شبکه نفوذی مجاهدین در رژیم، قربانی "خیانت" مسعود رجوی (بخشی از گزارش ۹۳)، ایرج مصداقی
در اواخر آبان و اوایل آذر ۶۷ بود که شبکه نفوذیهای مجاهدین در رژیم، توسط وزارت اطلاعات دستگیر شدند. خبر آن، سال بعد از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامههای دولتی انتشار یافت. مجاهدین هیچگاه صحبتی از ضربه وزارت اطلاعات نکردند و در طول سالهای گذشته از کسانی که از جان و مال و موقعیتشان برای بهروزی مردم ایران گذشتند صحبتی نکرده و یادشان را گرامی نداشتند. چرا که مجاهدین و رهبری عقیدتی آن خود در بروز این فاجعه سهیم بودند
در پاییز ۱۳۶۷ در روزهایی که مردم میهنمان از کشتار وسیع زندانیان در زندانها آگاه میشدند و خانوادهها خبر اعدام فرزندانشان را از قاتلان دریافت میکردند، فاجعهی دیگری هم رخ داد که راز آن در هیاهوی کشتار زندانیان سیاسی و پنهانکاری عامدانهی رهبری مجاهدین از پرده بیرون نیفتاد.
در اواخر آبان و اوایل آذر ۶۷ بود که شبکهی نفوذیهای مجاهدین در رژیم، توسط وزارت اطلاعات دستگیر شدند. خبر آن، سال بعد و در جریان مصاحبهی مطبوعاتی وزیر اطلاعات محمدی ریشهری و اعترافات دستگیرشدگان از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامههای دولتی انتشار یافت.
مجاهدین هیچگاه صحبتی از ضربهی وزارت اطلاعات نکردند و در طول سالهای گذشته از کسانی که از جان و مال و موقعیتشان برای بهروزی مردم ایران گذشتند صحبتی نکرده و یادشان را گرامی نداشتند. چرا که مجاهدین و رهبری عقیدتی آن خود در بروز این فاجعه سهیم بودند و میکوشند آنها را از خاطرهها بزدایند. مسعود رجوی عامدانه و آگاهانه، در «خیانتی» آشکار اجازه داد دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم آنها را تارومار کند.
تا آنجا که میدانم در سال ۶۷ دو شبکهی نفوذی مجاهدین در رژیم توسط وزارت اطلاعات کشف و افراد زیادی در این رابطه دستگیر و تعدادی از آنها اعدام شدند.
در جریان این ضربه، از فردی به نام دالمن که در تبلیغات رژیم مسئول یک شبکه از نفوذیها معرفی میشد نام میبردند.
همچنین سیدحسین سیدتفرشی و مصطفی خانبانی و ... جزو شبکهی دیگری بودند که در این ضربه دستگیر شدند. این دو جریان ربطی به هم نداشتند اما از قرار معلوم در یک زمان توسط دستگاه اطلاعاتی رژیم دستگیر شدند.
از منشاء لو رفتن مهندس سیدحسین سیدتفرشی و دکتر مصطفی خانبانی خبر دارم. تصور میکنم لو رفتن دالمن و شبکهای که به او وصل بود نیز از همانجا آب خورده باشد.
آنها تا روزی که اعدام شدند به درستی نمیدانستند که چگونه لو رفتند. شاید هم نمیتوانستند و یا نمیخواستند باور کنند که چه خیانتی از سوی رهبری مجاهدین در حقشان انجام گرفته است. چنانچه خود من نیز به سختی میتوانستم آن را باور کنم.
آنها انتظار هرگونه غدر و خیانتی را داشتند اما این یکی را نه. این درصد از کینهتوزی را به سختی میتوان باور کرد. آیا تا به حال شنیده بودید که یک جریان انقلابی مدعی اخلاق، با علم بر لو رفتن حساسترین وابستگانش از آگاهکردن آنها که در معرض خطرند پرهیز کند و اجازه دهد آنها بیش از یک ماه در تور وزارت اطلاعات باشند؟
قبلاً شنیده بودم که بخش «اخباری» مجاهدین، با اهدافی مشخص اطلاعاتی را به دستگاه امنیتی رژیم منتقل میکند. یکی از موارد انتقال خبر به دستگاه اطلاعاتی رژیم هنگامی بود که میخواستند پلهای پشت سر افرادی را که به مجاهدین میپیوستند خراب کنند تا در صورت پشیمانی نتوانند به ایران بازگردند. گاه پیش آمده بود که هنگام فرستادن جداشدگان به آن طرف مرز با شلیک گلوله و ... نیروهای رژیم را آگاه میکردند. و یا حتی در نشریه مجاهد رد آنها را میدادند.
این بخش حتی از لو دادن نام افراد به رژیم سوءاستفادههای سیاسی و تشکیلاتی هم میکرد. مثلاً وقتی یک نفر از چهرههای قدیمی این سازمان مسئله دار بود خبرش را به رژیم میدادند تا بعد از انعکاس آن در رسانههای داخلی، فرد مورد نظر را تحت فشار قرار داده و در حمایت از مجاهدین به موضعگیری وادار کنند.
اما لو رفتن شبکهی نفوذی مجاهدین از اساس با موارد یادشده فرق میکرد.
مهندس سیدحسین سیدتفرشی معاون و مشاور وزارت صنایع و یکی از کاندیداهای تصدی این وزارتخانه در دولت بعدی (رفسنجانی) بود.
مصطفی خانبانی هم از زندانیان سیاسی دوران شاه بود و در میدان امام حسین داروخانه داشت. این دو و تعدادی دیگر پس از انقلاب شاخهی اصفهان «جنبش مسلمانان مبارز» را تشکیل دادند. در سال ۵۹ پس از اعتراضهایی که به مواضع جنبش مسلمانان مبارز و شخص حبیبالله پیمان داشتند از این تشکل جدا میشوند و آهسته آهسته به مجاهدین گرایش پیدا میکنند. رضا رضوانی و همسرش عفت اسدی دیگر اعضای این جریان در سال ۶۷ هنگام خروج از کشور همراه با فرزند خردسالشان در سیستان و بلوچستان دستگیر و در جریان کشتار زندانیان سیاسی به قتل رسیدند.
مصطفی و سیدحسین در سالهای اولیه دهه شصت به جریانی که بعدها «جناح اصفهان» کارگزاران سازندگی (عطریانفر، مهاجرانی، نوربخش و ...) را تشکیل دادند نزدیک شدند.
در نشستهایی که مصطفی و سیدحسین با این افراد داشتند اطلاعات اقتصادی، امنیتی و سیاسی رژیم را کسب و همراه با اطلاعاتی که خود داشتند از طریق نامهنویسی با جوهر نامرئی به مجاهدین منتقل میکردند. آنها همچنین ارتباط نزدیکی با ابراهیم یزدی و عزتالله سحابی و ... داشتند. (۱)
نامهی در ارتباط با پذیرش عنقریب قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی، آخرین نامهی ارسالی آنها به مجاهدین بود. خبر سالم رسیدن نامه به مقصد را نیز دریافت کرده بودند.
این خبر مهم و تعیین کننده به خاطر تحلیلهای غیرواقعی مسعود رجوی مورد قبول این سازمان و شخص وی قرار نگرفت و مجاهدین بعدها به دروغ مدعی شدند که در جریان پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ و آتش بس غافلگیر شدند.
بعد از عملیات «فروغ جاویدان»، مصطفی به همراه همسر و دختر ۵ سالهاش به ترکیه رفته و از آنجا مخفیانه به عراق سفر میکنند. در جریان «نشستهای ۵ روزه» بعد از عملیات «فروغ جاویدان» آنها بطور ناشناس در قرارگاههای مجاهدین بودند.
این سنگ قبر توسط رژیم تهیه شده و نام خانوادگی مصطفی اشتباه نوشته شده
سیدحسین سیدتفرشی نیز پس از انجام یک مأموریت دولتی در خارج از کشور در همان ایام به عراق میرود. آنها در گفتگوهایی که با مجاهدین در عراق داشتند مخالفت خود را با «انقلاب ایدئولوژیک»، «ازدواج مسعود و مریم رجوی» و روابط تشکیلاتی مجاهدین اعلام میکنند و بحثهای داغی هم بین دو طرف صورت میگیرد. از جمله، آنها معترض بودند که چرا مجاهدین انتقال خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را جدی نگرفته و به مخالفت با آن پرداختند.
آنها با روحی آزرده به ایران باز میگردند و مدتی بعد دستگیر میشوند. بعداً در بازجویی متوجه میشوند که مدتی در تور وزارت اطلاعات بوده و کلیه تحرکاتشان زیر نظر دستگاه امنیتی رژیم بوده است.
من در سال ۱۳۶۸ در سالن ۶ آموزشگاه اوین برای مدت کوتاهی با مصطفی خانبانی همبند شدم و سپس فهمیدم که در جریان بازجویی، شکنجهگران اصل نامهای را که با جوهر نامرئی برای مجاهدین نوشته و به ترکیه ارسال کرده بودند جلویشان میگذارند.
آنها با دیدن اصل نامه قالب تهی میکنند چرا که اطمینان داشتند نامه به دست مجاهدین رسیده بود. حالا بایستی میپذیرفتند که در مجاهدین هم نفوذی هست. همین او را پریشان کرده بود.
با شناختی که از تشکیلات مجاهدین داشتم مطمئن بودم در چنین موضعی امکان ندارد فردی نفوذی قرار گرفته باشد و این معادله را برایم پیچیدهتر میکرد که داستان از چه قرار است. حدس میزدم کسی در تشکیلات پس از بریدن، خود را به رژیم فروخته است اما برایم قابل قبول نبود که اصل نامهای محرمانه آنهم با این درجه از حساسیت را با خود از تشکیلات خارج کرده باشد. فکر میکردم تنها افراد بخصوص و محدودی میتوانستند به اصل نامه دسترسی داشته باشند. همچنین سکوت مجاهدین در ارتباط با خیانت فرضی و عدم روشنگری در مورد فرد «خائن» برایم غیرقابل فهم بود.
اطمینان داشتم نامهی آنها هنگام ارسال به دست رژیم نیفتاده بود چرا که اصل نامهی نامرئی به ترکیه رسیده بود و حالا همان نامه به شکل ظاهر شده در اختیار بازجویان رژیم بود. در ثانی چنانچه رژیم هنگام ارسال نامه به ترکیه، به آن دست مییافت اجازهی خروج از کشور به خانوادهی خانبانی نمیداد چرا که تصور میکرد آنها برای همیشه کشور را ترک میکنند و دیگر امکان بازگشت و بازداشتشان نیست. تفکر روی این موضوعات ساعتها مرا به خود مشغول میکرد.
پس از آزادی از زندان، در گزارشی که از داخل کشور برای مجاهدین نوشتم به موضوع فوق هم اشاره کردم. چرا که فکر میکردم موضوع برای مجاهدین میتواند بسیار مهم و حیاتی باشد و مانع از ضربات بعدی شود.
وقتی به خارج از کشور رسیدم باز هم در یک گزارش موضوع نامهی فوق را همراه چند مورد پیشپا افتاده دیگر نوشته و به مجاهدین دادم.
اولین باری که به پاریس رفته بودم هدایتالله حکیمی نژاد (عیسی) یکی از اعضای بخش امنیت مجاهدین با من به گفتگو نشست؛ از همهی موارد سؤال کرد الا این یکی. ظاهراً نمیخواست سر قضیه را پیش من باز کند. اما این حرکت ناشی از سادگی او بود که به زعم خودش و یا دستگاهی که به آن وابسته بود آن را نوعی از پیچیدگی تلقی میکردند.
او میتوانست چند سؤال پیرامون موضوع کرده و ذهن مرا از داستان دور کند. اما اینقدر هم دوراندیشی نداشت. او متوجه نبود سکوت، موجب پاک شدن سؤال از ذهن من نمیشود بلکه کنجکاویام را بیشتر میکند. به روی خودم نیاوردم. فکر کردم اگر میخواست اشارهای به آن میکرد. پرسش بیفایده است.
میدانستم چنانچه اطلاعی نداشتند حتماً زیر و بم قضیه را از من پرسوجو میکردند تا مبادا نکتهی مهمی را ناگفته گذاشته باشم. حدس میزدم او بیش از من میداند و نیازی به اطلاعات محدود من ندارد و این بر آزردگی من میافزود اما هنوز از نقطهی اعتماد حرکت میکردم.
در یک موقعیت دیگر دوباره موضوع را نوشته و به مجاهدین دادم. این بار هم به روی خودشان نیاوردند دیگر یقین داشتم که خودشان به خوبی در جریان ماوقع هستند. برای مدتی تصویر مصطفی از پیش نظرم دور نمیشد. نمیتوانستم بهای سنگینی را که او و دوستانش پرداخته بودند فراموش کنم. اما هنوز فکر میکردم از آنجایی که موضوع امنیتی است چه بسا لازم نمیبینند سر آن بحثی صورت گیرد.
سیدحسین سیدتفرشی معاون وزیر صنایع بود. حتی اگر در نظام جمهوری اسلامی پیشرفتی هم نمیکرد در دولت فرضی مجاهدین به چنین مرتبهای نمیرسید. او مطلقاً خود و آیندهاش را نمیدید و تنها منافع مردم برایش مهم بود.
این داستان همچنان به عنوان نقطهای تاریک ذهن مرا اشغال کرده بود تا در سال ۱۹۹۹روزی در اتاق کارم در اورسورواز در حال تهیهی گزارشی در ارتباط با تروریسم خارج از کشور رژیم برای ارائه به موریس کاپیتورن گزارشگر ویژه نقض حقوق بشر در ایران بودم و اسامی و کیسها را مرور میکردم که به موضوع ربودن ابوالحسن مجتهدزاده در ترکیه در ۱۹ مهرماه ۱۳۶۷ و فرار او از دست آدمربایان برخوردم. تاریخ ربودن او توجهم را جلب کرد.
موضوع ربایش و فرار او را در اخباری که به زندان میرسید شنیده بودم. او در روابط مجاهدین «نبی» خوانده میشد و من مدتی با او در سوئد و پاریس از نزدیک کار کرده بودم. در سوئد موضوع ربودن او توسط دیپلمات تروریستهای رژیم و تلاششان برای انتقال او به ایران را هم بطور دقیق در نشریه خوانده بودم و هم در شوخیهای بچهها شنیده بودم اما حساسیتم را جلب نکرده بود.
مجاهدین با اهداف خاصی داستانی حماسی از بازجوییها و مقاومت وی در چنگ شکنجهگران رژیم در ترکیه سرهم کرده بودند. همان موقع هم که خواندم با توجه به تجربهای که داشتم میدانستم مجاهدین در مورد واکنشهای او و شکنجههای اعمال شده دروغ میگویند اما برایم اهمیت چندانی نداشت.
این بار موضوع فرق میکرد. روی تاریخ ربودن او در ترکیه تأمل کردم. آن را با تاریخ دستگیری حسین و مصطفی و ... تطبیق دادم. فایلهای متعددی پشت سر هم در ذهنم باز میشدند. فایلهایی که روی هم انباشته شده بودند و حالا با یک کلیک بصورت تو در تو باز میشدند.
مثل برقگرفتهها یکی دو ساعتی دور خودم میچرخیدم. چند نخ سیگار پشت سر هم کشیدم. آرام و قرار نداشتم انگار مرا مانند اسفند، روی آتش قرار داده بودند. عصبی بودم و از همه چیز بدم آمده بود. میخواستم همانجا همه چیز را رها کرده و به استکهلم بازگردم. مسئولم متوجهی بیقراریام شد اما در برابر پرسشاش سکوت کردم.
در ذهنم ادعاهای نبی و داستانی را که در نشریه خوانده بودم جز به جز به خاطر میآوردم و کنار هم گذاشتم. معمایی که بیش از یک دهه ذهن مرا به خود مشغول کرده بود حل شده بود و من متوجهی خیانت بزرگی میشدم. خیانتی که هنوز که هنوز است زوایا و ابعاد آن و موارد مشابه برای مردم ایران ناشناخته مانده است.
در ۱۹مهرماه ۱۳۶۷تروریستهای رژیم در استانبول در یک طرح عملیاتی پیچیده و گسترده، ابوالحسن مجتهدزاده (نبی) را ربودند. آنها پیشتر نمیتوانستند حدس بزنند که به چه گنجی دست خواهند یافت.
مجتهدزاده (نبی) به همراه همسر و فرزندش سالها در ترکیه اقامت داشت و یکی از کادرهای اطلاعاتی مجاهدین محسوب میشد و با افرادی که از ایران به ترکیه رفت و آمد میکردند نیز ارتباط داشت. در اسناد رژیم خواندهام وی در ترکیه با نام «صادق حسنی» زندگی میکرد. میدانم بعدها در سوئد با نام «ح- م» پناهندگی گرفت.
وی به لحاظ شخصیتی فردی بود اهل خودنمایی، بزرگنمایی، ادعاهای توخالی و پشتهماندازی. ویژگیهایی که مطلقاً با کار اطلاعاتی و امنیتی جور در نمیآیند. اما چون به زبان ترکی استانبولی تسلط داشت او را در این بخش سازماندهی کرده بودند.
یکی از تروریستهای رژیم ساعت هفت بعد از ظهر با ماشین خود از پشت به ماشین او که در ترافیک متوقف بود زده و شروع به ناسزاگویی میکند. وقتی او از ماشین خود پیاده میشود تا ببیند موضوع چیست یک اتوبوس از راه میرسد و بزرگراه را مسدود میکند و سپس یک ون شبیه آمبولانس که در کشویی آن از بغل باز میشود توقف کرده و با بازشدن در اتوموبیل، وی را به داخل هل میدهند و به یک خانهی امن منتقل میکنند.
از قرار معلوم در کیف همراه نبی، اسناد بسیار مهم از جمله نامهای که توسط سیدحسین سیدتفرشی و مصطفی خانبانی با جوهر مخفی نوشته شده بود و دیگر اسناد مربوط به شبکهی نفوذیهای رژیم قرار داشت.
ابوالحسن مجتهدزاده (نبی) پس از آزادی از دست آدمربایان در گفتگوی تلویزیونی با سیمای مقاومت که در نشریهی ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ انتشار یافت در مورد نگهداری یک روزهاش در خانهی امن و سؤالات پرسیده شده از او میگوید:
«دقیقاً یک روز مرا نگاه داشتند و سؤالاتی در رابطه با سازمان، مخصوصاً در رابطه با ارتش آزادیبخش میکردند. من سعی میکردم طی این یک روز، به سؤالات آنان جواب نادرست و گمراهکنندهای بدهم و به گونهای با سرگرم کردن آنان وقت بگذرانم، تا این که فرصتی پیش بیاید.... بیشترین بازجوییها حول و حوش ارتش آزادیبخش ملی ایران و بدست آوردن اطلاعات در این رابطه بود که در حقیقت رعب و وحشت خمینی را از این ارتش مردمی و محبوب میرساند و نشان میدهد که خمینی، این دشمن زبون، از کدام نیرو هراسان است. سؤال اصلی که از من در رابطه با مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی ایران میکردند این بود که نقشه بعدی مجاهدین و ارتش آزادیبخش چه خواهد بود و چه کار میخواهند بکنند؟»
(نشریهی اتحادیه انجمنهای دانشجویان مسلمان خارج از کشور شمارهی ۱۵۸، جمعه ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ صفحات ۱۰ و ۱۱)
تردیدی نیست که مجتهدزاده راست نمیگوید. آدمربایان پس از دستیابی به نامهی مزبور و مفاد آن، متوجه شده بودند که نویسندگان نامه به اطلاعات محرمانهی رژیم دسترسی دارند. بازجویان از همان لحظهی اول میکوشند در بیاورند که نام نویسندهی نامه که مستعار بوده چیست تا نسبت به دستگیری او در ایران اقدام کنند. چرا که در زیر نامهی ارسالی از ایران اسم و ردی نمیتوانست باشد. معلوم است کسی که از داخل کشور و از درون نظام نامه با جوهر مخفی مینویسد ردی از خود باقی نمیگذارد تا چنانچه نامه به هر دلیل به دست نیروهای امنیتی افتاد هویت او لو نرود.
موضوع از دو حالت خارج نیست یا ابوالحسن مجتهدزاده «نبی» در جریان بازجوییها که همراه با شکنجهی آنچنانی هم نبوده هویت نویسندهی نامه را لو میدهد یا در بهترین حالت میتوان گفت احتمالاً اسناد دیگری همراه وی بوده که هویت نویسندهی نامه را نیز برای آنها فاش میکرد و آنها تأیید تطبیق اسناد به دست آمده با هویت نویسندهی نامه را از او گرفتهاند.
از آنجایی که تبلیغات مجاهدین روی وحشت رژیم خمینی از «ارتش آزادیبخش» و حملهی عنقریب بعدی آن دور میزد او نیز با پیشبینیهای قبلی مجاهدین در گفتگوی تلویزیونی مهر تأیید بر همان تبلیغات مجاهدین میزند و مدعی میشود سؤال اصلی بازجویان در رابطه با ارتش آزادیبخش و نقشهی بعدی آنها بود و این که قصد انجام چه کاری را دارند. در حالی که هر فرد تازهکاری هم میداند کسی که در ترکیه فعال است و با داخل کشور ارتباط دارد اطلاعاتی از ارتش آزادیبخش و حملهی بعدی آنها ندارد. آنها به خوبی مطلع هستند که چنین اخبار و اطلاعاتی در سطح عموم مجاهدین منتشر نمیشود و در لایههای تشکیلاتی خاص آنهم در عراق باقی میماند.
طبیعی است سؤالات بازجویان حول محور نیروهای داخل کشور مجاهدین، نحوهی ارتباط با آنها، کانالها و اسامی و ... باشد. به ویژه که آنها به نامهی نوشته شده با جوهر نامرئی در ارتباط با پذیرش قطعنامه و ... هم دست یافته بودند.
از آنجایی که با اطلاعات اولیه به دست آمده، مجتهدزاده سوژهی بسیار مهمی ارزیابی میشود، پس از یک روز علیرغم مخاطرات امنیتی هرگونه نقل و انتقال، وی را به خانهی امن دیگری منتقل میکنند و بازجویی ادامه پیدا میکند.
مجتهدزاده در این رابطه میگوید:
«پس از یک روز به خانهی امن دوم منتقل شدم و در آنجا نیز «سوالات بازجویی، مشابه سؤالات بازجوییهای قبل بود»
(نشریهی اتحادیه انجمنهای دانشجویان مسلمان خارج از کشور شمارهی ۱۵۸، جمعه ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ ص۱۱ )
بر اساس شواهد موجود تردیدی نیست در خانهی امن دومی نیز سؤالات بازجویان پیرامون شبکهی داخل کشور مجاهدین و افراد وابسته به آن بوده است.
آدمربایان شناخت دقیقی از مجتهدزاده داشته و براساس شناسایی قبلی و اشراف نسبت به مسئولیت مجتهدزاده در مجاهدین، طرح ربودن وی را میریزند و تعداد زیادی را درگیر آن میکنند. (۲) بنا به اعتراف مجتهدزاده بازجویان هیچ سؤالی در مورد مسئولیت اصلی وی و ارتباطش با داخل کشور نمیکنند که قطعاً واقعیت ندارد و او با این دروغگویی قصد دارد حفرهی اصلی را پوشانده و اذهان را متوجهی جای دیگری کند.
گفتگوی سیمای مقاومت با مجتهدزاده در دیماه ۶۷ پس از اطلاع مجاهدین از دستگیری گستردهی نیروهای داخل کشور و به منظور انحراف افکار عمومی و افراد وصل به شبکهی داخل کشور مجاهدین که منشاء ضربات را ربودن مجتهدزاده در ترکیه میدانستند صورت گرفت. به همین دلیل مجتهدزاده به دروغ تأکید میکند که تنها در مورد ارتش آزادیبخش و عملیات آتی آن سؤال میکردند!
از نظر من سؤالات حتماً حول و حوش شبکهی داخل کشور مجاهدین بوده و بازجویان دستاورد زیادی هم طی بازجوییها داشتهاند.
در این فاصله، موضوع به مرکز اطلاع داده میشود و به خاطر اهمیت موقعیت ابوالحسن مجتهدزاده و اسنادی که از وی به دست آمده بود به دستور مرکز و برای جلوگیری از هر گونه احتمال تجسس پلیس ترکیه و لو رفتن محل اختفای وی، آدمربایان با پذیرش ریسک مخاطرات سیاسی، او را به کنسولگری رژیم که از قضا محل تردد ایرانیان زیادی هم هست منتقل میکنند تا به خاطر مصونیت اماکن دپیلماتیک، از هرگونه دسترسی پلیس ترکیه به دور باشند.
مجتهدزاده در این محل نزدیک به ۹ روز نگهداری میشود و در این فاصله آدمربایان پس از بازجوییهای متعدد به خاطر حساسیت فوقالعاده موضوع، به دستور مرکز تصمیم به انتقال او به ایران میگیرند تا ادامهی بازجوییها در ایران صورت گیرد. به این منظور ۵ نفر از آنان همراه با یک زن و بچه که محملشان بودند تا حساسیت کمتری برانگیخته شود همراه با مجتهدزاده سوار بر دو ماشین به سمت مرز ایران حرکت میکنند.
عاقبت در نزدیکی مرز ایران هنگامی که آدمربایان تقریباً عملیات را موفقیتآمیز تلقی میکنند سر وقت مجتهدزاده که در صندوق عقب ماشین نگهداری میشد میروند و او به بهانهی رفعحاجت موفق میشود در بیابان از دست آدمربایان فرار کند، اما توسط آنها دستگیر و به داخل ماشین منتقل میشود. تمامشدن بنزین ماشین، آدمربایان را ناگزیر میکند که به یک پمپبنزین مراجعه کنند، درگیری آنها با مجتهدزاده در ماشین و تلاش او برای گریز از دست آنان و فریادهایی که میزند چند کودک را متوجهی آنان میکند و ظاهراً اطلاع دو کودک به پلیس مرزی منجر به توقف ماشین و نجات جان نبی میشود.
موضوع منجر به افتضاح بزرگی برای رژیم میشود که پیامد آن به یک بحران دیپلماتیک بین ایران و ترکیه منجر شد.
از لحظهی اول ناپدیدشدن مجتهدزاده، با توجه به اطلاعاتی که او داشت برای مجاهدین محرز بود که جان سوژههایشان در ایران در خطر است اما هیچ اقدامی انجام ندادند. چرا که اصولاً مسعود رجوی حاضر نیست در ارتباط با نیروهایش کوچکترین نقطه ضعف و خطایی را بپذیرد. از این گذشته بخشی از نیروهای در معرض خطر را منتقد میدانست و در دستگاه عقیدتی او منتقد بدتر از دشمن است.
بلافاصله بعد از آزادی مجتهدزاده، مجاهدین متوجهی لو رفتن نامه و اسناد مهمی که در کیف وی بوده میشوند. اما بنا به دستور رهبری مجاهدین فقط به افشاگری علیه آدمربایی و اقدامات تروریستی دپپلماتهای رژیم در ترکیه میپردازند و نه تنها هیچ اقدامی برای کور کردن ردهای به دست آمده صورت نمیدهند بلکه از آگاه کردن سوژههایی که از همه چیزشان در راه «مقاومت» گذشته بودند امتناع میکنند و آنها را بدون دفاع در مقابل دستگاه اطلاعات رژیم باقی میگذارند تا هرلحظه که خواست چنگال خونیناش را بر گردن آنان فرود آورد.
مسعود رجوی مطلقاً نمیخواست مسئولیت این سهلانگاری را به عهده بگیرد به همین دلیل خیانت بزرگی را مرتکب شد. حتی هنگامی که افراد شبکهی داخل کشور در مورد خطرات احتمالی آدمربایی ترکیه، از مجاهدین پرسوجو میکنند به دروغ به آنها اطمینان میدهند که خطری متوجهی آنها نیست. در حالی که برعکس از همان موقع تمامی تحرکات آنها زیر نظر وزارت اطلاعات بود و آنها در تور امنیتی وسیعی قرار گرفته بودند. حتی رژیم در خانهی روبرویی آنها دوربین نصب کرده و کلیه تحرکات آنها را زیرنظر داشت. در جلد چهارم خاطرات زندانم «نه زیستن نه مرگ» صفحههای ۹۶ و ۹۷ به موضوع لو رفتن آنها و جلسهای که با ابراهیم یزدی داشتند اشاره کردهام اما آنجا از گفتن همهی ماجرا خودداری کردم.
هرچند به هیچ وجه نمیتوان پذیرفت اصل نامهای در این سطح را با توجه به خطراتی که میتوانست برای نویسندگان آن داشته باشد نگهداری کرده و با آن در خیابانهای استانبول پرسه زد اما در هر صورت اشتباه و لغزش است و نه خیانت. میتوان در شرایطی از آن گذشت و فرد خاطی را مورد بخشش قرار داد. اما آگاه نکردن سوژهها در ایران و رها کردن آنها در دست مأموران امنیتی، خیانتی است نابخشودنی که مشارکت آگاهانه در قتل و جنایت محسوب میشود.
در همه سیستمهای اطلاعاتی دنیا مرسوم است همین که یکی از رابطهای آنها که با یک شبکه مخفی یا خبرچینان در ارتباط است، لو رفته یا دستگیر شود، به سرعت تمام افراد مرتبط با او را مطلع میکنند تا از دستگیری آنها به دلیل احتمالی لو رفتن اطلاعات آنها در زیر شکنجه جلوگیری شود. مجاهدین این موضوع را خوب میدانند. در فاز نظامی حتی اگر یک نفر سر قرار نمیآمد یا علامت سلامتی نمیداد یا اگر فردی دستگیر میشد، دستور تشکیلاتی این بود که در چند ساعت اول همهی ردها باید سوزانده شوند. بنابراین نمیتوان با پیشینهای که سازمان در مسائل امنیتی و حفاظتی و اطلاعاتی از زمان شاه دارد، مطلع نکردن نیروها در داخل کشور پس از دستگیری مجتهدزاده را عملی «ناخواسته» تلقی کرد. بویژه اینکه او 9 روز در اختیار رژیم بوده و سازمان زمان کافی داشته تا همه نیروهای داخل کشور که مجتهدزاده از آنها اطلاعات داشته را مطلع کرده تا مخفی شده یا کشور را ترک کنند. مجاهدین حتی پس از رهایی مجتهدزاده و آگاهی کامل از موارد لو رفته تلاشی برای کور کردن رد افراد داخل کشور نکردند. این عمل در ۱۴ خرداد ۱۳۷۱ دوباره در ارتباط با ربودن علیاکبر قربانی نیکجه یکی از اعضای مجاهدین در ترکیه که با داخل کشور ارتباط داشت تکرار شد. مأموران رژیم که تجربهی شکستخوردهی انتقال مجتهدزاده به داخل کشور را داشتند در ارتباط با علیاکبر قربانی نیکجه در همان استانبول و در خانهی امن بازجوییها را انجام داده و عاقبت وی را به طرز فجیعی به قتل رساندند.
بالاخره دستگاه اطلاعاتی رژیم در اواخر آبان و یا اوایل آذر ۶۷ (تردید از من است) نسبت به دستگیری آنها اقدام کرد.
مسعود رجوی مانند بسیاری از شکستهایی که در طول سالهای اخیر متحمل شده و بهای آن را دیگران پرداختهاند، تلاش کرد با تمرکز روی شکست طرح رژیم برای انتقال مجتهدزاده به ایران، روی یکی از ضربات بزرگ رژیم به شبکهی داخل کشور مجاهدین پرده کشیده و آن را به پیروزی بزرگ «مقاومت» که در اثر رزمندگی و روحیهی بالای یکی از اعضای مجاهدین که در اثر «انقلاب ایدئولوژیک» رویین تن شده بوده به دست آمده تبدیل کند. مصاحبهی تلویزیونی مجتهدزاده در همین راستا صورت گرفت.
در نمایش تلویزیونی مجاهدین در سیمای مقاومت، ابوالحسن مجتهدزاده برای جبران خطایی که کرده بود تا میتوانست گندهگویی کرد و از تأثیر «انقلاب ایدئولوژیک» در مقاومتش در مقابل شکنجههای بازجویان رژیم و فرار از دست آدمربایان گفت که البته به دلایل گوناگون واقعی به نظر نمیرسد.
چنانچه پس از رهایی از دست آدمربایان آثار ضرب و جرح در وی بود مجاهدین به سادگی میتوانستند وی را به پزشکی قانونی برده طول درمان بگیرند و ادعای خسارت کنند. میتوانستند با گرفتن عکس از محلهای آسیب دیده، آن را به افتضاح مضاعفی برای رژیم تبدیل کنند. خبرنگاران و روزنامهنگاران بینالمللی از چنین سوژهای به سادگی نمیگذشتند. حال آن که اینگونه نبود و آثار شکنجههای وحشیانه روی بدن وی مشاهده نمیشد.
وی در پاسخ به سؤال خبرنگار «سیمای مقاومت» که میپرسد «برادر مجاهد مسعود رجوی با ارسال تلگرامی به نخستوزیر و رئیس جمهور ترکیه این مسئله را پیگیری نمود، آیا شما از این موضوع مطلع شدید؟»
میگوید:
«من از این موضوع مطلع نبودم و کلاً از اخباری که در بیرون میگذشت بیاطلاع بودم. فقط روز چهارشنبه یا پنجشنبه بود [او را روز جمعه برای انتقال به ایران آماده میکنند] که از رفتار وحشیانهی مزدوران خمینی حدس زدم که باید حتماً یک چیزی شده باشد و سازمان شاید یک اقدامی بلحاظ بینالمللی علیه خمینی کرده است. اما شدت بخشیدن بر شکنجهها، نشاندهندهی این بود که سعی میکنند در مدت زمانی که تعیین کرده بودند بتوانند از من حرف بکشند و زودتر مسئله را به اتمام برسانند. چنانکه اشاره کردم دژخیمان خمینی دقیقاً از ۲۷ مهر، چهارشنبه شب به بعد وحشیگری و خونخواری خود را به منتهی درجه بروز داده و میخواستند زودتر به اهدافشان برسند. ترس و وحشت، سراپای وجود آنان را فراگرفته بود. مثلاً فردای آن روز مجدداً چندتا از این مزدوران به جان من افتادند و شروع به کتک زدن کردند که باز هم من خون استفراغ کردم. ابتدا یکی از مزدوران پس از بازکردن و بالازدن چسب ضد آب از روی گوش من، با صدای بلند گفت: ببین چندین نفر مثل تو را زنده زنده خوردم. اگر به من اجازه بدهند تو را همینجا میخورم و اصلاً احتیاج به اعدام کردنت نیست. بعد فحشهای رکیکی به من داد. در همین موقع علیرغم این که دستو پاهایم بسته بود ۳-۴ نفر مرا محکم گرفتند. بعد کسی که گفته بود من زنده زنده ترا میخورم، صدای بهمخوردن دندانهایش را بیخگوشم در آورد و گوشت قسمت پایین یکی از گوشهایم را با دندان کند بطوری که زخمی و خونی شد و او خونها را تف میکرد. »
(نشریهی اتحادیه انجمنهای دانشجویان مسلمان خارج از کشور شمارهی ۱۵۸، جمعه ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ ص۱۳ )
رژیم او را ربوده، به اطلاعات جامع در ارتباط با شبکههای داخل کشور مجاهدین دست یافته و برای تکمیل اطلاعات و ادامهی بازجویی قصد انتقال وی به ایران را داشته اما مجتهدزاده مدعی میشود پس از پیام مسعود رجوی «ترس و وحشت، سراپای وجود» بازجویان را میگیرد و «وحشیگری و خونخواری خود را به منتهی درجه بروز» میدهند. با توجه به شناختی که از مجتهدزاده دارم جای شکرش باقیست که مدعی نشده او را «زنده زنده خوردند.»
موضوع ربایش مجتهدزاده و بحران دپیلماتیکی که به وجود آمد توجه ویژهی رفسنجانی را به خود جلب کرد. از آنجایی که سیدحسین سیدتفرشی به حلقهی نزدیک به او وابسته بود اهمیت آن را دوچندان کرد. به همین دلیل در خاطرات رفسنجانی میتوان موضوع را دنبال کرد.
رفسنجانی در خاطراتش از روز چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۶۷ با اشاره به موضوع آدمربایی و دستگیری دپیلمات تروریستهای رژیم مینویسد:
«دکتر ولایتی اطلاع داد که چند مأمور ایران در ترکیه، در حالی که یکی از سران منافقین را بازداشت کرده و در اتومبیل نمره دیپلماتیک گذاشته و به طرف ایران میآمدند، دستگیر شدهاند و ترکها خواستار خروج دو دیپلمات شدهاند و سه نفر دیگر را حبس کردهاند، در مورد راه حل مشورت کرد. گفتم به مسئله رسیدگی دقیق کنند و سعی نمایند سروصدا کم شود. روزنامههای ترکیه خبر را نوشتهاند. » (صص ۳۶۴ و ۳۶۵)
از قرار معلوم ولایتی کم و کیف اطلاعات به دست آمده از ابوالحسن مجتهدزاده و موفقیتی که رژیم به دست آورده را به اطلاع رفسنجانی رسانده که او با اشتیاق موضوع را دنبال میکند.
او در خاطرات شنبه ۱۲ آذر ۱۳۶۷ مینویسد:
«عصر تیمسار ترابی فرمانده حفاظت اطلاعات ارتش آمد. او نوارهایی از اعترافات ضدانقلاب آورد.» (ص ۴۲۵)
و در خاطرات یک شنبه ۱۳ آذر ۱۳۶۷ مینویسد:
«تا ده و نیم در جلسه بودم. سپس ویدئوی اعترافات یک منافق را که اخیراً دستگیر شده دیدم. اطلاعات مهمی داده. از عراق برای تماس با منابع منافقین آمده است.» (ص ۴۲۶)
همچنین
«... عصر قرار بود جلسه ستاد کل داشته باشم که به وقت دیگری موکول شد و به جای آن به فیلم اعترافات عوامل ضدانقلاب گوش دادم.» (ص ۴۲۷)
بایستی اعترافات مزبور آنقدر مهم باشند که رفسنجانی «جلسه ستاد کل» را به وقت دیگری موکول کرده است.
رفسنجانی در خاطرات خود از دوشنبه ۲۶ دی مینویسد:
«عصر آقای منوچهر متکی سفیرمان در ترکیه آمد. درباره روابط و مسئله اخیر وزارت اطلاعات در خصوص آوردن منافقی و گیرافتادن مأموران در ترکیه گزارش داد.» (ص ۴۷۶)
وی دوباره در خاطرات خود از یک شنبه ۲۳ بهمن مینویسد:
«تا ساعت ده گزارشها را خواندم. فیلم اعترافات نظامیان خائن و جاسوس از گروه منافقین و سلطنت طلب را دیدم.» (ص ۵۱۱)
مجاهدین و ابوالحسن مجتهدزاده دیگر به روی خودشان هم نیاوردند که چه دستهگلی به آب دادند اما هر از گاهی «نبی» را اینجا و آنجا حاضر میکنند تا بنا به مقتضای روز داستانی سر هم کند. چنانکه در اول اسفند ۱۳۸۴ بعد از آن که منوچهر متکی در نتیجهی جنایاتی که در سالهای اولیه دههی ۶۰ در مقام بازجو و شکنجهگر صورت داده بود به وزارت امورخارجه رسید مجتهدزاده را به پارلمان اروپا بردند تا در شهادت خود متکی را هم اضافه کند:
«در یكی از همین روزها بود كه من منوچهر متكی سفیر وقت رژیم در تركیه را دیدم كه به من گفت میخواهی همسر و پسر كوچكت را كه در آن یكی اتاق زندانی هستند، بیاوریم تا ببینی؟ متكی ادامه داد كه امروز عمرت تمام است. متكی را سایر مزدوران رژیم حاجی آقا صدا میكردند».
http://www.iransos.com/gozaresh/02.06/21.02/motaki.htm
این در حالی است که وی در مصاحبهی طولانی خود با سیمای آزادی که در دو شمارهی۱۵۸ و ۱۵۹ نشریه «اتحادیه انجمنهای دانشجویان مسلمان» انتشار یافت به همه کس اشاره کرده الا منوچهر متکی.
متکی در محل سفارت که واقع در آنکارا است به سر میبرد و نه کنسولگری رژیم در استانبول. این دو شهر ۱۰ ساعت از هم فاصله دارند. موضوع به او ربطی نداشت که برای تهدید یک فرد ربودهشده شخصاً به این مسافرت تن دهد. معلوم نیست چرا در زمان یادشده که توجهی مطبوعات و رسانهها روی موضوع آدمربایی متمرکز شده بود مجتهدزاده حرفی از حضور سفیر رژیم نزد. (۳)
ابوالحسن مجتهدزاده سر و مر گنده امروز حی و حاضر است و مصطفی و سیدحسین سیدتفرشی و خیلیهای دیگر زیرخروارها خاک آرمیدهاند.
تا آنجا که میدانم او تنبیه نشد و همچنان در همان روابط سابق ماند و در عراق هم که بود در بازجویی، شکنجه و پروندهسازی برای افراد کوشا و فعال بود. اصولاً چنین افرادی به درد دستگاه مسعود رجوی میخورند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱) هدی صابر همچون عزتالله سحابی و تعدادی از دیگر ملیمذهبیها در زمرهی دوستان آنها بودند. منابع رژیم در مورد هدی صابر مینویسند:
«هدی صابر فعالیت سیاسی خود را با گروهک جنبش مسلمانان مبارز آغاز نمود و پس از مدتی با یکی از هستههای تشکیلاتی سازمان منافقین (حسین تفرشیها، مصطفی خانبانی و رضا رضوانی) ارتباط برقرار کرد و برای آنان اقدام به گردآوری اخبار نمود. پس از دستگیری و معدوم شدن هسته یاد شده، سازمان منافقین فرد دیگری را برای برقراری ارتباط با وی به ایران اعزام نمود. ...»
http://borhan.ir/Mobile/Detail.aspx?Id=1923
۲) طبق گفتهی مجاهدین دیپلماتی به نام مهران باقری مسئولیت شکنجه «نبی» را به عهده داشت.
به غیر از مهران باقری، رسول باقرنژاد شایان دبیرسوم، حمیدرضا كریمی دبیر دوم، خسرو عبداللهی، باختری، صادق سرلك، معین صالحپور، میرجعفر زعفرانچی، هاشمی معاون كنسول و...در این آدمربایی نقش مستقیم داشتند.
۳) مجاهدین پس از ریاست جمهوری خاتمی نه تنها یک فقره ۲۰ هزار نفر به آمار کشتهشدگان اضافه کردند و تعداد قتل عام شدگان ۶۷ را به ۳۰ هزار مجاهد رساندند بلکه با جور کردن یک شاهد (یک زندانبان سابق رژیم) از زبان او مدعی شدند که خاتمی در جریان کشتار ۶۷ خودش در اوین خندهبر لب حاضر میشده. درمورد متکی هم به همین سیاست روی آوردند در حالی که او شخصاً در شکنجه و کشتار زندانیان سیاسی در بندرگز شرکت داشت و از این بابت در سالهای اولیه دههی ۶۰ به خاطر جنایاتش زبانزد بود و نیازی به دروغگویی در مورد او نبود.