گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
30 آبان» اشکهای فروهر برای ايرانیان، سعید بشیرتاش28 مهر» اسيدپاشی و خشونت روحانيان، سعيد بشيرتاش
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! نقش شاه در سقوطش، سعيد بشيرتاشبزرگترين مسئله در دوران شاه نداشتن سامانهی نيرومند سياسی بود، همه چيز در شاه خلاصه میشد. او نيز مرد روزهای بحرانی نبود و، با اشتباهات فاحشی که مرتکب شد، نقش اصلی را در سقوط حکومتش داشتدر کنار جنبش مشروطه، انقلاب ۱۳۵۷، که به نظر من به نوعی ضد آن جنبش و دستاوردهايش بوده، بزرگترين رخداد تاريخ معاصر ايران و زمينههای تاريخی، فرهنگی، اجتماعی، و سياسی وقوع آن نيازمند بررسیهای همهجانبه و ژرف است. در اين ميان، اوضاع سياسی خاص سالهای پايانی حکومت محمدرضاشاه و برخی از تصميمهای رهبران سياسی آن دوران، از جمله شخص شاه، نقشی اساسی در سقوط دولت پادشاهی و پيروزی انقلاب اسلامی داشت. کنشهای سياسی منجر به سقوط شاه و پيروزی انقلاب را میتوان از زاويههای گوناگونی نگريست و بررسی کرد. در انقلاب ۱۳۵۷، نيروهای سياسی مخالف و بخش عظيمی از مردم در برابر حکومت شاه قرار گرفتند و نقش آنان در سقوط شاه و پيروزی انقلاب تقريباً مشخص است؛ اما نقش شاه در اين ميان چه بوده است؟ کدام يک از اشتباهات شاه بيشترين اثر را در سقوطش داشت؟ در اين باره، به دو اشتباه مهلک شاه میپردازم ــ اشتباهاتی که ريشه در روش زمامداری و ذهنيت و شخصيت او داشت. ۱) اعتقاد به نظريهی توطئه هنری کيسينجر میگويد: شايد دشمنی با آمريکا خطرناک باشد، اما دوستی با آمريکا قطعاً مهلک است. برای درک بهتر اين گفتهی کيسينجر شايد بهتر آن باشد که آن را اين گونه بيان کرد: برای حکومتهای غيردموکراتيک شايد دشمنی با آمريکا خطرناک باشد، اما وابستگی به آمريکا قطعاً مهلک است. اين سخن تا حد زيادی درست است. دستکم در سه چهار دههی گذشته، هر گاه يکی از حکومتهای ديکتاتور دوست آمريکا زير فشار جدی نيروهای مخالف و مردم قرار گرفته، آمريکا نيز بر آن حکومت فشار آورده تا به مخالفان امتيازات مهمی بدهد و پشت او را کاملاً خالی کرده است. اما در سقوط شاه باور او به نظريهی توطئه بسيار مهلکتر از فشارهای آمريکا برای ايجاد فضای باز سياسی بود. محمدرضاشاه به نظريهی توطئه باور داشت. او تصور میکرد که هر اتفاق مهمی در جهان را يکی از دولتهای آمريکا يا انگليس يا شوروی برنامهريزی کرده است. يکی از علل سقوط شاه نيز همين باورش بود. اين توهم توطئهی شاه با افزايش بحرانهای سياسی کشور شدت يافته بود. در سال ۱۳۵۶، شاه جمشيد آموزگار را با شعار فضای باز سياسی به نخستوزيری برگزيد. اين انتخاب تا حد زيادی برای خوشايند کارتر بود که با شعار حقوق بشر به رياستجمهوری رسيده بود. سياست ايجاد فضای باز سياسی طبيعتاً باعث تنشهای سياسی بسياری شد، اما شاه علت آنها را توطئهی غرب تصور میکرد؛ و، در نتيجه، هر چه بيشتر به مقاصد غربيان بدگمان میشد. اين بدگمانی نيز باعث میشد که هراس شاه از دولتهای مقتدر غربی افزايش يابد و بيش از پيش به همکاری با آنها بپردازد تا شايد به توطئههايشان بر ضد او پايان دهند. پرويز ثابتی در اين باره میگويد: «شاه هم به آمريکا و هم به انگلستان مشکوک بود؛ و به همين دليل عقبنشينی میکرد و فرار به جلو میکرد؛ برای اينکه او فکر میکرد که اينها، اگر تصميم گرفته باشند اين کار را بکنند، ايشان را پياده کنند، پس میکنند و بنابراين بايد با آنها همکاری کرد.» (۱) در اواخر نخستوزيری آموزگار، در حالی که هنوز انقلاب رژيم را فلج نکرده بود، حسين فردوست به پرويز ثابتی میگويد: «شاهنشاه همهی اين مشکلات را از ناحيهی دول بزرگ غربی میدانند و حتی تصميم داشتهاند که از سلطنت کنارهگيری و کشور را ترک کنند.» (۲) شاه برای پايان دادن به ناآرامیها آموزگار را برکنار کرد و شريف امامی را به نخستوزيری گماشت. او دليل اين تصميم خود را چنين بيان میکند: «هويدای بيچاره بود که مرا قانع کرد شريف امامی را انتخاب کنم. دلايلی هم داشت. میگفت شريف امامی روابط بسيار خوبی با روسها دارد و، در اين موقعيت، اين روابط لازم است. همچنين میگفت شريف امامی وابستگیهايی به روحانيون دارد و خلاصه مرد مناسب موقعيت است.» (۳) شاه، که مرد روزهای بحرانی نبود، بار ديگر در اوايل نخستوزيری شريف امامی قصد ترک کشور میکند و شريف امامی سه شب پياپی به کاخ شاه میرود تا او را از اين تصميم منصرف کند. (۴) پس از آنکه سياستهای شريف امامی نيز حکومت را به آستانهی سقوط کشاند، شاه يک دولت نظامی به رياست تيمسار ازهاری تشکيل داد؛ در حالی که همگان تصور میکردند که، در صورت روی کارآمدن دولتی نظامی، تيمسار اويسی رئيس آن خواهد بود و حتی ازهاری نيز مايل بود که تيمسار اويسی به سمت نخستوزيری دولت نظامی گمارده شود. (۵) احتمالاً يکی از عللی که شاه اويسی را برای نخستوزيری برنگزيد هراسش از برخورد خشن او با مردم و مخالفان و همچنين نگرانی از واکنش آمريکا به برخوردهای خشن احتمالی بود. در کتاب خاطرات علم میخوانيم که شاه ازهاری را نظامی بیعرضه میخواند و او را مسخره میکرد. پرسش اينجاست که، اگر شاه از خونريزی پرهيز میکرد و در همان حال ازهاری را نظامیای بیعرضه میدانست، پس دليل تشکيل دولتی نظامی به رياست ازهاری چه بود. در دولت ازهاری، بزرگترين تظاهرات مسالمتآميز مردم ايران در تاريخ عليه حکومت وقت برگزار شد و مهمترين شخصيتهای حکومت شاه به زندان افکنده شدند. پس از آنکه دولتِ دستبسته و ضعيف ازهاری کاری از پيش نبرد و بازی به پايان نزديک شد، شاپور بختيار به نخستوزيری برگزيده شد. شاه يکی از دلايل انتخاب بختيار به نخستوزيری را چنين بيان میکند: «در ملاقاتی با لرد جرج براون، وزير اسبق امور خارجهی کابينهی حزب کارگر انگلستان، وی دستهای مرا گرفت و، ضمن توصيه برای نخستوزيری بختيار، يک استراحت و مرخصی دوماهه را يادآور شد.» (۶) سرانجام، پس از آنکه وضع سياسی کشور به جايی رسيد که اکثر مردم خواهان سرنگونی شاه شدند و حضور شاه مانع از هر گونه توافق سياسی احتمالی شد، آمريکا به اين نتيجه رسيد که حضور شاه ديگر در ايران ممکن نيست ــ موضوعی که در کنفرانس گوادلوپ مطرح و توسط سفير آمريکا به شاه ابلاغ شد و در پی آن محمدرضاشاه بیدرنگ کشور را ترک کرد. تيمسار قرهباغی میگويد که، بلافاصله پس از ديدار شاه با سفير آمريکا و هايزر، ديداری با شاه داشت. او به شاه میگويد: «اگر اعلیحضرت تشريف ببريد، از اين هم وضعش بدتر خواهد شد... اين حرف را به طور محکم به حضورشان عرض میکردم؛ ولی به مجرد اينکه حرف من تمام شد، فرمودند:‘چه میگوييد؟ الان سوليوان و هايزر اينجا بودند و روز و ساعت خروجم را میخواستند.’ ... خواستم به عرض برسانم که به آنها چه مربوط است؛ ولی جواب آن قدر تند بود که ديگر چيزی نگفتم، فقط ... احساس تعجب مرا در قيافهام ديدند...» (۷) شاه در دوران تبعيد نيز همچنان غربيان را مسئول سقوطش میداند و میگويد که هر چه را آمريکايیها خواستند انجام دادم، اما نمیفهمم که چرا اين رفتار را با من کردند. او نقش شرکتهای نفتی غربی در انقلاب ۵۷ را هم اساسی میديد و در برابر اين پرسش که «اگر اشتباه نکرده باشم، اعلیحضرت آنچه را که ‘انقلاب’ نام گذاشتهاند يک توطئهی تمامعيار خارجی تلقی میفرمايند؛ و در اين صورت، پرسش اين خواهد بود که کدام يک، روسها، انگليسیها، آمريکايیها يا شرکتهای نفتی؟» پاسخ میدهد که توطئهی شرکتهای نفتی را در پشت انقلاب ۵۷ میبيند. (۸) تمامی اسناد نشان میدهند که غرب هرگز در پی سرنگونی شاه نبوده است. بخشی از حکومت آمريکا و، در رأس آن، وزارت خارجهی آمريکا شاه را مدام به گسترش آزادیهای سياسی توصيه میکرد، اما نه همراه با فشار شديد و تهديد؛ اما بخش ديگری از دستگاه حکومتی آمريکا از همان آغاز ناآرامیها در تابستان ۵۷ خواهان شدت عمل شاه در برابر مخالفان بود. برژينسکی بارها شاه را به برخوردی شديد با مخالفان ترغيب کرده بود. حکومت شاه را نه غرب، که مردم ايران سرنگون کردند. واقعيت اين است که نه غرب در پی سرنگونی شاه بود، نه فشار برای بازکردن فضای سياسی آن قدر شديد بود که شاه را مجبور به پذيرش آن و عقبنشينیهای پیدرپی کند، نه شريف امامی روابط ويژهای با روحانيت و شوروی داشت، نه رضايت احتمالی شوروی از نخستوزيری شريف امامی اهميتی داشت، و نه بختيار عامل انگليس بود. اشکال در ذهنيتِ خود شاه و باور عميقش به تئوری توطئه بود. ۲) سامانهی سياسی ضعيف جلوگيری از فعاليت همهی حزبها و گروههای سياسی و حذف هر گونه رقابت سياسی در درون نظامْ سامانهی سياسی دوران شاه را بسيار نحيف و آسيبپذير ساخته بود. احزاب سياسی نيرومند و مسئول مهمترين نهادهای سياسی برای حل مسئلهی آلترناتيو و رفع کشمکشهای سياسیاند. حذف آنهاباعث میشود که هر گونه کشمکش و تنش سياسی به خطری بالقوه برای موجوديت نظام حاکم تبديل شود و مسئلهی آلترناتيو فقط در بيرون از سامانهی سياسی قابل حل باشد. شايد کسانی بگويند، همچنان که در انقلاب ۵۷ ديديم، نيروهای اصلی مخالف شاه درکی از دموکراسی نداشتند و جز به سرنگونی حکومت شاه رضايت نمیدادند و، در نتيجه، هر گاه شاه آزادی سياسی میداد، منجر به سقوط حکومتش و روی کار آمدن نيروهای واپسگرا میشد. حتی در صورت صحت چنين گزارهای، شاه دستکم میبايستی شرايط را برای کمينهای از رقابتهای سياسی در ميان نيروهای معتقد و وفاداربهنظام در درون ساختار حکومتی فراهم میکرد و مردم را به مشارکت در اين رقابتهای درونحکومتی برمیانگيخت. کمينهای از مشارکت مردمی در ادارهی سامان سياسی از شروط لازم برای پايداری آن سامان در برابر بحرانهای سخت سياسی است و کشور را از وضع انقلابی دور میسازد. حتی بسياری از نظامهای غيردموکراتيک نسبت به حکومت شاه توانايیهای بسيار بيشتری در برابر بحرانهای خطرناک و کشمکشهای سياسیای که نظامشان را تهديد میکرد داشتهاند. اما محمدرضاشاه، علاوه بر آنکه مانع فعاليت احزاب غيرخودی شد، به هر گونه رقابت در درون حکومت خود نيز پايان داد؛ نه تنها هر سياستمدار دارای شخصيت مستقل، مانند تيمسار زاهدی و علی امينی، را کاملاً به حاشيه راند، بلکه از برآمدن هر شخصيت مستقلی جلوگيری کرد؛ کسانی مانند داريوش همايون و پرويز نيکخواه و محمود جعفريان، که دارای انديشهی سياسی بودند، نيز قادر به ابراز وجود و ايجاد جريان سياسی مستقل در درون نظام نبودند؛ همه بايد تنها اطاعت میکردند. در اواخر حکومت شاه، تنها فنسالاران جوان و ميانسال ْدولت را در دست داشتند ــ کسانی که سياستمدار نبودند و حتی بسياری اوقات قادر به تجزيه و تحليل درست امور سياسی نبودند و به هيچ وجه توان روبهروشدن با بحرانهای سياسی را نداشتند و نمیتوانستند در دورانی سخت ياور و مشاوری کارآمد برای شاه باشند. در ماههای پايانی حکومت شاه شايد مهمترين مشاور او و تنها کسی که در وی نفوذ زيادی داشت ملکه فرح پهلوی بود که او نيز پيوسته شاه را به عقبنشينی در برابر مخالفان و حتی بازداشت سران حکومت ترغيب میکرد. ارتش مهمترين نهادی بود که شاه قدرت خود را بر آن بنا کرده بود؛ اما سران ارتش، با اينکه پشتيبان اصلی نظام سياسی بودند و ستون فقرات قدرت سياسی را تشکيل میدادند، حق ورود به بحثهای سياسی را نداشتند. در زمانی که احزاب سياسی تعطيل بودند و هيچ رقابت و فعاليت سياسی در درون نظام نيز تحمل نمیشد، غيرسياسی بودن ارتش سبب شده بود که سياست در شخص شاه خلاصه شود. او حتی سران ارتش را نيز، که کاملاً به دور از مسائل سياسی بودند، به گونهای برگزيده بود که با هم اختلاف داشته باشند و هرگز توان اقدام دستهجمعی نداشته نباشند. سران و فرماندهان نيروهای سهگانهی ارتش تنها به شاه گزارش میدادند و، برخلاف سران ارتش کشورهايی مانند ترکيه يا کرهی جنوبی يا پاکستان، هرگز جلسات مشترک جدی با يکديگر نداشتند. در دوران حکومت شاه، حتی شورای امنيت ملی نيز تا پاييز ۵۷ تشکيل جلسه نمیداد و اعضای آن تنها نام آن را يدک میکشيدند و همهی کارها در دست خود شاه بود. شورای امنيت ملی تنها يک يا دو بار در زمان نخستوزيری شريف امامی و يکی دو بار نيز در دوران ازهاری تشکيل جلسه داد. (۹) سران ارتش در دوران انقلاب هاجوواج مانده بودند. تنها پس از رفتن شاه و آمدن ژنرال هايزر بود که هايزر جلسات مشترکی از سران ارتش تشکيل داد ــ جلساتی که بدون حضور او نيز ادامه يافت. در اين نشستها، که در واپسين روزهای حکومت شاه تشکيل میشد و کار حکومت تقريباً تمام شده بود، سران ارتش وارد مقولهای شدند که هرگز تا آن زمان به آن نپرداخته بودند: سياست. عجيب آنکه هدف از اين نشستها، بر اساس پيشنهاد هايزر، چيزی جز انتقال آرام قدرت به انقلابيون نبود. پرويز ثابتی میگويد: «هايزر آمد تا به نظامیها بگويد که کودتا نکنيد، اما هيچ کدامشان اهل کودتا نبودند. خود شاه هم آدمها را طوری چيده بود که همه با هم بد بودند، مانند قرهباغی و اويسی.» (۱۰) بزرگترين مسئله در دوران شاه نداشتن سامانهی نيرومند سياسی بود، همه چيز در شاه خلاصه میشد. او نيز مرد روزهای بحرانی نبود و، با اشتباهات فاحشی که مرتکب شد، نقش اصلی را در سقوط حکومتش داشت. حياتِ اين گونه حکومتهای سنتی فردی تنها به يک شخص بستگی دارد؛ کافی است که اين شخص بيمار شود يا اشتباهات فاحشی کند، همچنان که کرد، تا کل نظام فروپاشد. داشتن سامانهی سياسی مستحکم و مقتدری که حداقلی از مشارکت عمومی در ادارهی امور کشور را ممکن سازد لازمهی پايداری سياسی و توانايی هر حکومتی برای گذر از بحرانها و کشمکشهای سياسی است و امکان تشکيل آلترناتيو در بيرون نظام را بهشدت کاهش میدهد. اگر سامانهی سياسی در دوران شاه چنان ناکارآمد و ابتدايی نبود؛ شايد پيشرفتهای اقتصادی و اجتماعی آن دوران سرعت کمتری داشت، اما مطمئناً پايدارتر بود و به روی کار آمدن جمهوری اسلامی نمیانجاميد. هر سامانهی سياسی، حتی اگر دموکراتيک نباشد، بايد هويت و اهدافی برای خود تعريف کند که بخشی از جامعه بهجد و با تمام قوا از آن دفاع کند. با توجه به اينکه در آن دوران هيچ نهادی قادر به نظارت بر اعمال شاه نبود و هيچ کس جز او در تصميمات مهم سياسی استقلال نداشت، با توجه به اينکه سياستمدار برجستهی مستقلی در درون نظام نمانده بود که بتواند در روزهای بحرانی وارد عمل شود، با توجه به اينکه ارتش قادر به هيچ گونه اقدام سياسی نبود، توهمات و اشتباهات مرگآور شاه به علاوهی سازشناپذيری مخالفانش و وجود شخصی مانند روحالله خمينی در رأس آنان نتيجهای جز فروپاشی کل نظام پادشاهی نمیتوانست به بار آورد. اما داستانِ سقوط شاه و برآمدن خمينی را بايد از هم تفکيک کرد. برآمدنِ جمهوری اسلامی و رهبری خمينی داستانِ ديگری دارد. مسئوليتِ برگزيدنِ خمينی به رهبری و روی کارآمدنِ جمهوری اسلامی بیترديد با اپوزيسيونِ وقت و مردم است. ـــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|