جمعه 25 اردیبهشت 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 اردیبهشت» در گســـتره فرهنگ٬ بخش چهارم٬ ابراهيم هرندی
20 اسفند» در گستره فرهنگ (بخش نخست)٬ ابراهیم هرندی
پرخواننده ترین ها

در گســـتره فرهنگ -بخش پنجم: آگاهی٬ ابراهیم هرندی

ابراهیم هرندی
برآيش ذهن را بايد پسايند برآيش آگاهی دانست زيرا که انسان در پرتو آگاهی توانست خود را از ديگر پديده های جهان جدا بپندارد و "در" طبيعت بيابد. پيش از آن انسان نيز چون گياهان و جانوران ديگر "با" طبيعت بود و چون جزيی از آن – مانند ديگر زيندگان- می آمد و می زيست و می رفت.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ظلمات است بترس از خطر گمراهی
(حافظ)

گفتيم که فرهنگ و طبيعت آنسان که بسيارانی می پندارند، از يکديگر جدا نيستند. طبيعت انسان فرهنگی ست و فرهنگ او طبيعی. نيز گفتيم که حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند و اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. در بخش های پيش، به اهميت حافظه و آگاهی پرداختيم و در اين بخش، چيستی ذهن و چرايی برآيش آن را برمی رسيم.1

ذهن، جهان درونی انسان است که در پرتو آفتاب آگاهی، او را بيدار و آگاه از هستی خويش در جهان نگاه می دارد. اين پديده بسيار شگرف و شگفتِ برآيشی، نمادی فردی از جهانی ست که انسان در آن می زيد. جهان ذهنی هر کس ويژه خود اوست. اگرچه اين جهان، پرتوی از زيستبوم فرد و زندگی زيسته اوست، اما هيچ همانندی با جهان بيرونی ندارد. جهان ذهنی انسان، آب و رنگی عاطفی دارد و هماره دگرگون شونده است. انسان در هنگام شادی، پديدارهای جهان را شاد و شکوفا می بيند و در هنگام اندوه، شادی را نيز با ته مايه ای از اندوه تجربه می کند. نيز در زمان شادی، گذشته شادتر و آينده اميدوارکننده تر پنداشته می شوند و در زمان نگرانی و ناخوشی و تنگدلی، همه چيز اندوهگين و دلگير و ناخوشايند می نمايد.

ذهن نيز چون حافظه و آگاهی، جای ويژه ای در مغز انسان ندارد. اين چگونگی از آنروست که اين برآيه های بزرگ برآيشی چنان ژرف و ديرپا و شگفت اند که برآيش آن ها نیاز به صدها ميليون سال داشته است و از هزاره های کهن آغاز شده است و از آنرو رد پای آن ها را در همه بخش های مغز می توان يافت. 2 در گذشته، زيست شناسان می پنداشتند که آگاهی و ذهن، در بخش پيشين مغز که خانه رفتارهای و کردارهای اجتماعی ست، خانه دارند. اما پژوهش های تازه ای نشان داده است که حافظه و آگاهی و ذهن، با همه تورينه اعصاب انسان سروکار داردند و جانورانی مانند شمپانزه و دلفين که اندکی خود- آگاهی دارند، مغزهايشان بخش پيشين ندارد.3

ذهن نيز چون آگاهی، گفتمانی سوبژکتيو است. اگرچه هرانسان می داند که در درون خود جهانی دارد که در پرتو آفتابِ تابناک آگاهی، هماره در زمان بيداری وی روشن است و کارگاه انديشه، خيال، آرمان ها، آرزوها، پنداره ها، انگاره ها و نيز، خانه جان و جهان اوست، اما اين جهان چون درونی و سوبژکتيو است و تنها با چشم درون ديده می شود، تن به تور رازگشای دانش نمی دهد و پژوهيدن آن با روش های دانشی شدنی نيست. ديگر آن که جهان ذهنی هماره همسان و پايدار نيست و با دگرگونی روانی انسان دگرگون می شود. جامعه، استواری و پايداری در رفتار و کردار را خوش می دارد زيرا که اين چگونگی، انسان را پيش بينی پذير می کند، اما استواری انديشه و نگرش و رفتار و کردارِ انسان، پنداره ای خوش خيالانه است. آرمانی که نه هرگز نمود زنده ای داشته است و نه شدنی ست. انسان، چون ارگانيزمی زنده، نمی تواند هماره همسان بينديشد و رفتارها و کردارهای هماره همگونی داشته باشد. پنداره ستايشِ هماره همگونی و استواری را برای آن ساخته اند تا رفتارها و کردارهای انسان را پيش بينی پذيرتر کنند. چنين است که شخصيت های افسانه ای، که نمادهای اخلاق نيکو هستند، شيرکوه- آهن - فردانی از استواری و پايداری هستند و هرگز دگرگون نمی شوند.

برآيش ذهن را بايد پسايند برآيش آگاهی دانست زيرا که انسان در پرتو آگاهی توانست خود را از ديگر پديده های جهان جدا بپندارد و "در" طبيعت بيابد. پيش از آن انسان نيز چون گياهان و جانوران ديگر "با" طبيعت بود و چون جزيی از آن – مانند ديگر زيندگان- می آمد و می زيست و می رفت. اما بودن در طبيعت کاری بسيار دشوار و توان فرساست زيرا که آگاهی يافتن از هستی در جهان، مته کنجکاوی را در ذهن انسان بکار می انداز و او را با سيلی از پرسش های هماره و بی امان روبرو می کند. زندگی زينده آگاه، کوششی هماره برای پاسخ يابی به پرسش های روزمره درباره چيستی و چگونگی پديدارهای جهان است. ذهن، پاسخ طبيعت به اين نياز بوده است که زمينه ساز پيدايش جانوری اجتماعی بنام انسان در جهان شده است. آنچه سبب شده است که انسان بتواند راه خود را از ديگر جانوران در جهان جدا کند، برآيش ذهنی ست که چون آزمايشگاهی شگفت انگيز، انسان را در ورانداز کردن همه پديده های جهان توانمند می کند. چنين است که ما امروزمی توانيم پيش از دست زدن به هر کار، نخست آن در ذهن خود بپنداريم و شدنی بودن آن را با ساختن مدل ذهنی آن وارسيم و سپس به آن کار دست بزنيم.4

از چشم انداز برآيش شناسی، نخستين پرسش درباره هر برآيه طبيعی اين است که نقش زيستياری آن برآيه چيست؟ در جهانِ هستی، هيچ پديده ای بيهوده و تشريفاتی نيست و همانگونه که هر ياخته در کالبد گياهان و جانوران، نقش ويژه دارد، برآيندهای رفتاری، کرداری و گرايش های عاطفی مانندِ مهر و خشم و کين، هريک نقش و گاه نقش هايی در سازگاری بيشتر انسان برای سازگاری وی با جهان در راستای ماندگاری وی دارد. پس بايد پرسيد که ذهن انسان برای چه کاری پديد آمده است؟ اين پرسش را می توان با چشمداشت به نقش ذهن و تاريخ برآيش آن پاسخ دارد.

پژوهش های عصب شناسی نشان داده است که ميمون ها مغز بزرگی نسبت به حجم بدنشان در مقايسه با جانوران ديگر دارند. در خانواده ميمون ها، حجمِ مغز انسان نسبت به وزن بدنش از همه جانوران ديگر بيشتر است. برآيش شناسان اين ويژگی را در پيوند با اجتماعی بودن انسان بررسی می کنند و شتاب فزاينده فرهنگی و اجتماعی انسان را بازتاب يکراستی از بزرگتر شدن مغز وی، بويژه بخش پيشين آن می دانند.5 اين سخنِ زبانزدِ داروين که؛ "کسی که عنتر را بشناسد، بسی بهتر از جان لاک می تواند درباره متافيزيک روشنگری کند." 6، اشاره به بنيادهای زيستی فرهنگ دارد و گويای اين گزاره برآيشی ست که پنداره ها و انگاره ها و آرمان های انسانی که نمادهای هويت فرهنگی و اجتماعی او هستند و زمينه ساز دين و اخلاق و فلسفه و هنر، همه بازتاب های کارکردِ ذهن افسونگر انسانند. اين ذهن افسونگر، ابزار انسان برای مراوده با انسان های ديگر است. هوشی که انسان برای کاربردِ ابزاری پديدارهای جهان بايد داشته باشد چيزی ست و هوشی که برای گذران با ديگران و نشست و برخاست و داد و ستد با آن ها در جامعه نياز دارد، چيزی ديگر. هوش اجتماعی، زمينه ساز ماندگاری رسته ميمون ها، بويژه انسان در جهان شده است. اين جانوران برای زندگی در کنار يکديگر، ناگزير از توانايی انديشيدن، خيال کردن، حسابگری، برنامه ريزی و بررسی سود و زيانِ گرفت و دادها و نشت و برخاست های خود با ديگرانند. ذهن ابزاری ست که انسان را در سنجيدن و بررسی واکنش های ديگران و رفتارها و کردارهای احتمالی آنان توانمند می کند. چنين است که ذهن انسان، بازتاب کارکرد بخش ويژه ای از مغز نيست، زيرا که توانايی های چنان ژرف و شگفتی دارد که هر يک نيازمند به زمينه ويژه ای در تورينه اعصاب انسان است.

ذهن انسان گذشته از دريافت داده ها از حس های پنجگانه و شناخت و پرداخت و بايگانی کردن آن ها در انبانِ حافظه، دو نقش بنيادیی ديگر نيز دارد. يکی شکل دادن جهان درونی و ديگر برنامه ريزی شيوه رفتاری و کرداری انسان برپايه چشم اندازی که در پرتو جهان درونی وی شکل می گيرد. برنامه زيستی انسان، متنی ذهنی و نانوشته است که بربنياد ارزش های او پديد می آيد و با دگرگون شدن ارزش های او دگرگون می شود. اين برنامه، دو ويژگی اساسی دارد. نخست آن که همه بخش های آن خردمدار نيست و نمی تواند باشد و ديگر آن که بخش بزرگی از اين برنامه بيرون از حوزه آگاهی انسان است و
ريشه در آرمان های ميدانخواه او دارد که ای بسا زمان پسند نباشند و فرد، آن ها را زيبنده خود نداند و ای بسا که آگاهی از آن ها برای سلامت روانی او نيز زيانمند باشد.

اگر انسان را به کامپيوتر مانند کنيم، ذهن او را بايد نرم افزار آن پنداشت. جانوران، رفتاری هماره همگون و واکنشی دارند، اما ذهن انسان کارکردی استراتزيک و چند گزينه ای دارد. هنگامی که اسب تشنه ای به آب می رسد، ديدن آب،اسب را به آشاميدن آن وامی دارد. اما انسان تشنه، پيش از خوردن آب از آن چشمه، به کيفيت آب و جايگاه آن و رنگ و بو و مزه و طعم آن نيز می پردازد و ای بسا که از خوردن آن سرباز بزند. اين چگونگی از آنروست که هدف شيوه کرداری اسب، چگونه زيستن است. اما، شيوه کرداری انسان، گذشته از چگونه زيستن، پی گيرِ هدف ديگری نيز هست که آن چگونه نمردن است. اين هدف تنها در پرتو آگاهی از گفتمانی بنام،"مرگ" در ذهن انسان شکل می گيرد. چون جانوران از مردن ناآگاهند، مسموميت غذايی، بزرگترين کُشنده آنان است و بخش بزرگی از پرندگانِ جهان، هرساله براثر اسهالِ ناشی از مسموميت از جهان می روند.

برآيش ذهن آگاه و کُنش ورِ انسان سبب شده است که برای نخستين بار، زينده ای بتواند با دستبرد در زيستبوم خويش، آن را در راستای نيازهای خود دگرگون کند. اين دستبرد اکنون تا آنجا پيش رفته است که انسان با مهندسی ژنتيک، بسياری از گياهان و جانوران را در راستای سود خود هدفمند کرده است. نمونه اين چگونگی، بازسازی تخم گياهان برای روياندن ميوه های بی هسته و بذرهای درشت و بارور و آسيب ناپذير و گل ها و گياهان آرايشی مانا و ديرمير و دانه های زود روينده و خوشرنگ و گوشت بی چربی ست. دستبردِ در ساختار ژنتيک گياهان و جانوران، راه برآيشی آنان را بسوی سود انسان کج کرده است و طبيعت آنان را در خدمت او در آورده است. تا پيش از پيدايش انسان برروی زمين، هيچ جانوری را يارای دگرگونی بازگشت ناپذيرِ زيستبوم خود نبود. تنها انسان است که می تواند آب و خاک را در راستای سود خود غربال کند و جاده های خود را از روی رودخانه و زير دريا و دل کوهساران گذر دهد. جانوران ديگر، ناگزير از سازش با همه محدوديت های زيستی و زيستبومی خويش اند و در پرتو آن محدوديت ها، خود دگرگون می شوند.

انسان را در گذار تاريخ، با نام های زيادی که اشاره به ويژگی بنيادی او دارد، خوانده اند. يکی او را جانور سخنگو ناميده است و ديگری جانور سياسی، و يا جانور دوپا، ميمون برهنه، برنامه ريز، آينده نگر و.....اما شايد آنچه اين جانور را از ديگران جدا می کند، توانايی او در شکستن محدوديت هاست. اين توانايی در پرتو فرهنگمندی او پديد آمده است. دانش، ابزار شناسايی و شکستِ اين محدوديت هاست. يکی از بزرگترين جستاوردهای ذهن انسان در تاريخ برآيشی اش، آگاهی از پديده ای بنام "قانون" در طبيعت بوده است. آگاهی از اين نکته بسيار ژرف که رفتارهای همه پديدارهای طبيعی پيرو قوانين طبيعت است را بايد گام نخست ِرهايی انسان از چنبرِ محدوديت های طبيعی دانست. محدوديت های طبيعی که همه گياهان و جانوران گرفتار آنند، تا زمانی محدوديت پنداشته می شوند که زيندگان آگاه از وجود آن ها نباشند. اما آنگاه که محدوديتی شناخته می شود و جانور آگاهی چون انسان به وجود آن پی می بَرَد، به آسانی می تواند خود را از چنبر آن برهاند. پرواز، نمونه ای از اين چگونگی ست. انسان می داند که چون توانايی پرواز ندارد، ناتوان از فراز و فرود به شيوه پرندگان است. ناتوانی از پرواز، نه تنها ما را از رفتن به آسمان باز می دارد که اگر از بلندايی نيز بسوی زمين پرت شويم، با خطر مرگ روبرو می کند. آگاهی از اين محدوديت در گذر تاريخ، انسان را به تکاپو برای رهايی از چنگ اين محدوديت طبيعی واداشته است و همين تکاپو سبب ساختن پلکان، آسانسور، چتر، هليکوپتر و هواپيما و ديگر پرّانه های مدرن شده است. پس محدوديتِ فيزيکیِ ناتوانی از پرواز را اين گونه چاره کرده است. بدينگونه است سرگذشت پيدايش همه برساخته های انسانی از تن پوش و خانه و چرخ و ماشين و کامپيوتر و هرآنچه در گذار تاريخ بدست انسان ساخته شده است. در زندگی روزمره، مجموعه اين کوشش ها را که بازتاب کُنش های فرهنگی انسان برای رهايی از چنبر دست و پاگير طبيعی ست، "تمدن" می نامند که ويژه انسان مدرن است.7

تمدن نام ديگری برای دستاوردهای فيزيکی هر فرهنگ است. برآيشِ توانايی فرهنگمندی و بازتاب های نمادين آن يعنی تمدن های انسانی، انسان را برآن داشته است تا خود را در مقايسه با گياهان و جانوران در بالاترين پله از نردبان هستی بگذارد و برتر و بهتر از هر جانور ديگری بداند. البته چون هم اين رده بندی و هم نردبان از ساخته های انسانند، جای هيچ شگفتی نيست که وی خود را با بالاترين پله آن نشانده است. هيچ يک از دستاوردهای انسان، به او پروانه برتر پنداری نمی دهد تا با آن بتواند به گستره زيستی جانوران ديگر دست اندازی کند، چه رسد که بخواهد يکی از آنان را در راستای سود خود از ميدان طبيعت بدر کند. اگرچه پنداره همگانی، پيدايش پديده ای بنام فرهنگ را نيکو می داند و آن را خوش می دارد، اما اين نيک و بد برای انسان با سنجه های او معنا پذير است. برآيش هر پديده تازه برای هر گياه و جانوری، نيک و بد خود را دارد. فرهنگ، روانی دوپاره در انسان پديد می آورد که در آن، بخش جنگلی و کامجوی و آنی خواه او که در ادبيات انسانی، دل خوانده می شود، با پاره اجتماعی و اخلاقی و خِرَد مدارِ او به ستيزی هماره و بی امان می پردازد.8

بسياری از ناخوشی های اندوه زا که "بيماری روانی" خوانده می شوند، بازتاب داشتن زمينه های زيستی فرهنگ، يعنی حافظه، آگاهی، ذهن و زبان هستند. تنها انسان است که افسرده و دل مرده و روان پريش می شود و دست به خودکشی می زند. تنها انسان است که شيفته و فريفته و عاشق می شود. تنها انسان است که نقد جهان را به اميد نيکبختی در فردايی موهوم وامی نهد. تنها انسان است که طعمه دين و ايدئولوژی و افسانه های زندگی ستيز می شود. تنها انسان است که در غم هجران می گريد. تنها انسان است که با مرگ عزيزی داغدار می شود و گريبان چاک می کند. تنها انسان است که می داند که نمی ماند.

گفتيم که فرهنگ را می توان نرم افزار ذهن دانست. اين نرم افزار در هر زيستبوم برای سازگاری انسان با آن سرزمين شکل می گيرد و نيک و بد آن را نمی توان با مقايسه کردن آن با فرهنگ های ديگر سنجيد. کارايی هر فرهنگ را بايد با چشمداشت به سلامت و رضايت مردم، پنداره آنان از خود، ميزان مرگ و مير، ميانگين عمر، آزادی، آبادی شهرها و روستاها و شادی همگانی بررسيد. فرهنگ بخودی خود پديده مثبتی نيست. گاه در همسايگی سرزمينی آباد با مردمانی آزاد و شاد، فرهنگی برپايه چپاول سرزمينِ همسايه شکل می گيرد. اين فرهنگ می تواند اندک، اندک گسترش يابد و ساليان سال کارا بماند. نمونه امروزی اين چگونگی، شبه فرهنگ راهزنان دريايی در سومالی ست. اگرچه راهزنان دريايی چند سالی ست که شبکه کشتيرانی جهانی را به ستوه آورده اند، اما چپاول سود آور آنان فرهنگ نوينی را در بخش های ساحلی سومالی شکل داده است که ادبيات و افسانه ها و اخلاق و اقتصاد و روابط اجتماعی تازه ای در ميان مردم آن سرزمين بوجود آورده است. نيز چنين است سرگذشت فرهنگ های دينی، قومی، ملی و ايدئولوژيک.9

فرهنگ دينی هميشه دکانی برای حاکمانی تمام خواه بوده است. اين فرهنگ در هر شکل و شيوه ای شبه فرهنگی انگلی و بيمار است وهيچ پيوندی با سازگاری و ماندگاری نسل انسان ندارد. فرهنگ قومی نيز، بازتابی از بيماری خاک و خون است که پی آيند هماره آن خونريزی بی پايان می تواند باشد. بيشترِ جنگ های جهان در گذارِ تاريخ، زمينه های دينی، قومی، ملی و يا ايدئولوژيک داشته است. نيز از زمانی که گفتمانِ مليّت پديد آمد و مرزبندی های قانونی در چارچوب سرزمين ملی تعريف شد، جهان دستخوش جنگ های درونی و بيرونی بيشتری در هر سرزمين بوده است. اکنون ستيز های دينی، قومی،ملی و ايدئولوژيک در هر کشور، به ديگ های بخاری می مانند که آماده زمينه مناسب برای انفجارند.

برآيشِ حافظه، آگاهی، ذهن و زبان در پاسخ به نيازهای زيستی انسان اجتماعی، زندگی او را به حوزه بسيار شگفتی رهنمون شده است که در آن رويارويی هماره ی نيک و بد، زشت و زيبا و هست و نيست، يکی از ويژگی های اساسی ست. اين چگونگی برای آن است که آنسان که گفتيم، زیست فرهنگمدار، يعنی زيستن به شيوه انسان، بسيار دشوار و پُردست انداز است. نخست از آنرو که فرد در آن فرهنگ، ناگزير از سرکوبِ هماره طبيعت سرکش و هواخواه خود در برابر باورها، هنجارها و قوانين اجتماعی ست. اما از سوی ديگر، چاره ای جز سرسپاری به آداب پذيرفته شده و قوانين اجتماعی ندارد و ناگزير از پذيرش محدوديت هايی ست که جامعه برای او پديد می آورد. از سويی انسان خوش می دارد که آزادی بی پايان نمايی برای چراندن غرايز خود در جهان داشته باشد و هيچ چيز جلودارش نباشد. اما از سوی ديگر، جامعه و ارزش های آن، فرد را مهره ای برای پيشبرد هدف های اجتماعی می خواهد و خودخواهی ها و خويشخوشخواهی های او را نکوهش و گاه مجازات می کند.

در جهانِ جانوری که همگان با طبيعت روانند، همگان بی خبر از بودن خود در جهان، پيرو رفتارها و کردارهای هماره همسان و پايداری هستند که ساختاری اتوماتيک و ماشينی دارند. در آن جهان، نه دريافتی ازغم و اندوه است و برداشتی از شور و شادی. آن شيوه زيستی، نه نيازی به انديشه دارد و نه اخلاق. اما در ساختار زیستِ فرهنگی، شيوه از پيش ساخته شده ای برای سازگاری با جهان وجود ندارد و هر جامعه ناگزير از گزينش راه زندگی خويش در پرتو نيازها و محدوديت های زيستبومی خويش است. اين چگونگی راه به گرفتاری هايی برده است که ويژه انسان است.

برآيش حافظه، آگاهی، ذهن و زبان در انسان و همنشينی و همکاری آن ها با يکديگر، زنجيره ای از بازده ها و بازتاب های کُنشی، رفتاری و کرداری را آغاز کرده است که اکنون گمانه زنی درباره پايان آن، شدنی نيست. نيز اين پرسش که آخرين حلقه اين زنجيره به کجا خواهد رسيد را پاسخی نمی توان داد. البته می توان گفت که نسل هر زينده ای، از قارچ ها و يروس ها گرفته تا چنار و کرگدن، سن برآيشی خود را دارد که با پايان يافتن آن، ساختار ژنتيک اش از همگون سازی باز می ماند. پس نسل انسان نيز به پيروی از اين قانون، بايد روزی از ميدان هستی بدر شود. اما گفتيم که انسان جانوری محدوديت ستيز است و ای بسا که با دستبرد در ساختار ژنتيک خود، روزی بتواند اين قانون را بشکند و ماندگاری خود را در جهان کشدارتر از آنچه بايد بکند.

دنبــــــاله دارد.

==============================
1.ذهن را در اينجا در برابر Mind، آورده ام.

2.بسياری از روانشناسان در چند دهه گذشته کوشيده اند که جای ذهن را در مغز انسان شناسايی کنند. پاياندادِ همه اين پژوهش ها نشان داده است که کارکرد ِ ذهن با همه بخش های مغز انسان سروکار دارد و جای ويژه ای برای آن در مغز نمی توان يافت. برای نمونه نگاه کنيد به لينک های زير:
http://www.newscientist.com/article/dn22205-location-of-the-mind-remains-a-mystery.htm
http://www.ncbi.nlm.nih.gov/pmc/articles/PMC3115284/

3.برای آگاهی بيشتر در اين باره، نگاه کنيد به:
Roberts, Angela. C. etal (1998). The prefrontal cortex: Executive and cognitive functions. .New York, NY, US: Oxford University Press

4.اين بخش از کارِ ذهن را که مدل سازی (Simulation) می نامند، امروزه با کمک کامپيوتر، در همه پروژه های مهندسی بکار می برند. تنها از راه مدل سازی می توان به شدنی بودن کاری پی برد.

5.http://hjerison.bol.ucla.edu/pdf/frontal.pdf

6.Darwin, C. (1833), in Metaphysics, Materialism, and the Evolution of Mind, ed. Paul H. Barrett. University of Chicago Press. 1980.

7.مراد از "انسان مدرن"، در اينجا انسانی ست که ازدويست هزار سال پيش به اين سو برروی زمين زيسته است. اين انسان را با سنجه های برآيشی، انسان مدرنِ کنونی می خوانند.

8.مويه های شاعرانه درباره اين ستيز، گفتمان آشنايی در همه فرهنگ هاست:نمونه آن در زبان فارسی اين بيت معروف از بابا طاهراست: زدست ديده و دل هر و فرياد/ که هرچه ديده بيند دل کند ياد. وهم نيزاين بيت از مولوی؛ جان گشاید سوی بالا بال ها/ در زده تن در زمین چنگال ها.

9.فرهنگ دينی را بايد گونه ای شبه فرهنگ انگلی دانست که نخستين زيانش خاموش کردن چراغ خِرد در انسان است. اين پنداره نادرست که اديان را سازنده تمدن می داند، بر پايه گونه ای از وارونه خوانی تاريخ استوار است. تمدن هايی که در پی گسترش برخی از دين ها در گذارِ تاريخ پديد آمده اند، نتيجه مهار کردن دين و فرهنگ آن در سده های پس از يورش و گسترش آن دين سرزمين های بيگانه است و نه بازتاب آن ها. نمونه اين چگونگی را در دين های عيسوی و اسلام در روم و ايران می توان ديد. دين – هر دينی - تا زمانی که در جامعه حکم گزار است، بازتابی جز انسان ستيزی و ويرانی و نابودی ندارد. نگاه کنيد به حکومت های اسلامی کنونی در ايران، افغانستان، عربستان سعودی و داعش در سوريه و عراق.

در گســـتره فرهنگ: بخش چهارم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016