شنبه 3 آبان 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 شهریور» همیشه کسی هست تا از دریا بگوید، مهدی اصلانی
30 بهمن» پری بلنده، مهدی اصلانی
پرخواننده ترین ها

حالا کو تا بهار بیاید. برویم از برگ‌برگِ پائیز گریه برچینیم، مهدی اصلانی

مهدی اصلانی
هنوز از سرنوشتِ هزاران چشم‌بندِ بی‌صاحب، دم‌پایی‌های پلاستیکی و عینک‌های تلنبار شده در راهروهای زندان رجایی‌شهر هیچ نمی‌دانیم. حکایتِ خوانده شدن یک نام و تحویل یک ساک، گزارشِ مرگِ گل‌های سرخی است که در چنگالِ کلاغ‌های چشم‌کُش اسیر بودند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ویژه خبرنامه گویا

آبان ماه ۱۳۶۷ سه ماه پس از آغازِ کشتارِ بزرگ در صبح یکی از روزهای سردِ پائیزی نگهبانِ بند، دربِ حیاط را باز کرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. سه ماه پیش بود. جمعه هفتم مرداد ماه آن دوزخ‌سال که یک‌باره تمامی کانال‌های ارتباطی زندان با جهان خارج قطع شد. نگهبان فریاد زد: هواخوری.

همه‌گی به حیاط رفتیم. از باغچه‌ها جز زمینی سوخته برجای نمانده بود. این زمین‌سوخته‌گی‌ از جنسِ زمین‌سوخته‌گی‌ی همهٔ پائیز‌ها نبود. از آدونیس‌ها و اطلسی‌ها هیچ به کف اندر نمانده بود. یارانِ رفته پاره‌ای از دلِ زندان با خود برده بودند و تنها دل‌های غارت‌شدهٔ ما مانده بود. حیاطی که در جای‌جای آن خاطره‌ دفن شده بود. اولین حسی که از دیدنِ آسمان به ما دست داد، چیزی گنگ و غریب بود. هوا آفتابی و چند‌رنگی‌ی پاییز می‌بایست چشم‌نواز باشد. سکوت اما به هزاران اشاره در سخن بود. از بندیان بودند کسانی که رو به دیوار برای آن‌که دشمن‌شاد نشویم هق‌هق‌‌ رها کرده و بغض سرریز کردند. مسافرانِ بی‌منزلِ جادهٔ شمشیر خاورانی شده بودند و ما بی‌سایه‌گان این گوهرکُش‌مکان، خیره به طناب‌های رخت و آن همه زیرپیراهن‌های غایب. حیاطی که در آن خونِ بلبلانِ گلوبریده بر پای باغچه‌های غارت شده‌اش ریخته بودند. و ما دل‌اُفتاده‌گانی بودیم که دستا‌دست در کنارِ یک‌دیگر ایستاده بودیم؛ بی‌آن‌که به هم بنگریم. این باغچه سالِ بعد چه‌گونه خواهد شکفت. آیا هیچ بارانی توانِ شستنِ قلبِ مجروحِ باغچه را خواهد داشت؟ پس چرا باران نمی‌بارید؟

در اواخرِ شهریورماهِ ۱۳۶۷ به هنگامه‌ای که «دار‌ها برچیده، خون‌ها شسته» بودند، بغضِ آسمانِ شهر ‌ترکید. بارشِ نابه‌هنگامِ باران، خاک‌های سطحی و شیب‌دارِ بخشی از خاوران را شست‌وشو ‌داده بود. از آن‌جا که عملیاتِ خاک‌سپاری‌ در گورهای جمعی ضربتی اجرا شده بود، پس از باران، سگ‌های ول‌گردِ بیابانی با عوعوی شبانه توجه ساکنانِ اطراف به خود جلب کرده بودند. از‌‌ همان دوران، خاوران به یکی از مکان‌هایی بدل شد که به عنوانِ سندِ جنایت، انگشتِ اتهامِ برخی خانواده‌ها به سوی آن نشانه رفت. عصمت طالبی که برادر و همسرش هردو تابستان‌کُش شدند در بخشی از دل‌مانده‌های آن دوران روایتی این‌گونه دارد: «از اواسطِ پاییز رفته‌رفته خبرِ اعدامِ بچه‌ها را شنیدیم، ابتدا خبرِ اعدامِ مجاهدین و بعد بچه‌های چپ. کارِ روزانه‌مان رفتن به خاوران شده بود. هیچ‌کس در مقام پاسخ‌گویی نبود. بعد از آن‌که خبر اعدام بچه‌ها برایمان قطعی شد، تصمیم گرفتیم جلوی دادگستری تجمع کرده و به کشتار بچه‌ها اعتراض کنیم. جلوی دادگستری آب برویمان پاشیدند، تحقیرمان کردند، تهدیدمان کردند.»

عصمت شانس! آن یافت تا در روز تحویل ساک‌ها دو سهم داشته باشد. ساکِ برادرش عادل که در گوهردشت طناب‌کُش شد و هم‌سرش مجید سیم‌یاری که در اوین به قتل رسید.

در پاییز ۶۷ به برخی از خانواده‌ها از طریقِ تلفن و به برخی دیگر از طریقِ کاغذ‌های دست‌نویس خبر داده بودند در ساعتی مشخص و در روزهای مختلف به کمیته‌های چند‌گانه‌ای که در تهران تعیین شده مراجعه کنند. هر منطقه را بر اساس موقعیتِ محلی و آدرسِ زندانی به کمیته‌ای واگذار کرده بودند. کمیتهٔ میدان حُر در غربِ تهران، کمیتهٔ میدان خراسان در جنوب شرقی‌ی تهران، کمیتهٔ تهران‌پارس در شرق تهران، کمیتهٔ سلطنت‌آباد در شمال تهران و...

خانواده‌ها به یک‌دیگر امید داده و در روزِ موعود، ساعت‌ها قبل از شروعِ کارِ اداری در مکان‌های تعیین شده، تجمع کرده بودند. هنوز شمعِ امید خاموشی نگزیده بود. بسیاری ازخانواده‌ها حتا با سندِ منازلشان در مقابلِ کمیته‌ها حاضر شده تا در صورتِ آزادی‌ی احتمالی‌ی فرزندانشان به مشکلِ اداری برنخورند. مادرانِ سپید‌گیسو بی‌صبرانه در انتظارِ در آغوش گرفتنِ فرزندانشان بودند. پدران در پُک‌های جان‌کاهِ سحرگاهی بر سیگار‌ها، انتظاری کُشنده را به انتظار ایستاده بودند. چانهٔ لرزان کودکانی نشسته بر کفِ خیابان و چشم‌های خیس درشتی که آغوش پدر طلب می‌کرد، و هم‌سرانی که لب می‌گزیدند و داغ بر سینهٔ پُر‌درد می‌گذاشتند. و «بی‌مرد مانده بود پائیز. آن بیوهٔ غم‌انگیزِ مهربان»

پس از مدت‌ها انتظار و به ساعتِ مرگِ گُل، اولین نام خوانده می‌شود. مادری به داخلِ کمیته فراخوانده می‌شود و لحظاتی بعد با ساکِ سبز‌رنگی که با خط بد بر روی آن نامی نوشته شده با آسفالت خیابان یکی می‌شود.

- منیم خیسروم که حُکمی قوتارمیشدی نیه بالامی اُلدوردولار. (خسرو من که حکمش به پایان رسیده بود چرا اورا کشتند).

و نام‌ها یک به یک خوانده می‌شوند. هر نام یک ساک. محمود علیزاده. و دمی بعد سولماز علیزاده برای همهٔ عمر باید بی‌پدری‌اش مشق کند.

هنوز امید اما به‌ تمامی رنگ نباخته بود. شاید فرزندمان زنده باشد. کاظم خوشابی، ستار کیانی، حمید منتظری، بیژن بازرگان، همایون آزادی، مجید ولی، منصور نجفی، جعفر بیات، فرهاد مهدیون، مجید منبری، اصغر محبوب. حیدر زاغی. هبت معینی....

مجریانِ فرمانِ خدا پسِ خواندنِ هر نام، ساکی تحویل می‌دادند و با خشونت به خانواده‌ها اعلام می‌کردند: فرزندتان ضدانقلاب بود و به حکمِ دادگاه عدل اسلامی معدوم شد.

زنده‌یاد مادر‌ریاحی، شیر‌زنی که دو فرزندش در سال ۶۷ شهریور‌کُش شدند و فرزند دیگرش، علی، را در سالِ ۱۳۶۱ از دست داده بود، روزِ تحویلِ ساک‌ها را چنین روایت می‌کند: هرکس می‌رفت داخل کمی بعد با یک ساک بر می‌گشت. نوبت به ما رسید، صدا زدند: ریاحی. دویدم که برم داخل. حاجی، بابای بچه‌ها، گفت: تو قلبت بیماره همین‌جا بمون. من می‌رم و بر می‌گردم. حاجی رفت تو و کمی بعد اومد بیرون. دو تا ساک تو دستاش بود. روشُ از من برگردوند. گفتم: حاجی همه با یه ساک برگشتند، چرا تو دوتا ساک دست‌ات است؟ گفت: یکی‌اش ساکِ جعفرِ اون یکی هم ساکِ صادق. آخه نامردا هر دو تاشون را زدن. هم جعفر رو هم صادق رو

جعفر بهکیش که حکومت اسلامی هفت تن از اعضای خانواده‌اش را به قتل رسانده، یاد‌مانده‌هایش از روزِ تحویلِ ساک‌ها را این‌گونه بیان کرده است: به ما تلفن زده بودند که به کمیته تهران‌پارس برویم. از خانه‌مان درکرج تا کمیته تهران‌پارس ۷۰-۶۰ کیلومتر راه بود. من همراه مادر و پدرم نرفتم. در خانه منتظر بودیم. ساعت‌ها به سختی می‌گذشت. وقتی از کمیته برگشتند، تنها دو ساک با خود آورده بودند. دو تا ساک کوچک که برای مسافرت چند روزه هم به سختی جای وسایل مورد نیاز اولیه را دارند. ساک‌ها را به امید یافتن اثری از وصیت‌نامه و یا دست‌خطی و یا چیزی که به ما بگوید که در لحظات آخر آنان به چه چیزی فکر می‌کردند، زیر و رو کردیم. هیچ چیزی پیدا نکردیم. آیا محمود و محمد‌علی وصیت‌نامه‌ای نوشته بودند.

هنوز از سرنوشتِ هزاران چشم‌بندِ بی‌صاحب، دم‌پایی‌ها پلاستیکی و عینک‌های تلنبار شده در راهروهای زندان رجایی‌شهر هیچ نمی‌دانیم. حکایتِ خوانده شدن یک نام و تحویل یک ساک، گزارشِ مرگِ گل‌های سرخی است که در چنگالِ کلاغ‌های چشم‌کُش اسیر بودند. و گزارشِ تحویلِ ساک‌ها گزارش نه به حقیر خدایانی است که کوچکی و شرم نمی‌شناسند. حقیرخدایانی که تنها قفس می‌شناسند و هنوز به شقاوتِ خویش فخر می‌فروشند.

جهرمی‌ها چهار ساک. رحیمی‌ها پنج ساک. خوش‌بویی‌ها چند ساک؟ بهکیش‌ها چند ساک؟ این تازه حکایت خوش‌شانس‌ها می‌باشد که ساکی نصیب بردند. شانسی که طوبایی‌ها و شلالوند و هزاران گم‌نام دیگر از آن بی‌نصیب ماندند. هیچ‌کس نشانی از پیراهنِ تانخوردهٔ سیامک و تسبیحِ پرداخت‌شده از هسته خرمای حمزه ندارد.

...
و آیا هنوز کسی هست که بگوید ببخشیم؟ اگر آری! من از آن کَس بی‌زارم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016