جمعه 12 دی 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

بجای جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ سال نو، و فرصت صحبت

اسماعيل نوری‌علا
من در عصر ايدئولوژی زدگی و در میان نسلی ايدئولوژی زده بدنیا آمده و رشد کرده ام. ديده ام که ايمان به آنچه بعقل جور در نمی آيد ھمراه با ايقان به ناکجاآبادی که در راه ساخته شدن اش فقط می توان شکنجه شد و شکنجه کرد و خون ريخت، بر جوانی ھامان حکومت داشته است. ديده ام که ھمهء ادعاھای آزاديخواھانهء ايدئولوژی ھا تنھا برای کشتن آزادی آدمی بکار می آيند، و ھمهء مظلوم نوازی ھای لفظی برای کشتن رنگارنگی ھا و متحد الشکل کردن آدمیانی است که ھیچ يک با ديگری ھمشکل نیست.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


دریافت نسخه pdf

[email protected]

حلول سال جهانی بر شما خجسته باد

1. حديث نفس در آستانهء پيرانه سری

سال که نو می شود، آن هم يک بار در آغاز رمستان (با لهجهء فرنگی) و بار دگر در آستانهء بهار (با لهجهء دل آشنای ايرانی)، براي اغلب ما لحظه ای پيش می آيد برای فرصت بازبينی آنچه که گذشته، بعنوان تجربه اندورزی برای روياروئی با آينده. و اکنون هم می بينم که، در سرآغاز سالی که در آن بزودی از مرز 71 سالگی می گذرم، ميل چنين سفری بر جمعه گردی های هفتگی ام چيرگی يافته است.

می بينم که، در آستانهء پيرانه سری، تا همين لحظهء «اکنون»، عمرم چقدر کوتاه و چه اندازه بلند بوده است؛ «کوتاه» به اندازهء فقط هفتاد و يک بهار يا هفتاد و يک زمستان؛ و «بلند» آن سان که قرن ها است بر زمين زيسته ام؛ با آميزهء تلخ و شيرينی که در يک چشم بهم زدن به سفری بی بازگشت رفته است.

فکرش را بکنيد: به شما بگويند که هر سال عمرتان به اندازهء يک قدم است و هر قدم که برداريد يک قدم به پايان راهی که عمرتان باشد نزديک تر شده ايد. براستی کيست که در آن صورت در اين «راهپيمائی گريزناپذير» ميل به دويدن داشته باشد؟ اما ما همهء عمر عجولانه دويده ايم؛ کوشيده ايم هرچه سريع تر از امروز بگذريم و به فردا برسيم؛ آن هم فردائی که سرشار از همهء احتمالات نيک و بد، زيبا و زشت، آرامبخش و هولناک است. شاملو، در غمنامه ای که در مرگ فروغ سرود، وصف اين وضعيت را چه زيبا نقاشی کرده است: «...و ما / همچنان دوره می کنيم / شب را و روز را / هنوز را...» و اين واژهء «هنوز» چقدر خوب انتظار بی صبرانهء ما را برای هدر دادن بقيهء عمر توضيح می دهد. انگار عمر نوح داشته باشی و خيالت جمع باشد که زندگی چون فرصتی هميشگی استدر «هنوز» بگذرد.

و نيز ديدم که همين راهپيمائی هفتاد و يک قدمی چقدر«بلند» و طولانی بوده است؛ آنگونه که هر لحظه اش سالی بوده باشد. در ميانه جنگی جهانی بدنيا آمدن، پايان اش را ديدن، زنان لهستانی پناهنده و سربازان سيک هندی ارتش انگليس را در خيابان های کودکی تماشا کردن، خبر تأسيس جمهوری آذربايجان و کردستان را شنيدن، رفتار خشن سربازهای روس را ديدن، داستان ملاقات قوام السلطنه با استالين را از بزرگ ترهای خود شنيدن، در جهان بی برق و آب آن سال ها، از گاری های آب شاهی کوزه پر کردن و زير گردسوزهای دود زده مشق شب نوشتن، بر دوش پدر به تماشای بازگشت جنازهء رضاشاه رفتن، جنازهء رزم آرا را ديدن که شتابان به داخل بيمارستان سينا حمل می شود، پای سخنرانی دلهره آور رهبر فدانيان اسلام در مسجد سر کوچه نشستن، سخنرانی شاه تيرخورده را از راديو باطری دار «مارکنی» شنيدن، تظاهرات و تظاهرات و تظاهرات.. ملی شدن نفت، نخست وزيری دکتر مصدق، خريد برگ قرضهء ملی، لوله کشی آب تهران، سی تير خونين، کشتن رئيس شهربانی که دوست پدر تو بوده است و هنوز آمدن اش را بخانه تان بياد داری، و يکباره روزنامهء آسيای جوان را ديدن که عکس جنازهء او در غار «تلو» را چاپ کرده است، آمدن نمايندهء امريکا به تهران برای مذاکره، نوشتن عبارت «يانگی گو هوم» بر ديوارهای محله بی آنکه بدانی معنای اين جمله جيست، خبر کشته شدن دانشجويان در دانشکدهء فنی، با حيرت شنيدن اينکه اين راديوی تهران است که سر ساعت دوی بعد از ظهر «اخبار شاه فراری» را پخش می کند. 25 مرداد را تجربه کردن. سرنگون شدن مجسمه های شاهان پهلوی، و ديدن سری که در وسط پارک شهر سنگلج روی تنهء مجسمهء شاه نشسته بود و اکنون، جلوی مغازهء دوچرخه ساز محل، روی چهار پايه ای چوبين، با چشم های سنگی اش اجتماع فقير نسل در راه را تماشا می کند. 28 مرداد. چپاول مغازه ها، شعار «زنده باد شاه»، سخنرانی "تيسمار زاهدی" از همان راديوی تهران که دو ساعت پيش خبرهائی از شاه فراری را پخش کرده بود، دستگيری دکتر مصدق، اعدام اکبر دوچرخه ساز که در زيرزمين مغازه اش چاپخانهء حزب توده را داير کرده بوده، ذستگيری آقای ميرزاده معلم کلاس پنجمی که تو شاگرد اول اش شده بودی و جايزهء او را، کتاب گلستان سعدی را، هنوز بر دوش می کشی.

و اين ها همه فقط در دوازده قدم اول عمرت اتفاق افتاده باشد؛ مثل شنيدن يک سمفونی پر سر و صدای بتهوون که رفته رفته در التهاب و تلواسه اوج می گيرد تا به قلهء صداها برسد و بعد، کودتای سنج ها و طبل ها، پايان ولوله ای سرسام آور را اعلام کند. بقيه را لازم نيست بنويسم. همين مستوره کافی است. انگار فيلم قدم زدن مان را با سرعت تند نشان داده باشند... و عمر را می بينم که ردانه می گذرد و هم کوتاه و هم ،به لحاظ آنچه هائی که در آن اتفاق می افتند، سخت دراز است.

2. مذهب خوش باشی

البته نه طول عمر دست ما است و نه سرعت ما در مصرف کردن اش. مادر بزرگم، وقتی در کودکی های قبل از دبستانم، بر بالين خردسالی ام قصه می گفت، اغلب به خواهش من داستان پسر کوچکی را تعريف می کرد که هميشه مشتاق رسيدن به فردا بود.

و شبی پير مردی به خواب اش می آمد و قرقره ای را به او می داد و می گفت: «اين قرقره کل عمر تو است که، اگرچه نخ اش خوبخود و آرام آرام باز می شود، اما تو اختيار آن را داری که، برای رسيدن به آينده، سر نخ اش را بگيری و تند تر بکشی. پسر بچه قرقره را می گيرد و، کنجکاو ِ اينکه فردا چگونه خواهد بود، تخ را اندکی می کشد. عقربه های ساعت سرعت می گيرند و فردا می شود، بيشتر می کشد و پس فردا می شود، می کشد و قدش بلند می شود و به مدرسه می رود، می کشد و... يکباره می بيند که پير مردی مو سفيد است که در آينه با حسرت به چهرهء چروکيده ای می نگرد که می گويند خود اوست. مادر بزرگم انگار می خواست بگويد: «عجله نکن فرزند، زندگی را بچش، مزه مزه کن. گذشته بر نمی گردد اما آينده در چشم بهمزدنی از راه می رسد». و بعدها که شعر خواندن ياد گرفتم اين بيت خيام تکانم داد که «از دی که گذشت هر چه گوئی خوش نيست / خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است».

اما اين نصحيت خيامی در طبعم خوش نيامد. هميشه از آنچه که در فرهنگ ما «مذهب خوش باشی» نام گرفته بيزار بوده ام. فکر کرده ام که «امروز» تنها برای «خوش باشی» در اختيار ما نيست. در آن می توان، بر اساس تحربه های گذشته، برای آينده زمينه سازی کرد. و اگر گذشته دوست داشتنی نبوده بايد کاری کرد که آينده بهتر از آن باشد. بجای «خوش باشی» به «قدرشناسی امروز» رسيده و کوشيده ام کوله بار امروز را برای فردا از يادگار های بهترساز ِ آينده پر کنم.

اما، در همين راهپيمائی آرام و بیقرار، زنان و مردانی ديگر را نيز ديدم که، به سودای بهتر کردن آينده، از مال و جان خويشتن گذشته اند و يا در اطاق های شکنجه شکسته اند و يا سينه به رگبار گلوله سپرده اند و، در همان دم، از طلوع سپيدهء فردائی گفته اند که چون ديروز و امروزشان نخواهد بود.

يکی از اين آدميان آقای ميرزاده، معلم دبستان پرورش جواديه بود. سی و پنج سال پس از کودتا، هنگامی که سراغ او را از همکلاس کودکی ام، احمد کسيلا، گرفتم با حيرت در من نگريست و گفت «مگر نمی دانی؟ همان سال تيرباران اش کردند!» و بدينسان مردی که در حافظهء من، با کتاب گلستانی که به من داده بود، پا به پيری می نهاد، يکباره مسير را دور زد و برگشت و جوان شد و در گذشته فرو رفت؛ مردی سودائی که در تودهء خاکستری مغزم جا خوش کرده بود و با من پير می شد و اکنون می فهميدم که هيچگاه همسفرم نبوده است. از خود می پرسم آن سپيدهء روشن فردا که او به سودايش جان داد کی و کجا فرا رسيده يا خواهد رسيد؟ می بينم که او رفته است و اميدش را در جانم جا نهاده است.

3. مرگ ايدئولوژی

اما آنچه در اين مسير مضرس، بيش از هر امر ديگر، بر من اثر گذاشته «فرو ريختن ديوارهای ايدئولوژی» بوده است؛ واقعه ای که فرو ريختن ديوار برلين تنها نمايش کوچکی از آن بشمار می آيد که در جهان بيرون از ذهن ما حادث شده است.

من در عصر ايدئولوژی زدگی و در ميان نسلی ايدئولوژی زده بدنيا آمده و رشد کرده ام. ديده ام که ايمان به آنچه بعقل جور در نمی آيد همراه با ايقان به ناکجاآبادی که در راه ساخته شدن اش فقط می توان شکنجه شد و شکنجه کرد و خون ريخت، بر جوانی هامان حکومت داشته است. ديده ام که همهء ادعاهای آزاديخواهانهء ايدئولوژی ها تنها برای کشتن آزادی آدمی بکار می آيند، و همهء مظلوم نوازی های لفظی برای کشتن رنگارنگی ها و متحد الشکل کردن آدميانی است که هيچ يک با ديگری همشکل نيست. و ديده ام که مخالفت با ايدئولوژی می تواند آدمی را در بين همگنان اش منزوی و مطرود کند. ديده ام که ايدئولوژی ايدئولوژی است، چه به ادعای پيامبران، از آسمان نازل شده و چه از ذهن آدمی بيرون جهيده باشد. و ترسان ترسان از کوچه های ايدئولوژی رد شده ام، و بی آنکه جرأت بلند گفتن داشته باشم، در دلم از «مبداء ايمان» به «مقصد شک و احتمال» سفر کرده ام و در اينجای راه، که لمحه ای ايستاده ام تا نفس تازه کنم، می بينم که در خورجينم، جز باور به کرامت انسان و آزادی اش، هر خرت و پرت ديگری افسانه ای ساختهء اوهام اوست.

و اين دو واژهء «افسانه» و «اوهام» بی اختيار مرا به ياد شاعری که دوست پدربزرگم بود، به ياد نيمای يوشی [يا به لهجهء مازندرانی، «يوشيج»]، می اندازد که در غوغای بيست و پنج سالگی اش، برگذشته از گذرگاه مشروطه و تحصيل در دبيرستان سن لوئی تهران، به همين ايدئولوژی زدگی (بيشتر از توع مذهبی و درويشی آن) پی برده و شعر بلند «افسانه» اش را سروده است؛ شعری دربارهء شاعری که بر بلندای کوهی نشسته و با موجودی خيالی به نام «افسانه» گفتگو می کند و در اين گفتگو در می يابد که همهء اعتقادات جزمی اش از جنس همان «افسانه» اند و، با اين «کشف»، مانيفست نسلی را رقم می زند که از انکار مراقبت ظالمانهء آسمان آغاز کرده اما هنوز از چاله درنيامده به چاه ايدئولوژی ديگری فرو می افتد. تکه ای از اين گفتگو، که من در اوايل بيست سالگی کشف اش کردم، همچنان در تالارهای ذهنم می پيجد که:

«عاشقم! خفته ام! غافلم من! /.../ آنچه من ديده ام خواب بوده / نقشه ای بر رخ آب بوده / عشق، هذيان بيماري ئي بود / يا خمار مئی ناب بوده؟ /.../ خنده زد عقل زيرك بر اين حرف / كز پي اين جهان هم جهاني ست / آدمي، زادهء خاك ناچيز / بستهء عشق هاي نهاني ست / عشوهء زندگاني است اين حرف! / ... / حافظا ! اين چه كيد و دروغي ست / كز زبان مي و جام و ساقي ست؟ / نالي ار تا ابد، باورم نيست / كه بر آن عشق بازي كه باقي ست. / من بر آن عاشقم كه رونده است!..»

و يا سهراب سپهری را به ياد می آورم که او نيز، در اوج ايدئولوژی زدگی نوع ديگری که زمينی اش می خواندند، پنجاه سال پيش، هنگامی که او سی و شش ساله بود و من به بيست و دو سالگی سفرم رسيده بودم، سفرنامهء عمر خود را، با نام «صدای پای آب» برای ادبيات فارسی رقم زد و آن را با خود از قريهء چنار کاشان به تهران آورد و برای انتشار به دست سيروس طاهباز سپرد تا يادگار او از سفر عمرش باشد:

«من به مهمانی دنیا رفتم / من به دشت اندوه / من به باغ عرفان / من به ایوان چراغانی دانش رفتم / رفتم از پله مذهب بالا / تا ته کوچهء شک / تا هوای خنک استغنا / تا شب خیس محبت رفتم /.../ من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن / من ندیدم بیدی سایه اش را / بفروشد به زمین...»

و آنگاه مانيفست خود را اعلام می دارد که: «چشم ها را بايد شست / جور ديگر بايد ديد /.../ چترها را باید بست / زیر باران باید رفت / فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد /.../ پشت دانایی اردو بزنیم /.../ روی پای تر باران به بلندای محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم. / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم!»

و هم او، در برابر اعتراض من که چرا «دانش» را حقير می شماری، گفته بود که:

«منظور من از "دانش" مجموعهء يقين های ما به همه گونه از دانستن هامان است و نه "علم" (يا "ساينس"). در توبرهء دانش ما همه گونه خيال و يقينی يافت می شود و ما، آغشته به آنها، "آواز حقيقت»" را فراموش می کنيم تا به "آواز مجاز" ايمان می آوريم. بدين خاطر است که می گويم چشم ها را بايد شست». و بعد اين رباعی خيام را زمزمه کرده بود که «ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی، نه از روی مجاز!»

من اما معنای واقعی سخن او را ده سال بعد دريافتم؛ آنگاه که، در لباس احرام حاجيان، در برابر خانهء کعبه ايستاده بودم و در شعاع باريک نوری که از شکاف ابرها صورتم را روشن کرده بود ديدم که آن «مکعب تو خالی و بی محتوا» خود نماد و نمود اين پيام است که اگر چشم خويش را بشوئی و از پردهء اوهام بيرون آئی خواهی دريافت که آن روز سهراب به تو چه گفته است. ديدم ما را سر و کار تنها با آئين و فرم و شکل و آدابی ست که بر هيچی درون يقين هامان پردهء ساتر کشيده اند.

سخت بود. سخت است ترک کردن هر مذهب (که به معنای محل و نحوهء راه رفتن است)، ترک کردن هر آنچه از جنس ايدئولوژی است، ترک راه و روشی که آموخته ای، ترک شيوهء ديدن، بقول سهراب، چشم ها را شستن، جور ديگر ديدن، «شيشهء کبود» مولانا را، که لاجرم دنيا را کبودت می نمايد، از برابر چشم برداشتن. اما به ياد دارم که من، در بازگشت از آن اشراق تب زده، ديگر آن نبودم که بودم. می ديدم که آنک جهان و حيات و زندگان و آدميان از افق ديگری سر می زنند و آزادی انديشه و کردارها و گفتارهای رها شده از تعبدشان بگونه ای ديگر معنا يافته اند؛ گونه ای که نمی شد آن را در جای پای «چوبين» استدلال های ايدئولوژيک يافت.

4. فرصت صحبت

باری، در آستانهء 72 سالگی، خود را مخاطب جمع بندی حافظ از سخن نيما و سهراب می يابم که می گويد: «جنگ 72 ملت [يا "مذهب"]، همه را، عذر بنه / چون نديدند "حقيقت" ره "افسانه" زدند!»

می بينم که از افسانهء حافظ و نيما (حتی آنجا که نيما با حافظ در گير می شود) تا «شيشهء کبود ِ» مولانا و «دانش» سهراب، همهء حرف ها يکی است اما بی شمارانند آنان که در نمی يابندش: ايدئولوژی و مذهب، و ايمان به ترديد ناپذيری آنها، سد و حجاب درک «حقيقت» اند و آدمی بايد خود را از شر آنها نجات دهد.

اما، در اين پيرانه سری، می بينم که هيچ کدام اين بزرگان آشکارا به ما نمی گويند که «حقيقت» مورد نظرشان چيست. مولانا و سهراب می خواهند شيشهء کبود را از پيش چشم ما بردارند و چشم هامان را بشويند تا حقيقت را «آنچنان که هست» ببينيم؛ و نيما تنها از «روندگی حقيقت» در برابر «پايندگی» حافظی اش سخن می گويد.

پس آيا حقيقت امری شخصی و در نتيجه نسبی نيست؟ در ان صورت فرق جقيقت و ايدئولوژی چه خواهد بود؟ يا آيا اساساً تنها انسان است که می داند که مردنی است و، در جبران اين ادراک، خدا و دين و زندگی پس از مرگ را می آفريند به آنها ايمان می آورد و، عين حال، می تواند بداند که هيچ يک از باورهايش عين حقيقت نيست؟ و، در اين ميانه، تکليف من و ما چيست؟ آيا نه اينکه همهء افسانه ها برای روشن کردن تکليف آدمی در ميانهء زندگانی اجتماعی بوجود آمده اند و تا آنجا که پاسدار آن زندگی اند اثر و پيرو دارند؟ آيا ما نيز بايد همچون مولانا و حافظ و سهراب بدنبال آن حقيقت ازلی و ابدی برويم که خيال می کنيم عينک ايدئولوژی آن را از چشم ما پنهان ساخته است و در پايان تفحص خود نتوانيم سراغ روشنی از حقيقت به دست دهيم؟ آيا بايد در يکی از انواع مکاتب عارفانه غوطه ور شويم و «معرفت» را به جای «علم» بگذاريم؟ آيا اين ترس ما از مرگ نيست که ذهن مان را وا می دارد تا به «بقا» در برابر «فنا» بيانديشيم و مذهب و مکتب بيافرينيم؟

نيما به ما می گويد: «من بر آن عاشقم که رونده است» و روندگی را تنها قانون جاودانهء هستی می يابد و، اگر در نکته ای که می گويد غوطه ور شويم، به راز گلسرخ سهراب بيانديشيم، در می يابيم که مرگ و فنا زادهء همين روندگی اند. و در سير اين روندگی است که من و تو به دنيا «می آئيم» و از دنيا «می رويم» و زندگی مان فرمولی قرار گرفته در در بين هلالين (پرانتز)ی است که هر دو سويش به هيچ می انجامند.

اما همين فرمول به ما دو گزينه را عطا می کند: می توانيم فرصت زندگی را نيز پوچ و بی فايده کنيم و يا می توانيم، با دخالت در ساختن آينده، از خود يادگاری برای روزگاری که نخواهيم بود باقی بگذاريم. و باز می بينم که حافظ از اعماق قرون سر بر می کشد و هشدارمان می دهد که: «فرصت شمار "صحبت"؛ کز اين "دو راهه منزل" / چون بگذريم نتوان ديگر بهم رسيدن».

و من، در آستانهء پيرانه سری، جان گرفته در اين «دو راهه منزل»، حقيقت را فقط در خود «فرصت شماری صحبت» می بينم؛ و، در عين حال، می بينم که لازمهء «صحبت» وجود «جمع» است و ما در اين «دو راهه منزل» می توانيم با «فرصت شماری صحبت» امکان ادامهء «گفتگوئی رونده» را تضمين کنيم.

در اين مقام که بايستی می بينی که ديکتاتوری، استبداد، يکه خواهی و تحميل، پديده هائی همه کشندهء «صحبت» و ضايع کنندهء «فرصت» های کوتاه آدمی اند. شايد بيش از اين سخنم را با سياست درنياميزم بهتر باشد!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016