گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
18 آذر» حوری تکلم بدوی، زن در "هشت کتاب" سهراب سپهری، سروش دباغ12 آذر» خواهر تکامل خوشرنگ − زن در "هشت کتاب" سهراب سپهری، سروش دباغ
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! روشنفکری ايرانی و فرهنگ شيعی - اسلامی، سروش دباغمفهوم روشنفکری به روايت راقم اين سطور، تعريف مضيقی دارد؛ روشنفکر موجود دوزيستی است که هم دستی در آسمان سنت دارد و هم پايی بر زمين مدرنيته؛ کبوتری است که با دو بال می پرد و دلمشغول بازخوانی انتقادیِ ميراث ستبرِ پسِ پشت استمصاحبۀ اخير مسعود بهنود با برنامۀ «پوليتيک»، به برخی نزاعهای قديمی دامن زده و خشم برخی را برانگيخته است.[۱] روايت من از سخنِ بهنود که به نظرم موجه و رهگشاست، از اين قرار است: روشنفکر ايرانی، در روزگار کنونی، افزون بر انسِ با فرهنگ ايرانی، اگر آشنايیِ مکفی با فرهنگ شيعیاسلامی نداشته باشد، راهی به جايی نمی برد. لازمۀ اين سخن اين نيست که روشنفکر ايرانی «بايد» اعتقادات شيعی داشته باشد، بلکه تاکيد بر اين امر است که «بايد» با اين فرهنگ آشنايی خوبی داشته باشد و مؤلفههای آنرا بشناسد و احيانا چند صباحی در آن فضا دم زده و زيسته باشد. به تعبير ديگر، روشنفکر ايرانی اعمّ از روشنفکری است که اعتقادات شيعی دارد و روشنفکری که اعتقادات غير شيعی دارد و فی المثل سنی مذهب و يا مسيحی است و يا غير ديندار. اعتقادات شخصی در اين ميان محوريت و مرکزيت ندارد؛ بلکه نحوۀ سلوک و نگرش روشنفکر و متعلَّق کند و کاوهای روشنفکریِ او نقش آفرين است و دست بالا را دارد. دليل اين مدعا روشن است. اگر کار روشنفکری متضمنِ حرکت در گسست معرفتیِ ميان سنت و مدرنيته و بازخوانی انتقادیِ سنت باشد؛ کسی متصف به وصف روشنفکری است که افزون بر رصد کردن دقيقِ تحولات اجتماعی و فرهنگیِ جامعۀ خويش، هم با فراوردههای معرفتی جهان جديد آشناست، هم با سنتی که از آن برخاسته و در آن باليده، مانوس است. همانطور که روشنفکر مصری، بايد فرهنگ و سنت مصری را خوب بشناسد و در عين حال با جهان جديد و برخی از مؤلفههای آن چون علم تجربی، فلسفه، هنر، ادبيات... آشنايی دست اولی داشته باشد؛ روشنفکر ايرانی نيز بايد با فرهنگ ايرانیاسلامی آشنايی مکفی داشته باشد، در عين حال با مقوماتِ معرفتیِ جهان جديد نيز انس و الفت داشته باشد؛ در غير اين صورت «روشنفکر» نخواهد بود.عنايت داشته باشيم که اين تقسيم بندی، صبغۀ هنجاری و ارزش مدارانه[۲] ندارد و در مقام فرونهادن و يا برکشيدن کارنامۀ فرهنگی عمرو و زيد نيست، بلکه سویۀ توصيفی[۳] دارد و در مقام تفکيک و تمييز ميان مفاهيم و مقولاتی است که ممکن است با يکديگر خلط شوند و احکامشان به هم آميخته شود. کسی که تنها با سنت ايرانی- اسلامی آشناست و فی المثل فلسفۀ اسلامی می داند، نظير سيد جلال آشتيانی، پژوهشگر فلسفه اسلامی است. بر همين سياق، کسانی نظير بديع الزمان فروزانفر و عبدالحسين زرين کوب متخصص ادبيات فارسی کلاسيک و تاريخ تصوف اند و روشنفکر نيستند. از سوی ديگر، کسانی که تنها با ايدهها و آموزههای فيلسوفان و جامعه شناسان و اقتصاددانان غربی انس دارند و تمام جدّ و جهد خويش را در معرفی آثار کسانی چون آدورنو، برمن، برلين، هورکهايمر، فون هايک... بکار گرفته و در عين حال نشانی از بازخوانی سنت ايرانیاسلامی در آثار ايشان به چشم نمی خورد، نظير يوسف اباذری، رامين جهانبگلو، مراد فرهادپور، موسی غنی نژاد...؛ هر چند فلسفۀ غرب و مکتب فرانکفورت را به نيکی می شناسند، اما «روشنفکر ايرانی» نيستند. لازمۀ مدعای نگارنده اين است که بر خلاف قول مشهور، برخی از کسانی که به نزد کثيری روشنفکر قلمداد می شوند، روشنفکر ايرانی نيستند، بلکه متخصص فلسفه، ادبيات، جامعه شناسی، روانشناسی، اقتصاد ... اند. هر کسی که شاعر است، يا موضع گيری سياسی کرده، يا فلسفه و جامعه شناسی و ادبيات انگليسی خوانده، يا استاد دانشگاه است، لزوما روشنفکر نيست؛ که « نه هر که سر بتراشد قلندری داند». مفهوم روشنفکری به روايت راقم اين سطور، تعريف مضيقی دارد؛ روشنفکر موجود دوزيستی است که هم دستی در آسمان سنت دارد و هم پايی بر زمين مدرنيته؛ کبوتری است که با دو بال می پرد و دلمشغول بازخوانی انتقادیِ ميراث ستبرِ پسِ پشت است. بر همين سياق، روحانيون نوانديشی چون مرتضی مطهری و احمد قابل نيز روشنفکر نيستند؛ چرا که هر چند آشنايی عميقی با مؤلفههای مختلف سنت دينی داشتند؛ اما با فراوردههای معرفتی جهان مدرن، نظير علم، الاهيات و فلسفه جديد آشنايی چندانی نداشتند. با لحاظ کردن ملاک مضيق و سخت گيرانۀ فوق، تعداد روشنفکران ايرانیِ معاصر کمتر از آن می شود که در وهلۀ نخست به نظر می رسد. چنانکه در می يابم، کسانی چون داريوش آشوری، عبدالکريم سروش، داريوش شايگان، علی شريعتی، سيد جواد طباطبايی، محمد مجتهد شبستری، مصطفی ملکيان، عباس ميلانی... در زمرۀ روشنفکران ايرانی به حساب می آيند. به گواهی آثار منتشر شده، افراد ياد شده با مؤلفههای مختلف سنتِ ايرانی- اسلامی وهمچنين جهان جديد، آشنايیِ نيکويی دارند. داريوش آشوری، افزون بر اينکه مترجم آثار نيچه است، دربارۀ زبان فارسی و حافظ آثار مهمی منتشر کرده؛ عبدالکريم سروش آثار متعددی در فلسفۀ علم، فلسفۀ علوم اجتماعی و دين شناسی منتشر کرده، همچنين مولوی پژوه و غزالی پژوه است و با نهج البلاغه و تفاسير قرآن مانوس است؛ داريوش شايگان هم هند شناس است،هم با عرفان اسلامی آشنايی مکفی دارد و دلمشغول « پنج اقليم حضور» است، هم مطالعات ژرفی در قلمرو ادبيات و هنر و فلسفه غربی داشته؛ علی شريعتی، مبتنی بر تاملات و تلقیاش از تاريخ اسلام و قرون ميانه، آثار بحث برانگيزی در اسلام شناسی منتشر کرده، در عين حال با آثار متفکران و مستشرقانی چون سارتر، گورويچ و ماسينيون آشنايی خوبی داشت و در آثار خويش از آنها بهره می برد؛ عباس ميلانی هم آثار کولافوسکی را به فارسی برگردانده، هم دربارۀ هويدا و محمدرضا پهلوی کتاب منتشر کرده، هم دلمشغول « تجدد و تجدد ستيزی» است و به بازخوانی متون کلاسيک زبان فارسی نظير گلستان همت گمارده. برهمين سياق است آثار ديگر روشنفکرانِ ايرانیِ فوق الذکر. چه بپسنديم، چه نپسنديم، چه اذعان کنيم، چه اذعان نکنيم؛ فرهنگ ايرانیِ ما دست کم از زمان صفويه بدين سو عميقا با فرهنگ و آموزههای شيعی آميخته شده است. تا اطلاع ثانوی در بر همين پاشنه می چرخد و ايرانيان به نحو اغلبی و اکثری اينچنين اند. کسی می تواند اين امر مهم را نبيند و يا تغافل ورزد و از در انکار آن در آيد و يا کمترين آشنايی و انس و الفتی با آن نداشته باشد؛ اما اولا، با نديدن او واقعيت تغيير نمی يابد و جهان پيرامون از ميل و پسند ايشان تبعيت نمی کند؛ ثانيا چنين کسی را نمی توان روشنفکر ايرانی قلمداد کرد، چرا که با بخش مهمی از سنت و فرهنگ جامعۀ خويش بيگانه است. کسی که نمی تواند دو غزل از غزليات حافظ را به درستی بخواند و معنا کند، انسی با منطق الطير، گلستان، مثنوی و ديوان شمس... ندارد؛ با قرآن و ادعيه و مناسک دينی آشنايی ندارد؛ بخش مهمی از فرهنگ ايرانی را نمی شناسد. باز هم تاکيد می کنم، سخن نه بر سر لزوم باور داشتن به اعتقادات شيعی و اسلامی است، که معطوف به لزوم آشنايیِ مکفی داشتنِ با مؤلفههای فرهنگ ايرانی – اسلامی است برای «روشنفکر ايرانی» قلمداد شدن. در مباحث اخير، برخی بر بحث قديمیِ نسبت ميان روشنفکری و دينداری انگشت تاکيد نهاده اند. بنا ندارم آنچه را پيشتر با وام کردن مفهوم « شباهت خانوادگی» از فلسفۀ ويتگنشتاين و اتخاذ موضع فلسفیِ پسينی- نوميناليستی در اين باب نگاشته ام، تکرار کنم.[۴] چنانکه در می يابم، منطقا تلازمی ميان روشنفکری و «بی دينی» بر قرار نيست. از آنجائيکه دين و روشنفکری در عداد مفاهيم برساخته اجتماعی[۵] اند، می توان مقوماتِ مختلفی را برای اين مفاهيم برشمرد. لازمۀ اين سخن اين است که مفهوم روشنفکری که نسب نامۀ مدرن دارد و يادآور «عصر روشنگری» است و با استدلال ورزی هم عنان است، با روايتی از دينداری که با استدلال ورزی و چند و چون عقلانی و معرفتی بر سر مهر است، سازگاری دارد. مدلول اين سخن اين است که مفهوم « روشنفکری دينی» و يا «نوانديشی دينی» به لحاظ دلالت شناختی[۶] ناسازگاری درونی ندارد. افزون بر اين، همانطور که در جای ديگر استدلال کرده ام، می توان با سعه بخشيدنِ به مفهوم «روشنفکری دينی»، روشنفکران دينی را اعمّ از روشنفکران ديندار و روشنفکران غير ديندار قلمداد کرد.[۷] این مقاله پیش از این در [سایت جرس] منتشر شده است ـــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|