چهارشنبه 29 مرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
8 مرداد» فرانسی، ناهيد کشاورز
15 تیر» کيستی چندگانه پناهندگان و مهاجران، ناهيد کشاورز
پرخواننده ترین ها

راز تابان، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
مينا می‌ترسيد وقتی با تابان تنها بماند دوباره بحث‌های سياسی و حرف‌های گذشته پيش بيايد، او بيشتر از يادآوری خاطرات می‌ترسيد از حس ترس و ناامنی، از احساس گناه و از همه احساساتی که ساليان سال پنهان‌شان کرده بود. می‌ترسيد دنيای تازه‌ای را که پيدا کرده به‌هم بريزد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


تابان اولين نفری بود که از اتوبوس پياده شد، کوله پشتيش را روی شانه اش انداخت ، عينک آفتابيش را زد ، موهای جو گندميش را با کش پشت سرش محکم کشيد و پيراهن مردانه آبی رنگ گشادش را مرتب کرد. بعد بطرف در صندوق بار اتوبوس رفت ،دستهايش را روی هم گذاشت و منتظر ايستاد .

منيرموهای تابدارش را پشت سرش انداخت ، با شتاب خودش را به تابان رساند و کنارش ايستاد ،قدش با کفش پاشنه بلندش تا سر شانه تابان می رسيد. بلوز سفيد توريش بالا رفته بود و کش پهن دامن چين دارش و قسمتی از شکم گوشت آلودش ديده می شد.

جميله بعد از چند خانم ديگر می رسد ،قيافه اش بی حوصله و خسته است .عينک آفتابيش را بالای سرش روی موهای کوتاه شرابی رنگش گذاشته ، بلوزی صورتی و شلوار جين آبی پوشيده و کتابی همراهش است که آنرا از خودش دور نمی کند. اودر تمام طول راه رسيدن به اينجا وقتی که زنان حرف می زدند و خوراکی هايی که با خود آورده بودند را ميان خودشان تقسيم می کردند کتابش را می خواند.

مينا دورتر از بقيه کناری ايستاده است و سيگار می کشد ،بلند قد است ، موهايش را بالای سرش با گيره ای بسته است ، پيراهن تابستانی سبز رنگی پوشيده که يقه اش باز است و خم که می شود سينه بند سفيدش ديده می شود.کفش های سفيد پاشنه بلندی پوشيده و صورتش آرايش کاملی دارد، اصراری هم در گرفتن چمدانش ندارد.

راننده که در صندوق بار اتوبوس را باز می کند ، منير خودش را جلو می اندازد و دست می کند تا چمدانش را از ميان چمدانها بيرون بکشد که راننده با لهجه تند جنوب آلمان می گويد« صبر کنيد ، چمدانها را خودم می دهم، عقب تر بايستيد » بعد خودش را عقب می کشد ، صبر می کند تا همه سر جايشان منتظر بايستند و بعد مثل اينکه مهمترين کار دنيا را بر عهده داشته باشد ،با حوصله دوباره کارش را شروع می کند ، هر چمدانی را که بيرون می آورد سرش را بلند می کند تا صاحب چمدان پيدا شود.آنقدر آرام کار می کند که بالاخره حوصله خانم مولرسرپرست گروه سرمی رود و می گويد « کمی عجله کنيد ما بايد اتاقامون را تحويل بگيريم.»

تابان چمدانش را که می گيرد ، نگاه شماتت باری به منير می اندازد که بی تاب کنارش ايستاده است و می گويد « اينا همه کارشون با حساب است ، اينقدر عجله نکن »، بعد ميرود و دم در ساختمان سه طبقه ای با نمای آجری قرمزو فواره های آب در جلويش می ايستد.

اين ساختمان با اتاقهايی که پنجره هايشان رو به جنگل باز می شوند در منطقه ای ييلاقی در شمال آلمان قرار دارد.

گروه زنان که از مليت های مختلف هستند قرار است سه روز در اينجا بمانند ، صبح ها برنامه های آموزشی است و عصرها برنامه های تفريحی و بازديد از شهرهای اطراف آن.

در موقع تقسيم اتاقها باز هم منير زودتر از بقيه می رسد و می خواهد کليد اولين اتاق را بگيرد که خانم مولر می گويد« بهتر است زنان ايرانی دو اتاق را بين خودشان تقسيم کنند .»

منير سرش را بر می گرداند و جميله که در فاصله کمی از خانم مولر ايستاده است رابا دست نشان می دهد و می گويد «شما بيا با من.» جميله که غافلگير شده می گويد « من شبا تا دير وقت کتاب می خونم ،شما ناراحت نميشی؟»،منير منتظر و با لبخند می گويد« نه ،من سرم را نگذاشته خوابم ميبره».

وضعيت اتاقها که روشن می شود، مينا غمش می گيرد، از همان چيزی که می ترسيد به سرش آمد ،و آن هم اتاق شدن با تابان بود که او رااز ايران می شناخت. در آلمان تابان چند باری تلاش کرده بود رابطه نزديکتری با مينا برقرار کند ولی اومايل نبود .دور شدن مينا از همه عقايد سياسيش در ايران او را از همه آن گذشته و آدمهای آن زمان هم دور می کرد.حالا او در زندگی دنبال چيز ديگری می گشت ، دلش می خواست همه کارهايی را بکند که هيچوقت فرصتش را پيدا نکرده بود ، می خواست خودش را از مسئوليت های دست و پاگيری که هميشه گريبانش را گرفته بودند خلاص کند. تابان بر عکس مينا به عقايد سياسيش وفادار مانده بود و هر چند که بخاطر سفرهايش به ايران فعاليت سياسی نمی کرد ولی در دلش و مغزش يک مارکسيست لنينيست تمام عيار مانده بود.

مينا می ترسيد وقتی با تابان تنها بماند دوباره بحث های سياسی و حرفهای گذشته پيش بيايد ، او بيشتر از يادآوری خاطرات می ترسيد از حس ترس و ناامنی ،از احساس گناه و از همه احساساتی که ساليان سال پنهانشان کرده بود. می ترسيد دنيای تازه ای را که پيدا کرده بهم بريزد، دنيايی که هنوز هم پاهايش در آن می لرزيد. دنيايی که با آن ناآشنا بود ولی جذاب ، دنيايی که بايد ونبايد هايش را خودش تعيين می کرد. دنيايی که در آن جوری احساس سبکباری می کرد.

شب بعد از اينکه خانم مولر برنامه های سه روزاقامتشان در آنجا را توضيح داد و شام خوردند ، به اتاقهايشان رفتند. مينا قبل از خواب به حياط رفت تا سيگاری بکشد، وقتی به اتاق آمد تابان اتاق را دوقسمت کرده بود، لباسهايش را مرتب روی يک صندلی چيده بود. مينا نگاهی به اتاق انداخت، تابان پيژامايش را پوشيد لپ تاپش را برداشت ، عينک مطالعه اش را به چشمش زد و روی تختش دراز کشيد.
مينا خسته و گيج لباس خوابش را از چمدان بيرون کشيد ، بقيه لباسهايش آشفته و نامرتب از چمدانش که مثل اژدهايی دهان باز کرده بود، بيرون زده بودند. تابان نگاه سنگينی به چمدان کرد وبه مينا گفت« می خوای من برات مرتبش کنم» مينا نه قاطعی گفت و تابان برای اينکه به موج نارضايتی در هوا حس دوستانه ای بدهد گفت « عادت کار سياسی و زندان است، سلول اينقدر کوچک بود که ناچار بوديم مرتب باشيم». مينا حرف او را نشنيده می گيرد ، لباس خوابش را می پوشد ،به دستشوئی می رود بعد کتابش را بر می دارد و سر جايش دراز می کشد. بعد از چند دقيقه برای اينکه رفتار نامهربانش با تابان را جبران کند می پرسد«اينترنت داری؟» تابان می گويد« نه لازم ندارم، من چند مقاله دارم که آوردم اينجا بخوانم. فکر می کنم خيلی از نوشته های قديم را بايد دوباره بخونيم ،شايد يک چيزايی برامون روشن بشه ،مثل اينکه چرا کارمون به اينجا کشيد؟». مينا بی حوصله حرفش را قطع می کند « يعنی همون کتابائی که اون وقتا می خونديم ؟کتابهای تئوريک سياسی را ؟»،« بله ، ما کتاب خوندمون هم مثل انقلاب کردمون با عجله بود، درست نفهميديم که وضعمون اينجوری شد».

مينا نفس عميقی می کشد و احساس می کند که در دام افتاده است ، می داند که اگرحرفی هم نزند باز بهم ريخته است « شما چی می خونی؟ » اين ترکيب جمله تابان کفر مينا را در می آورد ، جملاتی که نوعی اعتراض در کلمه شما خوابيده است « يک رمان از يالوم ، يک روانشناس امريکايی است که به فلسفه هم علاقمنده». مينا می گويد و سرش را در کتابش فرو می برد ولی تمرکز هميشگی را ندارد ، طولی نمی کشد که تابان لپ تابش را می بندد ، شب بخير غليظی می گويد و خوابش می برد.

مينا فکر می کند اولين بار تابان راکجا ديده بود. محو و گنگ تصويری به ذهنش می رسد از يک جلسه سياسی ،کنار تصويرکمرنگ تابان تصوير آقای م جان می گيرد،مينا لبخندی می زند و کتابش را می بندد.

آقای م افسر بازنشسته شهربانی بود. ريزه جثه با موهای کم پشت سفيد که آنها را با روغن روی سرش می نشاند .با بازنشسته شدن مغازه پرنده فروشی باز کرده بود و با اينکه سياست روز گروهش را قبول نداشت ولی از اينکه دوباره امکانی برای فعاليت پيدا شده خوشحال بود. آقای م يک مشکل بزرگ داشت، او بيشتر از اينکه از حکومتهای ديکتاتوری و يا رژيم های پليسی دنيا بترسد از همسرش که تنومند تر از خودش بود و سخت طرفدار رژيم سلطنت حساب می برد وهر گونه رفت و آمد وتماس رفقا به خانه اش را قدغن کرده بود ، به همه گفته بود که بخاطر مسائل امنيتی است ولی همه می دانستند که ترس از زنش است.

يکروز که مينا مثل هميشه برای دادن اعلاميه های سياسی به مغازه پرنده فروشی آقای م رفت ، کنار آقای م زن قد بلندی را ديد که پشت دخل ايستاده است . مينا بلافاصله دانست که او همسر آقای م است ولی برای اينکه آمدنش به مغازه را طبيعی نشان دهد به سمت پرنده ها رفت و مشغول وارسی مرغهای عشق بود که نگاهش به صورت آقای م افتاد که با اشاره چشم و ابرو به او می گفت که مواظب باشد. هنوز مينا نتوانسته بود با همان روش به آقای م حالی کند که نگران نباشد که خانم م چشم و ابرو آمدن آقای م را ديد . قيامتی بر پا شد، خانم م هر چه فحش در فرهنگ لغاتش داشت نثار مينا کرد و نوع ملايمتر آنرا به آقای م داد. مينا هنوز از شوک اتفاق افتاده در نيامده بود که خانم م به سويش حمله کرد و فريادهايش به بيرون مغازه هم رسيد. آقای م که رنگش مثل گچ سفيد شده بود چيزی نمی گفت .مينا تا به خودش بيايد ، خانم آقای م دست او را گرفته بود و کشان کشان به بيرون مغازه می برد تا تحويل کميته بدهد برای اينکه مينا بفهمد رابطه با مرد زن داری که جای پدرش است چه عواقبی دارد. مينا ترس برش داشته بود، نگاهی به آقای م انداخت به اميد اينکه کاری بکندو آقای م را ديد که از ترس جان تهی می کرد. به بيرون مغازه که رسيدند مردی از مغازه بغلی بيرون آمد و گفت « آبجی چی شده؟ چرا شلوغ می کنی ؟» مينا مرد را که ديد نفس راحتی کشيد او برادر زن آقای م و از هواداران تازه گروه سياسيشان بود . برادر زن آقای م دست مينا را از دست خواهرش بيرون کشيد و گفت « بده به من خودم می برمش کميته، شما نميخواد پات به اين جور جاها باز بشه.» .بعد مينا را به سمت ماشينش که همان نزديکی ها پارک شده بود برد و در راه کلی از رفتار خواهرش عذرخواهی کرد و به بی عرضگی شوهرش غر زد « بفرما اين هم افسر شاهنشاهی ، عرضه نداره از زنش می ترسه ، آنوقت می خواست از مملکت دفاع کنه ».

مينا از تصور اينکه بجای" مرگ در ميدان" ممکن بوده در يک پرنده فروشی بخاطر چشم و ابرو آمدن با صاحب مغازه دستگير و شايد هم کشته شود، خنده اش گرفت .

مينا تمام شب خوابهای پريشان ديد ، خواب ديد که از آلمان به ايران فرستاده شده و در فرودگاه تابان منتظرش است وموقع خروج از فرودگاه هر دوی آنها را دستگير ميکنند.

مينا ساعت ۶ صبح با سر وصدای تابان که سعی می کرد آرام کارهايش را انجام دهد از خواب بيدار شد. با اينکه تابان زود پايين رفت تا ورزش صبحگاهيش را انجام دهد باز هم مينا خوابش نبرد. مدتی در رختخواب غلت زد و وقتی برای خوردن صبحانه پايين آمد سالن غذاخوری از سحرخيزان پر بود. منير با اشتها صبحانه می خورد و دستور پخت املتی را از بغل دستيش می پرسد و يادداشت می کند . جميله بق کرده است و سر ميز چند زن ترک نشسته است و کتابش را روی ميز گذاشته. وقتی خانم مولر وارد شد اخم های جميله هم باز شد ،قهوه اش را برمی دارد و سر ميز خانم مولر می رود، بعد هم چيزی می پرسد و يادداشت می کند. تابان که روبروی منير نشسته است به کنايه می گويد « اين رفيق ما هم که دائم دارد از اين زن بيچاره مسئله می پرسد ».منير نمی داند منظورش کيست و درگير نوشتن نام مربايی است که روی ميز است.مينا بی اعتنا به بقيه قهوه اش را می نوشد.

بعد از صبحانه برنامه آموزشی است ، منير بيشتر از همه شوق دانستن دارد و قلم و کاغذش را هم آماده کرده است.

پس از گردش بعد ازظهر و ديدن شهر کوچکی در همان نزديکی ها شامی از غذاهای مخصوص آن منطقه را ميخورند . بعد منير مسئوليت برنامه رقص وآواز را به عهده ميگيرد و خودش رقص را افتتاح می کند ، جميله هم بلافاصله به او می پيوندد و خانم مولر را هم به رقص دعوت می کند. تابان بی سر و صدا از سالن بيرون می آيد و در هوای دلچسب حياط روی نيمکتی می نشيند.

مينا هم که از بی خوابی ديشب سردرد دارد بيرون می آيد تا سيگاری بکشد ، تابان او را که می بيند می گويد« ديشب بد خوابيدی ، فهميدم » ،« تو که خوب خوابيدی از کجا فهميدی؟» مينا به تابان نزديک می شود و کنارش روی نيمکت می نشيند.صدای موزيک سالن بالاتر می رود و آهنگهای محلی ايرانی تمام فضا را پر می کنند.

تابان می پرسد« از بچه های خودمون که تو ايران با هم بوديم خبر داری؟». مينا قلبش فشرده می شود و با خودش می گويد « باز شروع شد !» و فکر می کند «بهتره پاشم برم، بهش بگم که حوصله اين حرفا را ندارم ، که دلم نمی خواد درباره گذشته حرف بزنم» ، ولی بجای همه اينها می گويد« نه خبر ندارم از کسی، راستی تو وقت بگير وببندا چکار کردی ؟ چند وقت طول کشيد تا دستگير شدی ؟» .

تابان روی نيمکت جابجا می شود ، دو پايش را بالا می آورد و روی نيمکت می گذارد ، پاهايش را روی شکمش جمع ميکند و می گويد « رفتم شهرستان ، شاهرود بودم ، منو فرستادن خونه يک نفری که نمی شناختمش او بهم جا داد، خيلی آدم نازنينی بود . هيچکس غير ازاون و زنش نمی دونست من اونجا هستم .سه ماه مخفی بودم ، تا برنامه خارج رفتنم جور شد. هيچکس از برنامه رفتنم از مرز خبر نداشت فقط به صاحبخونه گفتم ،زنش هم خبر نداشت.وقتی از خونشون اومدم بيرون چند روز بعد، قبل از رسيدن به مرز گرفتنم .از همه برنامه ام خبر داشتن، هنوز که هنوزه نفهميدم چطوری لورفتم . از همون موقع يک سئوال بی جواب مونده تو سرم. » مينا سيگار ديگری روشن می کند «وقتی آزاد شدی نرفتی سراغشون ، خبر نگرفتی از شون»

« نه نرفتم ، نمی خواستم به خطر بندازمشون اونا خيلی به من لطف کردن.».

صدای موزيک با باز شدن در سالن بلند تر می شود و دوباره با بسته شدن درآهسته تر. « اينقدر سيگار نکش برات ضرر داره، حيف نيست ، پولش را بده آبميوه بگير بخور ». مينا مثل اينکه لج کرده باشد پک محکمتری به سيگارش می زند وفکر می کند حالا چرا آب ميوه بجای سيگار!» منير بالای سر مينا ايستاده است و با دامن کوتاه پر چينش خودش را باد می زند و می گويد« راستی کسی را نمی شناسين بخواد بره ايران ، ميخوام دوا بدم برای دائی ام ببره » کسی چيزی نمی گويد و منير هم بيشتر حواسش به آهنگ است تا جواب سئوالش« اين آهنگ خوبه ، بابا بيان يک کم برقصين ، چيه زانوی غم بغل کردين نشستين» بعد خودش در حاليکه با آهنگ کمرش را تاب می دهد به سالن بر می گردد.

تابان و مينا با هم بلند می شوند و به اتاقشان می روند، تابان لپ تاپش را باز می کند و زير لب می گويد« اين کتاب سرمايه را دوباره بايد خواند»،مينا حرف تابان را می شنود « چه حوصله ای ، اينهمه کتاب خواندنی هست ، تو هنوز گرفتار سرمايه و لابد راه رشد غير سرمايه داری هستی، بابا ول کن اين چيزا را ،ديگه چيزی نمونده ، ما ته آينده ايستاديم ، چشم هم بذاريم کارمون تمومه،اين دنيا را يکجور ديگه نگاه کن شايد قشنگتر باشه» حرفهای مينا در سکوت سنگين اتاق بی جواب می مانند .

مينا خسته است و خوشحال می شود که تابان حرفهايش را پی نمی گيرد ، لباسش را عوض می کند وخودش را زير ملحفه ای که با باز بودن پنجره خنک شده است می سراند و آرزو می کند امشب را خوب بخوابد.

صبح روز بعد جميله خوش خلق تراز روز قبل سر ميز روبروی تابان می نشيند ، مينا و منير هم سر همان ميز نشسته اند. منير از فوايد اين سفر می گويد و از چيزهايی که ياد گرفته « کاش پارسال آمده بودم ، اگر از حق و حقوق خريدار خبر داشتم ، اون آبميوه گيری را پس می دادم بی خودی نگهش داشتيم ، خوب کار نمی کند.» .مينا فکر می کند « منيرانگار رابطه خاصی با آبميوه دارد ، خوش بحال منير که حق و حقوقش را شناخته و چقدر دفاع از حق منير کار آسانی است.» .جميله کتابش را کنار دستش روی ميز گذاشته . تابان شمرده وبا لحنی جدی از جميله می پرسد«اين کتاب چيه که از خودت جدا نمی کنی؟! »،جميله روی صندليش جابجا می شود« کتابی از ژان پل سارتر است» . تابان لبخندی موزيانه ای ميزند می گويد« سارتر را به زبان فارسی هم آدم نمی فهمه ،شما به آلمانی می خونی! »جميله حالت دفاعی به خودش می گيرد «آسون نيست ولی بهتره آدم کتاب را به زبون اصلی بخونه » مينا بلافاصله می گويد « از کی تا حالا زبون اصلی سارتر آلمانی شده ؟» منير که گيج شده است می پرسد« سارتر کيه؟». جميله از منير رو بر می گرداند و جوری دستپاچه به مينا می گويد« منظورم اينه که ترجمه آلمانی بهرحال از فارسی بهتره»، تابان مثل اينکه با مينا دست به يکی کرده باشد می گويد« بله به شرطی که آدم بفهمد». منير که از موضوع صحبت ها سردر نمياورد ، تابی به موهايش می دهد ، لبهايش را غنچه می کند و می گويد«از اين حرفا نزنين آخرش دلخوری پيش مياد. مثل حرفای سياسی که همه را با هم دشمن می کنه».

تابان که قيافه اش خسته به نظر می رسد و از سر صبح بدقلقی می کند ، صاف به چشم های منير نگاه می کند و می گويد« بله اگه منظورت اينه که کار سياسی تو کشور ما جرمه و کار آزاديخواهان به زندان ميکشه ...» منير فرصت نمی دهد تابان حرفش را تا آخر بزند، ميان حرفش می پرد و می گويد« نه بابا من اصلا منظوری ندارم، من از سياست بدم مياد،ما سياسی نبوديم ولی چوب سياست را خورديم ،اين دائی من که حالا ميخوام براش دوا بفرستم ، تو خونواده ما کله اش بوی قورمه سبزی می داد، طبقه پايين خونه ما زندگی می کرد، داشت زندگيشو می کرد ، من که بچه بودم خيلی يادم نيست ولی يکی از اين آدمای سياسی، فکر کنم يک زنی بوده مياد تو خونشون قايم ميشه ، چند ماه اونجا بوده وقتی از اونجا ميره دائيمو لو می ده چند روز بعد از رفتنش ريختن خونه دائيم گرفتنش سه سال زندان بود، از همون موقع مريض شد . زندگيش از هم پاشيد. آدمای سياسی نه فقط خودشون بقيه را هم بدبخت ميکنن».

تابان صورتش سرخ می شود، خطوط چهره اش درهم می روند ، لبهايش می لرزند .مينا نميداند چه حرفی بزند که تلفن دستی منير زنگ می زند و او همانطور که با صدای بلند حرف می زند از سالن بيرون می رود.

مينا سرش را به سمت تابان می چرخاند که با خشم به روبرويش خيره شده است . بعد دور و برش را نگاه می کند و می گويد« حالا وقت يک سيگار است» ،از جايش بلند می شود و به حياط می رود. تابان پشت سرش می آيد و نرسيده به مينا با صدای بلند می گويد« از اين داستانها زياد اتفاق افتاده ، خيلی از کسانی که آدمای سياسی را پناه دادند ،آدمای عادی بودند که بعد خودشون گرفتارشدن.» لحن گفتارش جوری است انگاربخواهد خودش را دلداری بدهد. و زير لب جمله آخرش را دوباره تکرار می کند« بعد هم خودشون گرفتار شدن».

روز آخر سفر است و همه در بيرون ساختمان با چمدانهايشان منتظر رسيدن اتوبوس هستند.قيافه تابان پکرو درهم است و از ديروز با کسی زياد حرف نزده است ، تمام وقت سر دردش را بهانه کرد و بيشتر در اتاقش مانده بود.وقتی هم در جمع بود انگار حواسش جای ديگری بود . جميله کنار منير ايستاده است ، کتابش را در چمدانش گذاشته و همراه منير آهنگهای قديمی را دوصدايی می خواند.

مينا ديرتر از بقيه می رسد . منير می گويد« بازم رفتی سيگار بکشی ، حيف نيست ...» مينا با لبخند شيشه دستش را نشان می دهد و می گويد«رفتم آبميوه گرفتم ، حالا بازم غر بزن ».

خانم مولر اعلام می کند که اتوبوس نيم ساعتی تاخير دارد. منير و جميله چمدانهايشان را همانجا می گذارند و خودشان روی چمن ها کمی دورتر می نشينند. تابان چمدانش را می کشد و نزديک آنها می ايستد.عينک آفتابيش را به چشمش زده و معلوم نيست به کجا خيره شده است . مينا شال نازک دور گردنش را باز می کند ،روی چمن ها پهن می کند و رويش می نشيند.بعد شيشه آب ميوه اش را يک نفس سر می کشد ، نگاهی به تابان می اندازد و فکر می کند که وقت زيادی ندارد تا از شر وسوسه ای که از ديروز به جانش افتاده خلاص شود ، وسوسه ای که ديشب خواب را از چشمان تابان هم ربوده بود . اگر تابان تاب پرسيدنش را ندارد ، من که دارم. بعد مينا همانطور که سر شيشه نوشيدنی خالی شده را می بندد و سرش پايين است می پرسد « راستی منير تو اهل کجايی؟» بعد سرش را بلند می کند و تابان که عينک آفتابيش را برداشته و به دهان منير زل زده است را نگاه می کند. منير لبخند زنان می گويد« اهل شاهرود، همه فک و فاميلم اونجا هستن ، ما به شهرمون وفاداريم .» تابان با عجله می پرسد « دائيتم همونجاست ؟» منير رو می کند به مينا وبا خنده می گويد« گفتم دائيم کله اش بوی قورمه سبزی می داده تابان خانوم خوشش اومد سراغش را ميگيره ، آره بابا کجا بره بيچاره با صد تا درد و مرض» .

منيردوباره رويش را به جميله می کند و آهنگ ملايم عاشقانه ای را دوصدائی می خوانند. مينا نمی داند چه حسی دارد، نگاهش به نگاه تابان گره می خورد .رنگ تابان مثل گچ سفيد شده است .

اتوبوس که می رسد منير باز اولين نفر است که چمدانش را به راننده می دهد و سوار می شود. تابان دسته چمدانش را در دست دارد و تکان نمی خورد ، مينا چمدان او را می گيرد و به راننده اتوبوس می دهد و تابان را آرام بطرف در اتوبوس هل ميدهد . تابان در رديف اول می نشيند و در تمام طول راه به جاده زل می زند . منير طرز تهيه چند نوع مربايی را که ياد گرفته است به جميله می گويد و او هم تند و تند يادداشت می کند . صورت جميله شاداب است ودر چشم هايش برق خاصی است . با منير از ته دل می خندد . از وقتی که ژان پل سارتر سايه اش از سر آنها کم شده راحت با هم جور شده اند.

مينا سرش را به شيشه اتوبوش می چسباند و با خودش فکر می کند «از يک قسمتای گذشته زندگی هر چقدر سعی بکنی نميشه کند، هر جا بری دوباره آدمو پيدا می کن ».بعد چشمانش را می بندد .

در شهر باران می بارد و هوا دم کرده است . عصر دلگيريکروز يکشنبه است و خيابانهای شهر خلوت . موقع خداحافظی در کنار اتوبوس منير با جميله و مينا روبوسی می کند و به تابان که می رسد می گويد « ببخشيد اگه ناراحتت کردم ...» تابان بی حوصله حرفش را قطع می کند و می گويد « من هفته ديگه ميرم ايران دواتوبده من ببرم ». منير خنده ای می کند و می گويد« دستت درد نکنه امروز صبح شوهرم زنگ زد داده يکی برده ». تابان هاج و واج مينا را نگاه می کند ومينا پيش خودش فکرمی کند که «برای جواب بعضی سئوالها يا عذاب وجدانها هم انگار نميشه کاری کرد. » مينا سيگاری روشن می کند ، با دست از تابان خداحافظی می کند و مثل هميشه از راه رفتن زير باران لذت می برد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016