گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
28 شهریور» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا يک انتخاب ساده اما مهم21 شهریور» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا چو فردا شود فکر فردا کنيم!
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جمعه گردی های اسماعيل نوری علا دادخواهی يا گردنکشی؟«مطالبه» می تواند زورگويانه، خودخواهانه، از بالا، و حتی ظالمانه هم باشد اما «دادخواهی» بلافاصله ما را متوجه وجود «بی داد» می کند، همانگونه که فردوسی، در سرآغاز منظومهء رستم و سهراب اش از آن ياد کرده است. يعنی، دادخواهی از مظلوميت و مورد ظلم قرار گرفتن خبر می دهد، و در آن خودخواهی و سخن از بالا گفتن نيست ـ حتی اگر، در عمل، «دادخواهی» به اعتراض و قيام و شورش و انقلاب هم بيانجامد. در اين ساحت همهء اين اقدامات از جنس دادخواهی اند و نه از مقولهء ماجراجوئی و کشيدن کشور به آتش های خانمان سوز.
در عين حال، وقتی از «پايداری استبداد» سخن می گوئيم در واقع به روند «بازتوليد استبداد» توجه داريم. معمولاً، مردم ناراضی از وضع موجود، و نوميد از تغيير مسالمت آميز آن، در لحظاتی از بجان آمدگی، بر حکومت استبدادی می شورند و از پايش در می آورند. اما، چندی نگذشته، استبداد را ديگرباره بر سرير قدرت پا بر جا می بينند. پس شورش و انقلاب چارهء کار نيست، اگر قبلاً راه حلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد نيافته باشيم. *** معمولاً، در نوشته های سياسی و اجتماعی، گوهر نارضايتی های مردم در برابر استيلای استبداد را با واژهء «مطالبات مردم» مطرح می سازند که، همچنانکه توضيح خواهم داد، عبارت دقطقی نيست. اول از اينجا بيآغازم که در سال های 2011 و 2012 يکی از دوستان قديم و نديمم، آقای سيروس ملکوتی، در کنار کارهای تلويزيونی خود، در سلسله گفتگوهائی که با شخصيت های سياسی آغاز کرده و خود بر آنها عنوان «در تکاپوی همايشی ممکن» را نهاده بود(1) از عبارت ديگری استفاده کرد که از نظر من بسا بيش از واژهء «مطالبه» گويای ماهيت واقعی نارضايتی های مردمان از حکومت های استبدادی است؛ عبارتی که هميشه و بخوبی می تواند جانشين اغلب الفاظی شود که هر کس به غرضی از آنها استفاده می کند. و من نيز در اين مقاله می خواهم از همين عبارت استفاده کنم تا نشان دهم که چگونه اينگونه توسلات خيرخواهانه به الفاظ جديد می تواند پردهء سوء تفاهم ها را بشکافد و درهای بستهء گفتگوی بين اعضاء اپوزيسيون را بگشايد. «مطالبه» می تواند زورگويانه، خودخواهانه، از بالا، و حتی ظالمانه هم باشد اما «دادخواهی» بلافاصله ما را متوجه وجود «بی داد» می کند، همانگونه که فردوسی، در سرآغاز منظومهء رستم و سهراب اش از آن ياد کرده است: «يکی داستانی است، پر آب چشم / دل نازک از رستم آيد به خشم: // اگر مرگ «داد» است «بی داد» چيست؟ / ز مرگ اين همه داد و فرياد چيست؟...» يعنی، دادخواهی از مظلوميت و مورد ظلم قرار گرفتن خبر می دهد، و در آن خودخواهی و سخن از بالا گفتن نيست ـ حتی اگر، در عمل، «دادخواهی» های مردمان عاقبت به اعتراض و قيام و شورش و انقلاب هم بيانجامند. در اين ساحت، همهء اين اقدامات از جنس دادخواهی اند و نه از مقولهء ماجراجوئی و کشيدن کشور به آتش های خانمان سوز. *** در عين حال بايد دانست که اين واقعيت يک قانونمندی گريز ناپذير است: از آنجا که حکومت مقتدر و متمرکز قدرت خويش را از سلب آزادی ها و اختيارات و نفی خودگردان بودن واحد های اجتماعی به دست می آورد، خود بخود، نمی تواند تأمين کنندهء آزادی و اختيار واحدهای اجتماعی باشد و در عين حال، بواسطهء ناحق و نامشروع بودن آمريت خود، همواره ناگزير است مردمان را در ميان خوف و رجاء نگاه دارد؛ چرا که به محض روی آوردن به هر گونه سياست امتياز دهنده به مردم روند فروپاشی اش آغاز می شود. ما همگی نتيجهء «اعلام فضای باز سياسی» را ـ اگرچه مايه و پايه ای نداشت و از سر ناچاری مطرح می شد ـ بصورت سقوط حکومت مقتدر و متمرکز گذشته ديديم و اکنون نيز بخوبی می دانيم که همان تجربه باعث شده است که حکومت اسلامی کنونی نه حاضر به شنيدن «صدای انقلاب» ملت است و نه می خواهد ومی تواند که ـ حتی به ظاهر ـ «فضای آزاد سياسی» اعلام کند. مسئله در سوی حکومت متمرکز روشن است: اين حکومت تجربه کرده و می داند که حيات حکومت مقتدر متمرکز وابسته به تراکم اقتدار و تمرکز است. اما ببينيم که مخالفان (اپوزيسيون) اين حکومت تا چه حد از اين «قانونمندی» درس گرفته و تا چه ميزان با گوهر استبدادی حکومت متمرکر سرکوبگر آشنائی يافته اند. به نظر من آنها، اگر از آگاهی های مناسب سياسی برخوردار باشند، بايد دانسته باشند و بکوشند تا آينده را چنان تصور کرده (و در صورت پيش آمدن امکان تاريخی) چنان بسازند که بجای «حکومت مقتدر متمرکز» به برقراری «حکومت مقتدر مرکزی» (و نه «متمرکز») بيانديشند؛ پديده ای که از تمرکز قدرت و در نتيجه بازتوليد استبداد جلوگيری می کند و در عين حال آزادی و اختيار را به مردم بر می گرداند و تلاشی احتمالی کشور را نيز نامحتمل تر از هميشه می سازد. در اين مورد بد نيست به سندی از آن حزب مشروطهء ايران (ليبرال دموکرات) اشاره کنم. در کنگرهء پنجم حزب مشروطه ایران (سال 1383) سندی تصويب و به منشور حزب پيوست شد به نام «قطعنامه در عدم تمرکز و حقوق اقوام و مذاهب ايران»(2) که مـُهر تصديق زنده ياد داريوش همايون را هم بر خود داشت و هنوز هم بقوت خود باقی است و از جانب آن حزب نقض نشده است. در بند چهارم اين قطعنامه چنين آمده است: به نظر من تمام آنچه در مورد حکومت «نامتمرکز» می توان گفت در همين پاراگراف وجود دارد و برای پاسخگوئی به «دادخواهی» های مردمان ساکن در مناطق مختلف کشور (ايالت ها، ولايت ها، استان ها، منطقه ها و به اسم ديگری که بخوانيدشان) بحد مناسبی کافی است؛ با اين تفاوت که متن مزبور دو نکته را ناديده گرفته است. نخستين نکته به نادقيق بودن تقسيم وظايف و اختيارات بين «حکومت مرکزی» و «واحدهای تقسيمات کشوری» بر می گردد. طی ده سال گذشته در اين زمينه بحث های دقيق تری شده و بخصوص در زمينهء وظايفی که «حکومت مقتدر مرکزی» بر عهده دارد دقت های بيشتری صورت گرفته است. مثلاً، اکنون می توان با قاطعيت گفت که اموری همچون سياست خارجی کشور، قوای نظامی کشور، حق تعيين اقتصاد کلان و پول کشور، ادارهء منابع کلان طبيعی کشور، تقسيم عادلانهء درآمدهای ملی برای برنامه ريزی عمليات عمرانی سراسری کشور، همگی، بايد در دست «حکومت مرکزی» باقی بماند و همهء اين سياست ها، با کمک گرفتن از پشتيبانی حکومت های منطقه ای، با قدرت اجرا شود. آنگاه، و در واقع، آنچه در خارج از فهرستی اينگونه باقی می ماند از آن «واحدهای تقسيمات کشوری» خواهد بود. نکتهء مغفول دوم نيز به همين «واحدهای تقسيمات کشوری» بر می گردد که سند مزبور در مورد آن ساکت است (يا لازم نديده که به آن بپردازد) حال آنکه نداشتن پيش بينی های لازم در اين مورد می تواند در آينده عواقب وخيمی داشته باشد. براستی تعريف «يک واحد در تقسيمات کشوری» (که قانون مشروطه آن را ايالت و ولايت خوانده و فرهنگستان رضاشاهی آن را به استان تبديل کرده) چيست و ما چگونه از پنج ايالت زمان مشروطه به سی و شش استان کنونی کشور رسيده ايم؟ آيا اين تقسيم بندی های متغير کشور بر اساس اصول شناخته شدهء بين المللی منطقه بندی سرزمين انجام شده است؟ آيا در مورد اينگونه تقسيمات نارضايتی گسترده ای وجود دارد که بصورتی بالقوه يکپارچگی کشور را تهديد کند؟ و اساساً تقسيمات کشوری بايد بر پايهء چه اصولی صورت گيرند که محل منازعه و اختلاف نباشند و رضايت ساکنان مناطق کشور را نيز فراهم کنند؟ در دههء 1350، سازمان برنامه و بودجهء ايران دارای يک معاونت بعنوان «معاونت آمايش سرزمين» و يک مديريت بعنوان «مديريت برنامه ريزی منطقه ای» شد. نام آن معاونت را از فعل «آمائيدن» گرفته بودند که در يکی از معانی اش به امر آماده سازی و مهيا کردن اشاره دارد. وظيفهء اين مديريت مطالعهء بخش های مختلف کشور برای تشخيص عدم توازن های اقتصادی و اجتماعی مابين آنها و راه يابی برای پايان بخشيدن به اين عدم توازن ها و گسترش عادلانهء رفاه در سراسر کشور و، در پی آن، يافتن علمی ترين راه های اجرای تقسيمات کشوری بود. مديريت مورد اشاره نيز (که من هم در آن نقشکی داشتم) به مطالعهء اصول منطقه بندی اقتصادی ـ اجتماعی کشور و در راستای بردن برنامه های توسعهء متوازن به مناطق مختلف اختصاص داشت. پس از انقلاب اين دو واحد نيز تا مدتی بکار خود ادامه دادند تا اينکه بخش آمايش سرزمين به وزارت آبادانی و مسکن منتقل شد (و در نتيجه از تعريف متوسع خود به تعريفی تقليلی رسيد) و آن «مديريت» هم با انحلال سازمان برنامه و بودجه ـ فکر می کنم ـ بصورت تقليل يافته ای به وزارت کشور داده شد.(3) حال آنکه اگر در اين رژيم ـ و بر فرض محال ـ عقلی حکومت داشت لازم می بود که آن معاونت و مديريت در هم ادغام شده و بصورت سازمان مستقلی درآيند که زير نظر مجلس شورای ملی (که قرار است نمايندگان استان های مختلف به انتخاب مردم در آن شرکت داشته باشند) کار کند. *** می خواهم بگويم که در بحث های رايج کنونی در مورد «حکومت غيرمتمرکز»، يا «نامتمرکز»، در توجه به مسائل و لوازم تقسيمات کشوری در دولت سکولار دموکرات ايران آينده (يعنی دولتی که می تواند، بر اساس ارادهء مردم، و در انتخابات دوره ای، بين سوسيال دموکرات ها و ليبرال دموکرات هائی که در احزاب مختلف گرد هم آمده اند، دست به دست شود) جائی خالی وجود دارد که اميد است پيش از آنکه دير شود در مورد آن نيز توجه کافی بعمل آيد. نتيجهء کلی حرفم هم اينکه بنظرم می رسد همهء نيروهای بظاهر متضاد و متخالفی که بر اصول پنجگانهء دموکراسی، سکولاريسم، اعلاميهء جهانگير حقوق بشر، حفظ تماميت ارضی ايران، و يکپارچگی ملت ايران توافق دارند، در حال حاضر، و رفته رفته، پذيرش اصل «عدم تمرکز» را نيز به فهرست مشترکات خود می افزايند. اما همهء آنها همچنان از نداشتن يک زبان مشترک رنج می برند. و اين مشکلی است که حل آن تنها از طريق تن دادن به يک «دياگوگ ملی» ممکن است ـ ديالوگی که تنها از راه نترسيدن از ورود به گفتگو، و نيز پيش شرط قرار ندادن الفاظی که هر گروه بکار می برد، دستيافتنی است. مهم آن است که اگر شکايت و گله از تبعيض و اجحافی هست بايد پذيرفت که همه از سر «دادخواهی» است و نمی توان همهء دادخواهان را به ماجراجوئی و کشور بر باد دهی و در موارد استان های مرزی، به تجزيه طلبی (که البته در نزد برخی از عناصر فاقد پايگاه مردمی امری جدی هم هست) متهم ساخت. 1. http://www.akhbar-rooz.com/search.jsp?authorId=2875 Copyright: gooya.com 2016
|