گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
19 اردیبهشت» هشتمين جايزه روزنامهنگاری اميد به رضا خجسته رحيمی و مريم شبانی اعطا شد + عکس
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! خاطره، فراموشی، روزنامهنگاری و اميد، رضا خجسته رحيمیهجرت درد بدی است. برای من اين هجرتها، هجرت روزنامهنگاران، که در تاريخ معاصرمان مدام هم تکرار شده بسيار دردآور است. من دوست ندارم هيچ روزنامهنگار ايرانی را بيرون مرزهای کشورمان ببينم. روزنامهنگار دوست دارد در مملکت خودش بنويسد. دوست دارد در مملکت خودش بماند. هيچ روزنامهنگاری دوست ندارد هجرت کند. دوست ندارد خاطرههايش را در چمدان بگذارد و با خود ببرد
متن سخنرانی رضا خجسته رحيمی در مراسم دريافت جايزه اميد [هشتمين جايزه روزنامهنگاری اميد به رضا خجسته رحيمی و مريم شبانی اعطا شد + عکس] متشکريم از خانم گيتی الهی که اين جايزه را به ياد دکتر سمسار به ما دادند. و جا دارد يادی کنم از خاطره دکتر سمسار که از پدران روزنامه نگاری ماست اما قدرش را ما فرزندان کمتر شناختهايم و دربارهاش کمتر نوشتهايم. ما روزنامهنگاران از گذشتگانِ مان ياد نمیکنيم، انگار که تاريخی نداريم، انگار که تاريخ ما را پاک کرده باشند، انگار که سنت ما پيش و پسی نداشتهباشد. دکتر همايون کاتوزيان درست میگويد که جامعه ما کوتاهمدت است و در اثبات اين کوتاهمدتبودن نشانهای گوياتر، و ملالانگيزتر از عمر کوتاه مطبوعات ما نيست. در آخرين شماره مجلهمان صفحاتی را به بررسی يک هفتهنامه خارجی اختصاص داده بوديم که امسال صدوپنجاهمين سال تولدش را جشن میگرفت. بله، صدوپنجاه سالگی. برای ما روزنامهنگاران ايرانی که کار در نشرياتی با سن کمتر از يک ماه و حتی يک هفته را هم تجربه کردهايم، صحبت از صدوپنجاه سالگی شبيهِ يک شوخی است. فکرش را بکنيد که صدوپنجاه سال پيش، يعنی چندسالی بعد از انتشار روزنامه وقايع اتفاقيه در عهد ناصری، رسانهای در ايرانِ ما متولد شده باشد و تا امروز هم مانده باشد... تصورش هم غريب است. بله، در کشوری که از اولين روزنامه چاپیاش که ۱۸۰ سال پيش به همت ميرزاصالح شيرازی منتشر شده حتی نسخهای هم در آرشيوها و موزهها نمیتوان پيدا کرد، کوتاه بودن عمرها و محدود بودن خاطرات چيز چندان عجيبی نيست. کوتاهمدتی مانعی است در برابر انتقال تجربيات. نمیگذارد که خاطرهها زنده بمانند و يادها به هم متصل شوند. ما روزنامهنگاران، همچون يک کرم شبتاب، در سکوت و خاموشی میاييم، و در جستجوی روشنايی، با اميد و نااميدی از پا درمیآييم، زير پای ارباب قدرت، لهمیشويم، میرويم، و خاطرهمان فراموش میشود. محو میشود. وقتی بر مدار و در امتداد زندگی دکتر سمسار حرکت میکنم و تجربههای روزنامهنگاری او را در ذهن مرور میکنم، نام نشرياتی را میبينم که با تلاش او بر زمينی ناهموار استوار شدهاند، و سپس به طوفانی برافتادهاند. عدهای هستند که قاتل رسانهاند، رسانهها را اعدام میکنند، خانه را روی سر روزنامهنگاران خراب میکنند. دست آنها اما به خاطرههای ما نميرسد و ما میتوانيم نگهبان خاطرههایمان باشيم، و نگذاريم آنها را محو کنند...... وقتی فکر میکنم میبينم همانند من که معماری را به عشقِ روزنامهنگار شدن رها کردم، مهدی سمسار هم داروسازی و ميکروبشناسی را رها کرد، تا برای هميشه بنويسد و قلم بزند. مهدی سمسار میخواست روزنامه نگار شود. اوهيچگاه نمیخواست که بازنشسته شود. نمیخواست که يک تبعيدی باشد. هيچروزنامهنگاری نمیخواهد که يک تبعيدی باشد. برايم بسيار متاثرکننده است که او، يک روزنامهنگارِ مثل من، به يک تبعيدی تبديل شود و در نهايت جسمش، در خاکی غريبه با روح او، آرام بگيرد. هجرت درد بدی است. برای من اين هجرتها، هجرت روزنامهنگاران، که در تاريخ معاصرمان مدام هم تکرار شده بسيار دردآور است. من دوست ندارم هيچ روزنامهنگار ايرانی را بيرون مرزهای کشورمان ببينم. روزنامهنگار دوست دارد در مملکت خودش بنويسد. دوست دارد در مملکت خودش بماند. هيچ روزنامهنگاری دوست ندارد هجرت کند. دوست ندارد خاطرههايش را در چمدان بگذارد و با خود ببرد. دوست ندارد دور از کشورش و مردمش پژمرده شود و نقطه پاياناش را در مونپارناس يا گوشهای ديگر از اين کره خاکی بگذارند. چندی پيش در پاريس، در همان حوالی خانه ابدیِ دکتر سمسار، ديداری داشتم با يک روزنامهنگار قديمی، با علی اصغر حاج سيدجوادی. پای خاطرات او نشستم و به او گفتم: آقای حاجسيدجوادی چرا برنمیگرديد؟ او گفت: من خرمگس معرکهام، دوست دارم وسط دعوا باشم و بنويسم، و اگر برگردم بايد بنويسم. در پايان نهمين دهه عمر، همچنان در کلمات او معصوميت و هوس، و در رگان او بسيار بادههای نخورده موج میزد. دلم لرزيد. با خود گفتم ای کاش ما اين مهاجرت ها را نداشتيم. ای کاش ما اين مهاجرت ها را نداشته باشيم. ای کاش هر روزنامهنگاری بتواند با اميد و با هزار آرزو – بیدغدغه امنيت و نان- در خانه خودش بماند و در نشريه خودش بنويسد، و نقطه پايانش را همينجا بگذارند، نه در مونپارناس و نه در هيچ کجای ديگر..... متشکرم از همه حاضران، تشکر میکنم از خانم گيتی الهی، احترام میگذارم به ياد دکتر سمسار، و با آرزوی عمری طولانیتر برای نشرياتمان، و با اين اميد که چشمان هيچ روزنامهنگاری از اندوه راندهشدن و از درد تنهايی ندرخشد. Copyright: gooya.com 2016
|