پيرامون يکی از پرگويی های کاشف "سکولاريسم نو"(۲)، علی شاکری زند
سخن از چيز ديگری است؛ از اين که، حال که يکی از سالديدگان جبهه ملی ايران به دنبال لحظه ای غفلت به الزامی بودن مذهب شيعه برای پيروان مصدق نظر داده، ولو اينکه به سرعت به لغزش خود پی برده آن را تصحيح کرده باشد، بايد از بهانه ی به دست آمده غافل نشد، از آن حد اکثر استفاده را برای کوبيدن جبهه ملی ايران به صليب محکوميت به عمل آورد و ميخ های اين ضديت را چنان کوبيد که جايی برای رهايی باقی نماند
از سوابق تشيع و سوگواری های آن در ايران
هان تا سپر نيافکنی از حمله ی فصيح
کاو را جز آن مجادله ی مستعار نيست
دين ورز و معرفت که سخندان سجع گوی
بر در سلاح دارد و کس در حصار نيست
سعدی
حال بجاست که، پيش از پرداختن به بخش دوم سخنان کاشف "سکولاريسم نو"، بار ديگر يادآوری شود که هدف ما از اين سلسله مقالات نه توجيه اشتباهِ آقای برومند، که خود نيز با اعلام تأسف بر آن قلم بطلان کشيد، بل افشاء خلط مبحثی است که کاشف محترم سکولاريسم نو به دستاويز آن لغزش بدان پرداخت، تا به بهم بافتن تحريفات تاريخی بسيار جبهه ملی ايران را از آغازکار آن تا امروز تخطئه کند؛ خلط مبحث کسی که، بی آنکه هيچگاه از خطابه ی مداحانه ی خود در ستايش خمينی اظهار پشيمانی کرده باشد، و بی آنکه روشن کند خود امروز در کجا ايستاده و امتحان آزاديخواهی را در کجا داده است، به خود اجازه داد، با پرخاشی ناجوانمردانه به مدافعان ديرينه ی آزادی در ايران، به آنان درس آزادانديشی و آزادگی دهد.
و در همين اثناء است که سردبير اسبق مجله ی تلاش دوران آريا مهری(نشريه ای امنيتی برای مغزشويی جوانان) نيز بناگاه سر از غيب درآورده، در برابر« تذکر عامرانه ی[کذا؛ گويا منظور سردبير"آمرانه" بوده است!]آقای برومند»، فقط به عنوان تبرک، به همآوايی با او شتافته و، اگر نه در مقام قيمومت بر اعضای جبهه ملی ايران، دست کم از راه "دلسوزی" برای آنان، البته فقط به «برخی شان،ازآنجا که انسان های دمکرات و آزاد منشی هستند»، چنين اندرز می دهد که «من اگر جای اعضای جبهه ملی بودم بلافاصله يک استعفای موقت از جبهه، و تا زمانی که رياست آن را شخصی چون شما اداره می کند[چون گويا بتازگی رياست را هم، که خود به معنی اداره کردن است، اداره می کنند!]، می نوشتم و برای ثبت در تاريخ منتشر می کردم»، و به اين ترتيب، بدتر از ولی فقيه، اعضاء جبهه ملی ايران را صغير شمرده در امور داخلی سازمانشان علناً دخالت می کند...
بدين منظور ما تنها کوشيديم تا نشان دهيم که نويسنده ی آن مقاله، علاوه بر فقدان صلاحيت اخلاقی، دارای صلاحيت تاريخی در بيان حقايق تاريخی ايران، که خواه به عمد و خواه از روی بی اطلاعی آنها را تحريف می کند، نيز نيست، و در اين کار بيان حقيقت تاريخی برای ما، چنانکه بايست، مستقل از علائق عاطفی به جنبه های مختلف اين تاريخ بوده و خواهد بود. خواننده ی بيغرض، چه مخالف تشيع باشد چه دارای علائق شيعی، خود به آسانی درمی يابد که موضوع ما برحق نشان دادن اين مذهب يا يا رد آن، که هر دو از قلمرو فعاليت سياسی مبتنی بر دفاع از حقوق بشر بيرون است، نمی باشد.
پس آنگاه، دربخش بعدی آن مقاله چنين می خوانيم:
« اين مذهب بی ريشه در ايران جريانی کاملاً عربی بود که تا زمان امام دوازدهم اش دارای مجتهد نبوده و دينکاران اش بيشتر محدث (جمع آوری کنندهء داستان ها و معجزات بی شاخ و دم چهارده معصوم) بوده اند که در ناحيه هائی فروبسته و روستائی در لبنان و عراق و بحرين زندگی می کرده اند و همهء آداب و سنن شان عربی و روستائی بوده است.»
اماميه ی ايران هر عيب و علتی داشته باشند بجای خود اما ادعای فقدان عالم دينی در ميان آنان يک مزاح خنک بيشتر نيست زيرا هر آنچه علماء اماميه بعد ها در ابواب مختلف مذهبشان نوشته و گفته اند به علمايی می رسد که معاصر آخرين امامان اين مذهب بوده اند، و صاحبان کتب اربعه ناميده می شوند، بالاخص شيخ مفيد، کلينی رازی، ابن بابويه قمی، شيخ صدوق قمی، و شيخ طوسی فرزند ابن بابويه قمی، که بطوری که از نام آنان پيداست اکثرشان ايرانی بوده اند. اساتيد و شاگردان آنان نيز اکثراً ايرانی بوده اند اما بسياری از آنان به هنگام غلبه ی ترکان سلجوقی اهلِ تسنن به نجف رفتند و مقيم عراق شدند نه آنکه عراقی بوده باشند. از علما و فلاسفه ی بزرگ دوران صفوی چون محقق کرکی، شيخ بهايی، ميرفندرسکی، صدرالدين شيرازی، ميرداماد، و محمد باقر مجلسی تنها نفر اول در جبل عامل دانش آموخته بود. شيخ بهايی هم که به غلط جبل عاملی شمرده می شود وقتی در حدود ۱۵۶۰ ميلادی، همراه با پدرش که تحت آزار عثمانی ها قرار داشت به ايران آمد و نزديک به شصت سال از جلوس شاه اسماعيل گذشته بود سيزده سال بيشتر نداشت. او در سنی نبود که از طرف پادشاه صفوی، شاه طهماسب به ايران دعوت شود و پدر او بود که در اثر شکايت از آزار عثمانی ها به ايران دعوت شده بود. به استثنای فقه و تفسير و حديث که نزد پدرش آموخت در همه ی علوم ديگر خاصه نجوم و رياضيات که در آنها به درجات عالی رسيد شاگرد دانشمندان ايرانی بود. و برخلاف اين القاء مقاله نگار ماکه گويا محمد باقر مجلسی و پدرش محمد تقی مجلسی غير ايرانی بوده اند، آنان نيز هر دو زاده ی ايران بودند و نزد دانشمندان ايرانی شاگردی کرده بودند. درست است که محقق کرکی در زمان شاه طهماسب به اقتدار زيادی دست يافت اما اين نتيجه ی نادانی زايدالوصف اين دومين پادشاه صفوی بود، نه آنکه در ايران دانشمندان ديگری نبودند. دانشمند بزرگی چون ميرفندرسکی که اوپانيشادها را از سانسکريت به فارسی ترجمه کرد يا ملاصدرا شيرازی که ابواب جديدی را در فلسفه گشود دانش خود را تماماً مديون استادان ايرانی خود بودند. پس اين ادعای شبه روزنامه نگار ما نيز که شاهان صفوی به علمای شيعی لبنانی و عراقی نيازمند بودند مانند ادعاهايش درباره هانری کربن و خواجه نصير سرسری و فی البداهه است.
علاوه بر اينها فردوسی بزرگ نيز شيعه بوده است، هرچند بر سر نوع تشيع او ميان فردوسی شناسان بحث است، اما جز اينکه بايد گفت آن فرزانه ی بزرگ به هيچ مذهب و دينی تعصب نداشته، ديگر اين بحث به موضوع ما در اين مقال ارتباطی ندارد.
از فردوسی است، گفتار هفتم شاهنامه،اندر ستايش پيغمبر و خلفا و خاندانش:
به گفتار پيغمبرت راه جوی/ دل از تيرگيها بدين آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحی/ خداوند امر و خداوند نهی
که خورشيد بعد از رسولان مه/ نتابيد بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار / بياراست گيتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزين/ خداوند شرم و خداوند دين
چهارم علی بود جفت بتول/که او را به خوبی ستايد رسول
که من شهر علمم علیّ ام درست/درست اين سخن قول پيغمبرست
گواهی دهم کاين سخنهازاوست/تو گويی دوگوشم پرآواز اوست
علی راچنين گفت و ديگرهمين/کزيشان قوی شد به هرگونه دين
نبی آفتاب و صحابان چو ماه/به هم بسته ی يکدگر راست راه
منم بنده ی اهل بيت نبی / ستاينده ی خاک پای وصی
حکيم اين جهان را چو دريا نهاد/ برانگيخته موج و ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته/ همه بادبانها برافراخته
يکی پهن کشتی بسان عروس/ بياراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی/ همان اهل بيت نبی و ولی(...)
اگر چشم داری به ديگر سرای/ به نزد نبی و علی گير جای(...)
برين زادم و هم برين بگذرم/چنان دان که خاک پی حيدرم(...)
هر آنکس که در جانش بغض عليست/ ازو زارتر در جهان زار کيست(...)
حال بار ديگر می پرسيم: آيا می بايست به قدح و تکفير فردوسی بپردازيم که علی را نيز در کنار پيمبر ستوده است؟
پس از آن نويسنده چنين می آورد:
«اسماعيل صفوی، از نوادگان شيخ صفی الدين اردبيلی (توجه کنيد که او شيخ بود و نه سيد) و پس از پيوند خوردن صوفيان صفوی با دربار آق قويونلوها و، از آن طريق، به دربار روم شرقی) طی ماجرای مفصلی که صرفاً سياسی است ادعای سيد بودن کرده و، هنگام تاج گزاری [کذا؛ تاجگذاری]در تبريز، اعلام داشت که تشيع دوازده امامی مذهب رسمی قلمرو حکومت اش (که حد و مرزش معلوم نبود و ايران هم نام نداشت)شده است.»
و پاسخ اين است که: زيرا در آن زمان حکومتش هنور جز شمال غربی ايران را دربر نمی گرفت.
و، سپس:
"«حال می توان پرسيد که اگر اسماعيل صفوی فردی ايران گرا و خواستار بازگشت به ايران مستقل و کهن بود چرا بجای بازگرداندن يکی از مذهب [کذا؛ مذاهب، و گويا منظور يکی از اديان است!] ماقبل اسلام ايرانيان که در خود اين سرزمين پروريده شده بود، تصميم گرفت تا مذهبی را در آن سرزمين رسمی کند که خود چيزی از آن نمی دانست و مجبور شد که از دينکاران امامی مقيم جبل عامل لبنان بخواهد که به ايران آمده و او را در شيعهء امامی کردن ايرانيان، آن هم به زور شمشير، کمک کنند؟»"
احياءِ آيين زرتشت، که نيت آن را به ابومسلم نسبت داده اند، بی آنکه چنين امری برای آن زمان، نه درباره ی ابومسلم و نه درباره ی به آفريد، قابل اثبات يا حتی قابل تصور باشد، جز خيالی خام نمی توانست بود؛ همچنين است درباره ی خرمدينان. چنانکه در بالا ديديم اين هم مزاح خنکی بيشتر نيست! البته فرزانه ترين ايرانيان احساس نزديکی و خويشاوندی شديدی نسبت به اين آيين داشته اند، چنانکه يک قرن و نيم پيش از شاه اسماعيل حافظ، که ديوان او از اشارات نمادين و رمزی به مغان و دير مغان و "آتشی که نميرد" مشحون است، می فرمايد
به باغ تازه کن آيين دين زرتشتی کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
اما آيا حتی يک لحظه هم می توان تصور کرد که منظور وی واقعاً برپاداری مجدد آيين زرتشت بوده است؟ چنين پندارهای پوچی تنها در دماغ های بيمار می تواند صورت بندد.
و همو سپس می افزايد:
«تماميت بخشيدن مجدد به سرزمين ايران» و «رهائی از تسلط امپراتوری عثمانی»، که مورد اشارهء آقای اديب است، دارای مفهوم معينی نيست. آيا منظور اعادهء تماميت ارضی عهد ساسانی است؟ آيا سرزمين های قلمروی ساسانيان در خطر تسلط عثمانی ها بوده است؟ آيا اساساً پس از فتح ايران به دست اعراب باديه نشين نومسلمان ديگر مفهومی به نام«تماميت ارضی ايران» وجود خارجی داشته و در دوران بلند خلفای بنی اميه و بنی عباس و سپس دوران تسلط ترکان غزنوی و سلجوقی و سپس دوران مغولان و ايلخانان، کشوری به نام ايران وجود داشته است که چون در برابر خطر عثمانی (که هنوز بر ايران مسلط نشده بود) قرار گرفته به همت شاه اسماعيل تماميت خود را حفظ کند؟ »
خوب است خواننده سطور اخير را با دقت بيشتری قرائت کند تا به حواس پريشان نگارنده ی آن بهتر پی برد؛ وی می نويسد «مگر کشوری به نام ايران وجود داشته است که چون در برابر خطر عثمانی...»؛ اما چون همچنان در حال تئوری بافی فی البداهه است متوجه نيست که درست در همانجا نيز می نويسد: «خطر عثمانی( که هنوز بر ايران مسلط نشده بود)...»؛ اگر کشوری به نام ايران وجود نداشته يا هويت و جغرافيای آن مجهول بوده نويسنده بر چه اساسی حکم می کند که عثمانی«هنوز بر ايران مسلط نشده بود»؟ آن ايران که به گفته ی ايشان«عثمانی هنوز بر آن مسلط نشده بود» کدام است؛ و اگر وجود نداشته يا مجهول الهويه بوده چگونه می شود بر چنين موجود معدوم يا مجهولی مسلط بود يا نبود؟ آيا اين نهايت سستی در منطق و نشانه ی غرض ورزی نيست؟ به علاوه نويسنده به ياد ندارد که در نوشته های پيشين خود از چنين ايرانی در همان عصر نام می برد. مثال آن«... پس از آمد و رفت مغولان، برافتادن خلافت عباسی، و رسوب اميران مغول در مرکز و شرق ايران، در غرب اين سرزمين، در آذربايجان و اران و انطاکيه، صاحبان راستين اسلام ترکانی شده باشند که نه عرب اند ونه عرب زبان».
مگر اينجا منظور ايران ديگری است؟ يا اينکه تنها ديگران حق ندارند از وجود ايران و سرزمين های آن در آن زمان سخن بگويند.
پس، آنگاه چنين می خوانيم:
«يعنی چگونه است که «ايران آقای برومند» در تمام اين قرون متمادی وجود داشته و فقط در آغاز قرن نهم هجری[کذا؛ قرن دهم هجری، يا پايان قرن نهم! در آغاز قرن نهم عثمانی هنوز وجود نداشته زيرا قسطنطنيه تازه در ۱۴۵۳، يعنی اواسط قرن نهم هجری خورشيدی فتح شد و شاه اسماعيل نيز خود در ۱۵۰۲، يعنی اواخر قرن نهم هجری شمسی جلوس کرد!] با خطر اشغال شدن از طرف عثمانی ها مواجه شده و به کمک اقدامات شاه اسماعيل صفوی مجدداً به تماميت سرزمينی خود رسيده است؟»
بله همينطور است؛ به دليلی که در چند سطر بالاتر از قول خود نويسنده آورده شد؛ و دلائل ديگری که در زير خواهد آمد. از جمله اينکه خطر عثمانی هم، مانند خود عثمانی، پيش از اين زمان وجود نداشته است!
اما،حال چون مغلطه از حد گذشته توضيح ديگری نيز ضرورت می يابد و ما با اينکه می توانيم به اتفاق آراءِ همه ی مورخان در اين باره که منبع آقای برومند نيز همانان اند استناد کنيم، خود مستقلاً به بررسی قضيه می پردازيم.
ايران در تاريخ و در اذهان مردمانش. پيداست که بحث بر سر خود خاک نيست که خاک خود از مقوله ی مکان است و تغييرمکان نمی دهد! بل، بر سر يک واقعيت تاريخی ـ فرهنگی است که می توان هويت قومی ناميد، و امروزه آن را هويت ملی می نامند. در تمام طول قرونی که در ايران حکومت مرکزی نبود، يا اگر بود مانند سلطنت سلجوقی در آن بطور صوری برای خليفه ی بغداد خطبه می خواندند، مردم اين سرزمين بر هويت ايرانی خود آگاه بوده اند زيرا نزديک به هزار و چهار صد سال دوران حکومت های ايرانی ماد و پارس و هزار و دويست سال تاريخ حکومت های ايرانی سرتاسری، از زمان کورش تا سقوط ساسانيان، که مانند آن نه در چين سابقه داشت، نه در هندوستان و نه در رُم، نه فقط هويت ايرانی را قوام بخشيده بود بلکه آن را سخت ژرف و آبديده نيز کرده بود. بطوری که در کمتر سند تاريخی يا دينی مهمی، چون منابع ايرانی، اسلامی، آثار يونانيان و حتی فصول متعددی از تورات، به تفصيل از اين مردم و هويت و خصائص آنان نام برده نشده بود. «تماميت بخشيدن مجدد به سرزمين ايران» و «رهائی از تسلط امپراتوری عثمانی»، که مورد اشارهء آقای اديب است، دارای مفهوم معينی نيست. آيا منظور اعادهء تماميت ارضی عهد ساسانی است؟ آيا سرزمين های قلمروی ساسانيان در خطر تسلط عثمانی ها بوده است؟ آيا اساساً پس از فتح ايران به دست اعراب باديه نشين نومسلمان ديگر مفهومی به نام«تماميت ارضی ايران» وجود خارجی داشته و در دوران بلند خلفای بنی اميه و بنی عباس و سپس دوران تسلط ترکان غزنوی و سلجوقی و سپس دوران مغولان و ايلخانان، کشوری به نام ايران وجود داشته است که چون در برابر خطر عثمانی (که هنوز بر ايران مسلط نشده بود) قرار گرفته به همت شاه اسماعيل تماميت خود را حفظ کند؟ "
سخنان معروفی که ايرانيان درباره ی خصلت ايرانی به پيغمبر اسلام نسبت داده اند و، صرف نظر از اصالت يا عدم اصالت آنها در هر حال ايرانيان آنها را نسل به نسل به هم منتقل کرده اند، نشانه ی آگاهی آنان از هويت و افتخارات خويش بوده است، نمونه ی بزرگی از اين گفتار ها و شاهدی ديگر است بر آگاهی اين قوم بر هويت خود. سپس اينکه، وقتی می گوييم "مردم" منظور اين نيست که هر ساکن اين سرزمين مورخ يا جغرافيدانی بوده مطلع از همه ی آنچه اطلاع از آن ممکن بوده است؛ منظور اين است که سرآمدان و دانايان اين مردم که حامل حافظه ی دقيق تر و باصطلاح آگاهی علمی آنان درباره ی هويتشان بوده اند بر اين مسائل وقوف داشته اند. مورخان قرون نخستين بعد از اسلام همگی در آثار خود از گذشته ی پيش از اسلام ايران با ذکر جزئيات، از جمله با اظهار نفرت از فتوحات بيگانگانی چون اسکندر، هرچند در حد دقت تاريخی آن عصر، ياد کرده اند و اين موضوعی نيست که با فردوسی آغاز شده باشد. به عبارت ديگر فردوسی و نظائر او خود پروردگان آنان بوده اند. اگر در برخی از اين متون بجای ايرانيان از پارسيان نام برده شده، و گاه نيز از عجم به معنی خاص آن که ايرانی را افاده می کند، اين مانع از آشنايی مردم و خاصه نخبگان با هويت مشترکشان نبوده است. ايرانيان پيش از اسلام ديگران را انيرانی می خواندند، درست همانطور که يونانيان ديگران را بربر می خواندند و عرب غير عرب را عجم می خواند. و اين يک اصل زبانشناختی و فلسفی است که هويت ها و حتی مفاهيم بر اساس تفاوت و تضاد ساخته و شناخته می شوند، و نه بالاطلاق. ايرانی هم در ميان جهانی غير ايرانی نمی توانست خود را نشناسد و با پيرامون خود خلط کند. ذهن او از راه های بسياری با عرب و رومی و تورانی و ترک(نه ترک زبان ايرانی) و هندی و چينی آشنايی داشت، و از چند قرن بعد به قول نظامی گنجوی با "هفت روس" نيز؛ خاصه آنکه پيوند های تاريخی و فرهنگی نيرومندی همه ی ايرانيان را با هم خويشاوند می ساخت. حتی، در زمان همان ايلخانيانی که شبه روزنامه نگار ما به سخره از آنان نام می برد پزشک، وزير و مورخ دانشمند، خواجه رشيد الدين فضل الله همدانی، در کتاب گرانبهای خود، جامع التواريخ، پس از ذکر تاريخ مغول که برايش اجباری بوده تاريخ ايران را می نويسد و از ايران نيز با همين نام ايران ياد می کند. اگر چه بسياری از آثار نوشته ی پيش از اسلام از دست ما رفته است اما آنچه به منظور نگهداری از فراموشی در اوضاع و احوالی دشوار به عربی ترجمه شده با عشق و دقت از سوی نسل های متوالی به آيندگان منتقل گرديده هر چند پس از ۱۴۰۰ سال بخش اندکی از آن تا زمان ما و به ما رسيده است. بهترين مثال و مثال قابل ستايش آثار متعددی است که ابن مقفع از پهلوی به عربی ترجمه کرد تا جايی که جان بر سر اين کار گذاشت. بجز فردوسی در اشعار تقريباً همه ی شعرای بزرگ که از ميان آنها بويژه می توان از دقيقی، نظامی گنجوی، خاقانی شروانی نام برد، از ايران سخن رفته است. نه تنها افزون بر شاهنامه ی منثور ابومنصوری شاهنامه های ديگری هم وجود داشته که از ميان رفته بلکه حتی منابع فردوسی هم می دانيم به آن شاهنامه ی منثور، که خود تأليف گروهی از دانشمندان بود که آنرا به دستور وزيرِ ابومنصورِعبدالرزاق حاکم توس گردآوری کرده بودند، منحصر نبوده و بنا به نوشته ی پروفسور ژيلبر لازار در ديباچه ی ترجمه ی فرانسه ی شاهنامه، او خود نيز ساليان دراز با رجوع به دهگانان به گردآوری داستان ها و روايات مختلف درباره ی ايران گذشته و به قول خودش آن« نامه ی باستان» اشتغال داشته و عمری را هم صرف آن کرده است. شناخت ايرانيان از يکديگر تعريف ضمنی جغرافيای ايران نيز بود، و در تأليفات بسياری از سرزمين های ايرانی، چون خراسان، ری، طبرستان، فارس، عراق، کرمان، اهواز(خوزستان)، به همين عنوان يا با عنوان کشور پارسيان نام برده شده است و درباره ی اقليم آن از جمله می خوانيم« ... ايران شهر، و هیَ واسطۃ الارض، و خط الاعتدال و عقيلۃ الممالک...»(غُرَر اخبار ملوک الفُرس ـ امثال و حکم دهخدا، جلد سوم)، يعنی: ايرانشهر، که در ميانه ی زمين و بر خط اعتدال واقع است و سرآمدِ کشورهاست. بنا بر اين اگر مرز به معنی امروزين آن واژه ای مدرن است و يک نهاد بين المللی مدرن، همچون تماميت ارضی که با آنها پيوند نزديک دارد، اما اينها هر دو به معنی يادشده در بالا همواره وجود داشته و، در عين متغير بودنِ نسبی به تبع اوضاع و جنگ ها، شناخته شده بوده اند.
آنجا سپس چنين می خوانيم:
«آيا نه اينکه اقدام شاه اسماعيل (که نوهء امپراطور روم شرقی بود) و سياست اش در مورد آمدن دينکاران امامی (از لبنان تحت تصرف روميان) به سرزمينن ما خود بخشی از تلاش اروپائيان برای جلوگيری از پيشروی قوای عثمانی به سوی ايتاليا بود و ربطی به احياء ايران نداشت؟»
شاه اسماعيل در ۱۴۸۸ ، ميلادی زاده شد و در ۱۵۰۲، به تخت سلطنت جلوس کرد. در زمان جلوس او از فتح قسطنطنيه به دست سلطان محمد فاتح هنوز نيم قرن هم نگذشته بود. در اين زمان کار عثمانی هنوز به آنجا نرسيده بود که نظر و طمع به فتح اتريش [و نه آنطور که شبه روزنامه نگار ما نوشته است« پيشروی قوای عثمانی به سوی ايتاليا»(!)، داشته باشد؛ در زمان جلوس شاه اسماعيل هنوز کشورهای بسياری ميان عثمانی و امپراتوری اتريش ـ که هنوز اتريش ـ مجارستان ناميده نمی شد ـ حائل بودند؛ از جمله همان کشور پادشاهی مجارستان. اولين اردوکشی عثمانی به سوی پايتخت اتريش که هرگز هم به نتيجه نرسيد در سال ۱۵۲۹ بود که پنج سال از مرگ شاه اسماعيل می گذشت. حتی ايران از هم گسيخته ی پيش از شاه اسماعيل برای اتريش و اروپاييان قدرتی نبود که در صدد تحريک آن بر ضد عثمانی برآيند. اين ايران هنوز برای آنان چندان ناشناس و بی اهميت بود، که حتی پس از سلطنت شاه اسماعيل کوشش او برای عقد يک اتحاد با امپراتور اتريش(و نه ايتاليا که هنوز به صورت يک قدرت وجود نداشت!)، عليه عثمانی بی نتيجه ماند. آری، ايتاليا هنوز قرن ها به عنوان يک قدرت وجود نداشت در حالی که جمهوری ونيز هم که يک قدرت تجاری بزرگ بود، و گويا نگارنده ی مقاله آن را به غلط ايتاليا می نامد، نيز نمی توانست به تنهايی نقش نظامی درجه ی اول بازی کند، و همچنين است درباره ی واتيکان. می بينيم که چگونه شبه روزنامه نگار ما با تقريب های زمخت تاريخی و بی گدار به آب زدن های متعدد به باز نويسی تاريخ می پردازد تا از خود مرجعی بسازد؛ آنهم به منظور اعاده ی حيثيت برای رضاشاه. در خلق اين توطئه ی خيالی«ايتاليا»ی موهوم برای به سلطنت رساندن اسماعيل صفوی، گويی ناخودآگاه نگارنده ی مقاله با خاطره ی رضاخان ميرپنج درگير بوده، زيرا حتی او خود نيز می دانسته که برای انجام کودتايی به دست سيد ضياء الدين طباطبايی و رضاشاه آينده ، دست يک ژنرال اعليحضرت پادشاه انگلستان، ژنرال آيرونسايد معروف که رضاخان را از ميان قزاقان انتخاب کرد و در رأس فوج قزاق برای کودتا تعليم داد و آماده ساخت، درکار بوده است. اين يکی از همان مواردی است که فرويد گفته است ناخودآگاه فرد به وی خيانت می کند!
و باز همانجا چنين می خوانيم:
«آيا صفويان و دينکاران امامی هرگز به منافع ومصالح ايران فکر کرده اند؟ آيا هم آنان نبودند که موجب قيام افاغنه و انقراض صفويه شدند؟ آيا آنان نبودند که فتحعليشاه قاجار را، به زور فتوا، وادار به جنگ با روسيه کرده و موجب شدند تا بخش های بزرگی از «تماميت سرزمين ايران» به دست روس ها بيافتد و از ايران جدا شود؟ آيا دينکاران فرقهء امامی که هم اکنون بر ايران مسلط هستند جز به گسترش مذهب و سيادت خود در «عالم اسلام» آن هم به خرج ملت ايران اقدامی کرده اند؟»
به اين پرسش ها که نويسنده ضمن حمله به جبهه ملی ايران طرح می کند هواداران روحانيت شيعه بخصوص روحانيت حاکم کنونی بايد پاسخ دهند. پاسخ ما به اين پرسش های بی مورد نيست چه تا اينجا سخن ما درباره ی تحريف های زمخت تاريخی مقاله نگار و پرسش هايی بود که او به عنوان حمله به جبهه ملی ايران پيش می کشد و ادعاهای نادرستی که پيرامون واقعيت ايران پيش از صفوی در تاريخ و جغرافيا و کار سياسی شاه اسماعيل طرح می کند.
و نيز در ادامه می خوانيم:
«و، تازه، اگر شرکت امامان دوم وسوم شيعه را در فتح ايران و کشتار ايرانيان [را] ناديده بگيريم، چرا اقدام شاه اسماعيل برای رسمی کردن تشيع (آن هم بمنظور «احيای تماميت ارضی ايران») بايد موجب شود که ما اصل کار را فراموش کرده و به فرع بپردازيم و، اگر هم «هر فرد ملی گرايی» بخواهد از شاه اسماعيل بخاطر احياء تماميت ارضی ايران تجليل کند بايد، بقول آقای اديب، «به اين مذهب عقيده مند باشد...»
باز در اينجا بار ديگر دم خروس مغالطه و جنجالگری هويداست؛ يعنی اگر انکار يکپارچه شدن ايران در سلطنت شاه اسماعيل ممکن نشد، خوب، می توان حمله را از جای ديگری آغاز کرد:"شرکت امامان دوم و سوم شيعه در فتح ايران و کشتار ايرانيان" را چگونه می توان با يکپارچه شدن همين ايران به دست يک پادشاه شيعی آشتی داد؟ در اين "مسئله تراشی"چندين تقلب وجود دارد. نخست آنکه بگوييم اگر اين واقعه ی ادعايی نخست رخداده باشد ـ که به آن خواهيم رسيد ـ پس با واقعه ی دوم نمی خواند چون قهرمان واقعه ی دوم مروج تشيع بوده است: يعنی نگارنده می خواهد بگويد "چگونه شيعه ی (هوادارِ) فاتحان ايران می خواسته ايران را يکپارچه و مستقل سازد". معلوم نيست اين نوع تاريخ نگاری را اين شخص در کجا آموخته است. ملاک واقعيت رويداد های تاريخی صحت وقوع آنهاست نه "با هم خواندن" آنها با نُه قرن فاصله؛ و هر بار که وقوع دو رويداد بر اساس مدارک متقن تاريخی به ثبوت رسيد بحث درباره ی خواندن يا نخواندن آنها با هم بيجا خواهد بود. حال برسيم به واقعيت رخداد اول، يعنی شرکت دو امام نامبرده در فتح ايران و کشتار ايرانيان. آيا حد اقل احترام به خرد خواننده ايجاب نمی کند که مدعی برای ادعايی به اين بزرگی دست کم يک منبع را نام برد. يا می توان ادعا را به ميان آورد با اين فرض که "کسی چه می داند؛ کدام خواننده ای است که در باب آن تحقيق کند؟" و اين فرض و اين نوع ادعا کردن همان است که "هوچی گری" می نامند. جنگ هايی که به فتح ايران انجاميد در سال های ۶۳۶ و ۶۳۷ ميلادی رخ داد. حسن ابن علی زاده ی سال سوم هجری ق. و حسين ابن علی زاده ی سال چهارم هجری ق. (وشمسی؛ چون اختلاف دو تقويم در اين زمان ازچهل روز تجاوز نمی کند) بودند يعنی به ترتيب سال های ۶۲۳ و ۶۲۴ ميلادی. به عبارت ديگر يکی از آنان در سال شکست ايرانيان سيزده ساله بوده است و ديگری دوازده ساله. از طرف ديگر نام سرداران مسلمان در همه ی جنگ های بزرگ و از جمله دو جنگ بالا کاملاً شناخته است و دو امام بعدی شيعه در هيچيک از آنها سرداری نمی کرده اند و حتی برای چنين کاری بسيار جوان بوده اند. آخرين فرض اين خواهد بود که تصور کنيم مادرشان فاطمه ی زهرا، با آنهمه اختلافی که با عمرابن خطاب داشته، آن دو کودک را به عنوان دو سرباز ساده ی سيزده ساله و دوازده ساله، به ميان سپاهيان عمر فرستاده باشد، برای فتح ايران. خوانندگان ما خود می توانند درباره ی ارزش چنين ادعايی داوری نمايند. اما کاش اين تنها ادعای مقاله نگار ما بود. نه! وی پسران فاطمه ی زهرا را در کشتار ايرانيان مغلوب شريک می داند. آخر، در کدام جنگ و در کجای ايران اين دو کودک در کشتار ايرانيان شرکت داشته اند. سخن بر سر دفاع از آنان نيست، بر سر دروغزنی بی محاباست. ما اينجا حتی اساس را بر اين فرض کاملاً تخيلی می گذاريم که آن دو خونخوار بوده باشند. اما کی خون ايرانيان را خورده اند که کسی در جايی ذکر نکرده است. مگر آنکه مقاله نگار ما به اسناد بکری دست يافته باشد که حتی عقل را متحير سازند. پس کجاست آن اسناد، و چرا عالم بزرگ گوشه ای از آنها را رونمايی نمی کند؟ می بينيم که سخن از چيز ديگری است؛ از اين که، حال که يکی از سالديدگان جبهه ملی ايران به دنبال لحظه ای غفلت به الزامی بودن مذهب شيعه برای پيروان مصدق نظر داده، ولو اينکه به سرعت به لغزش خود پی برده آن را تصحيح کرده باشد، بايد از بهانه ی به دست آمده غافل نشد، از آن حد اکثر استفاده را برای کوبيدن جبهه ملی ايران به صليب محکوميت به عمل آورد و ميخ های اين ضديت را چنان کوبيد که جايی برای رهايی باقی نماند. و نام اين کار "سکولاريسم نو" است.
پايان بخش دوم
ع. ش. زند
۲۳ آذر ۱۳۹۳
بخش سوم و پايانی: از شاه اسماعيل،
يکپارچگی ايران، و تشيع