دوشنبه 8 دی 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

تناقضات و ابهامات در مفهوم روشنفکر ايرانی، عطا هودشتيان

عطا هودشتیان
به چه دليل قابل دفاعی آقای دباغ مدعی شده است که آقای يوسف اباذری از آگاهی به فرهنگ شيعه بی بهره است ؟ آيا نويسنده محترم به عنوان مثال از نوشته آقای اباذری درباره سکولاريسم در ايران، که درآن از روحانيت و فقه و مراتب ديگر در اسلام و جامعه ايرانی سخن ميگويد، اطلاع دارد؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


در تدوين نظريه "روشنفکر ايرانی"، بومی بودن يک عنصر پايدار و غيرقابل انکار است. هيچ روشنفکر ايرانی نه در دوران مشروطه، نه در مراحل پس از آن نتوانسته و شايد نخواسته دل و فکر از فرهنگ خود، که دين تنها بخشی از ان محسوب ميگردد، بشويد. حتی اگر کسانی غير از اين ادعا کرده باشند، باز بنوعی تحت تاثير آن فرهنگ بوده اند. با اينحال، اتصال به فرهنگ ايرانی به تنهايی شرط روشنفکری نيست. اين نکات را در چند بند زيرين توضيح ميدهم:

۱- اينکه مسعود بهنود تشخيص داده است که همه روشنفکران ايرانی تحت تاثير اسلام شيعه بوده اند و يا هستند، بطور کلی يک تاکيد قابل تامل ست. درنگاه نخست، سخن وی درست مثل اين است که بگوييم مدرنيته غربی، عليرغم تلاش در زمينی کردن امور، در نهايت باز درجايی از مسيحيت تاثير گرفته است. نتيجه آنکه هر گسستی برخی ريشه های کهن را به گونه ديگری باز توليد ميکند. دوست ميداشتم سخن بهنود را اينطور ميشنيدم که : روشنفکر ايرانی خواسته يا ناخواسته متاثر از فرهنگ دينی ست. تا اينجا مشکلی نيست. اما وی ظاهرا تنها به اين بسنده نکرده:

نقل غير مستقيم برخی از سخنان وی چنين است: روشنفکر ايرانی بدون فرهنگ شيعه معنا ندار چون اگر معنا ميداشت "غرب زده" ميشد؛ شيعه در خون ما است ؛ آقای خاتمی نمونه والای روشنفکر ايرانی ست. اما مقصود وی از داشتن فرهنگ شيعه چيست؟ آيا مقصود آن است که روشنفکر بايد درباره آن فرهنگ پژوهش کرده باشد؟ تنها تحت تاثير آن باشد؟ يا مروج آن هم باشد؟

از سوی ديگر، از آنرو که بهنود نمونه برتر روشنفکر ايرانی را نه فرهيختگانی همچون داريوش شايگان يا داريوش آشوری، که برعکس يک روحانی رئيس دولت، يعنی آقای محمد خاتمی می آورد، ونيز به افکار جلال آل احمد در باب غرب زدگی نيز اشاره ای غير مستقيم دارد، ميتوان حدس زد که احتمالا روشنفکر ايرانی از نگاه او بايد مروج و يا حداقل معتقد به اسلام شيعه باشد، واگر اين خصوصيت را نداشته باشد، شايد ميبايست غرب زده قلمداد گردد.

در اين امر ترديدی نيست که روشنفکر ايرانی بايد فرهنگ ايرانی را بشناسد، ليکن اين فرهنگ هم سنت، هم دين و هم مدرنيته را در ابعاد سه گانه هويتی خود در بردارد (۱). روشن است که در تاريخ ايران هم اسلام بر سنت، و هم سنت بر اسلام اثر گذاشته و مدرنيته بر دامن اين زمينه ها گسترش يافته است. بعلاوه آنکه عمر روشنفکری گری در ايران اساسا به خاتمی و آل احمد و به شيعه گری آنها خلاصه نميشود. روشن نيست چه چيزی نقش شيعه گری را در شناخت ماهيت روشنفکر ايرانی در نظرگاه بهنود تا به اين ميزان برجسته ميکند. اين بی ترديد چيزی بيش از عوارض انقلاب اسلامی نيست.

از مشروطه به اين سو، روشنفکران دين گرا در کنار روشنفکران غير دينی زيسته اند و برخی از پرنفوذ ترين روشنفکران ايرانی پيش از انقلاب اسلامی نه فقط مروج شيعه نبودند، بلکه با شناخت به آن، برعليه آن نيز بسيار گفته اند.

نهاد های روشنفکری دوران مشروطه از جمله انجمن آدميت يا انجمن ترقی، ويا روشنفکران آن زمان چون طالبف تبريزی، تقی زاده، يا روشنفکران ديگری چون تقی ارانی، مالک الشعرای بهار و يا احمد کسروی، اگر چه بهر رو تحت تاثير فرهنگ چندگانه ايرانی قرار داشته اند، ليکن نه از مروجين شيعه قلمداد شده اند و نه جايی نشان داند که لزوما طرفدار سرسخت آن بوده اند، بلکه حتی برخی از آنها برعليه آن نيز گفته اند. اينها تنها چند نمونه اند. در پس از آن دوره نيز، در آثار صادق هدايت و يا جمالزاده اين گرايش را نمی بينيم. مگر آنکه آثار جمالزاده درباره سعدی و حافظ و مولوی را "شيعه گرايی" او بدانيم، که ادعايی ناسنجيده است.

حال به مشکل دوم برسيم:

۲- اگر به راستی شرط روشنفکر ايرانی بودن را به بيان سروش دباغ "آشنايی مکفی با فرهنگ شيعه اسلامی" بدانيم، و سپس خط کشی بدست گرفته و روشنفکرايرانی را از غير آن جدا بکنيم، پرسش آن خواهد بود که معيار اين آشنايی با فرهنگ شيعه و ميزان آن چگونه تعين ميشود؟

نخست آنکه هيچ چيز نمی گويد که "آشنايی مکفی" به يک موضوع به معنای انتشار يک اثر پژوهشی در آن باره باشد. اعتبار آشنايی روشنفکر با سنت و دين در ايده ها و طرح ها مشخص ميشود نه ميزان رقمی آثار منتشر شده وی. آقای سروش دباغ نويسنده ای همچون عباس ميلانی را بخاطر تحقيقاتش درباره هويدا، شاه، تجدد و گلستان يک روشنفکر ايرانی ميداند اما يوسف اباذری را نا آشنا با فرهنگ ايرانی ميداند و وی را از حلقه اين روشنفکران حذف ميکند.

آيا نويسنده محترم پژوهش درباره شاه و هويدا و گلستان را کافی برای يک "آشنايی مکفی با فرهنگ شيعه اسلامی" ميداند؟ ميگوييد منظور تنها يک آشنايی بسيار کلی با اسلام و فرهنگ اسلامی است؟ پاسخ آنکه : تقريبا همه حوزه های تفکر و کاوش در علوم انسانی در ايران به عبارتی کلی رابطه ای با فرهنگ دينی در اين کشور دارند. بهمان ترتيب که اين واقعيت را در ظهور مدرنيته در غرب نيز ميتوان ديد.

از سوی ديگر، با اين روش "حذف گرايانه" و تعاريف خود ساخته، بسياری تناقصات و ابهامات مشهود و برخی حقايق مسکوت می مانند. مثلا به چه دليل قابل دفاعی نويسنده محترم مدعی شده است که آقای يوسف اباذری از آگاهی به فرهنگ شيعه - به همان عبارت کلی - بی بهره بوده است و از آن بی خبر است؟ آيا آقای دباغ به عنوان مثال از نوشته آقای اباذری درباره سکولاريسم در ايران، که درآن از روحانيت و فقه و مراتب ديگر در اسلام و جامعه ايرانی سخن ميگويد، اطلاع دارد؟ لطفا برای اطلاع به نوشته ايشان در اين نوشته آقای اباذری رجوع کنيد.

اگر احتمالا سخنان آقای اباذری درباره مرتضی پاشايی خوشايند کسانی نبوده است، انصاف نيست که حساب خود را با وی در جای ديگری تسويه کنيم.

۳- از سوی ديگر، به همان ميزان که دين در نگاه و تفکر يک روشنفکر ايرانی اثر بخش است، سنت نيز در نزد وی موثر ميباشد. چرا آقای دباغ در تعريف روشنفکر ايرانی بر اهميت شناخت سنت، که شامل مجموعه ای از ادبيات، شعر و روايت های کهن ما ميشود، تاکيد نکرده است و تنها بر عنصر اسلام شيعه پافشاری ميکند؟ مگر آنکه احتمالا تصور کنيم که در ايران موئلفه اصلی سنت را تماما اسلام شيعه تشکيل ميدهد. اگر چنين بگوييم، بنابراين بطور مشخص بايد مدعی شويم که شيعه هم مسلط بر تمامی پيکره سنت و هم مسلط بر تمامی فرهنگ ما ميباشد. ادعايی که بسختی ميتوان آنرا اثبات نمود.

در ايران نه فقط بسختی ميتوان مدعی شد که اسلام شيعه محور اصلی نگاه و نظرگاه فردوسی، حافظ، سعدی و مولوی بوده است، بلکه ميدانيم که برطبق آنچه تاکنون از نطر تاريخی روشن شده است، بسختی ميتوان حتی مدعی شد که اين شاعران، که پارهای اصلی سنت ايرانی را برساخته اند، به واقع همگان شيعه بوده اند. دانسته ايم که شيعه تنها چند قرن است که به ايران تحميل شده است، و اينکه تا پيش از ظهور شاه اسماعيل اول ۱۵ ساله در ۱۵۰۱ ميلادی، سراسر ايران جدا از چند شهر، از جمله قم و کاشان سنی بوده است (۲).

حال دريابيم آيا اساسا ديدگاه روشنی از روشنفکر داريم؟

۳- در متن آقای دباغ در تعريف روشنفکر، حتی نيم اشاره ای به وظيفه روشنفکر در دفاع از جامعه مدنی و تقابل با ستم حکومتی نيامده. تنها ميگويد: کسی که متخصص فلسفه و يا جامعه شناسی باشد، حتی با وجود "موضع گيری سياسی" نيز نمی تواند روشنفکر تلقی گردد، بلکه وی تنها يک "استاد دانشگاه" است (نقل غير مستيقيم). اما شگفت آنکه تعريف خود وی از روشنفکر چيزی بيشتر از خصوصيت دومی، يعنی آکادميک نيست. وی در تدوين شمايل روشنفکر ايرانی بيشتر کاراکتر يک پژوهشگر را ترسيم ميکند: "کار روشنفکری متضمن حرکت در گسست معرفتی ميان سنت و مدرنيته و باز خوانی انتقادی سنت است". پرسش آن است که فرق اين با يک پژوهشگر آکادميک يا استاد دانشگاه چيست؟

در تعريف خود ساخته و پر ابهام آقای دباغ، گويا شناخت شيعه پراهميت تر جلوه ميکند تا دخالت در امور جامعه و دفاع از مردم و عدالت. حال آنکه اگر خوب بنگريم عباس ميلانی و يوسف اباذری هر کدام از دريچه خودش در امور جامعه دخالت کرده است.

رضا داوری در تعريف روشنفکر بدرستی مينويسد : "روشنفکری موضع گرفتن جمعی از صاحبان قلم و نظر در مقابل عمل حکومت بوده است و بهمين جهت گفته اند روشنفکری نظارت بر عمل حکومت و به قولی سخنگوی مظلوم بودن و گفتن کلمه حق به حکومت است". اگر برخی ديگر افکار رضا داوری بنظر قابل قبول نمی آيند، اين قضاوت وی سنجيده است.

با اين معيار هم عباس ميلانی، هم يوسف اباذری، و حتی علی شريعتی و عبدلکريم سروش نيز ميتوانند در زمره روشنفکران ايرانی باشند ليکن، هر کس با پرچم خود وارد کارزار اجتماعی و سياسی ميشود. و بی ترديد بحث انتقادی ميان جريانهای روشنفکری حيات بخش غنای آن خواهد بود.

درست است که ابزار کار روشنفکر انديشه انتقادی، اما روشنفکر تنها پژوهشگر نيست. يا پژوهشگر ميتواند آموخته هايش را به ميان مردم ببرد و به کار روشنفکری تن دهد و يا تنها پژوهشگر بماند. روشنفکر ايرانی با ارجاع به فرهنگ ايرانی، از دانش و پژوهش خود برای دفاع از عدالت و آزادی بهره ميگيرد. بی ترديد در ميان گرايش های روشنفکری مفاهيم "عدالت" و "آزادی" همواره مورد بحث است، اما همين امر موجبات غنای فرهنگ روشنفکری را فراهم ميکند. روشنفکر در تلاش است که واسطه ای ميان جامعه مدنی و قدرت حاکم باشد. وی جامعه را رصد ميکند. خاستگاه او مردم است نه قدرت. روشنفکر چشم سوم جامعه است.

وی ميتواند دين گرا، مومن به يک کيش، پيرو يک مکتب و يا فرقه ای ويژه باشد، اما معيار روشنفکری او انتشار افکار دينی و فرقه ای اش به نام "کار روشنفکری" نيست، بلکه دفاع از عدالت، به اتکاء به انسان محوری، با ابزار انديشه انتقادی و به قصد بالندگی جامعه مدنی است. از همين رو "روشنفکر دينی" مفهومی گنگ، متناقص و پر ابهام است. رضا داوری بدرستی می نويسد: "روشنفکر دينی مفهموم مبهمی ست...مفهموم روشنفکری نياز به قيد و صفت ندارد. انتلکتوئل دينی فريب دهنده است" (همان).

در ايران امروز، تحت رژيم موجود، براستی چطور ميتوان خود را روشنفکر تلقی کرد و کلمه ای از سياست های تخريبگر نظام، سرکوب های بی رحمانه و فساد سياسی و مالی همه جانبه آن نگفت و ننوشت. چطور ميتوان چنين دخالت نظری و قلمی و کلامی را از کار روشنفکری ناديده گرفت؟ اين آن مورد اصلی ايست که در تعريف آقای دباغ از قلم افتاده است.

خلاصه کلام آنکه برای يک روشنفکر ايرانی آگاهی از سنت و دين که اجزاء فرهنگ ما هستند لازم اند، ليکن اين دانش وی را روشنفکر نمی کند. تنها آنجا يک روشنفکر از يک پژوهشگر صرف جدا ميشود که اولی اينهمه را در جهت جامعه و برای دفاع از عدالت وآزادی بکار ميبرد، و دومی تنها برای افزايش دانش. کار دومی لازم و مفيد است، ليکن کار روشنفکری نيست.

عطا هودشتيان – دسامبر ۲۰۱۴

ــــــــــــــــــــــــــ
۱- داريوش شايگان : افسون زدگی جديد- هويت چهل تکه و تفکر سيار، ترجمه فاطمه وليانی، صفحه ۱۶۲
۲- تاريخ ايران – دوره صفويان – پژوهش دانشگاه کمبريج – مترجم : يعقوب آژند – انتشارات جامی - چاپ سوم – ۱۳۸۷ – تهران، صفحه ۳۵
[سکولاریزاسیون در جامعه ایران، یوسف اباذری، عباس وریج کاظمی و مهدی فرجی (به زبان انگلیسی) ـ نسخه پی‌دی‌اف ـ دانلود کنید]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016