دوشنبه 19 خرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

خانواده بهارلو، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
...آقای بهارلو که همسرش کنارش روی مبل نشسته است استکان چای را از سينی برمی‌دارد و بی‌آنکه کسی طرف گفت‌وگويش باشد می‌گويد: «حسرت به دلم موند ما چهار تا با هم بنشينيم و يک فيلم خوب نگاه کنيم، يک کمی با هم حرف بزنيم، تو خونه‌ی ما هر کی ساز خودش را می‌زنه، به ما می‌گن ناسلامتی خانواده»

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

خانه خانواده بهارلو آپارتمان نسبتا بزرگ چهاراتاقه ای است در طبقه همکف در منطقه ای پردرخت و کم جمعيت. خانه حياطی دارد با يک درخت سيب که چند دانه ميوه اش هر ساله نرسيده بر درخت می پلاسند و بوته گل رز قرمزی که گلهای درشت می دهد. ديوارهای حياط با شمشاد های بلندی پوشيده شده اند .در گوشه های چمن شمعدانی های رنگارنگی کاشته شده که زيبايی خاصی به حياط می دهد.در ايوان آن چند صندلی پشت بلند با تشک های ابری وروکش های گلدار گذاشته شده و يک ميز کوچک فلزی در ميانشان.

دراتاق نشيمن دو کاناپه چرمی خردلی رنگ عمود برهم چيده شده اند و تلويزيون با وسائل صوتی متعدد در زير آن بزرگترين ديوار اتاق را اشغال کرده است . در کنار ديوار ديگر اتاق کمدی قرار دارد که روی آن عکس های خانوادگی گذاشته شده . اين اتاق محل تجمع افراد خانواده بعد از شام است که معمولا در آشپزخانه صرف می شود. انتخاب برنامه های تلويزيون مثل حکومتی است که به تناسب قدرت در ميان افراد خانواده دست به دست می شود. خانم بهارلو از اين حکومت نه سهمی دارد و نه سهمی می خواهد ، او کمتر از بقيه برای تماشای تلويزيون وقت دارد.

امروز مثل بيشتر اوقات آقای بهارلو وقتی ازسر کار بر می گردد تا آماده شدن شام که به دليل وسواس همسرش در نظافت و پاکيزگی زياد طول می کشد ،از غيبت بچه ها در اتاق نشيمن استفاده می کند و اخبار تلويزيون را نگاه می کند و در نيمه های اخبار دخترش ندا از راه می رسد و بی آنکه توضيحی بدهد، کنترل تلويزيون را بر می دارد تا کانالی که سريال مورد علاقه اش را نشان می دهد نگاه کند. با عوض شدن کانال تلويزيون صدای آقای بهارلو بلند می شود که به حرکت دخترش اعتراض می کند و صدای او بلندتر که هر روز بايد برای نگاه کردن سريالش چانه بزند و چند لغت تند آلمانی در اعتراض به پدرش می گويد . خانم بهارلو که اين جر و بحث ها برايش آشنا است برای اينکه کار بالا نگيرد از آشپزخانه همسرش راصدا می زند .

آقای بهارلو در آشپزخانه به همسرش می گويد:« همه اش تقصير توست ، تو اينطوری تربيتشون کردی، همه اش از اينا دفاع کردی،هر کاری کردن هيچی نگفتی ، دو تا بچه لوس بارآوردی که خودت هم تو کارشون موندی .» خانم بهارلو سکوت می کند. ميز غذاخوری را برای چندمين بار دستمال می کشد، بشقابها را می چيند و از همسرش می پرسد:« دستاتو شستی ؟» آقای بهارلو نانی را که از ظرف نان برداشته روی ميز پرتاب می کند و با لحنی تند می گويد:« مگه من بچه ام که ازم اين سئوالها را می کنی ؟ بله شستم ، اين وسواس تو داره پدر همۀ ما را در مياره ». خانم بهارلو قبل از اينکه ليوانها را روی ميز بگذارد آنها را جلوی نور می گيرد تا از تميزيشان مطمئن شود و چيزی نمی گويد .آقای بهارلو با لحن ملايم تری می پرسد :« بابک کجاست نمياد شام بخوريم ؟» خانم بهارلو می گويد:« نه رفته باشگاه ديرتر مياد ما شاممون را می خوريم »، بعد دخترش ندا را صدا می زند ، ظرف خورشت بادمجان را که روی ميز می گذارد باز هم صدا می زند:« ندا چرا نميای ، سرد شد غذا» . ندا به آشپزخانه می آيد ،تلفن دستی اش را به گوشش چسبانده غذا را که می بيند می گويد:« اه ، بازم خورشت بادمجون که بابا خان و بابک دوست دارن ، من که نمی خورم » بعد به سمت کمد آشپزخانه می رود و پاکت چيپس را بر می دارد و بيرون می رود. آقای بهارلو با تعجب نگاهش می کند و همسرش آرام جوری که فقط آقای بهارلو بشنود می گويد:« سر به سرش نذار ، تو سن بلوغه ،همه بچه ها تو اين سن اينجورين ». آقای بهارلوبا اينکه از رفتار دخترش عصبانی است ، ترجيح می دهد زودتر شام بخورد تا در مورد تربيت بچه ها حرف بزند. وقتی غذا را در بشقابش می کشد و لقمه ای هم در دهان می گذارد ،خانم بهارلو با دستمال اجاق را تميز می کند ، آقای بهارلو با دهان پر می گويد:« بابا ول کن بيا بنشين ، موقع غذا هم ول نمی کنی ، راستی به بچه ها که چيزی در مورد کار من نگفتی ؟» خانم بهارلو دستش را می شويد ، خشک می کند ، روبروی آقای بهارلو می نشيند و می گويد:« نه نگفتم ، خبر تازه ای نيست ؟يعنی ميخوان اين همه آدم را از کار بيکار کنن ؟حالا تو فکرش را نکن، انشاالله يک کار ديگه پيدا می کنی ، هنوز شش ماه وقت داری »آقای بهارلو قاشقی ماست کنار بشقابش می ريزد و چشمش به همسرش می افتد که با بی ميلی قاشقی غذا در دهان می گذارد، می خواهد بگويد که دوباره کار پيدا کردن در ۵۴ سالگی برای او غير ممکن است، ولی نمی گويد و هر دو غذايشان را در سکوت می خورند .سکوتی که برای هر دو آشناست ، سکوتی که اگر حرف بچه ها آنرا نشکند همه جا سايه می اندازد . بعد از غذا آقای بهارلو به اتاق نشيمن می رود که تلويزيون در آنجا روشن مانده و ندا در اتاق خودش تلفنی حرف می زند و می خندد.

يکساعتی آقای بهارلو روی مبل جلوی تلويزيون خوابش می برد و همسرش همچنان در آشپزخانه است .بابک با سر و صدا وارد خانه می شود ، مادرش از آشپزخانه صدا می زند که :« کفشا و ساکت را هم همونجا دم در بذار، دستاتو بشور، بيا شام بخور».

بابک سرش را تکان می دهد ، و فکر می کند باز شروع شد. وقتی به آشپزخانه می آيد ، سلام می کند وبلافاصله می پرسد:«مامان به بابا گفتی؟» خانم بهارلو جواب می دهد:« نه نگفتم ، وقت مناسبی پيش نيومد.» بابک کنار مادرش می ايستد و با لحن تندی می گويد:« خودم ميگم ، انگار چه چيزی مهميه که بايد اينقدر صبر کرد ، زندگی منه به کسی ربطی نداره» خانم بهارلو يواش می گويد:« هيس ، تو اتاقه می شنوه ،زندگی خودمه ، زندگی خودمه ، چطور وقتی پول می خوای زندگی خودت نيست .مشکلاتتون مال ماست ولی تصميم که ميگيرين به ما ربطی نداره ، حالا شامت را بخور ، کجا می بری بشقابتو ، همينجا بخور» بابک جواب نمی دهد و بادست ديگرش شيشه کوکاکولا را هم برمی دارد تا به اتاق نشيمن برود.

خانم بهارلو دو استکان چای می ريزد ،در سينی می گذارد با قندانی که قبل از گذاشتن در سينی دورش را دستمال می کشد . ندا وقتی برادرش را با بشقاب غذا دم در آشپزخانه می بيند غر می زند که :« فقط من تو اين خونه بايد گشنگی بکشم ، مامان از بابا پرسيدی ؟ اه، چقدر طولش می دی ، من بايد به آنا خبر بدم ، وای ديونه شدم از دست شماها». ندا هم به اتاق نشيمن می رود. بابک در اتاق نشيمن بشقابش را روی ميز شيشه ای می گذارد ، به پدرش سلامی می کند و بلافاصله کنترل تلويزيون را ازکنار دست او برمی دارد و می گويد:«باير مونيخ بازی داره امشب» و تقريبا پشت به پدرش می نشيند و زل می زند به تلويزيون. آقای بهارلو که همسرش کنارش روی مبل نشسته است استکان چای را از سينی برمی دارد و بی آنکه کسی طرف گفتگويش باشد می گويد:« حسرت به دلم موند ما چهارتا با هم بنشينيم و يک فيلم خوب نگاه کنيم ،يک کمی با هم حرف بزنيم ،تو خونه ما هرکی ساز خودش را می زنه ، به ما ميگن ناسلامتی خانواده » بعد رويش را به بابک می کند که غرق در تماشای بازی فوتبال است و می گويد:« بابک به آقاجون زنگ زدی حالش را بپرسی ؟»بابک که از هيجان مسابقه فوتبال کمی از صندليش بلند شده با بی حوصلگی می گويد: « نه ».آقای بهارلو به همسرش نگاه شکوه آميزی می کند.ندا که از زير چشم اين نگاه را می گيرد همانطور که با تلفن دستی اش بازی می کند می گويد:« بابک هيچوقت حرف کسی را گوش نميکنه ». بابک که اظهار نظر ندا برايش زياد می آيد با خشم بر می گردد و می گويد:« تو حرف نزن ، تو که اصلا نمی فهمی تو اين خونه چه خبره ،اصلا مشقاتو نوشتی که داری فقط با تلفنت بازی می کنی ؟ بابا آخه تلفن کنم چی بگم ؟ آقاجون که اصلا منو نمی شناسه»

آقای بهارلو دستی به سرش که موهای جلوی آن ريخته است می کشد و با عصبانيت می گويد: « نشناسه که نشناسه تو بايد ادب و احترامت را نشون بدی. او ترا نمی شناسه من که می شناسم ، مادرجون که می شناسه، معرفت نداری، خانواده دوزاربرات ارزش نداره ، گه به گور اين خراب شده بکنن که همۀ عاطفه ها را از بچه ها گرفته » ندا که تلفنش را کنار ش گذاشته از مادرش می پرسد:« عاطفه يعنی چی ؟» آقای بهارلو صدايش را بلند می کند و می گويد:« يعنی اينکه تو زبون مادريت هم يادت رفته ، يعنی اينکه من و مادرت بميريم هم عين خيالت نيست ، يعنی اينکه صبح تا شب فقط فکر قر و فرخودتی » خانم بهارلو کلافه است ، دستهايش را بهم می مالد ، بابک صدای تلويزيون را کم کرده و ندا از جايش بلند شده تا برود که آقای بهارلو دوباره فرياد می زند:« بگير بنشين ،کدوم گوری ميخوای بری . اين توقع زياديه که به پدربزرگتون که در حاله مرگه يک تلفن بزنين ، زياده؟».

بابک تلويزيون را خاموش می کند. ندا دم در اتاق می ايستد ، خانم بهارلو لرزش دستهای همسرش را می بيند که استکان چای را در سينی می گذارد ، ضربان قلب خودش زياد می شود ،دلش آشوب می شود و فکر می کند بازهم شروع شد. آرزو می کند جای ديگری بود، يک جايی که هيچکس او را نمی شناخت . حواسش از اتاق پرت می شود ،حرفهای آنها را نمی شنود ،صورت همسرش را می بيند که از خشم قرمز شده است و دستهای بابک را که روبروی پدرش ايستاده بالا و پايين می روند و ندا با قيافه درهم در و ديوار را نگاه می کند. خانم بهارلو به ذهنش فشار می آورد تا به يادش بيايد چه وقت زندگی آرامی داشتند؟ دلش می خواهد يادش بيايد آخرين بار کی با همسرش در مورد خودش حرف زده بود ؟ دوباره دلشوره ، کاش می توانست فرياد بزند بس کنيد ، فريادی که هيچوقت بيرون نيامده دوباره فرو خورده ميشود.

زنگ تلفن ندا حواس خانم بهارلو را به اتاق برمی گرداند و صدای بابک را می شنود :« چرا من بايد با پدر بزرگی که ۱۰ ساله نديدمش و الان آلزايمر داره و منو نمی شناسه تلفن کنم . اين چه ربطی به رابطه ام با تو داره . مشکل رابطه من و تو چيزای ديگه است . همه اش غر می زنی که ما چرا کارايی که تو دوست داری نميکنيم ؟ چرا با هم فيلم نگاه نميکنيم ؟ خوب تو چکار می کنی برا ی اينکه رابطمون بهتر بشه ؟ تو خودت چکار می کنی که زندگيت بهتر بشه ؟ می خوای ما ايرونی باشيم ولی من چه ميدونم ايرونی بودن چه جوريه ، ميرم بيرون ميزنند تو سرم که خارجيم ميام خونه تو ميگی آلمانيم . اگه زندگی ايرونی اينه که ما داريم من نمی خوامش »آقای بهارلو فرياد می زند :« بس کن ديگه نميخوام بشنوم»

بابک با عصبانيت از اتاق بيرون می رود ، بشقاب غذای نيمه خورده اش روی ميز می ماند. ندا هم همراه بابک از اتاق بيرون می رود. خانم بهارلو بشقاب غذا را جمع می کند و به آشپزخانه می رود.

خانه بهارلو دوهفته بعد

آقای بهارلو در حياط نشسته است،با اينکه ساعت نه شب است ولی هوا هنوز روشن وملايم است ، از نادر مواقعی است که اوسيگار می کشد و به شمعدانی ها خيره شده است .خانم بهارلو به حياط می آيد و پيراهن سياه آقای بهارلو را که اتو زده است نشان می دهد و می گويد:« فردا صبح بپوش، چمدونت را بستم ، بليط و پاسپورتهايت را هم روی ميز گذاشتم .» آقای بهارلو چيزی نمی گويد. بابک به حياط می آيد ، نگاه غمگينی به پدرش می اندازد و می پرسد:« چند روز می مونی ؟» جواب پدر در صدای ندا که به حياط آمده و با تغير به مادرش می گويد:«شلوارم را هنوز نشستی ؟ همه جا را می شوری غير از لباسهای مرا...» گم می شود .صورت خانم بهارلو قرمز می شود ،لبهايش می لرزد ،ضربان قلبش بالا می رود و در آنی همه وجودش اضطراب می شود وناگهان ليوان چای دستش را به سمت باغچه پرت می کند ، صدای هق هقش بلند می شود و ميان گريه می گويد:«راست می گی ، دائم دارم تميز می کنم ، ولی نمی فهمی که اضطراب دارم که دارم ديونه ميشم از بس همش ميون شماها واسطه شدم،از بس همش بايد نگران رابطه شما با باباتون باشم، من مردم ازدستتون می فهمی » گريه خانم بهارلو بيشتر می شود ، دستمالی از جيبش در می آورد و جلوی صورتش می گيرد. آقای بهارلو و بچه ها حيران نگاهش می کنند ، هيچکس از جايش تکان نمی خورد و او ميان گريه به همسرش نگاه می کند و می گويد:« می دونستی بابک نمی خواد بره دانشگاه ، می دونستی ميخواد دی جی بشه ، می دونستی رفته اسمش را برای يک دوره نوشته ؟» رنگ بابک می پرد . ندا بطرف مادرش می رود و با صدای کشداری می گويد:« مامان» خانم بهارلو او را پس می زند ، آقای بهارلو دوباره به باغچه خيره مانده ، خانم بهارلو فرياد می زند:« چرا هيچی نمی گی؟» همسرش رويش رابه طرف او بر می گرداند از جيب پيراهنش کاغذ تا شده ای را بيرون می آورد و می گويد:« می دونستم ، ديروز اين نامه را ديدم کاغذ پذيرش بابکه ، می خواستم ببينم کی بالاخره به من ميگين. چقدر ميخواين پنهانکاری کنين » بابک هنوز رنگ به چهره ندارد ، ندا دور از مادرش ايستاده و تلفنش را در جيب شلوارش گذاشته . خانم بهارلو آرام اشک می ريزد. آقای بهارلو از جايش بلند می شود به اتاق نشيمن می رود و عکس پدرش را روی کمد اتاق جلوی بقيه عکس ها می گذارد ، به اتاق خواب می رود ، پيژامايش را می پوشد و روی تخت دراز می کشد ، نمی داند چه وقت خوابش می برد و آمدن همسرش را هم متوجه نمی شود.

چند ساعت بعد وقتی هراسان از خواب می پرد ، چشم هايش گشاد شده اند و بی هدف در اتاق دو دو می زنند. خيس عرق شده است، در جايش نيم خيز می شود ، همسرش دستش را می گيرد و می گويد:« خواب ديدی ، چيزی نيست ..» صدای زنش را نمی شنود ، دهانش خشک شده است.

او خواب ديد پسرش روی صخره بلندی در پشت يک دستگاه بزرگ موسيقی نشسته است و صدای موسيقی بلندتر و بلندتر می شود ، پدرش در نزديکی پسرش بر لبه صخره ايستاده است وچيزی می گويد صدايش شنيده نمی شود ، پدرش در حال افتادن است ،اومی خواهد پسرش را صدا کند تا دست پدربزرگش را بگيرد ولی صدا از گلويش بيرون نمی آيد .پسرش او را نمی بيند، وقتی پدرش از صخره پرت می شود او از خواب می پرد.

چند لحظه ای طول می کشد تا آقای بهارلو حالت عادی پيدا کند و آنوقت زنش را می بيند که با ليوانی آب کنارش نشسته است . ليوان آب را يک نفس سر می کشد وبعد بی کلامی زنش را در آغوش می گيرد و چشم هايش را می بندد.

در فرودگاه آقای بهارلو چمدان کوچکش را تحويل بار می دهد و به کافه ای می رود تا قهوه ای بنوشد. خودش خواسته بود تا کسی همراهش نيايد ، دلش می خواست تنها باشد. روی ميز کافه تبليغی از يک شرکت اينترنتی را می بيند که با عضويت در آن می شود فيلم های سينمائی را تماشا کرد با تلفن دستی اش از آن عکس می گيرد و برا ی بابک می فرستد و در زيرش می نويسد که عضو آن بشود و چند فيلم هم انتخاب کند تا وقتی برگشت با هم نگاه کنند.

به پرواز وقت زيادی نمانده ، از جايش بلند می شود به قسمت کنترل پاسپورتها که می رسد پاسپورت ايرانيش رادر دستش می فشرد و احساس دلگرمی می کند آنرا به مامور کنترل می دهد ، مامور درشت هيکل آلمانی صفحات آنرا ورق می زند و می گويد که پاسپورت آلمانی هم با يد داشته باشيد، وقتی آقای بهارلو پاسپورت آلمانيش را روی پيشخوان باجه می گذارد به ياد حرفهای بابک می افتد و دلش فشرده می شود.

در اتاق نشيمن چند بشقاب و ظرف پنير و مربا روی ميز است . خانم بهارلو لپ تاپ را روی پايش گذاشته ، عينک مطالعه اش را به چشمش زده و همه حواسش به صفحه لپ تاپ است ،ندا همانطور که با تلفنش مشغول است می گويد:« به به، مامان خانمم اينترتی شده ، حالا دنبال چی می گردی ؟ بذار يک ويدئو باحال نشونت بدم » بعد از جايش بلند می شود بطرف مادرش می رود و وقتی نوشته روی لپ تاپ را می بيند صدايش کش دار می شود :« ماما ن اينا چيه پيدا می کنی مگه ديونه ای ميخوای بری پيش اين دکتر؟ بابک را بفرست اون ديوونه است » خانم بهارلو شماره تلفنی را يادداشت می کند و به دخترش می گويد :« بيا اين ويدئو با حالت را نشونم بده ».

کمی بعد بابک به اتاق می آيد و می گويد:« مامان ببين چی پيدا کردم اين فيلمه فکر کنم مال بابا بوده ته کشو اتاقم بود » فيلم را به مادرش نشان می دهد ، صورت خانم بهارلو از هم باز می شود و می گويد :« اين فيلم را ديدم ، گربه روی شيروانی داغ ، خيلی فيلم قشنگيه با پل نيومن » ندا که در اين ميان تلفنش صدا کرده ميپرسد:« پل نيومن کيه ؟» بابک خنده ای می کند و می گويد:«سوپر استار پارسال بود،يادت رفته ! ». خانم بهارلو به عکس روی ويدئو خيره شده و زير لب می گويد :«يکروز تابستون ،بيست و پنج سال پيش با هم نگاهش کرديم » و چشم هايش از يادآوری حس عاشقانه ای برق می زند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016