دوشنبه 20 بهمن 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

گلِ صدبرگِ اميد، کاظم کردوانی

کاظم کردوانی
بی‌قرار بی‌قرار، لحظه شماری می‌کنم که برگردم. ارزيابی من اين است که در ايران کودتا خواهد شد و به دوستانم هم گفته‌ام که هرچه زود‌تر بايد برگرديم که قبل از کودتا در ايران باشيم. در ايران باشيم و در آنجا خواهيم ديد که چه کاری بايد بکنيم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آستانهٔ انقلاب است. سال‌ها با حکومت شاه مبارزه کرده‌ايم و امروز شاهديم که حکومت در حال سقوط است. در خارج زندگی می‌کنم و دو سال و اندی است که در سوئد هستم که خودِ آمدنم بهتر بگويم «فرستاده شدنم»! از فرانسه به سوئد ماجرايی‌ست ماجرا! که در اينجا مجال شرح-اش نيست. همه راه افتاده‌ايم. در هر گوشهٔ جهان که هستيم. از آمريکا، از کانادا، از فرانسه، از انگلستان، از آلمان، از اتريش، از سوئد، از... از هرجايی که هستيم. خودمان را می‌گويم. ما اعضا و فعالان کنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی. سازمانی که ساليان دراز تنها سازمان علنی مخالف حکومت است و بار اصلی مبارزه را بر دوش گرفته است. و سهم برزگی در عرصهٔ بين المللی در افشای استبداد شاه و پشتيبانی از مبارزان ايران و مبارزه مردم دارد. قرار ندارم و قرار نداريم. اوايل تابستان‌‌ همان سال، چهار، پنج ماهی مانده به انقلاب، مادر يکی از دوستانم، فيروز، که با من به سوئد «فرستاده شده بود»، برای ديدن پسرش به سوئد آمده است. استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران است. يادش زنده. روزی در سر ميز نهار رو می‌کند به من و می‌گويد: «کاظم جان، ايران نمی‌خواهی بيايی؟». با لبخندی می‌گويم: «چرا مامان. حتماً می‌آ‌يم ايران». می‌پرسد: «کی؟». می‌گويم: «به محض اينکه شاه بره». می‌خندد و می‌گويد: «باشه!». وقتی که برمی‌گردم ايران، با مهربانی خاص خودش مهمانی بزرگی برايم می‌گيرد و عده‌ای از دوستان مشترک من وفيروز را دعوت می‌کند و باز هم سر ميز نهار از من می‌پرسد: «کاظم جان، از کجا می‌دونستی که شاه می‌ره؟». می‌خندم و می‌گويم: «مامان، باور کنيد از هيچ جايی خبری نداشتم. شما يک سئوالی کرديد و من هم حرفی زدم». اما، باور نمی‌کند. هراز گاهی که ديداری دست می‌دهد يا تلفن می‌کند، هر وقت که اوضاع مملکت پيچيده می‌شود، می‌پرسد: «کاظم جان، اوضاع چطور می‌شه؟»، هرچه هم سعی می‌کنم توضيح بدهم که من هم نمی‌دانم چه خواهد شد، باور نمی‌کند، می‌گويد: «نه نه، تو اون موقع، شش ماه قبل انقلاب که هيچ کس فکر نمی‌کرد، گفتی شاه می‌ره!». و هيچ وقت هم باور نمی‌کند. نوع کلان و چشم‌هايش اين را می‌گويد.

بی‌قرار بی‌قرار، لحظه شماری می‌کنم که برگردم. ارزيابی من اين است که در ايران کودتا خواهد شد و به دوستانم هم گفته‌ام که هرچه زود‌تر بايد برگرديم که قبل از کودتا در ايران باشيم. در ايران باشيم و در آنجا خواهيم ديد که چه کاری بايد بکنيم. البته بسياری اين ارزيابی را ندارند. اما، به رغم نظرهای متفاوت و چندپار‌ه‌گی که در آن سال‌های آخر دچارش شده‌ايم، همه بر سر يک موضوع توافق داريم و آن برگشتن به ايران است و شرکت مستقيم در مبارزات و شرکت مستقيم در اين تجربهٔ بزرگی که در حال شکل‌گيری است. عده‌ای جلو‌تر راه افتاده‌اند و رفته‌اند، عدهٔ زيادی، و عموماً هم دسته‌جمعی، در به در به دنبال بليط هواپيما هستيم. بالاخره موفق می‌شوم يک بليط از شرکت ايرفرانس با مسير استکهلم-بروکسل-پاريس-تهران تهيه کنم تا راهی ايران شوم. و آن موقع من تنها کسی هستم که از استکهلم راه می‌افتم. با شادمانی. هرچند بی-دلهره نيستم. به بروکسل می‌رسم و می‌روم تا به هواپيمای بروکسل-پاريس برسم که مسئول شرکت ايرفرانس به من می‌گويد که فرودگاه تهران بسته شده است و فعلاً نمی‌توانم پرواز کنم. بی‌جهت اصرار می‌کنم که راهی پيدا کند. نمی‌تواند. فرودگاه بسته شده است. ره به جايی نمی‌برم. به ناچار می‌روم بروکسل و هتلی پيدا می‌کنم و فکر می‌کنم يکی، دو روز ديگر مسئله حل خواهد شد. که نمی‌شود. و من هر يکی دو روز يک بار هتل‌ام را عوض می‌کنم و به هتل ارزان قيمت تری می‌روم. هر روز‌گاه دو، سه بار، هم به شرکت ايرفرانس رجوع می‌کنم و هم به سفارت ايران در بروکسل تلفن می‌کنم. پاسخ ايرفرانس که‌‌ همان است و سفارت ايران هم از من بی‌خبر‌تر! و اين ماجرا هفده روز طول می‌کشد! هفده روز! تن‌ها! چون همهٔ دوستانم از کشور‌ها و شهرهای ديگر حرکت کرده‌اند و امکان تماس هم ندارم. بعد‌ها معلوم می‌شود که عده‌ای از دوستان که در‌‌ همان روزِ بسته شدن فرودگاه سوار هواپيما شده‌اند، از شهرهای مختلف اروپا، هواپيمايشان نتوانسته تهران بنشيند و بالاجبار عده‌ای آتن پياده شده‌اند و بعد با هواپيمای ديگری از آتن رفته‌اند آنکارا و از آنکارا اتوبوسی کرايه کرده‌اند و با اتوبوس آمده‌اند تهران، عده‌ای هواپيمايشان در بغداد نشسته است و از بغداد با اتوبوس- از مرز خسروی از قرار- رسيده‌اند تهران و عده‌ای هم هواپيمايشان در کويت نشسته است و از قرار با اولين هواپيمايی که بعد از انقلاب از کويت به ايران آمد –گويا حامل هيئت بلند پايهٔ کويتی بوده است که برای تبريک انقلاب به ايران آمد- آمده‌اند. هرکسی و هر جمعی خودش را به نوعی رسانده‌است به ايران.

بهررو، بعد از هفده روز سرگردان ماندن در بروکسل، با بازگشايی فرودگاه، با نخستين يا دومين هواپيمايی که از پاريس به تهران آمد، می‌رسم. و چه حالی دارم! خبرهای پر بيم واميد حوادثی که به پيروزی انقلاب انجاميد را از طريق تلويزيون و راديو و نشريات دنبال کرده‌ام. و چه حال غريبی دارم. يک عمر در انتظار چنين روزهايی بوده‌ای و حالا کَت بسته مانده‌ای و کاری هم نمی‌توانی بکنی. حال که از هواپيما پياده می‌شوم، انقلاب پيروز شده است. در درون هواپيما که مطابق معمول آن زمان به مسافران کارت کوچکی می‌دهند که مسافران مشخصات خود و محل پرواز و... را در آن بنويسند، با خنده و شوخی تقريباً خالی پس می‌دهم. از پله‌های هواپيما که می‌آيم پايين در پايين پله‌ها چند جوان تفنگ به دست ايستاده‌اند، با سرخوشی غريبی سلام و عليک و احوالپرسی می‌کنم، چند دست مهربان به اشتياق باز شده‌است و در آغوشم می‌گيرند و در آغوششان می‌گيرم و بوسه‌باران می‌شوم. در سالن فرودگاه مهرآباد، عملاً گمرگی در کار نيست يا من متوجه نمی‌شوم. البته بعد از اين همه سال بار چندانی هم ندارم. نخواسته‌ام بياورم. کتاب‌هايم بود که گذاشته‌ام تا دوستی به وقتش برايم بفرستد. به محل تحويل گذرنامه که می‌رسم، خانم نسبتاً جوانی نشسته است، به ليستی نگاه می‌کند و با چشمانی که يک دنيا مهربانی ازآن می‌بارد، تنها می‌گويد: خوش آمديد، بفرماييد! سالن فرودگاه هنوز باز نشده است. و آن‌هايی که به استقبال مسافران آمده‌اند، بيرون سالن در محوطه ايستاده‌اند. به سمت شيشه‌های سالن که نگاه می‌-کنم تنها چشم‌های چسبيده به شيشه می‌بينم! مادرم و خواهران و برادران و بردارزاده‌ها و خواهر زاده‌ها و....، آن‌ها که در تهران هستند، همه هستند. چه غوغايی است و چه سرمستی! از فرودگاه تا خانه که می‌آييم آن‌ها که در ماشين با هم نشسته‌ايم تند و تند از حوادث انقلاب و تيراندازی‌ها و... صحبت می‌کنند. از هر جای شهر که گذر می‌کنيم چيزی برای گفتن دارند.

فردایِ رسيدن اولين کاری که می‌کنم رفتن به خيابان است و ديدن شهر. پای پياده. همه جا را با چشم و جانم می‌بلعم. از خانه که بيرون می‌آيم، چند قدمی که می‌روم، احساس غريبی به من دست می‌دهد. بعد از سال‌ها هر چه می‌شنوم به فارسی است. مردم فارسی صحبت می‌کنند. زبانِ خود من. در مملکت خودم هستم. اينجا مال من است، مال همهٔ ماست. همه با يک زبان با هم حرف می‌زنيم. شک و ترديد‌ها و تحليل‌ها جای خودشان را دارند. يک غم نهفته‌ای هم در وجودم است. اما شادیِ يافتن ايران و اميدی که در دل داری، د رآن روز‌ها چندان مجالی برای خودنمايی اين غم نمی‌گذارد. تا شايد سه چهار ماه بعد که در جمعی از دوستانم سربازمی‌کند. ديدن چهره‌های مردم و همدلی که می‌بينم اميد را در دلم شعله ور می‌سازد با آنکه شک و ترديدهايی دارم. چهار، پنچ روزی در تهران می‌مانم. در همين روزهاهم هر وقت کمترين فرصتی پيش می‌آيد تا آمدن مه‌مان، می‌روم دانشگاه تهران و خيابان‌های اطراف آن. روی چمن دانشگاه دانشجو و فعال سياسی و کارگر و... همه نشسته يا ايستاده به صورت دسته‌جمعی يا گُله گُله با هم بحث می‌کنند. چيزهايی ديده می‌شود، تنش‌هايی هست، اما فضای غالب، فضای بحث است و گفت-وگو. دانشگاه تهران‌ی که می‌بينم و دانشگاه تهران‌ی که می‌شناختم! آن دانشگاه تهران‌ی که می‌شناختم ديگر وجود ندارد. آن موقع‌ها که ما دبيرستانی‌هايی که می‌آمديم تا به نوعی در اعتراضات دانشجويی شرکت کنيم يا آن دانشکدهٔ ادبيات‌ی که‌گاه به شوخی دانشکدهٔ «گل وبلبل» می‌ناميديم‌اش يا دانشکدهٔ فنی که چند بار رفته بودم، ديگر وجود ندارند. محوطهٔ چهار کالج تا ميدان انقلاب و... محيطِ ديرآشنایِ ما شاگردهای دبيرستان البرز بود. در سال‌های تحصيل در دبيرستان البرز اين محيط، محيط گشت و گذار و سينما رفتن و تظاهرات کردن و کتاب خريدن و... بود برای ما. اما خيابان انقلاب‌ی که می‌بينم با آن خيابان انقلاب (شاهرضای آن زمان) زمان ترک ايران برای تحصيل، زمين تا آسمان تفاوت کرده‌است. در آن دوران مغازه‌های روبروی دانشگاه تهران اغلب مغازهٔ لباس و کفش و سلمانی و... بودند. مرکز کتاب، ميدان مخبرالدوله بود و کتابفروشی‌هايی مثل نيل و معرفت و... کنارش هم شاه آباد بود تا ميدان بهارستان با انتشاراتی‌های خاص خود و کتاب‌فروشی-های خود. آن موقع می‌آمدم سلمانی محمود آقا که تقريباً روبروی درِ اصلی دانشگاه در آن سوی خيابان بود. در عوض، جلویِ در بزرگ دانشگاه، يک بساطیِ کتاب بود که هروقت به دنبال کتابی بوديم که يا جمع شده بود يا ديگر چاپ نمی‌شد، سراغ اين بساطی می‌رفتم. يادم می‌آيد کتاب «ميراث خوار استعمار» نوشتهٔ مهدی بهار يا «زردهای سرخ» ترجمهٔ هوشنگ منتصری را از‌‌ همان بساطی خريده بودم، البته نه چندان ارزان. اما، حالا از مغازهٔ محمود آقا سلمانی خبری نيست (سال‌ها بعد در يکی از سفر‌هايم به خارج در روزنامه‌ای تبليغ مغازهٔ سلمانی‌اش را در لَس آنجلس ديدم) سراسر آن سوی خيابان انقلاب مملو است از کتاب‌فروشی و انتشاراتی و جمعيت موج می‌زند در پياده‌روهای خيابان. به جای آن تک‌بساطی، سرتاسر پياده روی اين سوی و آن سوی خيابان انقلاب ده‌ها بساطی کتاب تنگ کنار هم چيده شده‌اند و جمعيتی عمدتاً جوان و نوجوان اما از هر سن و سالی و هر سنخ و دسته‌ای به دنبال کتاب‌های دل‌خواه خود هستند. روزهای «انفجار» کتاب و کتاب خريدن است. ديگر کتاب «جرم» نيست، نشان «آزادی» ست. و بيش از همه کتاب‌های جلدسفيد.. می‌روم چهار راه انقلاب، خوشمرام هنوز هست، اما حال وهوای‌اش همانی نيست که ما البرزی‌ها می‌رفتيم. پارک دانشجو را می‌بينم و ساختمان تئا‌تر و... آن موقع‌ها اين ساختمان وجود نداشت. سال سی و هشت يا سی و نه در سال‌های اول و دوم دبيرستان، نخستين به اصطلاح سوپر مارکت بزرگ بدون سقف مغازه‌وار تقريباً در‌‌ همان محل افتتاح شده بود و برای نخستين بار نانی شبيه نان فانتزی را آنجا ديده بودم. مسجمه‌ای نظرم را جلب می‌کند، می‌روم جلو. زيباست. در اين فاصله‌ای که نبودم در ايران در آنجا قرار داده بودند. اما، يک بخش از زير شکم مجسمه را با سيمان پوشانيده‌اند. سال‌ها بعد می‌-فهمم که اين کار به امر يک دانشجوی مقيم برلن اجرا شده بود که آن زمان به رياست تئا‌تر آنجا رسيده بود و خواسته بود هم‌دری بکند مثلاً با... روزی هم می‌روم سراغ دبيرستان البرز. می‌روم جلوی در دبيرستان. ديگر آن پيرمرد مهربان، مش غضنفر، با کلاه خاص خود نايستاده است. به آقايی که جلوی در ايستاده است سلامی می‌کنم و می‌گويم شاگرد دبيرستان البرز بوده‌ام و تازه از خارج آمده‌ام می‌خواهم در دبيرستان «ام»، حرف آخرم را می‌کشم، گشتی بزنم. مهربانانه می‌گويد: بفرما آقا جان، خودت صاحبخانه‌ای. دکتر مجتهدی ديگر آنجا نيست. دلم می‌گيرد. کسی که رئيس البرز شده است از شگردان پيشيين خود دبيرستان است و دکتر در محبت و رسيدگی به زندگی او سنگ تمام گذاشته بوده است، اما حالا بد‌ترين رفتار‌ها را نسبت به دکتر مجتهدی انجام داده است. البرز‌‌ همان البرز است، ساختمان مرکزی و ساختمان علوم و ساختمان سفيد و زمين فوتبال بابگن و... اما آن البرز نيست. و نمی‌شود که‌‌ همان باشد. ياد روزهای خودمان می‌افتم که خيلی از ما اغلب با کراوات و شلوارهای اتو کشيده می‌آمديم دبيرستان هرچند سری پرشوروشری داشتيم، و حالا سروصورت و لباس‌های شاگرد‌ها را مقايسه می‌کنم با زمان خودمان. و روحيهٔ اعتراضی خودمان و تنگناهايی که داشتيم برای گيرآوردن يک اعلاميه را مقايسه می‌کنم با حالا. حالا که بسياری از اين شاگرد‌ها، هرکدامشان به اين يا آن جريان سياسی وابسته هستند و فعال و بی‌باک. نارصايتی نداشتم، تنها مقايسه می‌کنم. انقلاب شده است و هر انقلابی هم منطق خاص خودش را دارد. و مثل هر انقلابی هم جنبهٔ عقلايی دارد و هم جنبهٔ غيرعقلايی. شب‌ها می‌بينم از يک ساعتی از شب به بعد، کسانی می‌روند و در کميته‌های محلی يا در جايی در خيابانی يا کوچه‌ای به گشت می‌ايستند. همه هستند. از کارمند و دبير و کاسب و... هنوز آن کميته-هايی که شکل رسمی به خود گرفتند يا به وجود نيامده‌اند يا چندان وسيع نيستند. خود مردم و بخصوص طبقهٔ متوسط شهری از شهر مراقبت می‌کنند. و اين شايد يکی از رمزهايی بود که پس از انقلاب –تا زمانی که نيروهای نظامی و انتظامی، کميته و سپاه و... شکل گرفتند- اتفاق خاصی در شهر‌ها رخ نداد. در واقع در اوايل عمدتاً اين طبقهٔ متوسط بود که مملکت را حفظ کرد.

در اين چند روزی که در تهران مانده‌ام، از، شهرمان، گرمسار، مرتب تلفن می‌کنند. همه منتظرند. می‌خواهند بيايند و گفته‌ام که نيايند و خودم می‌-آيم. نمی‌خواهم برای کسی زحمتی باشد. بالاخره می‌گويم فردا می‌آيم. و چندين و چند بار سفارش می‌کنم که کسی به استقبال نيايد. تنها می‌خواهم خانواده‌ام و بستگان و آشنايان را که اين همه سال از ديدنشان محروم بودم و سخت دلتنگشان، ببينم. می‌گويم کجا می‌روم (خانهٔ يکی از بردارانم) و همه بيايند آنجا. نزديک ظهر راه می‌افتم با چند تن از خويشاوندانم. به ايوانکی که می‌رسيم به نخستين ماشينی ار بستگانم برمی-خوريم که به استقبال آمده است. پس از در آغوش کشيدن‌ها، می‌گويم که قرار نبود بياييد! می‌گويند خود شما حالا بيا ببين چه خبر است! هرچه جلو‌تر می‌رويم تعداد ماشين‌هايی که به استقبال آمده‌اند زياد‌تر می‌شود. از ايستگاه راه آهن گرمسار که گذر می‌کنيم ماشين ما به سختی راه باز می‌کند. به ميدان تختی که می‌رسيم هم جمعيت همهٔ خيابان را گرفته است و هم رسم ادب نيست که در ماشين نشسته باشم. پياده می‌شوم. همه-اش بوسه است و در آغوش گرفتن. چهره‌ها هم اغلب برايم آشنا هستند. عده‌ای سنی ازشان گذشته است و عده‌ای هم از نوجوانی و جوانی به کامل مردی رسيده‌اند. از بازاری تا کشاورزانی از روستاهای دوردست آمده‌اند، همه هستند. يک باره خودم را روی دست‌های مردم می‌بينم که به سمت ميدان شهر می‌روند که مسجد اصلی گرمسار هم در آنجا قرار دارد. و من بی‌خبر از آنچه در اين ميان اتفاق افتاده است. در آن موقع آنچه «کميته» يا چيزی شبيه اين ناميده می‌شود، همانی نيست که بعد‌ها شکل گرفت. عمدتاً جوانانی هستند از قشر‌ها و طبقه‌ها ی مختلف جامعه که نه حقوقی می‌گيرند و نه رسميتی دارند. در گرمسار هم همين وضعيت است. در ميان اين جوانان که عموماً می‌شناسمشان، چند تن از روستاهای خود ماهستند و چند تن هم از فرزندان خويشاوندان. می‌گويند برويم مسجد. مردم همه منتظر هستند. می‌گويم نمی‌آيم و اضافه می‌کنم که بدون حضور آقای موسوی، امام جمعه وقت گرمسار، و اجازهٔ ايشان نخواهم آمد. صاحب اختيار مسجد بود. ناراحت می‌شوند و می‌گويند: که فلانی رفته‌است در بارهٔ شما راست و دروغ گفته‌است و آقای موسوی هم رفته به بازاريان گرمسار گفته است که به استقبال شما نيايند (که البته بسياری گوش نکرده بودند و آمده بودند) و ما هم رفته‌ايم با آقای موسوی مشاجره کرده‌ايم و... در راه هم بريده بريده گفته‌اند که در ميان جمعيت استقبال کننده دو گروه جوانان اعلاميه پخش کرده‌اند و شعار داده‌اند، عده‌ای می‌گفته‌اند: «درور بر رفيق مبارز، کاظم کردوانی» و گروه ديگر هم می‌گفته‌اند: «درود بر مجاهد مبارز، کاظم کردوانی». و من هم بی‌خبر از همه جا و ناآشنا با اين جوانان. می‌گويم من مسجد نخواهم آمد. می‌روند سراغ آقای موسوی. آزارش به کسی نرسيد. در آن بحبوبهٔ انقلاب و هنگامهٔ بگير و ببند‌ها، هيچيک از کارهايی که در بسياری از شهر‌ها مرسوم بود در شهر ما از جانب او اتفاق نيافتد. من البته آقای موسوی را نمی‌شناسم. محلی نيست. قبل از سفرم به خارج، يک مدتی آقای آيت الله لاهوتی امام جماعت مسجد گرمسار بود و بعد هم به زندان افتاد. خود گرمسار هم تا آن آنجا که به ياد دارم آخوند بزرگ نداشته است. در يکی از روستا‌هايمان آشيخ رضا بود که محلی بود، هم دفتر ازدواج و طلاق داشت و هم به مناسبت‌های ماه‌های رمضان و محرم دعوت می‌شد برای روضه خوانی. و برخی از متديين گرمساری هم در همين ماه‌ها به آشناهايی که در قم داشتند رجوع می‌کردند و چند نفری برای روضه خوانی به دهات گرمسار می‌آمدند. بعد از شايد ده دقيقه آقای موسوی می‌آيد و روبوسی می‌کند و رو به من می‌کند و می‌گويد: آقای کردوانی، بفرماييد مسجد. به اتفاق آقای موسوی و همهٔ آن‌ها که اطرافم هستند می‌روم مسجد. از پيش ميکروفون و... را آماده کرده‌اند. يک راست می‌روم سراغ ميکروفون و ده، دوازده دقيقه‌ای خيلی کلی در بارهٔ مردم و انقلاب و آزادی و... حرف می‌زنم و از هم‌شهری‌های گرمساری و محبت‌های فراوانشان تشکر می‌کنم (و همواره سپاسگزار محبت‌های هميشگی مردم خوب گرمسار هستم) و از همه خداحافظی می‌-کنم و از مسجد بيرون می‌آيم. بيرون که می‌آييم تا به خانهٔ يکی از برادرانم در فاصلهٔ هفت، هشت کيلومتری شهر گرمسار برويم، با چهار، پنج مرد مسلح روبه‌رو می‌شويم که از سنگسر (کنار سمنان) برگشته‌اند و به تهران می‌روند. (رفته بوده‌اند سنگسر تا شايد هژبر يزدانی را پيدا کنند. مثلاً حدس زده بودند که هژبر رفته است در جايی در سنگسر پنهان شده و...) و شلوغی شهر را که ديده‌اند پياده‌شده‌اند و علت را پرسيده-اند و مردم به آن‌ها گفته‌اند که چنين شخصی از خارج برگشته است و با حکومت شاه مبارزه کرده است و... می‌آيند جلو و سلام و روبوسی و... کاروان ماشين‌های ما که به راه می‌افتد، جلو‌تر از همه حرکت می‌کنند. شيشه‌های ماشينشان را پايين کشيده‌اند تا رسيدن به خانه به طور مرتب تير هوايی شليک می‌کنند! (در اين فاصله هم چند جايی پياده شده‌ام تا نگذارم قربانی کنند). جلوی در خانه که می‌رسيم رئيسشان می‌گويد که بايد برويم خانه و حياط را بگرديم تا خطری متوجه شما نباشد. می‌گويم خيلی ممنون، زحمت کشيديد اما، اينجا خانهٔ خودم است و همهٔ اين کسان که آمده‌اند از زن و مرد خويشاوند و همشهری و آشنايان من هستند. برادرم می‌خندد و به من می‌گويد: برادر جان، دلشان خوش است که اين کار را برايت بکنند، بگذار بروند. با تعجب نگاه می‌کنم. می‌روند. حتا روی پشت بام را هم «چک می‌کنند»! بعد هم پذيرايی می‌شوند و با يک خداحافظی خيلی گرم با ما، می‌روند. روز بعد هم خبرنگار روزنامه اطلاعات می‌آيد که خبر استقبال مردم گرمسار را که تنظيم کرده است، با من مشورت کند. از او خواهش می‌کنم که اصلاً از خود خبر صرفنظر کند. می‌خواستم آرام بيايم و خانواده‌ام را ببينم، اصلاً نمی‌خواستم که... ممنون و شرمندهٔ همشهريانم هستم، اما من هيچ دخالتی در اين استقبال پرمهر و محبت نداشته‌ام. پس از ده سال اندی دو باره شهرم را و اعضای خانواده‌ام را و دشت شخم زده و کاشته شدهٔ گرمسار را می‌بينم. در پوست خودم نمی‌گنجم. ده روزی می‌مانم که همه‌اش ديد و بازديد است و در اندک فرصتی که به دست می‌آورم سری به روستا‌هايمان می‌زنم که همه‌اش خاطره است. روزی در کنار دهی رفته‌ام قدم بزنم که کشاورز سالخورده‌ای می‌رسد، دنيا مهربانی را در دست‌ها و صدايش حس می‌کنم. صحبت می‌کنيم از اينجا و آنجا و... بعد رو می‌-کند به من و با دست‌اش کوير گرمسار در دوردست‌ها را به من نشان می‌دهد و می‌گويد: «کاظم آقا، اين کوير را می‌بينی، خدا بيامرزد رضا شاه را، اگر زنده بود همه اين کوير را آسفالت کرده بود!». خنده‌ام را می‌خورم و حرف را برمی‌گردانم. تهران که برمی‌گردم، تهران نزديکی‌های عيد است. تهران با هوای لذت بخش بهاری و خيابان‌هايی که شروع کرده‌اند به تميز کردن و در و ديوار‌ها را شستن. وعيدی متفاوت با همهٔ عيد‌ها. واقعاً بهار آزادی است. به رغم تنش‌های اينجا و آنجا، روزنامه و نشريه و اعلاميه و... از زمين و آسمان می‌جوشد و می‌بارد. خبر تشکيل اين سازمان و آن جبهه و اين جمعيت و آن اتئلاف و... صفحه‌های بی‌شمار روزنامه‌ها و نشريات حرفه‌ای و سياسی را پر کرده است. و مقايسه می‌کنم با زمانی که ايران را ترک کرده‌ام، هيچ شباهتی نمی‌بينم. ديدن اين دوست و آن دوست و اين جمع و آن جمع و کندوکاو‌ها و رايزنی‌های خستگی‌ناپذير برای آيندهٔ مملکت کارروزمرهٔ بسياری از ماست. در بيان همهٔ آن‌هايی که می‌بينم، به رغم همهٔ اختلاف‌ها، يک امر را مشترک می‌بينم. همه مملکت را دوست داريم و مردم‌اش را. همه در جست‌و‌جوی بهترين‌ها هستيم برای ساختن مملکت. مملکتی که مال ماست و برای پيشرفت‌اش قرار نداريم. روزی به ياد حرف آن کشاورز سالخورده می‌افتم و می‌بينم که به رغم حرف طنز مانندش او هم مانند ما آرزوی پيشرفت اين مملکت را داشته است. و «آسفالت» برايش مظهر پيشرفت بوده است. که البته يکی از مظهرهای پيش رفت هم هست. جاده‌سازی و رهاشدن از جاده‌های خاک‌چالی خود يکی از شرط‌های رشد است. در جايی که ده، يازده سال پيش ازآن، موقعی که ايران را ترک می‌کردم، همين راه نود کيلومتری تهران-گرمسار خاکی بود و چه عذابی بود مسافرت با ماشين. در يکی از روزهای گرم تابستان که سری به دانشگاه تهران زده‌ام، از دانشگاه که بيرون می‌آيم تا به چهار انقلاب بروم تمام پياده رو پوشيده شده است از روزنامه‌ها و نشريه‌های پاره شده. به چهار راه انقلاب که می‌رسم زهرا خانم را می‌بينم که چادرش را از پشت بسته است و دست به کمر ايستاده است در ميان اصحاب «حزب‌اش». فاتحانه. پياده راه می‌افتم به سوی خانه. در خود فرورفته. هر قدمی که برمی‌دارم جلوی پا‌هايم برگی از گل صدبرگی را می‌بينم که در هواپيما در دست داشتم.

برگرفته از «انديشه پويا»، سال سوم، شماره بيست سوم، دی و بهمن ۱۳۹۳


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016