چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

امان از شهرِ بی‌شاعر، پوريا سوری

محمدعلی سپانلو
امروز فقط شعر نيست که داغدار است، زخم اين هجران بر سينه "تهران" نشسته و سوگوار اصلی اوست. شهری که همه زيبايی‌های نهان و زشتی‌های عيانش، يک عمر در شعر "محمدعلی سپانلو" رنگِ واژه گرفته و دهان به دهان چرخيده بود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آواره ايم و منزل ما در درخت هاست
اين حس باد در همه پايتخت هاست
(سپانلو)

همان حسی را دارد که مادری فرزندش را از دست داده باشد، پرنده ای جوجه اش را... يا جنگلی زيباترين و سرسبزترين درختش را. همان حس را دارد وقتی شهری نيمه شب هراسان از خواب می پرد و خالیِ بزرگی را در وجودش حس می کند، انگاری يک گودی ژرف قلبش را درنورديده باشد؛ امان از شهر بی شاعر.

چشم باز می کند و می بيند لالايی خوانِ شب های بلند و روزهای تبدارش، حماسه سرای سال های مبارزه و انقلاب و جنگش... و عاشقامردی که پياده روها و بلوارهای بی انتها را وجب به وجب می شناخت و برای هر کوچه ای در اين شهر، شعری در بغل داشت، رفته است، ديری می شود که با دردهای آماس کرده بر جسم نحيفش رفته است و شهرِ بزرگ، شهر درندشت، شهرِ مستبد، شهرِ پيرسال با زخم های عميق بر پيشانی، چمباتمه زده زانوهايش را در بغل گرفته و هق هق می کند؛ امان از شهر بی شاعر.

امروز، همه راه های اين شهر به بلوار کشاورز و بن بست «سرو» ختم می شود. امروز فقط شعر نيست که داغدار است، زخم اين هجران بر سينه «تهران» نشسته و سوگوار اصلی اوست. شهری که همه زيبايی های نهان و زشتی های عيانش، يک عمر در شعر «محمدعلی سپانلو» رنگِ واژه گرفته و دهان به دهان چرخيده بود، شهری که خاطرات محوش از خانه های روشن، از کوچه های بن بست، از کافه ها و رنگِ کاشی های از ياد رفته با شعر سپانلو، قدم به اکنونِ خاطرات ما گذاشته... شهر، امروز تنهاست و قامتش خميده تر شده؛ امان از شهر بی شاعر.

سپانلو، سراينده از يادرفته های شهر تهران بود. شاعری که در تمام عمر، قدم به قدم با مادرِ شهر همگام بود و هرچه شهر از خاطر می برد، با حافظه درخشان و کلام افسونگرش به قامت شعر مانايی می بخشيد. او که طی حيات روشنفکری اش، يکی از پايه گذاران کانون نويسندگان ايران و از مهمترين شاعران و مترجمان اقليم ما بود، شهرتی جهانی داشت و جايزه ها و نشان هايی که حضور معدودش در مجامع شعر جهانی برايش به ارمغان آورده بود گواه اين مدعاست. اگرچه در سال های اخير تندباد زمانه بر قامت بالابلندش زخم ها زده بود، اما او با روحيه ای شگرف هر بار پنجه های سرطان را می فشرد و مچ مرگ را می خواباند و دوباره به شعر بازمی گشت. او با «قايق سواری در تهران» به «زمستان بلاتکليف ما» می خنديد و چشمان نافذش را به افق فرداها می دوخت؛ حتی همين روزهای آخرش در «بيمارستان کافکا».

صبح روز نبودن شاعر، به خانه اش در انتهای بن بست سرو رفتم، درخت انار حياط، شکوفه های قرمزش را قطره قطره خونچکان بر زمين نشانده بود و منظره حياط نم زده را غمگين تر کرده بود. قدم به خانه تاريک گذاشتم، صندلی حصيری «عمو سپان» خالی بود، کسی از بالای پله ها عصازنان به استقبالت نمی آمد و «مهدی اخوت» داشت، دست نوشته های آخرِ همراه و همخانه اش را از روی ميز جمع می کرد... گوشه ای نشستم و به هق هقِ زلالِ جاری در خانه گوش دادم. هرکسی به شيوه خودش عزادار هجرت شاعر بود. يکی زير لب شعر می خواند، ديگری خيره به قاب عکس های شاعر مانده بود و يکی هم با دستمالی در دست، تلاش می کرد چهره گرفته آسمان شهر را که پشت قاب شيشه ها بُق کرده بود غبارروبی کند، غافل از اينکه شهری که شاعرش را دست داده باشد، ردِ غمش بر چهره عميق تر از اين حرف هاست؛ امان از شهر بی شاعر.

برگرفته از [روزنامه ايران]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016