مرده ريگ ليبراليستی علی شريعتی، اکبر گنجی
علی شريعتی به عنوان يکی از موثرترين سازندگان گفتمان انقلاب ۵۷ چه درکی از ليبراليسم داشت؟ به خيل بی شمار مشتاقان خود در اين مورد چه می آموخت؟ دست پروردگان و پيروان او چه بينشی نسبت به ليبراليسم می يافتند؟ مقاله کنونی می کوشد تا به اين پرسش ها پاسخ بگويد
دریافت نسخه مناسب چاپ همراه با لینک به منابع
آثار شريعتی در حوزه ليبراليسم
علی شريعتی کتاب،مقاله يا سخنرانی مستقلی را به ليبراليسم اختصاص نداده است. او جايی درباره ی ليبراليسم و ارکان آن سخن نگفته است. ليبراليسم- همچون هر آئين ديگری- فاقد ذات ارسطويی است، ولی همه ی "ليبراليسم ها"ی کنونی (ليبراليسم مبتنی بر حقوق رونالد دوورکين و فاينبرگ ، ليبراليسم کمال خواه جوزف راز، ليبراليسم سياسی راولز، و...) دارای اين باورهای مشترک هستند: آزادی، برابری، دموکراسی، رواداری، تمايز حق از خير و محدود کردن دولت به حوزه ی حق، جدايی نهاد دين از نهاد دولت و توجيه سياست های دولت به روش های عقلايی، رضايت تأييدی مردم از اعمال دولت. به گمان ليبرال ها دولت های سرکوبگر و ناعادل می کوشند تا يک چشم انداز اخلاقی خاص را ترويج و تحميل کنند. جان استيوارت ميل تا آنجا پيش می رفت که گفته بود:"يگانه آزادی ای که شايسته ی نام آزادی است آزادی دنبال کردن خير خود به شيوه ی دلخواه خود است".
شريعتی بدون بحثی نظری درباره ی اين مفاهيم و باورهای ليبرالی، ليبراليسم را نقد کرده و در اکثر مواقع مخالفت خود را به نحوی بيان می کرد. اين مواضع در مجموعه ی آثار او پراکنده است.نوشتار کنونی کوشيده است تا همه نکاتی را که او در اين خصوص گفته گرد آورد. سخنرانی ها و نوشته های او نشان می دهد که نقد و مخالفت او تا پايان عمر به طور مستمر ادامه داشته است.
ايدئولوژی و تحقق خارجی آن
در شناخت و داوری هر آئينی(يهوديت، مسيحيت، اسلام، بوديسم، هندويسم، بهائيت، مارکسيسم، ليبراليسم و... ) بايد دو سطح را از يکديگر متمايز ساخت. اول- ايده . دوم- تحقق ايده در جهان خارج. پرسش مهم اين است: تحقق خارجی ايده چه ارتباطی با ايده دارد؟ آن شعر مسلمان ها را به ياد آوريد:
اسلام به ذات خود ندارد هيچ عيب / هر عيب که هست از مسلمانی ماست
اين رويکرد فقط متعلق به مسلمان ها نيست، پيروان ديگر آئين ها نيز همين رويکرد را در پيش گرفته اند. به تعبير ديگر، همه ی محاسن تحقق خارجی ايده به پای آئين نوشته می شود، اما همه ی معايب تحقق خارجی ايده به "بد آئينی" پيروان نسبت داده می شود. اگر معايب تحقق خارجی ايده هيچ ارتباطی با آئين ندارد، محاسن تحقق خارجی هم نبايد ارتباطی با آن داشته باشد.
به عنوان نمونه به اين پرسش بينديشيد: آن چه در اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی و اروپای شرقی سابق رخ داد چه ارتباطی با مارکسيسم داشت؟ مارکسيست ها پس از فروپاشی بلوک شرق سابق آن تجربه را "سوسياليسم واقعاً موجود" ناميده و کوشيدند تا دامن مارکسيسم و سوسياليسم را از آن آلودگی ها پاک نمايند. به تعبير ديگر، گويی لنين و استالين و مائو و...انحرافی در مارکسيسم و سوسياليسم بودند.
همين مسأله درباره ی ليبراليسم قابل طرح است. به عنوان مثال، با اين که حزب جمهوری آمريکا محافظه کار و حزب دموکرات ليبرال خوانده می شود(در آمريکا ليبرال ها چپ قلمداد می شوند)، اما هر دو حزب به معنای فلسفی ليبرال بوده و ارکان ليبراليسم را قبول دارند. اختلاف آنها بر سر اين است که چگونه می توان رهنمودهای ليبراليسم را بهتر و قوی تر عملی کرد. دموکرات ها براين گمانند که بدون حفظ شرايط اجتماعی و اقتصادی ضروری نمی توان از حقوق و آزادی های فردی حفاظت به عمل آورد، اما جمهوريخواهان براين گمانند که بازار آزاد بهترين راه رسيدن به عدالت اجتماعی است. راه حل؛ کوچک کردن دولت، عدم دخالت دولت در بازار و مافيت مالياتی ثروتمندان است تا سرمايه های خود را به کار بيندازند و موجب رشد اقتصادی و اشتغال شوند.
هر دو حزب ليبرال دموکراسی آمريکا با موافقت يکديگر و با همکاری عربستان سعودی، قطر و پاکستان نيروهای جهادی را به افغانستان گسيل داشتند که محصول آن القاعده و طالبان بود. سياست خارجی دولت های ليبرال دموکراسی آمريکا آکنده ی از تهاجم نظامی به ديگر کشورهاست. تهاجم نظامی به افغانستان و عراق در قرن بيست و يکم صورت گرفت. ليبرال های حاکم بر آمريکا برای حمله به عراق از ساختن هيچ دروغی دريغ نکردند. آنان مردم آمريکا و دنيا را فريب داده و جنايات بسياری در عراق آفريدند. فرانسيس فوکويامای ليبرال که از مشوقان آن حمله بود، بعدها که به ناقد جدی تهاجم نظامی عراق تبديل شد، برای شستن آن لکه ی ننگ از دامان ليبرال دموکراسی، تيم بوش/چينی/رامسفلد را "لنينيست" به شمار آورد. فوکوياما که ليبرال دموکراسی را "پايان تاريخ" اعلام کرده بود، برای نجات آئين خود، آن فجايع را هم به حساب مشی لنينيستی آنان گذارد.
پيروان به عنوان متهم
نقد و مخالفت شريعتی بر ليبراليسم، بيش از آن که معطوف به ايده باشد، ناظر بر تحقق خارجی آئين ليبراليسم است. يعنی از جان لاک و جان استيورات ميل نمی آغازد تا نشان دهد که ايده های اصلی آنان چه بود. حتی در بررسی معايب ليبراليسم، بسط و تحول تاريخی اش را بازگو نمی کند که چگونه ليبرال ها از برده داری و استعمار دفاع می کردند و برای زنان حقی قائل نبودند و در برابر دموکراتيزه کردن ساختار سياسی ايستاده بودند و فشار اجتماعی آنان را گام به گام وادار به عقب نشينی کرد. بلکه عملکرد ليبرال دموکراسی های موجود را به باد انتقاد گرفته و از اين طريق آئين ليبراليسم را طرد می کند. اما همو تمامی خشونت ها و معايب تاريخی مسلمين را محصول انحراف از اسلام و بدفهمی دين به شمار می آورد.
بدين ترتيب ما نيازمند يک نظريه علمی تبيين کننده هستيم که نشان دهد تاريخ تحقق خارجی يک آئين "برخلاف" مکتب روی داده يا دقيقاً "معلول" آئين بوده است؟
"مسئوليت" پيروان يک آئين درباره خشونت هايی که هم آئينان خود انجام داده اند، نيز نيازمند نظريه واحدی است. اگر پيروان کنونی اديان ابراهيمی(يهوديان، مسيحيان، مسلمانان) در مورد خشونت هايی که هم دينانان آنان انجام داده اند، مسئوليت دارند، پيروان ليبراليسم، مارکسيسم، سوسياليسم، و...نيز در مورد کليه خشونت هايی که در طول تاريخ هم آئينان آنان انجام داده اند، مسئوليت دارند. همه دوست دارند که يک بام و دو هوايی عمل کنند. پيروان ديگر آئين ها مسئول کليه خشونت های تاريخی آئين شان هستند، اما "ما" مسئول خشونت های تاريخی پيروان مکتب مان نيستيم.
اگر مسيحيان کنونی بايد مسئوليت جنگ های صليبی و دادگاه های تفتيش عقيده را بپذيرند، مارکسيست های کنونی هم بايد مسئوليت جنايات ۲۰ ميليونی استالين و انقلاب فرهنگی مائو را بپذيرند، ليبرال های کنونی هم بايد مسئوليت بمب اتمی بر سر ژاپنی ها انداختن و جنايات افغانستان و عراق و ...را بپذيرند. جان راولز توضيح داده است که هيچ دليل موجهی برای بمباران اتمی شهرهای ژاپن وجود نداشت، مسأله اين بود که:"ترومن زمانی ژاپنی ها را وحشی خواند و گفت که بايد با آن ها به منزله موجوداتی وحشی برخورد کرد؛ با وجود اين، اکنون چقدر احمقانه به نظر می رسد که آلمانی ها و ژاپنی ها را کلاً بربر و وحشی بدانيم"(جان راولز، قانون مردمان، ترجمه جعفر محسنی، ققنوس، ص ۱۴۸). آيا همه ليبرال ها مسئول آن نگاه و آن جنايت عظيم بشری هستند؟ مسأله اين است که يک بام و دو هوايی موجه کردنی نيست.
تاريخ شناسی از طريق شريعتی
خوانش نظرات شريعتی درباره ی ليبراليسم ما را با يک دوره از تاريخ خودمان آشنا می سازد. شريعتی استثنايی بر قاعده نبود، دهه ی چهل و پنجاه شمسی، دهه ی سيطره ی مارکسيسم روسی و ايدئولوژی های جهان سومی بود. شريعتی هم در چنان بستری می نوشت و در ساختن گفتمان مسلط نقشی محوری داشت. گفتمانی که پيش از سخن گفتن او در حال ساخته شدن بود، به افکار او نيز شکل و محتوا می بخشيد( به عنوان نمونه رجوع شود به مقاله "اسطوره خمينی چگونه ساخته شد و از آن چه به جا مانده است").
تعريف شريعتی از ليبراليسم
در سخنرانی ها و نوشته های شريعتی نکات پراکنده ای در تعريف ليبراليسم وجود دارد. از جمله :
"ليبراليسم(اصالت اقتصاد، اصالت علم و اصالت آزادی)"(ج ۵، ص ۲۴۷).
"ليبراليسم!! يعنی "بی بند و باری انسانی که در بند است"! و دموکراسی، يعنی انتخاب کسانی که قبلاً ماهيت تو را انتخاب کرده اند!"(ج ۲۴، ص ۸۱).
دانشگاه مشهد: "اومانيسم با اسامی ديگری هم چون راديکاليسم، ليبراليسم، و انديويدوآليسم چهره نمايانده است"(ج ۲۵، ص ۳۵).
اواخر سال ۱۳۵۵: "بردگی اقتصادی و نامش ليبراليسم"(ج ۲۴، ص ۱۶۰).
"ليبراليسم فرنگی که قانون جنگل را دوباره بر مردم بی پول و بی پناه حاکم می سازد و ضعيفان را طمعه اقويا، يعنی اغنيا...دموکراسی که چماق طلايی بورژوازی بود و بر کله فئوداليسم و چادر چاقچور اين فاحشه پليد پولکی اما خوش زبان و شيرين حرکات و "روشنفکر" و امانيسم که نقاب فريبنده امپرياليسم است و چنگال درنده ی سرمايه داری صنعتی که در جستجوی بازارهای تازه و مصرف کننده های تازه"(ج ۳۵، ص ۹۲).
"ليبراليسم سرمايه داری(نمونه های بارزش دموکراسی های غربی که بر آزادی فکر و کار و اقتصاد فردی استوار است)می گويد:"برادر! حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم"(ج ۳۵، ص ۲۴۰).
"ليبراليسم(آزادی، اما آزادی از قيود اخلاقی برای رهايی غرايز مادی و آزادی رقابت و تجارت از قيود گمرک و قوانين محدود کننده) و دموکراسی(جانشين شدن طبقه متوسط بورژوازی به جای اشرافيت حاکم) (ج ۱۴، ص ۲۳).
"ليبراليسم بورژوازی و سرمايه داری اساساً براساس وجود حتمی طبقات متضاد حاکم و محکوم و غنی و فقير و استثمارگر و استثمار شده بنا شده و جز جامعه ی طبقاتی را قابل تصور نمی داند"(ج ۲۷، ص ۱۹۸).
"ليبراليسم شکل حکومت نيست، صفت حکومت است، يعنی آزادی، آزادی مردم در اظهار عقايد، فکر و مذهب و...ليبراليسم حکومتی است که به مردم آزادی می دهد. بنابراين ممکن است يک حاکم که به زور بر مردم مسلط شده است و مردم به او رأی نداده اند(دموکرات نيست) ليبرال باشد مثل کريم خان زند. در مقابل يک دموکرات که مردم به او رأی داده اند حق آزادی را از مردم سلب کند و يک ديکتاتور باشد(ج ۱۲، ص ۵).
شريعتی انقلابی بود و ايدئولوژی های انقلابی را تأييد می کرد. با اين که به طور کلی در مذمت ليبراليسم سخن می گفت، در تحليلی پيرامون وضعيت خاص هندوستان، از دو گونه ليبراليسم محافظه کارانه و انقلابی سخن گفته است. می گويد:
"براساس ليبراليسم کوشش می کند تا از طريق غير انقلابی به هدف های انقلابی برسد. اين جمله نشان گر تمام حقيقت هند است:"ليبراليسم يعنی آزادی فردی[حاکم است]. يعنی دولت با شدت و خشونت از اشخاص سلب مالکيت نمی کند و اشخاص در فرم زندگی، مذهب، مليت و سنت های قومی و داخلی خود آزاد هستند و تمام آزادی ها وجود دارد". پس رژيم ليبراليسم است؛ اصالت آزادی فردی و آزادی فکری در ليبراليسم وجود دارد و در تمام ابعاد جامعه آزادی ديده می شود. در امور سياسی، فکری، اجتماعی و سنن...چون اساس را بر ليبراليسم گذاشته اند، نمی توانند به مصادره ی[اموال] راجه ها بپردازند، و يک خون ريزی شديد راه بيندازند؛ چه، راجه ها دارای نيروی عظيم و بزرگی هستند. بنابراين بايد راهی را انتخاب کرد بين ليبراليسم و انقلاب اجتماعی. آيا امکان دارد اين دو با هم تطبيق پيدا کنند، به طوری که آزادی باشد و دولت بتواند به کسی فشار نياورد، و نيز قدرت های بزرگ داخلی هند را به نحوی از بين برد؟ دومی با ليبراليسم جور در نمی آيد. بنابراين بايد کوشش کنيم که با حفظ ليبراليسم به نتايج انقلاب اجتماعی برسيم... بنابراين خود ليبراليسم به ليبراليسم محافظه کارانه و [ليبراليسم] انقلابی تقسيم می شود"(ج ۲۷، صص ۳۹۶- ۳۹۵).
نمی دانم اين تعريف ها تا چه اندازه آموزنده اند؟ به احتمال بسيار شريعتی به دنبال فهم ليبراليسم و شناساندن آن نبود، بلکه به دنبال طرد و تبديل آن به نوعی دشنام بود.
ايدئولوژی بورژوايی
انديشمندان بسياری- از جمله هارولد لاسکی- ليبراليسم را مرامی بورژوايی به شمار آورده اند که طبقه متوسط با کمک آن به برتری سياسی دست يافت. حمله ليبرال ها در آغاز معطوف به قدرت اشراف و دفاع از حق انباشت اموال شخصی بود. اين آيين به اعضای جامعه سرمايه داری اجازه می دهد بدون توجه به منافع عمومی به دنبال منافع خصوصی و کسب سود بيشتر بروند. جيمز مکينتاش در کتاب دفاع از انقلاب فرانسه و ستايشگران انگليسی آن، عليه اتهامات عاليجناب ادموند برک ،بورژوازی را تجسم ارزش های ليبراليسم به شمار آورده بود. مکفرسون هم ليبراليسم کلاسيک را مبتنی بر شکلی از بورژوازی يا فردگرايی "مالکيت گرا" به شمار می آورد که بر پيگيری اهداف شخصی، خصوصاً تکاثر ثروت، فارغ از هر نوع تعهدی به همکاری در راستای خير و مصلحت عمومی، صحه می نهاد. ليبرال های اوليه، براين مبنا که جامعه ای منظم وابسته به فضايل ملازم کسب دارايی خصوصی است، ايدئولوژی ای بورژوايی برساختند.
برخی از محافظه کاران جديد هم گفته اند که آزادی يعنی به دنبال منافع شخصی اقتصادی رفتن فارغ از قيد و بند های حکومت(مقررات زدايی و خصوصی سازی تمام عيار). جرج استيگلز نيز با روايتی نفع طلبانه از ثروت ملل آدام اسميت همين رويکرد را تعقيب کرده و گفته است:"سود شخصی بر اکثريت مردم غلبه دارد".
علی شريعتی در اين روايت از ليبراليسم با بسياری همراه بود. در سال ۱۳۵۰ می گويد:
"بورژوازی، زيربنايی که بر کسب و تجارت و صنايع دستی و زندگی اشرافيت و رعيت قرار دارد، کاسبکار و دکاندار و صنعتگر و کارمند و صاحبان حرفه ها و مشاغل شهری- رشد می کند و اين نو کسيه های تازه بدوران رسيده، به جای اشراف و خوانين قديمی ريشه دار و شجره دار و "نجيب زاده" می نشيند و رابطه ی اشرافيت با رعيت از ميان می رود و به ليبراليسم و دموکراسی ميل می کند"(ج ۱۶، ص ۶۵).
"نسل ها با مبارزه و فداکاری و قربانی در جستجوی رهايی، تا انسان به علم دل بست و آزادی، تا او را از بند آن چه به نام دين بر سرش نهاده اند برهاند، رنسانس کرد. به ليبراليسم رسيد و به جای حکومت تئوکراسی، دموکراسی را چتر نجات خويش گرفت. گرفتار سرمايه داری خشنی شد که در آن، دموکراسی به همان اندازه کاذب بود که تئوکراسی، و ليبراليسم، ميدان بازی بود که در آن، تنها سواره ها به ترکتازی می پرداختند و در رقابت و غارت آزاد بودند و انسان باز قربانی بی دفاع قدرت های مهار گسيخته ای که علم و تکنيک و زندگی را همه بر مدار جنون آور منافع مادی و آزمندی متصاعد خويش می گرداندند"(ج ۲۴، ص ۱۳۸).
شريعتی پس از دوران دانشگاه مشهد، يک تحقيق برای وزارت علوم درباره "مکتب تعليم و تربيت" انجام داد. در آنجا نيز به اين نکته اشاره می کند که منافع ليبراليسم غربی نصيب سرمايه داران می شود:
"چنان که در ليبراليسم غربی می بينيم که "آزادی های فردی"، غالباً در انحصار افرادی است که توانايی دارند،چه، هميشه افرادی سود می برند که دارای سرمايه اند. زيرا، وقتی ميدانی، بی هيچ قيد و شرطی، برای تاختن آزاد باشد، کسانی هميشه پيش اند که سواره اند، و پياده هميشه عقب است و در اين مسابقه آزاد، پامال"(ج ۲۸، ص ۵۱۳).
شريعتی در دی- بهمن ۵۵ در انتقاد از روشنفکرانی که از آمريکا به وطن بازگشته اند، می نويسد:
"هرگاه روشنفکر انسان دوست و آزاديخواهی را می ديدم که از آمريکا می آيد و آن همه شيفتگی برای آزادی فردی و ليبراليسم و حقوق بشر نشان می دهد، با خود می انديشيدم که چرا چنين روح لطيف و انسان خواهی،از نفرت نسبت به سرمايه داری و آن همه تبعيض و فريب و ددمنشی و پستی که در آن نهفته و همه ارزش های انسانی را به لجن می کشد و حرص "تکاثر" همه را بيمار کرده و فضا را بر تجلی خدا، صلح و دوست داشتن و شکوفايی ابعاد معنوی روح و به تعبير علی "به در ريختن دفائن عقول" تنگ می کند، خالی است...ليبراليسم پوششی جذاب تا در پشت آن عدالت را خفه کنند"(ج ۱، صص ۷۵- ۷۴).
او می خواست که روشنفکران از سرمايه داری نفرت داشته باشند، برای اين که همه ارزش های انسانی را به لجن کشيده است.
در اواخر سال ۱۳۵۵ به صراحت می گويد که "بورژوازی يک طبقه کثيف متعفن پول پرست پست" است. می نويسد:
"من جامعه شناسم و تحت عنوان جامعه شناسی بحث می کنم، مثلاً: روح بورژوازی چيست؟ زندگی بورژوازی چيست؟ دنيای بورژوازی چيست؟ فرهنگ بورژوازی چيست؟ بينش و گرايش بورژوازی چيست؟ طبقه از کی به وجود آمده و چه ارزش هايی دارد و...؟ يعنی بايد همه ی حرف های سوسياليست های اخلاقی وانقلابيون ضد بورژوازی و همه گرايش های ضد بورژوازی را در طول ۲۰۰- ۳۰۰ سال اخير، و نيز بورژوازی را به صورت يک طبقه ی کثيف متعفن پول پرست و...مطرح کنم، سپس مبارزه با اين بورژوازی را به صورت يک تکيه گاه انقلابی خودآگاهانه ی انسانی، که علامت عالی ترين رشد است، درآورم تا آن گاه بتوانم فاتحه ی ارزش های بورژوازی را در مغز او که به عنوان متجدد و متمدن صحبت می کرد، بخوانم، به طوری که بعداً يک جبهه ضد بورژوازی و يک جبهه گيری فکری در نسل جوان ايجاد گردد. به اين ترتيب حرف مرا گوش می دهند، و اين حرف روی خيلی ها هم تأثير می گذارد و جا می افتد، چرا که به عنوان يک دعوت نو خيلی بالاتر از انقلاب کبير فرانسه و دموکراسی و ليبراليسم آمريکا و اروپاست...اين طبقه اتفاقاً طبقه ای مترقی است، چرا که نه اشرافيت خان را دارد، نه ذلت دهقان را، آزادتر و روشن تر از اوست، ولی به خاطر اين که بعداً به بورژوازی و سرمايه داری قرون نوزدهم و بيستم و به استثمارگر و [مالک] ماشين و...تبديل می شود، به عنوان يک اصطلاح خارجی و يک معنی التزامی می گوئيم که بورژوا آدم بد و پستی است"(ج ۱۰، صص ۲۶- ۲۴).
شريعتی در نوشته ديگری از روح سودجويی فردی و افزون طلبی مادی و جنون پول پرستی بورژوازی سخن گفته و تأکيد می کند که دشمن سرمايه داری است، از انسان بورژوازی نفرت دارد و از نابودی و نابود کردن اين طبقه دفاع می کند. می نويسد:
"در چشم ما، بورژوازی پليد است،نه تنها نابود می شود، که بايد نابودش کرد...سوسياليسم...انسان را...از بندگی اقتصادی در نظام سرمايه داری و زندان مالکيت استثماری و منجلاب بورژوازی، آزاد می کند و روح پست سودجويی فردی و افزون طلبی مادی را که جنون پول پرستی و قدرت ستانی و هيستری رقابت و فريبکاری و بهره کشی و سکه اندوزی و خودپرستی و اشرافيت طبقاتی زاده آن است، ريشه کن می سازد و جامعه را و زندگی را جولانگاه آزاد و باز و ياری دهنده ای برای تجلی روح حق پرستی و تعالی وجودی و تکامل اجتماعی و رشد نوعی می کند...با سرمايه داری دشمنيم و از انسان بورژوازی نفرت داريم و بزرگ ترين اميدی که به سوسياليسم داريم اين است که در آن، انسان، ايمان و انديشه و ارزش های اخلاقی انسان، ديگر روبنا نيست، کالای ساخته و پرداخته زيربنای اقتصادی نيست، خود علت خويش است، شکل توليد به او شکل نمی دهد"(ج ۱۰، صص۱۰۴- ۱۰۲).
به پيش بينی پيامبر گونه شريعتی درباره نابودی بورژوازی و سرمايه داری کاری نداريم. به اقدام انقلابی و اراده گرايانه او برای نابود کردن بورژوازی و سرمايه داری هم کاری نداريم. اما آيا تقليل بورژوازی و سرمايه داری و ليبراليسم به سودپرستی شخصی قابل دفاع است؟
آمارتياسن- اقتصاد دان برنده نوبل اقتصاد- در کتاب اخلاق و اقتصاد نشان داده که مدعای سود شخصی/نفع شخصی/خودپرستی؛ محصول بدخوانی آدام اسميت است که "مايلند او را "مرشد نفع شخصی قلمداد کنند"(آمارتياسن، اخلاق و اقتصاد، ترجمه ی حسن فشارکی، شيرازه، ص ۲۷). اينان به قطعه ی مشهور قصاب و آبجوفروش استناد می کنند، ولی هدف اسميت تبيين اين مسأله بود که "داد و ستدهای معمولی در بازار چرا و چگونه رخ می دهند، و چرا و چگونه تقسيم کار عملی می شود...اما اين واقعيت که اسميت به رواج معاملات دو طرفه سودمند توجه کرد، به هيچ وجه مبين آن نيست که او صرف خودپرستی...را برای رسيدن به يک جامعه ی خوب کافی می دانست"( اخلاق و اقتصاد، ص ۲۶).
تمام کوشش آمارتياسن معطوف به اين است که نشان دهد سرمايه داری را نمی توان به "رفتارهای آزمندانه" فروکاست،سرمايه داری بدون اخلاق، کار نمی کند. به نظر او، نظام موفق بازار بر بنياد مستحکم نهادها و رفتارهای اخلاقی(از جمله اطمينان متقابل، اعتماد به اخلاقيات طرفين، امانت، درست کرداری در داد و ستد، خودداری از تسليم به وسوسه ی فساد) استوار است:
"اين که چيزهای ديگری جز نبود حرص و آز، در ايجاد و توسعه ی سرمايه داری لازم است، از آغاز برای مدافعان اوليه کاپيتاليسم به روشنی معلوم و شناخته شده بود. ليبرال های منچستر فقط برای پيروی آز و عشق به خويش نمی جنگيدند. برداشت آنها از بشريت متشکل از دامنه ی وسيعی از ارزش ها بود"( آمارتياسن، توسعه يعنی آزادی، ترجمه ی محمد سعيد نوری نائينی، نشر نی، ص ۴۰۲).
آمارتياسن به تبيين نظام سرمايه داری و بازار پرداخته و می گويد اين نظام موفق را نمی توان به منفعت جويی شخصی تقليل داد. بدون اخلاق اين نظام نمی توانست و نمی تواند به بقای خود ادامه دهد:
"اين که سرمايه داری را به صورت نظامی ببينيم که هدفش تنها به حداکثر رساندن سود خالص از طريق مالکيت انفرادی سرمايه است موجب می شود که بسياری از عواملی که اين نظام را در افزايش توليد و در ايجاد درآمد اين چنين موفق ساخته در نظر نگيريم"( توسعه يعنی آزادی، ص ۴۰۵)."بايد نظام اخلاقی موجود در سرمايه داری را خيلی بيش از تقديس آز و ستايش حرص مال اندوزی بدانيم"( توسعه يعنی آزادی، ص ۴۰۶).
پل استار نيز در اين روايت با سن همراه است. به گفته استار؛ آدام اسميت عدالت را به عنوان "ستون اصلی نگاهدارنده کل بنا" توصيف می کرد. او به سخنان اسميت استناد می کند که از "آثار بد سودهای کلان" سخن می گفت و از اين که "هيچ جامعه ای که بخش بزرگ تر اعضای آن فقير و بينوا باشند نمی تواند شکوفا و خوشبخت باشد". اسميت می گفت:"وقتی مقررات به سود کارگران باشد هميشه عادلانه و منصفانه است". استار به اين سخن اسميت درباره کارکرد دولت استناد کرده و می گويد کاملا رواست که اشتباه کرده و آن را سخن کارل مارکس به حساب آوريم :
"از آن جا که دولت مدنی برای امنيت مالکيت تأسيس شده است، در واقع برای دفاع از ثروتمندان در برابر فقرا، يا برای دفاع از کسانی که مالک چيزی هستند در برابر کسانی که هيچ چيز ندارند".
اسميت می گفت:"هر قانون يا مقررات تازه ای" که از سوی سوداگران پيشنهاد شود، "بايد با کمال بدگمانی مورد توجه قرار گيرد"، زيرا "از مردمانی متعلق به نظامی بر می آيد که منافع آن هرگز با منافع عمومی يکسان نيست، و معمولاً علاقه ای به فريبکاری و حتی ستمگری عامه دارد، و از اين رو، در فرصت های بسيار، عامه را هم فريب داده و هم به آن ستم کرده است"(پل استار، قدرت آزادی، نيروی راستين ليبراليسم ،ترجمه ی فريدون مجلسی، نشر ثالث، صص ۱۱۴- ۱۱۱).
اومانيسم ريشه ليبراليسم بی هدف
مفصل ترين جايی که شريعتی درباره ی ليبراليسم سخن گفته، مقاله ی بلند "انسان،اسلام و مکتب های مغرب زمين" است. اين مقاله ای بسيار جنجالی است. برای اين که توسط ساواک و به دستور شاه در روزنامه کيهان انتشار يافت. مدعای رژيم اين بود که شريعتی اين مقاله را در زندان عليه مارکسيست ها نوشته است. اما پيروان شريعتی مدعی اند که اين مقاله درس های شفاهی شريعتی در دانشگاه مشهد بوده که بعداً صورت مکتوب يافته و تعداد محدودی از آن در همان زمان تکثير شده بود. مطابق روايت پيروان شريعتی متعلق به قبل از سال ۱۳۳۷ است، اما مطابق روايت ساواک، متعلق به دوران زندان- پس از ۱۳۵۱- است. آرای شريعتی در اين مقاله به قرار زير است:
"ليبراليسم غربی خود را وارث اصلی فلسفه و فرهنگ اومانيستی تاريخ می شمارد و آن را يک جريان پيوسته فرهنگی می داند که از يونان قديم آغاز شده است و در اروپای کنونی به کمال نسبی خود رسيده است"(ج ۲۴، ص ۵۴).
اومانيسم نزد شريعتی لزوماً مقبول نيست. برای اين که اولاً: به ماترياليسم منتهی شد. ثانياً: در مارکسيسم و ليبراليسم به سرنوشت واحدی منتهی شد:
"اومانيسم در بينش غربی- از يونان قديم تا اروپای کنونی- به ماترياليسم کشيد و در ليبراليسم اصحاب دايرة المعارف، در فرهنگ بورژوازی غربی و در مارکسيسم سرنوشتی مشابه يافت" (ج ۲۴، ص ۵۷).
شريعتی اذعان می کند که ليبراليسم و کمونيسم دو راه و جامعه متفاوت را تعقيب می کنند، اما مدعی است که نگاه هر دو به انسان اومانيستی است:
"هم جامعه ی بورژوازی ليبرال و هم جامعه ی سازمان يافته ی کمونيستی، در نهايت به يک نوع تلقی از انسان، زندگی انسان و جامعه ی انسانی منتهی می شوند...به هر حال، هم ليبراليسم بورژوازی غرب و هم مارکسيسم، هر دو از اومانيسم دم می زنند. او مدعی است که از طريق آزاد گذاشتن افراد و افکار در تحقيق علمی و برخورد فکری و توليد اقتصادی، به شکوفايی استعدادهای انسانی می رسد، و اين مدعی است که از طريق نفی اين آزادی ها، و انحصار آن در يک رهبری ديکتاتوری يی که جامعه را به شکل يک سازمان واحد، براساس يک ايدئولوژی واحد اداره می کند و انسان ها را يکنواخت شکل می دهد، اما، فلسفه ی زندگی و تلقی از انسان همان است که در فلسفه ی بورژوازی ليبرال نهفته است:"تعميم زندگی طبقه ی بورژوا به تمام اندام جامعه"!...همچنان که ليبراليسم بورژوازی غرب، خود را وارث فرهنگ اومانيستی تاريخ می شمارد، و مارکسيسم نيز خود را به صورت راهی برای تحقق اومانيسم(انسان تمام) معرفی می کند"(ج ۲۴، صص ۵۹- ۵۸).
اگر ليبراليسم منفور و مطرود است، ريشه آن- يعنی اومانيسم- دارای چه حکمی است؟ او می گفت که "اومانيسم نقاب فريبنده امپرياليسم است". شريعتی می گويد:
"اومانيسم جديد- که ليبراليسم بورژوازی غرب خود را نظامی مبتنی بر آن می شمارد"(ج ۲۴، ص ۶۱).
شريعتی مدعی است که جوامع کمونيستی به ميزانی که توسعه می يابند، از جهات گوناگون "شباهت قريبی" به جوامع ليبرالی می يابند:
"به روشنی می بينيم که جامعه های کمونيستی، به ميزانی که به مرحله ی نسبتاً پيشرفته ای از رشد اقتصادی نايل می شوند، از نظر رفتار اجتماعی، روانشناسی جمعی، جهان بينی انديويدآليستی، و فلسفه ی زندگی و خلق و خوی انسانی شباهت قريبی با انسان بورژوازی غرب می يابند و آن چه امروز به نام فوراليسم، آمبورژوازمان و حتی ليبراليسم در جامعه های کمونيستی مطرح است، جز گرايش به سوی انسان غربی امروز نيست و توجه شديد به مد، لوکس پرستی و تجمل که نه تنها در زندگی های فردی، بلکه در سيستم توليد دولتی نيز شيوع يافته است، ناشی از اين اصل است که جامعه کمونيستی و جامعه کاپيتاليستی عملاً، در آخر امر، يک نوع انسان را به بازار تاريخ بشری عرضه می کنند. دموکراسی و ليبراليسم غربی- علی رغم تقدسی که در مفهوم ذهنی اين دو وجود دارد، عملاً، جز مجال آزاد برای تجلی هرچه بيشتر چنين روحی و ميدان تاخت و تاز هر چه خشن تر و سريع تر قدرت های سودجويی که به مسخ انسان برای تبديلش به يک حيوان مصرف کننده ی اقتصادی همت گماشته اند، نيست"(ج ۲۴، صص ۷۴- ۷۳).
اين نوشتار با بقيه گفتارهای شريعتی تعارض دارد. برای اين که رويکرد شريعتی به سوسياليسم در مجموع مثبت بوده است. اما در اين نوشته، مارکسيسم را با ليبراليسم بد و منفور، محصول يک ريشه واحد قلمداد کرده که انسان واحدی نيز خلق می کنند.
به گفته شريعتی، روشنفکران شرقی، غرب را فقط مترادف با سرمايه داری، صنعت، مسيحيت، استعمار، ليبراليسم و بورژوازی به شمار می آورند:
"برای روشنفکر شرقی، وقتی سخن از غرب گفته می شود، از اين کلمه، فقط سرمايه داری، صنعت، مسيحيت،استعمار و ليبراليسم و بورژوازی را به ياد می آورد"(ج ۲۴، ص ۹۴).
سرمايه داری مبتنی بر ليبراليسم و دموکراسی، فلسفه و علم را هم با بورژوازی سازگار کرده است:
"کاپيتاليسم که ايدئولوژی خود را به صورت ليبراليسم و دموکراسی مبتنی بر ماترياليسم قرن هجدهم(اصحاب دايرة المعارف) تبليغ کرد، از آزادی و اصالت انسان و فلسفه و علم، فرهنگی سازگار با بورژوازی جديد ساخت"(ج ۲۴، صص ۹۵- ۹۴).
اما اين جريان، جريان مخالف خود را هم زاده است. آنان که به خودآگاهی انسانی رسيده اند، در برابر ليبراليسم بی هدف و فريب دموکراسی ايستاده اند، چون انسان را مسخ و از خودبيگانه می کنند:
"ارواح نيرومندی که به خودآگاهی انسانی رسيده اند سر برداشته اند و از ميانه ی هياهوی گوش خراش ماشينيسم سرمايه داری، فاجعه ی انسان مسخ شده ای را فرياد می زنند که در يک ليبراليسم بی هدف و در پس يک پوشش دروغين و فريبنده ی دموکراسی، يک بعدی می شود، مسخ می شود، کاسته می شود و از خودبيگانه می شود و بالاخره، دارد ماهيت انسانی خود را از دست می دهد"(ج ۲۴، صص ۱۴۰- ۱۳۹).
ترديد همگانی درباره دموکراسی، ليبراليسم و حقوق بشر
پس از اين مقاله، مهمترين جايی که شريعتی نقدهای خود را درباره ی ليبراليسم و ليبرال دموکراسی های غربی بيان کرده، سخنرانی های ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ فروردين ۱۳۴۸ تحت عنوان "امت و امامت" است. او در متن مکتوب اصلاح شده بعدی از رهبری انقلابی در برابر ليبرال دموکراسی های موجود دفاع می کند. با توجه به سيطره ايدئولوژی های جهان سومی در آن زمان، و نهضت های ضد استعماری، شريعتی می نويسد:
"امروز در برابر ارزش کلی حکومت دموکراسی و ليبراليسم و آزادی فرد فرد، اصالت حقوق فرد فرد به ترديد افتاده اند"(ج ۲۶، ص ۴۱۸).
اين انکار معطوف به ليبرال دموکراسی های موجود نيست، بلکه معطوف به اصل دموکراسی و ليبراليسم و حقوق بشر است. شريعتی می گفت که سال های زيادی است که برخلاف روح حاکم بر روشنفکران و آزاديخواهان، به شدت دموکراسی را محکوم کرده است. می نويسد:
"محکوميت شديد دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ايدئولوژيک- که سالهاست از آن دم می زنم و علی رغم روح حاکم بر روشنفکران و آزاديخواهان، رسماً عنوان کرده ام"(ج ۲۶، ص ۳۴۷).
اما شريعتی برای مدلل کردن مدعای خود، به نقد ليبرال دموکراسی های محقق می پردازد. يکی از شواهد او وجود کاباره های سکسی در فرانسه است که ليبرال ها حتی مخالف اجباری کردن پوشش آلت تناسلی زنها هستند. می نويسد:
"مگر نه هر انسانی می تواند هر جور که خواست در حکومت ليبراليسم و نظام دموکراسی و آزادی فردی برقصد؟ انحطاطی که در کشورهای ليبراليسم و دموکراسی غربی پيش می آيد نشانه ضعف اين نظام در هدايت جامعه است"(ج ۲۶، ص ۴۱۹).
بدين ترتيب از انحطاط اخلاقی جوامع غربی(عريانی زنان)، ضعف ليبرال دموکراسی در هدايت اخلاقی جامعه را استنتاج می کند. روشن است که شريعتی به شدت مخالف تفکيک ليبرالی حق از خير بود و برای نظام سياسی وظايف هدايتی- به سوی سعادت و خير- قائل بود.
او به فساد های ليبرال دموکراسی فرانسه(متلک گويی، فحاشی خيابانی، روابط جنسی در خيابان ها و کاباره ها،و...) و جنايات(قتل، چاقوکشی، کتک کاری، دزدی و تجاوز جنسی و...) آن می پردازد.
می گويد که سود ليبرال دموکراسی های غربی نصيب عده ای بسيار اندک می شود. در دموکراسی های ليبرال غربی از طريق سلطه بر "مغزها و دلها" ، "رأی سازی" می شود: "از اينجا ليبراليسم و دموکراسی واقعی و عملی آنها آغاز می شود" (ج ۲۶، ص ۴۲۲). آنها از طريق رسانه ها، رقاصه ها، هنرپيشه ها، عکس های سکسی، و از همه مهمتر پول("ميليون ها دلار و ليره"، امروزه ميلياردها)، "رأی سازی" می کنند. نه آن که مردم بر اساس تحقيق و "طرز تفکر فلسفی و جامعه شناسی خاصی" رأی بدهند. اين حکم فقط ليبرال دموکراسی فرانسه را در بر نمی گيرد، به گمان او ليبرال دموکراسی آمريکا معيوب تر است. برای اين که رئيس جمهور آن کشور مجبور است با :
"جهودهای خر پول نيويورک که سرنوشت سياسی ملت آمريکا را به کمک گانگسترهای مافيا می سازند لاس بزند و برای آرايی که با "پول و جنسيت و هفت تير" تهيه می شود، شرف خويش را گرو بگذارد، اگر نه انتخاب نمی شود"(ج ۲۶، ص ۴۲۳).
شواهد بسياری به سود مدعای شريعتی در ارتباط با رابطه وثيق کانديداهای رياست جمهوری و کنگره آمريکا با لابی اسرائيل و دولت اسرائيل می توان پيدا کرد. به عنوان نمونه:
بيل کلينتون در ۲۲ جولای ۲۰۰۲ چنين گفت :"اسرائيلیها می دانند که اگر ارتش عراق يا ايران از رودخانه اردن گذشت [تا به اسرائيل حمله کند]، من شخصا يک تفنگ برداشته، در سنگر قرار می گيرم و میجنگم تا بميرم."(به اين لينک هم بنگريد. کلينتون اين همين مواضع را در جولای ۲۰۰۶ در يک سخنرانی در کانادا دوباره تکرار کرد).
هيلاری کلينتون در مبارزات مقدماتی رياست جمهوری آمريکا، در ۲۲ آوريل ۲۰۰۸- در مصاحبه با تلويزيون ABC- درباره ايران گفت:
"اگر قرار بود ايران به اسرائيل حمله کند، پاسخ ما چه بايد باشد؟ من می خواهم ايرانيان بدانند که اگر من رئيس جمهور آمريکا باشم، ما به ايران حمله خواهيم کرد، و هيچ جای امنی برای آنها وجود نخواهد داشت. اگر در ۱۰ سال آينده آنها حمله هستهای به اسرائيل را در نظر بگيرند، ما آنها را نابود خواهيم کرد".
درست در زمانی که بيشترين امکان حمله نظامی اسرائيل به ايران وجود داشت، کابينه باراک اوباما به بحث در اين رابطه پرداخت. هيلاری کلينتون در آن جلسه می گويد:"ما می توانيم چراغ سبز به اسرائيل بدهيم برای حمله به ايران، که مساله را برای ما حل خواهد کرد".
جيمی کارتر گفته است که باراک اوباما تنها رئيس جمهوری است که تاکنون برای مشاره به او زنگ نزده است. خبرنگار دليل اين رويکرد را از کارتر جويا می شود. کارتر در پاسخ می گويد :
"پاسخ دادن به اين سوال با صراحت و صداقت مشکل است. ولی تصور میکنم که دليل اين کار اين است که مرکز کارتر مواضع بسيار محکمی در باره مساله اسرائيل و فلسطينيان دارد و خواهان رفتار درست و برابر با اسرائيلیها و فلسطينیها است."
وزير دفاع جمهوری خواه اوباما- يعنی چاک هيگل- نيز در مصاحبه با آرون ديويد ميلر در سال ۲۰۰۸ گفته است:
"واقعيت سياسی اين است که لابی يهودی افراد زياد را در آمريکا با ترس و تهديد خاموش کرده است و در واشنگتن هر گونه اظهار نظری دربارۀ اسرائيل گونه ای توهين به مقدسات به شمار می آيد".
لابی اسرائيل يکی ديگر از جملات هيگل را نيز دال بر "ضد اسرائيلی" و "ضد يهودی" بودن او گرفته اند. آن جمله به قرار زير است:
"من يک سناتور آمريکايی هستم، نه يک سناتور اسرائيلی...اولويت نخست من همان است که به خاطرش در سنا به قانون اساسی اياالت متحده سوگند ياد کردم، به قانون اساسی اياالت متحده، نه به يک رئيس جمهور، نه به يک حزب، نه به اسرائيل".
هيگل در زمان رأی اعتماد سنا، جمله خود را به اين صورت اصلاح کرد که کنگره تحت سيطره لابی اسرائيل است. يعنی به جای "لابی يهودی" از "لابی اسرائيل" استفاده کرد.
اما پرسش اين است: هر اندازه هم که دولت آمريکا تحت تأثير لابی اسرائيل و دولت اسرائيل باشد، آيا مقتضای ليبرال دموکراسی اين است که تنها راه انتخاب رئيس جمهور آمريکا لاس زدن با لابی اسرائيل و فروختن شرف خود به آنان است؟ آيا ليبرال دموکراسی اين نوع رابطه خاص را تجويز کرده است؟ سوسياليست های اروپايی چه نوع روابطی با لابی اسرائيل و دولت اسرائيل دارند؟
يکی ديگر از نقدهای شريعتی اين است که ليبرال دموکراسی های موجود غربی به شايسته سالاری منتهی نمی شود. می نويسد:
"وضع سياسی امروز اروپا و آمريکا را اگر نگاه کنيم، اهانت بزرگی است اگر بگوييم کسانی که با "رأی اکثريت" مردم اروپا انتخاب شده اند برجسته ترين و شايسته ترين انسان های امروز اين جامعه های نمونه قرن حاضر در تمدن و فرهنگ بشری اند. اين هم اهانت بزرگی به مردم اروپا و هم اهانت بزرگی به جامعه بشری است" (ج ۲۶، ص ۴۲۳).
شريعتی اين انتقاد را تا آخر عمر تعقيب کرد. چند ماه قبل از درگذشت در پايان سال ۱۳۵۵ نوشت:
"انگار منحنی رشد جامعه و انسان در عکس جهت هم حرکت می کنند، از جورج واشنگتن تا فورد...جای تأمل بسيار است که در پيشرفته ترين جامعه ی بشری- آمريکا- برجسته ترين شخصيت هايی که با قضاوت آزاد ميليون ها انسان متمدن انتخاب شده اند فورد است و جيمی کارتر"(ج ۲۴، ص ۲۱۸).
رهبران دموکراسی های غربی در واقع نگهبانان سرمايه داری و معتقدان به ليبراليسم اقتصادی اند، نه انسان های شايسته رهبری:
"پرولتاريای مسئول انقلاب و انفجار قهری، در آمريکا به جيمی کارتر رأی می دهد و در اروپا به کالاهان و اشميت، يعنی هوشيارترين نگهبانان سرمايه داری و وفادارترين معتقدان به ليبراليسم اقتصادی"(ج ۲۴، ص ۲۴۲).
سخنان شريعتی- و روشنفکران دهه ۱۳۵۰- درباره جيمی کارتر نادرست بود. کارتر يکی از جدی ترين مدافعان حقوق بشر است که هميشه از حقوق فلسطينيان دفاع کرده، انتخابات اخير حکومت کودتايی مصر را رد کرد و در جلسه برندگان صلح نوبل خطاب به دولت آمريکا گفت که ۶۰ سال جنگ و حمله نظامی به ديگر کشورها کافی است، به آن پايان دهيد. کارتر گفت که از ترس شنودها و کنترل های بی امان دولت آمريکا، به جای تلفن و ايميل، از طريق نامه با رهبران جهان گفت و گو می کند(رجوع شود به مقاله "نظام سراسربين اوبامايی"). اگر برای شريعتی استعمار و اشغالگری دارای اهميت بود، کارتر مخالف هر دوی آنها بود و هست. جيمی کارتر در ۵/۴/۹۱ طی مقاله ای در نيويورک تايمز نوشت که دولت آمريکا ناقض ده ماده از مواد اعلاميه ی جهانی حقوق بشر است.
سخن شريعتی اين است که ليبراليسم مکتبی انسانی نيست، بلکه پديده ای اقتصادی است. ليبراليسم:
"بورژوازی پليد بود که در لوای آن به استثمار کارگر اروپايی و استعمار انسان آسيايی و آفريقايی و امريکای جنوبی پرداخت؛ ما شرقی های ساده لوح از اين ليبراليسم، فقط متجدد شديم، و بورژواهای غربی کاپيتاليست شدند"(ج ۲۶، ص ۴۲۴).
به گفته ی او درست در زمانی که شعارهای ليبراليسم و دموکراسی و حقوق بشر همه اروپا را فراگرفته بود، "حکومت دموکرات و ليبرال فرانسه" طی اطلاعيه ای از مردم دعوت کرد که به تماشای بمباران پايتخت الجزاير و قتل عام مردم توسط بمب افکن های فرانسه بنشينند (ج ۲۶، صص ۴۲۵- ۴۲۴). "همين حکومت دموکراسی ليبرال وارث فرهنگ انقلاب کبير فرانسه در يک روز ۴۵ هزار نفر را در ماداگاسکار قتل عام می کند". تمامی اين جنايات "به دست دموکراسی و ليبراليسم غربی انجام شده است". "دموکراسی بورژوازی و ليبراليسم تجار اروپايی" آسيا و افريقا و آمريکای لاتين را غارت و قربانی کرد. استعمار غربی "جامه دموکراسی بر تن کرده بود و نقاب ليبراليسم را بر چهره زده بود". به همين دليل و دلايل بسيار ديگر، بايد رهبری متعهد ايدئولوژيک انقلابی را "به جای ليبراليسم و دموکراسی آزاد غربی" نشاند (ج ۲۶، ص ۴۳۳).
وقتی دولت ليبرال فرانسه از فرانسويان دعوت کرد تا به تماشای بمباران الجزاير بنشنند، مدعيان آزاديخواهی فرانسوی نيز به تماشای آن جنايات نشستند. می گويد:
"عده ای از آزاديخواهان و انسان دوستان و حتی آنها که برای دموکراسی، اومانيسم، ليبراليسم و حقوق بشری عربده می کشيدند، به تماشا هم رفتند. اين نشان می دهد که وجدان اروپايی در اوج انسان خواهی و نهضت ضد استثمار و استبداد اشرافيت و اختناق به صورتی پرورش يافته بود که از هولناک ترين و فيجع ترين جناياتی که بيرون از اروپا به دست اروپايی و حکومت اروپايی می گذشت جريحه دار نمی شد"(ج ۱۲، ص ۱۷۵).
[ادامه مقاله را با کلیک اینجا بخوانید]