جمعه 10 بهمن 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

کوبايی که من ديدم (بخش پنجم)، محمد برقعی

محمد برقعی
از ویژگی های آمریکای لاتین ،به خصوص آمریکای مرکزی و جزایر کارائیب ، در هم آمیختگی نژادها است ،آن چه که در فرهنگ آمریکا ، واز ان بدتر در اروپا، بسیار کمیاب است. کوبا در این زمینه شاید از بهترین ها باشد. تنها سیاهان خالص تا حدودی از دیگران متمایزند. برای رفع تبعیض نژادی کاسترو تلاش بسیار کرد ، وقوانین سختی در این مورد وضع کرد . و بر طبق آمار سالها است که کمتر نشانی از تبعیض شغلی و تحصیلی وچود دارد. اما همان گونه که کاسترو خود در نطق هایش بارها گفته بود، دولت بخش قانونی را آسان می تواند چاره کند ، اما مشکل بخش فرهنگی آن است .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


باران قطع شده بود.فرصتی بود تا با اتوبوس های ویژه گردش در شهر به دیدار بخش های دور تر شهر بروم . به هر شهر بزرگی که می روم ، از اولین کارهایم گردش در شهربا این ماشین هااست. ولی چند خیابانی که رفتیم راننده گفت امروز دیگر کار نمی کند، زیرا بیشتر خیابان های مسیر هنوزدر اثر باران چند روز گذشته بسته هستند . البته از بلوار زیبا و پهن کنار دریا که می گذشت آب تا بالای لاستیک ها آمده بود . من انتظار داشتم که یولم را پس بدهند ، یا بلیط دیگری برای فردا بدهند ، که خیال خامی بود. از آنجا که به آسانی تسلیم نمی شدم ،تاکسی ای گرفتم تا به قسمت قدیمی شهر بروم . درخیابان ها تا نیم متر وگاه تا یک متر آب ایستاده بود. مردم مثل سیل زدگان بر روی بلندی پله ها ی جلو خانه ها، به امید وسیله ای ،ایستاده بودند . شهری فرسوده با راه آب های تمیز نشده و نیمه بسته . ناچار به باز گشت شدم . دیدم بهترین جا کافه اتحادیه نویسندگان و هنر مندان است .

هفته پیش نویسنده ای مرا به آن جا برده بود.عصری که به جلسه ای برای معرفی نشریه ای می رفت. ساختمانی قدیمی و زیبا در باغی مصفا ، که یک سمت آن کافه ای بود با ده دوازده میز زیر درختان . آز آن روز هر زمان که فرصتی دست می داد به آن جا می رفتم ، به نظاره هنرمندانی که با شور وهیجان با هم بحث می کردند. نوشیدنی ها و غذای ساده ای که داشت چنان ارزان بود که می شد گفت رایگان. آب میوه لیوانی پانزده سنت ملی و غذایی ساده مثل نان و تخم مرغ بیست وپنج سنت ملی (به دلار به ترتیب نیم سنت و یک سنت ).

در میز روبرو 6 نفر نشسته بودند . یکی سیاه پوستی با موهای بافته ، مثل رستافرین ها . دوخانم ،که یکی جوان وسبزه تند بود، و دیگری سفید و حدود پنجاه سال . مردی میانشان نشسته بود که شباهت به چینی ها داشت . دومرد دیگر از همه مسن تر بودند ، آن که سبزه بود شاید هفتاد سالی داشت . سرمست بود ومرا هم سن و سال دید . از دور قوطی آبجویش را به سلامتیم بلند کرد. همه امیدم بود که مرا به سر میزشان دعوت کند . در چندین مورد دیده بودم که بسیار مورد احترام است ، باید هنرمندی معتبر باشد. با اشارت او مرد سفیدی که کنارش بود و چهل ساله می نمود سر میزم آمد و مرا به جمع فرا خواند. بسیار خوشحال شدم وقتی دیدم هر کدام انگلیسی محدودی می دانند.متوجه شدم بجز آن زن جوان ، مابقی هزکدام چند باری به خارج از کشور رفته بودند ، برای افتتاح نمایش گاه نقاشیشان ، و یا صحبت دریک جلسه شعر خوانی ، یا معرفی کتابشان.

از گفتگوها بر آمد که اینان نیز بارها من غریبه را درنظر داشته اند ،که من دیگر چه صیغه ای هستم . گوشه ای می نشینم ،دیگران را می نگرم، و بیشتر در دفترچه ام یاددشت هایی می کنم ، آن هم با خطی که نمی شناسند.. نه با کسی آشنایم ،نه توریستی به آنجا می آید . دیدم با هم بیگانه نیستیم . لذا ساعت 6 که آن جا تعطیل می شد پیشنهاد کردند که به منزل یکی از جمع برویم . روبرتو که نقاش بود پیشهاد کرد که به آپارتمان مادرش برویم . آپارتمانی یک اطاق خوابه و محقر ، که مادر پیرش در آن زندگی میکرد . وچون الزایمر داشت پسر پنجاه ساله اش دوست دخترش را در مکزیک رها کرده بود تا به مادرش برسد . پیشنهاد کرده بودم خرج با من باشد که همه با خوش حالی پذیرفته بودند . مرغ ونان و مخلفات ، و یک بطری رام و بک بطری ودکا ، وهمه به کمتر از ده دلار. روبرتو نقاشی هایش را نشانم داد که در اسپانیا و مکزیک به نمایش گذاشته شده بود .نویسنده ای هم درراه به ماپیوسته بودکه حدود شست سالی داشت، و مرا یاد هوشنگ گلشیری می انداخت . اوبا طنزتلخی همگان و همه امور جهان را به مسخره می گرفت . می گفت با آن که چند سال پیش آخرین کتابش از پر فروش هابوده، دیگر کارهایش چاپ نمی شود. همسایه هم آمد، زیبارویی چهل و جند ساله که دکتر داروساز بود ، و با دودخترش که دکتر بودند ، در آپارتمان دو اطاق خوابه کوچک وکهنه ای زندگی می کرد.

سرها گرم شده بود و دامن بحث ها بالا گرفته بود ،با خنده و مشاجره . هر از چند گاهی یکی حوصله می کرد و بخشی از صحبت ها را ترجمه می کرد . وبدین سان خط اصلی بحث ها را دنبال می کردم . تلفن گریگوری ، نویسندهای که در راه به ما پیوسته بود، بارها زنگ زد . با هر تلفنی موج خنده و متلک بر می خواست .بالاخره نویسنده رفت و پس از مدتی باز گشت ، با دختر جوانی بیست و چند ساله ، که انگلیسی هم می دانست ،و می گفت تازه یکی دو قصه کوتاهش چاپ شده اند. به گریگوری مثل مرادی می نگریست . ساعتی نگذشته بودند که آن دو به تنها اطاق خواب آپارتمان رفتند. خنده و شوخی ها بالا گرفت ،که خوش بگذرد، و این که او دیگر مردی ندارد و زور بی خود می زند، و صدای دختر از داخل اطاق که خبری نیست ، فقط ماساژم می دهد ،چون خیلی خسته ام . هر چند دقیقه هم یکی می رفت لای در راباز میکرد ومتلکی می گفت ، و صدای خنده هر دو اطاق را پر می کرد. به من هم اصرار که بروم تماشا کنم . اما من شرقی خاورمیانه ای، این همه راحتی در سکس را بر نمی تافتم . اوضاع وقتی خراب تر شد که صحبت من و خانم دکتر شد ، و این که چرا با او به آپارتمانش نمی روم ، ومن تا بناگوش سرخ . چنان وضع مسخره ای داشتم که خود خانم دکتر آمد ودستم را گرفت . شاید ا از اول شب دیده بودکه چشم از او بر نمی گیرم. راحتی آنان با این غریزه کجا ،و شرم من خاورمیانه ای ، که از کوذکی رابطه جنسی را گناه آلوده دانسته ام ، وامری بسیار خصوصی و پنهانی ، وآن هم در محدوده های قانونی . بی جهت نبود که وقتی فروغ از این غریزه اش گفت، و آن هم با لطافت، وگناهش هم خواند ، شعرش را بی پروا و انقلابی در شاعری زنانه دانستند. تازه فرهنگ تجدد از اروپا آمده امان ، در این مورد از فرهنگ اسلامیمان هم سخت گیر تر بود. صحبت از روابط جنسی در میان متجددین بیشتر تابو بود تا در میان سنتی ها و مذهبیون. چنان عرق کرده بودم که باعث خنده همگان شده بود. و بالاخره هم با وساطت پیر مجلسدست از سرم برداشتند.

از ویژگی های آمریکای لاتین ،به خصوص آمریکای مرکزی و جزایر کارائیب ، در هم آمیختگی نژادها است ،آن چه که در فرهنگ آمریکا ، واز ان بدتر در اروپا، بسیار کمیاب است. کوبا در این زمینه شاید از بهترین ها باشد. تنها سیاهان خالص تا حدودی از دیگران متمایزند. برای رفع تبعیض نژادی کاسترو تلاش بسیار کرد ، وقوانین سختی در این مورد وضع کرد . و بر طبق آمار سالها است که کمتر نشانی از تبعیض شغلی و تحصیلی وچود دارد. اما همان گونه که کاسترو خود در نطق هایش بارها گفته بود، دولت بخش قانونی را آسان می تواند چاره کند ، اما مشکل بخش فرهنگی آن است . بهر حال این در هم آمیختگی نژادها ، و جوش خوردنشان با یکدیگر ،درکوبا بسیار چشمگیر است . همه خود را کوبایی اصیل می دانند. تجلی این در هم جوشی را هنرها کوبا به خوبی می توان دید.

موزیک

موسقی کوبایی از دو سرچشمه سیراب شده ، یکی اروپا ، به ویژه اسپانیا ،و پس از آن از فرانسه ،و از قرن پیش از آمریکا و.دیگری آفریقا ،به ویژه آفریقای غربی با تکیه بر نیجریه، که عمده سیاهان از آنجا به بردگی آورده شده بودند . گیتار از اسپانیا با طبل از آفریقا در موسقی کوبایی چنان در هم آمیخته شده اند که هردو ساز اصلی آن هستند .

اسکار،سیاه پوست در جمع ،گیتاری به همراه داشت . سرش که گرم شد ساز را به دست گرفت وهمه را بر سرشوق آورد. پرسیدم آیا درست است که خوزه فرناندوس ترانه مشهور جهانی "گوآنتا مارا" را برای زنی روستایی که برای مدتی دل از او ربوده سروده است . خندید که این افسانه ساختگی است . خود خوزه فرناندوس گقته روزی چند زن ومردی می گذشتند ، و من به زنی در آن جمع که زیبا بود متلک گفتم ، دوستانش خشمگین شدند و کتکم زدند . شب که به خانه آمدم این آهنگ را ساختم . یک بار دیگر هم ، در یک برنامه رادییوی،این داستان رابه شکل متفاوتی گفته . روزی در رادیوبرای اجرای برنامه اش رفته بوده بود . بی خبر یک زن روستایی برای او ساندوجی آورد . ولی او حواسش به زن دیگری بود ، و به او متلک گفت . دوستان آن زن هم ،که از این متلک او ناراحت شده بودند، او را کتک زدند ، و ساندویجش را روی زمین پرت کردند . ولی شب این آهنگ را برای آن زنی که ساندویج برایش آورده بود ، و او به وی توجهی نکرده بود ، ساخت . بهر حال این آهنگ ،که تم محلی دارد ، در بسیاری از کشورها با شعرهای متفاوتی خواند ه شده است. وهنوز هم هرکس هر شعر ی بخواهد روی آن می گذارد . خود او شعری از خوزه مارتی ، محبوب ترین قهرمان کوبا ،روی آن گذاشته بود . ولی شهرت این آهنگ از زمانی شروع شد که پیتر سیگر ،خواننده مشهورآهنگ های محلی آمریکا ، آن را در آلبوم "حرکت صلح" خود خواند. زمانی که خطر جنک در خلیج کوبا بود ، وترس از جنگ اتمی خواب بسیاری را در جهان آشفته کرده بود.

تا انقلاب دو نوع موسیقی در کوبا رایج بود : موسیقی محلی و موسیقی کلاسیک . پس از انقلاب حکومت کاسترو موسیقی محلی را ممنوع کرد. شاید برآن بودند که این موسیقی در کاباره ها وعشرتکده ها به ابتذال کشانده شده است . در سال 1370 دولت بودجه قابل ملاحظه ای را برای گسترش موسیقی کلاسیگ گذاشت . موزیسین های کوبایی را برای بالا بردن دانش موسیقایی اشان به اروپا ، به ویژه به فرانسه فرستاد. مدرسه عال موسیقی را تاسیس کرد. پس از مدتی دانش آموختگان این مدرسه کوشیدند آهنگ هایی بسازند که مورد پسند مردم هم باشد ،وامروزه موسیقی های سالسا، جاز کوبایی، هیپ هاپ،رومبو،رگگیت به نام کوبا به جهان سفر کرده است.

اما از آن جا که تقریبا همه موزیسین ها به صورت حرفه ای در کافه ها و رستوران ها می خوانند وچشمشان به دست پر برکت توریست ها است لذا در هاوانا از موزیک مردمی خبری نیست. حتی شبهای آخر هفته که هزاران جوان در بلوار کنار دریا و بلوارهای نزدیک دریا جمع می شدند ،کمتر صدای سازی به گوش می رسید . در حالی که در آمریکا و اروپا در چنین جمع هایی این چنین ،همیشه عده ای ساز خودشان را می آورند، وبرای دوستانشان یا رهگذاران می زنند.

رقص

موسیقی کوبا از رقص آن جدا نیست . رقص های سالسا،تیمبا،چاچا،مامبو، سان،دنزن ودنزوته در کوبا بسیار محبوبند، که خود ریشه در رقص های آمریکای لاتین ، آمریکا واسپانیا دارند. رقص وموزیک شب های کوبا را زنده می کند.

نقاشی ومجسمه سازی

این جزیره یازده ملیونی نقاشان به نامی به جهان عرضه کرده است. از جمله ویلفردو لان (1902-1982) ،که گفته می شود بر اثر درهم آمیختن نقاشی آفرقائیان با نقاشی اروپایی سبک سوررئالیستی را ایجاد کرد ، که بعدها توسط پیکاسو دنبال شد. در زمان حال کارلوس گاریکو مشهور است. وی از زمین های خالی ای که زمانی ساختمانی داشته اند عکس می گیرد ، و روی آن زمین ساختمانی زیبا به شکل قدیم می کشد ، تا نشان دهد که کوبا ، دوباره پس از کاسترو ،به زیبایی و شکوه خود دست خواهد یافت . اما آن چه از همه چشمگیرتر است نقاشی خیابانی و مردمی کوبا است ، که در د.وشکل جلوه می کند . یکی رنگ آمیزی ساختمان ها ،که چشم هر بیننده ای را به خود جذب می کند ، به ویژه در بخش قدیمی شهر هاوانا . دیگری نقاشی های روی دیوار ساختمان ها، که حکومت نیزاز آن برای تبلیغات خود ، به وِیژه برای تبلیغ علیه آمریکا ،که امپریالیست و عامل همه نارسایی هایش می داند، نهایت استفاده را می کند. وبالاخره محله کوچکی در بخش قدیمی شهر هاوانا ، با د ه ها نمایشگاه نقاشی ،که گاه فضای دخمه مانند نمایشگاه ها خود کار هنری ارزنده ای هستند. در این محله بیشتر نقاشی ها وپیکره ها ملهم از هنر آفریقا هستند. نحوه لباس پوشیده نقاشان و دست اندر کاران ، و تزئینات خیابان و کوچه ها خود مسحور کننده هستند . نقاشی هایی که پیکر مجسمه یا موجود به تصویرکشیده ،نیمی انسانی است و نیمی حیوانی .

سینما

دولت کوبا ،از همان اوان انقلاب ، به اهمیت نقش تبلیغاتی سینما توجه داشت. لذا از همان اول برای بهره گیری از آن برنامه ریخت . سازمانی را برای این هدف ا ایجاد کرد . بیشتر مشوق فیلم های مستندی بود که خود مردم در آنها جلوی دوربین ها حرف می زدند . این فیلم ها را تا دور دست ترین روستاها می بردند ، تا همگان رایگان آنها را ببینند. اما باتمام این توجهات، سینمای کوبا در صحنه جهانی جلوه ای نکرد.

چند سینمای مرکزی شهر نیمه تعطیل بودند ، زیرا این روزها در حال آماده شدن برای برگزاری فستیوال دوساله فیلم های سینمایی بودند ، که از اعتبار قابل ملاحظه ای برخوردار است ، و بیشتر کشورهای آمریکای لاتین در آن شرکت می کنند . سینما در کوبا هنوز به دنبال فیلم هایی است که حرفی برای گفتن ، ورساندن پیامی به تماشاگر ، دارند. در حالی که سینما در غرب ، به ویژه در آمریکا ، همان گونه که می نامندش "صنعت سر گرمی " است .

به طور کلی هنرمندان کوبایی در موزیک ورقص و نقاشی و کارهای چوبی در جهان شاخص اند ، اما در زمینه تاتر و نویسندگی و سینما دست آوردچندانی ندارند، که شاید حاصل نظام دیکتاتوری و ایدئو لوژیک باشد، حتی در جایی مثل کوبا ،که حکومت آگاهانه به دنبال تشویق این هنرها، و بهره برداری سیاسی از آن بود. نمونه این بهره برداری ها کتاب "شکر در کوبا" ی ژان پل سارتر، و مجسمه جان لنون ،خواننده نامی گروه بیتل ها ، که در پارکی به همین نام ، قراردارد . به یاد داشته باشیم که پیروزی انقلاب کوبا هم زمان بود با موج آزادی خواهی در آمریکا، که زیر عنوان دهه شست خوانده می شود . زمانی که هنرمندان مترقی ، و بسیاریشان با گرایشات چپ ، نفوذ بسیاری داشتند . و دو مسئله مخالفت با جنگ ویتنام ، وهراس از جنگ اتمی، زمینه سیاسی مناسبی برای رشد این فضای روشن فکری لیبرال بودند. حاکمان کوبا برای منافع سیاسی ، شاید هم صادقانه ، به عنوان جزیی از این فضا ،فرصتی طلایی برای تبلیغات یافتند، و از آن به خوبی استفاده کردند. حتی زندگی کاسترو و چه گوارا را به صورتی رمانتیک در جهان مطرح کردند . از جمله آن که سازمان سیا زن زیبایی را فرستاده بود ، تا ازفرصت هم خوابی با او استفاده کرده واو را بکشد. کاسترو که به مرادش رسید ، اسلحه اش را روی میز گذاشت و رفت روی تختی خوابید ، و به زن گفت میدانم ماموری مرا بکشی . کاسترو که به خواب رفت زن زیبا اسلحه را باز دید کرد، و با شگفتی دید پر است . چنان تحت تاثیر این شجاعت و بی باکی او قرار گرفت که از کشتنش منصرف شد .

گفتنی است که کاسترو نه تنها شخصیتی کاریزماتیک داشت ، بلکه سخنران توانمندی بود که می توانست جمعیت را مسحور کند. بهمین سبب من ندیدم کسی با نفرت و خشم از او یادکند . و به قول نویسنده بسیار ناراضی جمع ، که مدعی بود به خاطر زبان درازی هایش چند سال است که اجازه نشر کارهاش را نمی دهند، کاسترو مثل همسر تو است ، با او مرتب دعوا می کنی ، ولی بیش از هر کس دیگری هم خاطرش را می خواهی.

با آن که حضور پلیس در جامعه چشم گیر نیست، و هراس از حکومت چنان نیست که از نقد بر آن در میان دوستان بهراسند ، اما هر موقع در مورد ماجرای دستگیری 75 روشنفکران معترض در سال2003، که با عنوان "بهار سیاه" شناخته شده است ، می پرسیدم ، از جواب پرهیز می کردند . همچنین در مورد فعالان حقوق بشری و روشنفکرانی که در زندان هاهستند ، که ظاهرا تعدادشان کمتر از صدنفر است،به گفتن کلیاتی اکتفا می کردند . از جمله می گفتند ،گویند آنان همکاران سیا بودند، و هدفشان سرنگونی حکومت بود ، اما حقیقت را کس نمی داند . البته من با فعالان حقوق بشر و اپوزیسیون فعال سیاسی تماسی نداشتم تا نظر آنان رابدانم
از آنان پرسیدم شما که بارها به خارج از کوبا رفته اید ،و کارهایتان هم در آن جا خریدار دارد ، و یا برای سخنرانی وشرکت در کنفرانس دعوت شده اید، چرابه کوبا برمیگردید، تا در این آپارتمان های قراضه واکثرا بدون تلویزیون و اینترنت با چند میز و صندلی قراضه زندگی کنید . پاسخ همه آنان ، و دیگر هنرمندانی که از آنان پرسیده بودم ،یک محور داشت. درست است در اینجا رفاه نیست و اکثر ما هشتمان گرو نه امان است ،اما در این جا محافل هنری خوب و گرمی داریم ، و همیشه در جریان کار یکدیگریم ،واز هم تغذیه می کنیم . در خارج از کوبا ما بیگانه ایم . مهمتر آن که در آمریکا واروپا بیشتر باید به فکر بازار و کسب در آمد باشیم ،در حالی که در اینجا همه مساوی هستیم . نانی میرسد، و کسی هم غم پولدار شدن و مصرف زیاد راندارد. یکی تعریف کرد که ، چندین سال پیش که به آمریکا رفته بودم دوست نقاشم از شهرکی در ماساچوست گفت ،که شهرک نقاشان است . با اشتیاق خواستم به آنجا ببردم . در چند خیابان شهر همه جا رستوران بود و شیرینی فروشی ،و مردم سرخوش وخندان از این مغازه به آن مغازه . گفتم پس هنرمندان کجا جمعند . جایی نبود ، مگر کافه ای که بعضی روزها بعضی از آنان به آنجا می آمدند. به نمایشگاه نقاشی رفتیم . نقاش بیشتر آماده فروش بود تا بحث در مورد هنرش. گفتم این جا که بیشتر یک شهرک تفریحی ساحلی است ،تا دهکده هنرمندان ، و چرا نقاشان این شهرک رابرگزیده اند ؟. گفت برای آن که سه شهر بزرگ در نزدیکی آن هستند،هر کدام در یکی دوساعتی . وقتی هوا خوب است ،به خصوص آخر هفته ها ، مشتریان زیادی داریم . پرسیدم چه قدر ارزش هنری کارتان را می شناسند ؟ گفت برای ما پولشان مهم تر است تا درکشان . بهرحال ما درکوبا زندگی مادی خوبی نداریم ، اما فضای هنری غنی ای داریم.

میدانستم که بسیار ازموزیک دانان ونقاشان و رقاصان و هنرمندان هنرهای نمایشی ، که در اروپا و آمریکا مانده اند ، رابطه نزدیکشان را با کوبا حفظ کرده اند ، وازآن فضا الهام می گیرند . اما نویسندگان و روزنامه نگاران و فعالا ن سیاسی بیشتر ساکن فلوریدا هستند ، جایی که کو.بایی های گریخته از انقلاب اقلیت نیرومندی هستند . نظرشان در مورد آنان پرسیدم ، گفتند آنان ممکن است درست بگویند اما از کوبا بیگانه شده اند ، و هرچه تولید می کنند به درد همان جامعه تبعیدی می خورد . گفتم ولی می دانم تمام فکرو ذکر آنان کوبا است، و بهمین سبب هم بسیاری از اوقات با کوبائیان جا افتاده در آمریکا مشکل دارند ، و آنان را شماتت می کنند که کوبا برایشان تنها یک نوستالژی شده است . می گفتند بله می دانیم ،اما آنان هم در چاله سیاه وسفید دیدن هاافتاده اند .برای آنان کوبا در کاسترو ویارانش خلاصه می شود . ولی برای ما کوبایک جامعه بزرگ است ،که کاسترو هم بخشی از آن است. تازه همین کاسترو دیکتاتور خدمات بسیاری هم کرده است . بیسوادی را بر انداخته ،هنرهای بسیاری را یاری کرده ، سطح دانشگاه ها ، به ویژه پزشکی ومهندسی را بالابرده . اگر اونبود آمریکا یک باتیستا را برسر کار می گذاشت ،و کوبا را محل عیش وعشرت آمریکایی ها میکرد، لاس وگاسی دیگر. برای این تبعیدیان زجر کشیده از انقلاب ،همه چیز در کوبا زشت است ، مردم همه فقیرند و در دست پلیس . ولی برای ما کوبا یک جامعه پویا است ،باایرادات خودش . تقریبا با هر کس صحبت میکردم آمریکا را عامل همه بدبختی های خود می دانستند. می دیدم تبلیغات دولتی چنان ذهن آنان را تسخیر کرده ،که مثل آن عقاب ، پر خویش رادر تیری که اورا زخمی کرده نمی بینند.

کسی اینترنت شخصی نداشت ،و برای استفاده ازاینترنت باید به دانشگاه یا موسه ای دسترسی داشت. معدودی که این امتیاز را داشتند ، چه ژستی که نمی گرفتند. وبه نشان محبت بسیار پیشنهاد می کردند که اگر خواسته باشم ، می توانمند مطلب مرا ایمیل کنند. یک روز که برای دیداردانشکده ای رفته بودم ، مسئول قسمت با افتخار و ژست زیاد مرا به کلاسی برد که در آن حدود ده دانشجوی پشت کامپیوترهایی قدیمی نشسته بودند . صفحه همه تلویزیون ها یک چیز را نشان می داد ،همانی که استاد راهنما خواسته بود. اما من جهان سومی می دانستم ، تا استاد سرش را بچرخاند دانشجویان هم صفحه را عوض می کنند . و باکمی تخسی دیدم که درست فکر کرده بودم . تلفن دستی هم که به تازگی ها مجاز شده بود ، کالایی نادر وبسیار لوکس بود ، آن هم با کارت های پیش پرداخت شده . با توجه به در آمد مردم تنها انگشت شماری ، که به نوعی به ارز خارجی دسترسی داشتند، می توانستند آن را خریداری کنند. روزنامه هم زیر نظارت کامل دولت بود، و در همه ولگردی هایم ،دو سه دکه روزنامه فروشی بیشتر ندیدم . و چون خبر رسانی در کنترل کامل حکومت است ، لذا عموم مردم همان را باور دارند که حکومت می گوید.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016