گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
4 مهر» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا دادخواهی يا گردنکشی؟28 شهریور» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا يک انتخاب ساده اما مهم
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جمعه گردی های اسماعيل نوری علا مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبدادمهمترين عنصر جلوگيری از «بازتوليد استبداد» (که نام ديگرش «بازتوليد دولت متمرکز» است) برقراری حق انتخاب مديران مناطق خودگردان کشور بوسيلهء ساکنان هر منطقه است و داشتن اکثريت قوميتی و زبانی و مذهبی و فرهنگی خللی در اين حق انتخاب شدن و انتخاب کردن وارد نمی کند و هر کس از هر کجا به منطقه آمده باشد (و بر اساس مفاد قانون های کشوری حاکم بر امر سکونت، ساکن منطقه محسوب شود) می تواند، در امر گزينش مصادر امور، هم نامزد شود، هم ديگران را نامزد کند و هم در انتخابات شرکت نمايد. در اين راستا يک بلوچ ساکن گيلان، پس از طی دوران سکونتی که قانون آن را تعيين می کند، دارای همهء حقوقی می شود که يک فرد گيلک از آن برخوردار است.استبداد، که به صورت سيطره و سلطهء حکومتی آمر، تبعيض آفرين و متمرکز و بدون کسب موافقت مردم، اما تحميل کنندهء ارادهء خود بر آنها، قابل تعريف است، در شرايط تاريخی مختلف، از لحاظ شکل بوجود آمدن و رابطه با مردم تحت سيطرهء خويش، دارای ماهيت های گوناگونی بوده است. در ابتدا، و در يک تقسيم بندی کلی، می توان در طول تاريخ به دو نوع استبداد رسيد: «استبداد خارجی» يا «تحميل شده از بيرون» که ناشی از حملهء بيگانگان به سرزمين ها در راستای امپراتوری سازی و سپس استعمار و عاقبت امپرياليسم شرقی و غربی بوده است و، دو ديگر، «استبداد داخلی» که از جانب گروهی از مردمان بر بقيه تحميل می شده است. در گذشته های دورتر، استبداد داخلی پذيرفتنی تر از استبداد آمده از خارج محسوب می شد؛ و حمله و تسخير و فتح يک سرزمين بوسيلهء اقوام ديگر احساسات ضد قدرت حاکم بيگانه را بيشتر شعله ور می کرد تا استبداد برآمده از درون خود جامعه. در اين زمينه، و بطور عمده، از آغاز عصر روشنگری تا کنون، مرکزيت دادن به انسان مداری، نوشتن قوانين اساسی سکولار ـ دموکراتيک، ايجاد قوای مستقل سه گانه، برقرار کردن نظارت قوا بر هم، انتخابی بودن صاحب منصبان اين قوا، مدت دار بودن دوران صاحب منصبی آنان، ايجاد حقوق بين المللی، برپائی سازمان ملل متحد و بالاخره صدور اعلاميهء جهانگير حقوق بشر، و اقدامات ديگری از اين دست، همگی، راه حل های رام کردن استبداد (اين «سيلاب» مهيب اجتماعی) محسوب می شوند. *** من اين فتور را در تمرکز مبارزان بر اقداماتی «اساسنامه ای»، و فراغت آنان از موجباتی واقعی و عملی، می دانم. بعبارت ديگر، اگرچه «مرکزيت دادن به انسان مداری، نوشتن قوانين اساسی دموکراتيک، پيش بينی ايجاد قوای مستقل سه گانه، نظارت قوا بر هم، انتخابی کردن صاحب منصبان اين قوا، مدت دار کردن دوران صاحب منصبی آنان، و اقداماتی از اين دست» همگی از جمله مهمترين تمهيدات بشری برای برقراری دموکراسی محسوب می شوند اما، اگر همهء اين تمهيدات نتوانند از «تمرکز قدرت» در دست يک شخص يا يک گروه جلوگيری کنند، آنگاه می توان ديد که روند کار لامحاله به غوطه ور شدن جامعه در استبدادی سهمگين تر از گذشته می کشد. يعنی، بر اساس يک قانونمندی آشکار، پيدايش يا استمرار «تمرکز قدرت» خواه ناخواه به «بازتوليد استبداد» می انجامد. اينجا است که «پخش قدرت» بعنوان آنتی تز «تمرکز قدرت» مورد توجه قرار می گيرد. و بحث تئوريک کنونی ما را به تمهيدی به نام «پخش قدرت در يک کشور» و استقرار «حکومت نامتمرکز» (يا، به زعم من، فدرال) می رساند: هر کشور، که همواره به مناطق مختلف (همچون استان ها، يا ايالات و غيره) تقسيم شده و می شود، می تواند بصورتی اداره و مديريت گردد که قدرت در ميان مناطق مختلف آن پخش باشد و، در همان حال، يک حکومت «مرکزی» بتواند وظايف کلی و عام کشور را که شامل همهء مناطق می شود بر عهده داشته و، بی آنکه بتواند برخلاف پيش بينی های قانون اساسی فدرال در «امور داخلی» مناطق اعمال نظر و دخالت کند، مديريت اموری همچون سياست خارجی، ارتش ملی، اقتصاد و پول ملی و... را بر عهده بگيرد. *** البته آشکار است که در اينجا دو راهه ای پيدا شده و اين پرسش پيش می آيد که آيا نامتمرکز کردن حکومت زمينه ساز تجزيه يک کشور نخواهد شد؟ و در پاسخ به اين پرسش محتوم و منطقی است که بايد به بحث هميشگی «هدف» و «وسيله» بازگشت. بدينسان، هنگامی که به قضاوت در مورد «وسيله» ای که بر اساس يک استراتزی مشخص برای رسيدن به هدفی معين انتخاب شده می نشينيم، بايد در نظر داشته باشيم که قضاوت ما بايد معطوف به هدف و استراتژی باشد و نه آن «وسيله». بی توجهی به اين موضوع موجب می شود که ما هر «وسيله» ای را فی النفسه (يا بالذات) دارای نيک و بد بدانيم، که اين خود خرافه ای شبه علمی بيش نيست. و لذا، در اين بحث، قضاوت و نظر کسانی که، بخصوص بدون توانائی در ارائهء استدلالی در خور توجه، از همان ابتدا، معتقدند که فدراليسم بد است چرا که در هر حال و هر صورت به تجزيهء يک کشور منجر می شود در مد نظر نيست. اين نوع قضاوت «ذات مدارانه» و بی منطق است و در بحث های علمی قابل توجه و عنايت نيست. - هدف: احقاق حقوق قوميتی، زبانی، مذهبی و فرهنگی اقوام ساکن در کشور *** اما بحث دربارهء «استفاده از حکومت نامتمرکز برای جلوگيری از تجزيهء کشور» و، به عبارت ديگر، خارج کردن اين وسيلهء مفيد از دست تجزيه طلبان، بدون توجه داشتن به انواع مختلف فدراليسمی که در پس پشت ظاهر يکپارچهء اين مفهوم پنهانند می تواند ما را در اهداف خود ناکام بگذارد. مثلاً، همواره لازم است که اين نکته را به ياد داشته باشيم که «انواع فدراليسم» از بستر وجود انواع «تقسيمات کشوری» از يکسو و «تقسيمات وظايف مابين دولت مرکزی و حکومت های محلی» زاده می شوند. از نظر من، در اين ميان، دو نوع فدراليسم اصلی وجود دارند که در برابر هم صف بندی می کنند:«فدراليسم استانی» (که گاه جغرافيائی هم خوانده می شود) و «فداليسم قوميت گرا». «فدراليسم استانی»، در آغاز کار خود مسئلهء اقوام و فرهنگ های مختلف را عمده نکرده و بعنوان معيارهای کار نمی شناسد بلکه با عينک علمی منطقه بندی (يا استان بندی) و بر اساس ضوابط شناخته شدهء بين المللی به امر تقسيمات کشوری نگاه می کند و می کوشد تا سرزمين های يک کشور را چنان منطقه بندی کند که همهء استعدادهای آن برای رشد متوازن و ايجاد جوامع واجد رفاه بکار گرفته شوند. لذا، در اين نگاه، اينکه چه قومی در يک استان از کشور اکثريت جمعيت را تشکيل می دهد دارای اهميت اول نيست. اهميت اول در اين نگاه به ايجاد حداکثر رفاه و توسعه برای يک استان (به هر اسمی که بخوانيم اش) و ايجاد حداکثر رضايت در مردم از اينکه منطقه شان واحدی پيوسته به ديگر مناطق کشور است، تعلق دارد. در اين نگاه، مثلاً، اينکه در بخشی از آذربايجان کردها اکثريت عددی دارند نمی تواند موجب جدا کردن آن تکه از سرزمين و دادن آن به استانی که اکثريت جمعيت اش کرد هستند بشود. مهم آن است که بتوانيم تشخيص دهيم که، در اين روند، از جدا کردن و وصل کردن تکه های يک سرزمين چه امتيازی عايد مردمان ساکن در منطقهء مورد منازعه می شود. حال به «فدراليسم قوميت گرا» بپردازيم که بر اساس آن کشور بايد بين قوميت ها (که گاه مليت هم خوانده می شوند) تقسيم شود. توجه کنيم که در اين نوع تقسيم بندی ديگر هدف نه توسعهء اقتصادی منطقه و نه ايجاد حداکثر رفاه و رضايت است، و معيار تقسيم بندی سرزمين فقط وجود اکثريت های متعلق به قوميت ها است. تازه بايد توجه داشت که معيار تشخيص اين «قوميت» هم هيچ اساسی جز «زبان مادری اکثريت ساکنان منطقه» ندارد. «ترک زبان ها» ساکنان آذربايجان تلقی می شوند و متکلمان به زبان بلوچی هم صاحبان بلوچستان. يعنی فدراليسم زبانی مآلاً به فدراليسم زبانی می انجامد که پديده ای غيرطبيعی است و من در مقالهء ديگری به آن پرداخته ام.* در اين نوع تقسيم بندی روند جلوگيری از بازتوليد استبداد، آن هم برای حفظ يکپارچگی کشور و ملت، چگونه تبديل به تکه تکه کردن کشور بر اساس زبان ـ قوميت می شود، در هر منطقه هرکس زادهء منطقه و متکلم به زبان مادری منطقه نيست بيگانه و ناخودی محسوب می شود، و در پی آن روند تصفيه های نژادی ـ زبانی آغاز می گردد و کشور از يکسو در جنگی داخلی غوطه ور شده و، از سوی ديگر، رو به تجزيه و تکه تکه شدن می رود. در واقع اگر نيک بنگريم می بينيم که انديشيدن به «فدراليسم استانی» کوشش برای راهيابی به عدم تمرکز قدرت در عين حفظ يکپارچگی کشور و ايجاد رفاه و توسعه است اما انديشيدن به «فدراليسم قومی» جز به جنگ داخلی و تجزيهء کشور راه نمی برد. *** همچنين بايد توجه داشت که ايجاد «حکومت مرکزی»، بعنوان پيوند دهندهء «حکومت های خودگردان منطقه ای (يا استانی)»، به معنای فروکاستن از اقتدار حکومت مرکزی نيست و صرفاً در راستای جلوگيری از ايجاد و اقتدار «حکومت متمرکز» عمل می کند. يعنی، با تکيه بر مشخص بودن وظايف هر يک، هم حکومت مرکزی و هم حکومت های منطقه ای (يا استانی) می توانند وظايف خود را با «اقتدار» تمام اجرا کنند. به اين لحاظ می توان گفت که هدف از استقرار حکومت نامتمرکز (که به نظر من در جهان کنونی معادل حکومت فدرال است) جلوگيری از شکل گرفتن «حکومت مقتدر متمرکز» اما ايجاد «حکومت مرکزی مقتدر» است؛ يعنی حکومتی که اقتدار خود را نه در جهت کاستن از وظايف حکومت های خودگردان محلی که در راستای متحقق ساختن وظايف خود بر حسب قانون اساسی اجرائی می کند و اقتدارش به معنی عامليت در حذف اقتدار حکومت های محلی نيست اما پشتيبانی همهء مناطق کشور موضع ممتاز آن را در صحنه های بين المللی تضمين می کند. باری، اگر بخواهم مدلی را که تفصيل آن در بالا شرح داده شد در يک پاراگراف خلاصه کنم مطلب چنين از آب در می آيد: «هدف دموکراسی خواهان برقراری آزادی و آبادی و رفاه برای شهروندان متساوی الحقوق يک کشور است که در مناطق مختلف آن سکونت دارند. برای تحقق اين هدف، می توان سرزمين را ـ بر اساس ضوابط عملی، اقتصادی، راه و ترابری، معادن، حوزهء توليد ثروت (همچون کشاورزی و صنعتی و آموزشی) ـ به مناطقی چند تقسيم کرد (با هر اسمی که بشود بر آنها گذاشت: ايالت، ولايت، منطقه، استان، و...) و در قانون اساسی سکولار دموکرات وظايف مديران منطقه ای را از وظايف مديران مرکزی تفکيک نمود و «گرداندن» (يا مديريت) امور هر منطقه (يا استان) را به مردم همان منطقه. ساکنان هر منطقه نيز، منتزع از نژاد و قوميت و زبان و مذهب و فرهنگ شان، مديران منطقهء خويش را خود انتخاب می کنند و با داشتن مجالس قانونگراری منطقه ای (يا شوراهای استان و شهرستان و غيره)، که نمی توانند خلاف قانون اساسی کشور تصميم گيری کنند، خود دربارهء امور خويش تصميم می گيرند و در عين حال، با اعزام نمايندگان خود به مجلس ملی کشور در امر گرداندن امور کلی کشوری نيز مدخليت دارند. بدينسان، مهمترين عنصر جلوگيری از «بازتوليد استبداد» (که نام ديگرش «بازتوليد دولت متمرکز» است) برقراری حق انتخاب مديران مناطق خودگردان بوسيلهء ساکنان هر منطقه است و داشتن اکثريت قوميتی و زبانی و مذهبی و فرهنگی خللی در اين حق انتخاب شدن و انتخاب کردن وارد نمی کند و هر کس از هر کجا به منطقه آمده باشد (و بر اساس مفاد قانون های کشوری حاکم بر امر سکونت، ساکن منطقه محسوب شود) می تواند، در امر گزينش مصادر امور، هم نامزد شود، هم ديگران را نامزد کند و هم در انتخابات شرکت نمايد. در اين راستا يک بلوچ ساکن گيلان، پس از طی دوران سکونتی که قانون آن را تعيين می کند، دارای همهء حقوقی می شود که يک فرد گيلک از آن برخوردار است. آنگاه، در زير سقف چنين مدلی از حکومت نامتمرکز (که من آن را اصيل ترين نوع حکومت فدرال می دانم، بی آنکه بخواهم بر سر ناميدن آن به عنوان «فدرال» اصرار و تعصبی داشته باشم)، مجالس منطقه ای می توانند در مورد حفظ هويت ها و زبان ها و فرهنگ های منطقه ای تصميم گيری کنند و بکوشند تا تنوع شگرف اجتماعات ساکن در مناطق مختلف کشور را از خطر نابودی حفظ نمايند. به عبارت ديگر، تنها در اين مدل است که هدف سوم ذکر شده در ابتدای مقالهء حاضر، يعنی «احقاق حقوق قوميتی، زبانی، مذهبی و فرهنگی اقوام ساکن در کشور» می تواند به صلح آميزترين صورتی ممکن شود. Copyright: gooya.com 2016
|