گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 شهریور» همیشه کسی هست تا از دریا بگوید، مهدی اصلانی30 بهمن» پری بلنده، مهدی اصلانی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! حالا کو تا بهار بیاید. برویم از برگبرگِ پائیز گریه برچینیم، مهدی اصلانیهنوز از سرنوشتِ هزاران چشمبندِ بیصاحب، دمپاییهای پلاستیکی و عینکهای تلنبار شده در راهروهای زندان رجاییشهر هیچ نمیدانیم. حکایتِ خوانده شدن یک نام و تحویل یک ساک، گزارشِ مرگِ گلهای سرخی است که در چنگالِ کلاغهای چشمکُش اسیر بودندویژه خبرنامه گویا آبان ماه ۱۳۶۷ سه ماه پس از آغازِ کشتارِ بزرگ در صبح یکی از روزهای سردِ پائیزی نگهبانِ بند، دربِ حیاط را باز کرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. سه ماه پیش بود. جمعه هفتم مرداد ماه آن دوزخسال که یکباره تمامی کانالهای ارتباطی زندان با جهان خارج قطع شد. نگهبان فریاد زد: هواخوری. در اواخرِ شهریورماهِ ۱۳۶۷ به هنگامهای که «دارها برچیده، خونها شسته» بودند، بغضِ آسمانِ شهر ترکید. بارشِ نابههنگامِ باران، خاکهای سطحی و شیبدارِ بخشی از خاوران را شستوشو داده بود. از آنجا که عملیاتِ خاکسپاری در گورهای جمعی ضربتی اجرا شده بود، پس از باران، سگهای ولگردِ بیابانی با عوعوی شبانه توجه ساکنانِ اطراف به خود جلب کرده بودند. از همان دوران، خاوران به یکی از مکانهایی بدل شد که به عنوانِ سندِ جنایت، انگشتِ اتهامِ برخی خانوادهها به سوی آن نشانه رفت. عصمت طالبی که برادر و همسرش هردو تابستانکُش شدند در بخشی از دلماندههای آن دوران روایتی اینگونه دارد: «از اواسطِ پاییز رفتهرفته خبرِ اعدامِ بچهها را شنیدیم، ابتدا خبرِ اعدامِ مجاهدین و بعد بچههای چپ. کارِ روزانهمان رفتن به خاوران شده بود. هیچکس در مقام پاسخگویی نبود. بعد از آنکه خبر اعدام بچهها برایمان قطعی شد، تصمیم گرفتیم جلوی دادگستری تجمع کرده و به کشتار بچهها اعتراض کنیم. جلوی دادگستری آب برویمان پاشیدند، تحقیرمان کردند، تهدیدمان کردند.» عصمت شانس! آن یافت تا در روز تحویل ساکها دو سهم داشته باشد. ساکِ برادرش عادل که در گوهردشت طنابکُش شد و همسرش مجید سیمیاری که در اوین به قتل رسید. در پاییز ۶۷ به برخی از خانوادهها از طریقِ تلفن و به برخی دیگر از طریقِ کاغذهای دستنویس خبر داده بودند در ساعتی مشخص و در روزهای مختلف به کمیتههای چندگانهای که در تهران تعیین شده مراجعه کنند. هر منطقه را بر اساس موقعیتِ محلی و آدرسِ زندانی به کمیتهای واگذار کرده بودند. کمیتهٔ میدان حُر در غربِ تهران، کمیتهٔ میدان خراسان در جنوب شرقیی تهران، کمیتهٔ تهرانپارس در شرق تهران، کمیتهٔ سلطنتآباد در شمال تهران و... خانوادهها به یکدیگر امید داده و در روزِ موعود، ساعتها قبل از شروعِ کارِ اداری در مکانهای تعیین شده، تجمع کرده بودند. هنوز شمعِ امید خاموشی نگزیده بود. بسیاری ازخانوادهها حتا با سندِ منازلشان در مقابلِ کمیتهها حاضر شده تا در صورتِ آزادیی احتمالیی فرزندانشان به مشکلِ اداری برنخورند. مادرانِ سپیدگیسو بیصبرانه در انتظارِ در آغوش گرفتنِ فرزندانشان بودند. پدران در پُکهای جانکاهِ سحرگاهی بر سیگارها، انتظاری کُشنده را به انتظار ایستاده بودند. چانهٔ لرزان کودکانی نشسته بر کفِ خیابان و چشمهای خیس درشتی که آغوش پدر طلب میکرد، و همسرانی که لب میگزیدند و داغ بر سینهٔ پُردرد میگذاشتند. و «بیمرد مانده بود پائیز. آن بیوهٔ غمانگیزِ مهربان» پس از مدتها انتظار و به ساعتِ مرگِ گُل، اولین نام خوانده میشود. مادری به داخلِ کمیته فراخوانده میشود و لحظاتی بعد با ساکِ سبزرنگی که با خط بد بر روی آن نامی نوشته شده با آسفالت خیابان یکی میشود. - منیم خیسروم که حُکمی قوتارمیشدی نیه بالامی اُلدوردولار. (خسرو من که حکمش به پایان رسیده بود چرا اورا کشتند). و نامها یک به یک خوانده میشوند. هر نام یک ساک. محمود علیزاده. و دمی بعد سولماز علیزاده برای همهٔ عمر باید بیپدریاش مشق کند. هنوز امید اما به تمامی رنگ نباخته بود. شاید فرزندمان زنده باشد. کاظم خوشابی، ستار کیانی، حمید منتظری، بیژن بازرگان، همایون آزادی، مجید ولی، منصور نجفی، جعفر بیات، فرهاد مهدیون، مجید منبری، اصغر محبوب. حیدر زاغی. هبت معینی.... مجریانِ فرمانِ خدا پسِ خواندنِ هر نام، ساکی تحویل میدادند و با خشونت به خانوادهها اعلام میکردند: فرزندتان ضدانقلاب بود و به حکمِ دادگاه عدل اسلامی معدوم شد. زندهیاد مادرریاحی، شیرزنی که دو فرزندش در سال ۶۷ شهریورکُش شدند و فرزند دیگرش، علی، را در سالِ ۱۳۶۱ از دست داده بود، روزِ تحویلِ ساکها را چنین روایت میکند: هرکس میرفت داخل کمی بعد با یک ساک بر میگشت. نوبت به ما رسید، صدا زدند: ریاحی. دویدم که برم داخل. حاجی، بابای بچهها، گفت: تو قلبت بیماره همینجا بمون. من میرم و بر میگردم. حاجی رفت تو و کمی بعد اومد بیرون. دو تا ساک تو دستاش بود. روشُ از من برگردوند. گفتم: حاجی همه با یه ساک برگشتند، چرا تو دوتا ساک دستات است؟ گفت: یکیاش ساکِ جعفرِ اون یکی هم ساکِ صادق. آخه نامردا هر دو تاشون را زدن. هم جعفر رو هم صادق رو جعفر بهکیش که حکومت اسلامی هفت تن از اعضای خانوادهاش را به قتل رسانده، یادماندههایش از روزِ تحویلِ ساکها را اینگونه بیان کرده است: به ما تلفن زده بودند که به کمیته تهرانپارس برویم. از خانهمان درکرج تا کمیته تهرانپارس ۷۰-۶۰ کیلومتر راه بود. من همراه مادر و پدرم نرفتم. در خانه منتظر بودیم. ساعتها به سختی میگذشت. وقتی از کمیته برگشتند، تنها دو ساک با خود آورده بودند. دو تا ساک کوچک که برای مسافرت چند روزه هم به سختی جای وسایل مورد نیاز اولیه را دارند. ساکها را به امید یافتن اثری از وصیتنامه و یا دستخطی و یا چیزی که به ما بگوید که در لحظات آخر آنان به چه چیزی فکر میکردند، زیر و رو کردیم. هیچ چیزی پیدا نکردیم. آیا محمود و محمدعلی وصیتنامهای نوشته بودند. هنوز از سرنوشتِ هزاران چشمبندِ بیصاحب، دمپاییها پلاستیکی و عینکهای تلنبار شده در راهروهای زندان رجاییشهر هیچ نمیدانیم. حکایتِ خوانده شدن یک نام و تحویل یک ساک، گزارشِ مرگِ گلهای سرخی است که در چنگالِ کلاغهای چشمکُش اسیر بودند. و گزارشِ تحویلِ ساکها گزارش نه به حقیر خدایانی است که کوچکی و شرم نمیشناسند. حقیرخدایانی که تنها قفس میشناسند و هنوز به شقاوتِ خویش فخر میفروشند. جهرمیها چهار ساک. رحیمیها پنج ساک. خوشبوییها چند ساک؟ بهکیشها چند ساک؟ این تازه حکایت خوششانسها میباشد که ساکی نصیب بردند. شانسی که طوباییها و شلالوند و هزاران گمنام دیگر از آن بینصیب ماندند. هیچکس نشانی از پیراهنِ تانخوردهٔ سیامک و تسبیحِ پرداختشده از هسته خرمای حمزه ندارد. ... Copyright: gooya.com 2016
|