جمعه 3 بهمن 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا در اين سالگرد نقره ای

اسماعيل نوری‌علا
من اين هفته از خوانندهء مقالهء حاضر دعوت می کنم که کمی هم به مسائل و تجربيات شخصی و خصوصی زندگی من توجه کند و اجازه دهد که بحث های اجتماعی و سياسی و فرهنگی را، که در حد توان اندک خود هر هفته مطرح می کنم، به آينده محول سازم. و اگر حوصلهء آن را ندارد تا پای سخن مردی بنشينيد که می خواهد از زندگی شخصی و خصوصی اش بنويسد، حق دارد که همينجا بقيهء مطلب را رها کنيد. من که خبر نمی شوم. اما حتی اگر خبر شوم هیچ ناراحت و دلگير نخواهم شد. شايد اگر من نيز بودم وقتم را صرف حرف های خصوصی کسی که هر هفته به «جمعه گردی ها»ی عام خود می پردازد نمی کردم.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


دریافت نسخه pdf

[email protected]

دعوت مشروط!

من اين هفته از خوانندهء مقالهء حاضر دعوت می کنم که کمی هم به مسائل و تجربيات شخصی و خصوصی زندگی من توجه کنند و اجازه دهند که بحث های اجتماعی و سياسی و فرهنگی را، که در حد توان اندک خود هر هفته مطرح می کنم، به آينده محول سازم. و اگر حوصلهء آن را ندارد تا پای سخن مردی بنشينيد که می خواهد اندکی هم از زندگی شخصی و خصوصی اش بنويسد، حق دارد که همينجا بقيهء مطلب را رها کند. من که خبر نمی شوم. اما حتی اگر خبر شوم نيز ناراحت و دلگير نخواهم شد. شايد اگر من نيز بودم وقتم را صرف حرف های خصوصی کسی که هر هفته به «جمعه گردی ها»ی عام می پردازد نمی کردم. پس اجازه دهيد همينجا يا با هم خداحافظی و يا بهم سلام کنيم.

اما علت اينکه در اين هفته چنين قصدی کرده ام آن است که من اين جمعه روز از مرز 72 سالگی می گذرم. در عين حال، 25 سال پيش در چنين روزی، شکوه ميرزادگی و من در شهرداری منطقهء «يوستون» شهر لندن روبروی «عاقدی مدنی ِ» (يعنی نمایندهء رسمی ثبت احوال، و نه ملا و کشیش و...) ايستاديم و در حضور دوستان مان، که به مشاهده و نظاره آمده بودند، بقيهء عمرمان را بهم گره زديم. امريکائی ها برای بيست و پنجمين سالگرد ازدواج شان اهميتی خاص قائلند و آن را «سالگرد نقره ای» می خوانند که، اگر طرفين «پيوند» تا بيست و پنج سال ديگر هم دوام آورند، تبديل به «سالگرد طلائی» می شود. من که خود را، به دلايلی روشن، در آن 97 سالگی بيست و پنج سال بعد نمی بينم فکر می کنم که، چه باشم و چه نه، آن سالگرد طلائی را از م اکنون در کارهايم به ثبت رسانده ام و، به استناد آن، کسی نمی تواند مرا از آن شادمانی محروم کند.

باری، اگر تا اينجای داستان من با من راه آمده ايد شما را صميمانه به خواندن بقيه اش دعوت می کنم.

25 سال پيش، در تالار شهرداری

معمولاً در مواقعی که «ازدواجی مدنی» ثبت می شود، مأمور مربوطه از حاضران در مجلس می پرسد که «آيا در بين شما کسی هست که به اين پيوند اعتراضی داشته باشد و يا آن را از لحاظ حقوقی و قانونی جايز نداند؟» و معمولاً حضار پاسخی نمی دهند و عاقد هم به کار خود ادامه می دهد.

25 سال پيش اما چنين نشد. يعنی، وقتی مأمور ثبت پرسش اش را مطرح کرد، صدای دوستی از ميان حاضران برخاست که: «بله، من ملاحظه ای دارم!» يکباره سکوت بر مجلس حاکم شد و سرها به سوی صاحب صدا برگشت. او هادی خرسندی بود که، گمشده در پالتو و شالگردن و کلاه، از جايش برخاسته بود و به عاقد نگاه می کرد. عاقد با نارحتی آشکار گفت: «بله، بفرمائيد». و هادی لبخندی زد و گفت: «با شما نبودم. با خود اين دو نفر هستم که جلوی شما ايستاده اند. خواستم بپرسم که آيا شما همهء فکرهاتان را کرده ايد؟ اگر اين آقا اعلام کند که شما زن و شوهريد و شما پنج دقيقهء بعد از کردهء خود پشيمان شويد، حداقل بايد دو سال بدويد تا رشته ای را که امروز گره می زنيد بتوانيد با سرانگشت تدبير دادگاه و قوهء قضائيه باز کنيد. تازه اگر تا آن روز همديگر را نکشته باشيد!..» و صدايش در خندهء حضار گم شد. عاقد هم نفس راحتی کشيد و، رو به شکوه و من، گفت: «بواسطهء اختياری که قانون به من داده است، شما دو نفر را زن و شوهر اعلام می کنم».

آنگاه دفتر ثبت را رو به ما گشود تا امضاهای خود را پای «سند ازدواج» مان بگذاريم. کنارمان «شاهدان عقد»، دو زن از سوی شکوه و دو مرد از سوی من، هم نشسته بودند. از ميان شان يک نفر را شما حتماً می شناسيد. نام اش دکتر اسماعيل خوئی است، رفيقی که هزار سال است با هم قهرها و آشتی ها کرده ايم و ديگر جائی برای فصل و گريز بين مان نمانده است. او، همين تابستان گذشته، عصا زنان، اما قوی و سرزنده، از لندن به بوخوم آلمان آمده بود تا کنگرهء سکولار دموکرات های ايران را، که رياست افتخاری اش با او بود، افتتاح کند.

باری، آن روز و بدان ترتيب، سفری 25 ساله آغاز شد که نمی دانم کی واقعيت جسمانی اش پايان خواهد گرفت اما، عليرغم آن پايان محتوم، می خواهم واقعيت حادث اش را در همين يادداشت کوچکی که اکنون پيش روی شما است به دست روزگار بسپارم تا همچنان ادامه پيدا کند؛ شايد به پنجاه سالگی پيوند ما نيز برسد!

من، چندی پيش از اين پيوند، در يکی از شعرهایم نوشته بودم:

«پنجاه سال ديگر / عطر تو / از خطوط و تصاوير شعر من/ بيرون خواهد زد؛ // وقتی که من هنوز جوانم / در شعرها و / رؤياهايم. // پنجاه سال ديگر ـ ای عمر! ـ / تصويرهايم را / در قاب های حس و خون و / رفاقت / خواهند آويخت؛ // و در کتاب های کهنه و پر خاک من / رد عبور عطرآلودت را / طی خواهند زد. // پنجاه سال ديگر / وقتی خطوط مبهم اين نامه را بروشنی خواندند / چيزی نظير گذشت زمان / از چشم ها عبور خواهد کرد / و گونه های سرخ و کودکانهء عشاق / از روشنائی تدبير کهنه خواهد سوخت. // آنک بگو، مرا / بر شعله های آتش پيدا کنند!»

و اکنون، از آن پنجاه سال، بيست و پنج سال اش در چشم بهمزدنی شيرين گذشته است و شادمانه می بينم که شکوه همچنان «رد عبور عطرآلود» اش را در «شعرها و رؤيا هايم» جا می گذارد و با ذهن جوان و کنجکاو و رزمنده اش به جهان من و هموطنان فرهنگ دوست مان انرژی می بخشد و من نيز، در سايهء امن اين حضور، بيش از هميشه خود را مشتاق زندگی کردن در آرزوهای واقع گرايانهء آزادی و به روزی ِ هموطنانم غرقه می بينم.

معنای پيوند

حال اجازه دهيد کمی هم به کوچه و پسکوچه های تجربه و دست آوردهايم بزنم؛ شايد سخنی که می خواهم بگويم به درد نسل جوانی که در آستانهء ازدواج ايستاده و يا از آن آستانه گذشته و زندگی مشترک را تجربه می کند بخورد.

من دانسته ام که در آستانهء هر پيوندی می توان اين پرسش را پيش روی خود نهاد که پيوند مورد نظر بين کدام دو پديده اتفاق می افتد؟ يادم می آيد در سال 1342، شبی با دوستان در منزل فروغ فرخزاد به شادخواری ميهمان بوديم و هر کس شعری از خود می خواند. نوبت به فروغ که رسيد او کتاب «تولدی ديگر» اش را باز کرد و شعر «فتح باغ اش» را خواند. تکه ای از آن چنين بود و هست:

«سخن از پیوند سست دو نام / و هم آغوشی / در اوراق كهنهء یك دفتر نیست // سخن از گیسوی خوشبخت من است / با شقایق های سوختهء بوسهء تو / و صمیمیت تن هامان در طراری / و درخشیدن عریانی مان // مثل فلس ماهی ها در آب...»

می بينيد که فروغ «پيوند سست دو نام، و هم آغوشی در اوراق کهنهء يک دفتر» را مهم نمی داند بلکه پيوند را در رابطهء ای فراتر از کلمات مأموران ثبت زمينی و آسمانی، که حد بين «حلال» و «حرام» را معين می کنند، می جويد. اما اکنون که به آن زن 32 ساله که دو سال ديگر از ميان مان پر می کشيد و می رفت می انديشم می فهمم که پيوندی که او از آن نام می بـُرد نيز با اهميت تر از آن پيوندی که ردش می کرد نيست. «شقايق های بوسه» نيز در گذر و گذار عمر پژمرده می شوند و «صميمت تنهای عريان» نيز، لامحاله، در نزول ميزان مواد شيميائی بدن، معناهای سحرآميزشان را از دست می دهند.

می خواهم بگويم که بنظرم می رسد که فروغ هرگز نتوانست به آن اداراک ديگری برسد که پيوند را، نه در «دفتر»، نه در «تن»، که در گستره ای والاتر و پاياتر می يابد. و من امروز می خواهم از آن گستره بگويم که هر که به آن رسيده باشد بی شک توانسته است اين نکته را دريابد که آن «من» که «در من» و «در تن من» خانه دارد کجا و چگونه به آن «او» که «در تن او» نشسته و از پشت پنجرهء چشم هايش به جهان می نگرد می رسد و با او پيوند می خورد.

می دانيد چرا؟ زيرا اين «من» که می گويم پنهان ترين حلقه از حَلـَقات موجوديت و ماهيت هر آدمی است. يک انسان در پشت تن و نام و جاه و مقام و منزلت اش پنهان است و هر انسان ديگر، که خود نيز در استتاری همانگونه چند لايه پنهان شده، بايد از «هفت شهر مشکل عشق» بگذرد تا به «او»، يا آن «ديگر»، دست يابد و پيوند اش را از آن «سستی» که فروغ می گفت برهاند.

ببينيد اين مواد شيميائی با آن «من» که در پنهان ترين حلقه نشسته و اسير تلاطمات و تمنيات تن است چه می کند: شعرهای عاشقانه را بخوانيد؛ کمتر شعری براستی دربارهء آن «او» ست که در ميان تودهء خاکستری سلول های مغز نشسته است. شاعر با «چشم سر» يک پيکر و جسم را می بيند؛ از چشم افسونگر معشوق، از گيسوی پر شکن او، از خنده های ديوانه سازش، و خراميدن رعنا و سرو وش اش سخن می گويد. و براستی آيا شما شعر عاشقانه ای را هم سراغ داريد که از اين پرده ها بگذرد و وارد حريم و حرمی شود که «منِ» معشوق در آن پنهان است؟ در شعر کلاسيک، کلام عاشقانهء «تن خواه» تنها زمانی اوجی ديگر می گيرد که شاعر به ندرت خدا را بجای معشوق نشانده باشد؛ يا مخاطبی مذهبی بکوشد تا لب و دندان و گيسو و «پيرهن چاکی» و «مستی خرامنده»ی معشوق را نيز از آن ِ خدا بداند و بکوشد تا عشقبازی زمينی شاعر را به گسترهء آسمان بکشاند، تا مبادا در ديوان های شاعر سرزمين اش گناهی اتفاق افتاده باشد!

می خواهم بگويم که تا رسيدن به اوئی که نه «چشم است و دهان و گوش و بينی»، و، تا دل نبستن به آن نامرئی که در درون هرکس رفتار و گفتار و ذهنيات اش را می سازد و معين می کند، و، تا پيوند نخوردن اين نامرئی به آن نامرئی، همهء ديگر پيوند ها «سست» و گسستنی اند. و آن دو تنی که تصميم می گيرند بقيهء عمر خود را با هم شريک شوند و در کنار هم به پيشواز آينده بروند بايد آگاه باشند که خود را، بر اساس کدام احتياجات و تمنيات خويشتن، با کدام حلقه از حلقات وجودی و ماهيتی آن ديگری پيوند می زنند. و آيا می توانند، در آستانهء پيوند، واقعاً دريافته باشند که خودِ واقعی شان خواستار پيوند خوردن به اوی واقعی است؟ چرا که جز اين، هر عقد و معادله و معامله جنبه ای گذرا دارد.

فرهنگ های واقع گرا و واقع گريز

اما چون نمی خواهم اين مطلب تنها بصورت شرح خاطرات و احوالات شخصی و احتجاجات فکری شخص من تمام شود، با اجازهء شما، لحظاتی نيز از وقت تان را به تجربه هائی که در مورد «پيوند دو نام» داشته ام نيز می گيرم و به تفاوت های فاحش فرهنگی جامعه ای سنت زده و جامعه ای مدرن و پيش رفته اشاره می کنم.

من، کمتر از پنجاه سال پيش، توانستم ـ برای اولين بار ـ در موطنم، تهران، بر هواپيمائی بنشينم و به ديدار جهان فراخ بروم؛ سفری بود که از پاريس و لندن می گذشت تا در واشنگتن، در دانشگاه مريلند، پايان بگيرد. اواسط سال 1346 بود، در اقامتی چند روزه در پاريس و لندن به سير و سياحت در خيابان ها و پارک ها و موزه ها پرداختم. دههء مشهور شصت فرنگی ها بود، عصر هيپی ها، عصر دختران و پسران جوانی که در قطار و نيمکت پارک و راهروی موزه، يا کنار کوچه ها و خيابان ها، مشغول عشقبازی بودند. شايد امروز هم اينگونه منظره ها را بشود در جهان غرب مشاهده کرد. اما در آن انقلاب و انفجار سال های کهنه، اين منظره غالب ترين صحنه ای بود که می شد ديد. گوئی جانشينان حسن صباح فرمان برداشته شدن همهء منهيات را به گوش اينها نيز رسانده باشند. مانده بودم که اين «آزادی» را چگونه برای خود معنی کنم.

در آغاز سال تحصيلی دانشگاه (که برای من چند ماهی هم بطول نکشيد و هوای وطن چنان به سرم زد که شتابان به تهران جوانی هايم برگشتم) ما «دانشجويان خارجی» را در منازل خانواده هائی که داوطلب شده بودند تا تازه واردان را با محيط امريکا آشنا کنند جا دادند. خانواده ای که ميزبان من بود پسری 14 ساله داشت که عصرها، وقتی از مدرسه بر می گشت دست «دوست دختر» اش را می گرفت و به اطاق پسرک می رفتند. من، بی اختيار، از تصور اينکه دختری داشته باشم و او «دوست پسر» اش را جلوی روی من به خانه بياورد و با او در اطاق اش خلوت کند بخود می لرزيدم. همهء آن آموزه ها که در وطن 24 ساله ام ياد گرفته بودم غير از اين به من ديکته می کردند.

عاقبت طاقت نياوردم و موضوع را با پدر خانواده در ميان گذاشتم. پرسيدم «آيا شما نارحت نمی شويد که پسرتان دختری را به خانه می آورد و با او در اطاق اش خلوت می کند؟ يا پدر و مادر اين دختر چطور؟ آنها هم ناراحت نمی شوند؟» پدر با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: «اوه، نه. ما اين دختر را می شناسيم. دختر با تربيتی است، از يک خانوادهء محترم. پدر و مادر او هم پسر ما را و خود ما را می شناسند. نه، نگرانی خاصی وجود ندارد!»

ديدم که او اصلاً معنای حرف مرا نفهميده است. من از رابطهء جنسی آن دو جوان سخن می گفتم و او به هماهنگی وضع خانوادگی آنها می گفت و اصلاً مشکلی با مسئلهء جنسی بچه ها نداشت و می گفت که در اين مورد در خانه و مدرسه «آموزش های لازم» را به آنها داده اند. من مجبور شدم موضوع «غيرت» خودمان را با زبان بی زبانی حالی اش کنم و حيرتم را از اينکه رگ گردن او، يا خانوادهء دخترک، بالا نمی زند توضيح دهم. او خنديد و گفت: «هان. بله. ديده ام بعضی ها همينطور که شما می گوئيد "گِي رت" دارند. اما اگر فکر اين بچه ها در حد همين رابطه های جنسی بماند و، بی رد شدن از اين مرحله، کارشان به ازدواج برسد و بعد، در زندگی مشترکی که آغاز می کنند، بفهمند که در طرز فکر و عقيده و سليقه با هم اختلاف دارند تکليف شان چه خواهد شد؟ آيا زندگی شان پايدار می ماند؟ و اگر بچه دار هم شده باشند چه بلائی بر سر آن بچه می آيد؟ من فکر می کنم که تنها از راه مجاز دانستن روابط جسمی معصومانه است که به اين بچه ها اجازه می دهند تا از حد خواهش های تن بگذرند و چشم و گوش شان به واقعيت وجودی يکديگرشان باز می شود و بتوانند بفهمند که آيا هر يک زوجی مناسب برای بقيهء زندگی خود يافته است يا نه».

من البته در آن زمان چندان قانع نشدم. اما سال ها بعد، وقتی دوباره در قامت دانشجوئی نه چندان جوان در لندن درس می خواندم، شاهد اين صحنه شدم که، از يکسو، کار يکی از دوستانم که دختر 15 ساله اش پسری را به خانه آورده بود به آسايشگاه روانی کشيد و، از سوی ديگر، ازدواج بچه هائی را ديدم که آزادی گرفتن «دوست» و تجربهء با ديگری بودن بدون اجبار به دائمی کردن رابطه را نداشتند و کارشان به جدائی سريع کشيد. امروز هم در گزارشات آماری می خوانيم که حداقل 40 در صد ازدواج های داخل کشورمان در همان يک سال اول به طلاق می کشد.

باری، اکنون مسئله برايم روشن تر از گذشته است. می بينم که پيوندها اغلب ربطی به واقعيت وجودی و ماهيتی طرفين ندارند. يکی دنبال زيبائی طرف است، ديگری دنبال پول و امکانات اش، و آن يکی شيفتهء قدرت و منزلت اش. اما «چون به خلوت رفتند» و رفته رفته در برابر يکديگر، هم از لحاظ ظاهر و هم از لحاظ باطن، عريان شدند، به اغلب احتمال، تازه در می يابند که هيچ سنخيتی با هم ندارند؛ در حالی که پای سندی را در محضر «نمايندهء الله» امضاء کرده اند که می تواند کارشان را به ورشکستگی و زندان بکشد. می گويد بسياری از اسيران دادگستری حکومت اسلامی بعلت ناتوانی يا امتناع از پرداختن مهريه به زندان افتاده اند.

من البته آنچه را در مغرب زمين می گذرد تنها نسخهء کار نمی دانم و مسلماً فرهنگ های ديگر برای پايداری ازدواج ها از تمهيدات ديگری استفاده می کنند. مثلاً در هندوستان، و حتی ايران خودمان، يعنی در وضعيتی که ازدواج ها بر اساس تصميم خانواده يا بزرگ ترها صورت می گيرد، «ارزش ها»ی فرهنگی و تربيتی آنچنان است که «طرفين پيوند» در دهان ِ مقراضي از خجالت ها و رو در بايستی ها گرفتارند و مجبورند که «بسوزند و بسازند». اما آيا می توان اين سوخت و ساز را طبيعی و انسانی هم دانست؟ خانوادهء غربی به گريزناپذيری خواهش های تن تسليم می شود و می گذارد که جوان اش از اين مرحله بگذرد و به انسان واقعی نشسته در پشت پردهء تمنا برسد، او را بشناسد و تصميم اش را آگاهانه بگيرد. حال آنکه فرهنگ سنتی ما عليه طبيعت و واقعيت می شورد و می کوشد آن را مهاری شکنجه آور بزند.

در هايهوی ماشين چاپ

برگردم به داستانی که آغاز کرده بودم. 25 سال پيش، چهار سالی پيش از آنکه به امريکا مهاجرت کنيم، شکوه و من در چاپخانه ای در شهر لندن کار می کرديم. او مسئول ماشين چاپ بود و من مأمور تهيهء طرح ها و حروفچينی و آماده کردن کليشه ها و صفحات آمادهء چاپ. شبی مجبور بوديم که تا صبح فردا مجله ای را که به چاپخانه سفارش داده شده بود آماده کرده و تحويل مشتری دهيم. ماشين چاپ در زيرزمين قرار داشت و اطاق طراحی در طبقهء هم کف مغازه. ساعت ها از شب رفته بود. من، پشت ميز طراحی، ستون های حروفچينی شده را چسب می زدم و بروی کاغذ صفحه بندی می چسباندم و در آن سکوت فقط صدای «تق تق» ماشين چاپ شکوه بود که خود را از پله ها بالا می کشيد و در اطاق کوچک من پخش می شد. بعد صدا متوقف شد. مدتی گذشت، صدای پای شکوه را شنيدم که از پله ها بالا می آمد. در اطاق را گشود و داخل شد. دست هايش غرق جوهر چاپ بود. با پشت دست عرق پيشانی اش را پاک کرد و گفت: «نمی خواهی شام بخوريم؟» و پاسخ من شعری بود که به يکباره بر روی کاغذ نشست:

«به صدای کار شبانه گوش کن / که دل دل کنان بلندای شب را می گذرد / آنسان که کوهپايه ها را / در سحرگاهان / قدم های اوج پرستان // آنسان که عاشقان در بستر شيرين ِ کام. / آنسان که من /
همراه پله هائی که / به سوی کوچه / پر کشيده اند. // شبانه، بيداری را با هم قسمت کرده ايم / به لقمه نانی و نگاه رفاقتی / و در گفتگويمان / صدای کار و انتشار / سرودی عاشقانه شده است. // ترا و افزار کارت را دوست دارم / شب را و يگانگی در کار را، / و از پله های صدا / فقط به آسمان تو فراز می آيم. // ترا دوست دارم / که طنين زنده بودنی، / پيام آور حرکت؛ / و خستگی در دستان تو لانه ندارد. // ترا دوست دارم / که اينسان، به صدای کار / کنارم به لقمه نانی می نشينی / و بساط سفره ام را / رنگين تر از شادخواری ِ شاهان می کنی. // با صدای کار به سوی صبح می رويم / و پلکان آنگاه تمام می شود / که خورشيد / آستان خانه مان ر / روفته باشد. // پس، به صدای اين کار افزار گوش کن / که در سينه باز و بسته می شود!»

و، در اين «سالگرد نقره ای»، چه چيزی دارم جز عشق ژرف و پايان ناپذير، و کلمات و رؤياهايم که به پاداش جان دوباره ای که به من بخشيده شده، تقديم آن کسی کنم که هنوز می نويسد و منتشر می کند و با همهء عشق از من می خواهد تا در کنارش با جهان رذالت های بشری به ستيز برخيزيم؟
jome-nouri11.jpg
از چپ براست: رديف جلو: اسماعيل خوئی ـ اسماعيل نوری علا ـ شکوه ميرزادگی
رديف وسط: منوچهر ثابتيان ـ رضا اغنمی ـ هادی خرسندی
رديف آخر: نفرآخر سمن راست: ايرج جنتی عطائی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016