اند، از جلوی صف گروهی با احترام بر می گردند و در گوشه ای می ايستند . دلشوره پروين بيشتر می شود، پاهايش دوباره می لرزند، خودش را مثل اينکه هزار کيلو شده باشد به سختی جلو می کشد، هر چه جلوتر می روند عطر گلها بيشتر می شود، آفتاب گرمای ملايمی دارد ، چند درخت صنوبر بر سرمردم سايه انداخته است ، خيابان سر بالائی است ، از پيچ کوچکی که می گذرند، گروهی را می بيند که ايستاده اند و مردی که در کنار يک گودی سر خم کرده است و گلی را به داخل آن می اندازد،بعد اشکهايش را پاک می کند وبه زنی که در آنجا ايستاده نزديک می شود ،او را در آغوش می گيرد ووقتی از او که دور می شود پروين مادر فرانسی را می شناسد. لباس مرتب سفيد و سياهی پوشيده ، ژاکتی را بر دوشش انداخته و همسرش در کنارش با کت و شلوار و کراوات مشکی ايستاده است .

پروين فکر می کند چه توانی دارد آدميزاد؟ چطور تاب می آورد که فرانسی نباشد؟ خودش از فکر نبودن فرانسی دوباره سردش می شود، از درون می لرزد. خودش را جلو می کشد، فکر می کند مرا که يادش نيست ، می خواهد از نگاه مادر فرانسی بگريزد، از باريکه گل کاری شده زيبايی می گذرد، در دو سوی راه گلهای بنفشه و شمعدانی و آزاليا کاشته اند . روی زمين بر روی تپه ای خاک تاج گلهای زيبائی گذاشته شده . پروين نگاهش را روی تاج گلها و عکسی از فرانسی می دوزد ، چند نفر مانده است تا نوبت به او برسد. ضربان قبلش شدت ميگيرد، دل آشوبه اش بيشتر می شود، صورتش خيس شده است ، نفس نفس می زند. چشم مادر فرانسی به اوکه می افتد، لبخند کمرنگی می زند، نگاهش را از نگاه مادر فرانسی می دزدد، نگاه مادر فرانسی يه نظرش با وقار می آيد. يکجوری با صلابت ايستاده است ، با همه دست می دهد و آنها را در آغوش می گيرد و غم همه جهان در چشمهايش است.

زمان بی حرکت ايستاده است ،کسی چيزی نمی گويد ، هيچ صدايی ، باد هم ديگر نمی وزد، برگهای درختان آرام گرفته اند، خورشيد از ميان برگهای صنوبر تابيده است ، زمين سايه روشن است . مرگ دراينجا چه آرام و محترم و با وقار است . پروين به مرگ در ايران فکر می کند ، صدای شيون ، مرده هايی که بی هيچ هويت و حرمتی کنار هم دراز کشيده اند، آدمهايی که می دوند ، گرد و خاک ، غريبه هايی که نام آنکه مرده است را هم نمی دانند، مرگ با عجله، بی فرصتی برای خداحافظی ، نامهايی که بر بالای سر مردگان گذاشته اند، شتاب ، همه در شتابند.گرد و خاک وفرياد . وقتی تمام می شود ديگر اينهمه عجله برای چيست؟ دلش می لرزد. فکر می کند دلش نمی خواهد آنجا بميرد. از آنجا دور شده است . مردن در اينجا را بيشتر دوست دارد. نوبت اوست ،تنها چند قدم بايد بردارد ،فکر می کند چه راه درازی بايد برود. حس می کند که دو نفر را با خود می کشد ، مثل اينکه نازی هم در درونش با او پيش می رود. پروين قدم بر می دارد، صدای فرانسی را می شنود:« ببين می تونی ، سخت نيست ، پاشو با هم می تونيم » . پروين حس می کند بر بالای يک بلندی ايستاده است و ميان او و مرگ فرانسی يک دره فاصله است . دستهايش می لرزند، گلهای سفيدش را به سوی فرانسی پرتاب می کند و دستهای فرانسی را می بيند که آنها را در هوا می قاپد ، خنده اش بلند می شود و موهای قرمز رنگش در باد تاب می خورند. دستی او را قبل از افتادن می گيرد، مادر فرانسی است ، او را بغل می کند ، شانه های مادر فرانسی می لرزد، پروين بدن تا شده و شکسته شده او را حس می کند. وقتی از هم کنده می شوند ، مادر فرانسی او را به نام می خواند و از او می خواهد تا باز هم بماند ، «مرا فراموش نکرده است!» پروين با خودش می گويد.

پروين دستش را به تنه درخت صنوبر می گيرد ، کم کم به آن نزديک می شود و همه بدنش را به درخت تکيه می دهد،نفس عميقی می کشد، آب دهانش را قورت می دهد و کمی آرام می گيرد . حس می کند فرانسی دستش را گرفته است مثل وقتی که از خيابان رد می شدند ، مثل آنوقتها که حالش خيلی بد بود و فرانسی با جثه ظريفش او را کشان کشان اينطرف و آنطرف می برد.

پروين نمی داند چند وقت است آنجا ايستاده است ، صف مردم تمامی ندارد ، باورش نمی شود ، فرانسی چطور توانسته بود با ۲۱ سال سن اين همه دوست و آشنا داشته باشد. فرانسی وقتی هفته قبل از او جدا شده بود ، می خواست به سرزمين ديگری برود تا به مردم آنجا کمک کند، شايد هم رفته باشد . شايد الان جای ديگری است ، شايد کسی نمی داند که او می خواست برود .چرا زودتر نرفت ؟ چطور آن دوست روز بعد از تصادف جرئت کرده بود به پروين تلفن کند و خبر مرگ فرانسی را بدهد. چطور آدمها جرئت می کنند به کسی بگويند تا کسی را که دوست داشته اند ديگر نخواهد آمد، چه شهامتی !

پروين همچنان به قبر فرانسی خيره شده است . زن جوانی دست بچه کوچکی را در دست دارد ، دخترک گلی را پرتاب می کند بعد سرش را بلند می کند و به مادرش که همقد او خم شده است نگاه می کند . زن جوان بلند می شود ،دخترش را در آغوش می گيرد و صورتش از اشک خيس است . چشم های مادر فرانسی ميان زن جوان و پروين می گردد. پروين کنار درخت صنوبر روی زمين می نشيند، پاهايش توان ايستادن ندارند، مادر فرانسی دختر جوان را در آغوش می گيرد و با نگاهش زن جوان را متوجه درخت صنوبر می کند. زن جوان دمی می ايستد ، برمی گردد و به عکس فرانسی نگاه می کند بعد با متانت بسوی پروين می آيد. پروين فرياد می زند نازی ، لبهايش تکان می خورند اما صدايش در نمی آيد. فرانسی در گوشه ای پشت درخت روبرو ايستاده است و می خندد.

http://azmoun.wordpress.com/


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016