گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
11 شهریور» "کشتار ۶۷" در شعر نصیر نصیری، شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد، ایرج مصداقی6 شهریور» نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد٬ ایرج مصداقی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! من و فرهاد و زندان و "یه شب مهتاب"*، ایرج مصداقیهزار خاطره از "یه شب مهتاب" دارم. تو بند که بودم، پیش بچهها که بودم زیر لب بدون این که کسی بفهمه زمزمهاش میکردم. تنهاییهام رو همیشه برای خودم حفظ میکردم. کمتر کسی به درون من راه پیدا میکنه. ترانههای فرهاد از جنس دیگری بود و زمزمهی تنهاییهامفرهاد و ترانههاش رو همیشه دوست داشتم. به زندان که افتادم این حس در من قوی تر شد. هرچه جلوتر رفتم بیشتر شد. حس میکردم ترانههاش زبان حال منه. انگار برای ما و حال و روز ما خونده بود. از همون اولین روزها، تنها که میشدم، یا شبها که میخواستم چشم بر هم بگذارم با خودم «یه شب مهتاب» رو می خوندم. نه فقط چون راجع به «زندون» بود، وگرنه «زندونی» داریوش هم بود که دوستش داشتم اما نه به اندازهی «یه شب مهتاب». فقط «زندون و زندونی» نبود، «شهیدای شهر» هم بودند، «عمویادگار» هم بود . جمعمون جمع بود. ضرباهنگ صدای فرهاد این شعر رو برام جاودانی کرده بود. اگه فرهاد این ترانه رو نخونده بود، اگر فقط تو مجموعه شعرهای شاملو خونده بودم محال بود چنین تأثیری روم داشته باشه. شاید هم آهنگ زیبای اسفندیار منفرزاده اونو بیشتر تو ذهنم حک کرده بود. نمی دونم چرا دائم فکر میکردم: *** مگه میشد تو زندان باشی و عید بیاد و یاد «کودکانه»ی فرهاد و شعر ماندنی شهریار قنبری نکنی. عید ۶۲ چقدر کاغذ رنگی درست کرده بودیم از کاغذهایی که پرتقال و سیب رو توش میذاشتن که دیرتر خراب بشه. این کاغذها به رنگهای مختلف سفید، زرد، قرمز و نارنجی بودند. بچهها با بریدن این کاغذها به شکل نوارهای کوچک و چسباندن آنها به یکدیگر، کاغذرنگیهایی تهیه میکردند که برای تزئین سالن جهت برپایی نوروز مورد نیاز بود. فانوسهای رنگی برای آویزان کردن از چراغ های راهرو، توپهای رنگی بسیار زیبا، ماهیهای تزئینی زیبا برای آویزان کردن از سقف، لوسترهایی از مقوا و کاغذهای رنگی میوه که به شکل چرخگاریهای فیلمهای وسترن بود و... همهی اینها زیبایی خاصی به اتاق و بند میبخشیدند. وقتی به کاغذ رنگیها و توپهایی که آویزان بودند از سقف نگاه میکردم بی اختیار زیر لب زمزمه میکردم «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی» و با «کودکانه» فرهاد «خستگیمو در می کردم». تو غربت زندان نیاز به چیزی داشتی که خستگیتو درکنه و باهاش زمستون رو سر کنی. «کودکانه» فرهاد جان میداد برای خستگیدر کردن و زمستون سر کردن. عید ۶۳ که از راه میرسید، نمیدونم اگه نبود «کودکانه» فرهاد چه کار میکردم؟ سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، همهاش انفرادی، بازجویی، شکنجه، از رنجی به رنجی در میآمدم، و بعد زمستان، دوباره اوین، دوباره شکنجه، خوابیدن پشت در شعبهی بازجویی، سلولهای انفرادی «آسایشگاه» که تازه افتتاح شده بودند و بعد اسیر شدن تو «قبر» و «قیامت» حاجداوود زیر چشم بند لعنتی دائمی که بندش از پشت، سرت رو مث یک گیره در خودش فشار میداد، سرپا ایستادن بدون خواب، توهم، احساس درد در سراسر بدنت و ... حس این که دائم زیر نظری و تحت کنترل، سکوت، صدای وحشتناک بلندگو، صدای نوحه، صدای درهم شکستن انسانها همه و همه منو در خودم می فشرد. داشتم له میشدم اما «کودکانه»ی فرهاد منو می برد تا «بوی یاس جانماز ترمهی مادر بزرگ و کمی دلم وا میشد. بعد میرفتم تو رویا، چهارشنبهسوری، بته چینی از هفتهها قبل، کشان کشان آوردن تا خانه، تلنبار کردن رویهم، احساس غرور که یک محله از روی آتش تو میپرند و ...
«فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا، *** هزار خاطره از «یه شب مهتاب» دارم. تو بند که بودم، پیش بچهها که بودم زیر لب بدون این که کسی بفهمه زمزمهاش میکردم. تنهاییهام رو همیشه برای خودم حفظ میکردم. کمتر کسی به درون من راه پیدا میکنه. ترانههای فرهاد از جنس دیگری بود و زمزمهی تنهاییهام. به سلول انفرادی که منتقل شدم دیگه کسی نبود و تنها بودم، خودم رو ول میکردم. شب که میشد از لای کرکرههای آهنی جلوی پنجرهی سلول، سعی میکردم تو گوشهی آسمون در دورترین نقطه، «ماه» رو ببینم. کمتر شبی بدون دیدن «ماه» به خواب رفتم. روزها میرفتم پشت پنجره میایستادم و بدون صدا فریاد میزدم «لاجوردی پفیوز! بالاخره یک روز مجبور میشوی مرا از اینجا در بیاوری». به خاطر فشار طاقتفرسایی که روم بود بیشتر از همیشه به «یه شب مهتاب» نیاز داشتم. عاشق ته این ترانه بودم. از همون اول که شروع میکردم به خوندن، میخواستم هرچه زودتر به ته اون برسم. «آخرش یه شب ماه میاد بیرون، چقدر دلم میخواست ماه رو خندون روی میدون ببینم. یک شب که خواب مادرم رو دیدم، از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم، آخه او «ماه بانو» بود. فکر میکردم حتماً حکمتی تو کاره که شب به ماه نگاه میکنم و «یه شب مهتاب» رو میخونم و حالا «ماه بانو» آمده به خوابم و صورتم رو میبوسه و اصرار میکنه که همراهش بخونم «رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»! میدونستم آیهی سوره قصصه. مردى از دورترين نقطهی شهر شتابان به سمت موسی میاد و میگه اى موسى! بدان كه بزرگان دربارهات همرأى شدهاند كه تو را بكشند. از این شهر برو كه من از خيرخواهان توام. موسی ترسان و نگران از آنجا بیرون میره و میگه : «پروردگارا مرا از گروه ستمكاران نجات بخش. » لاجوردی جیرهی کتک برام گذاشته بود و بازجوییها دوباره شروع شده بود. اولش خودش ازم بازجویی کرد و آخرش سرشون رو تکان داد و با تهدید گفت در میآریم. میدونستم روزهای سختی در انتظارمه. اوایل میترسیدم به مقولهی زن حتی فکر کنم. هراس داشتم که مبادا جلوههای زندگی و زیباییهاش منو بگیره و زیرفشار باعث تضعیفم بشه و کم بیارم. شبها که همه خواب بودند، فرهاد با «ماه»ش دستم رو می گرفت و از سلول میبرد بیرون. منو میبرد کوچه به کوچه، باغ انگوری باغ آلوچه، دره به دره صحرا به صحرا، اون جا که شبا پشتِ بیشهها» ... «یهِ پری میاد ترسون و لرزون میرسیدم، میترسیدم این قسمت رو بخونم. میترسیدم تصویر «پری»، «تو آب چشمه» در حال شونه کردن موهای پریشونش، زیرپام رو خالی کنه. از این قسمت میپریدم. اما بعد از این که خواب «ماهبانو» رو دیدم دیگه نمی ترسیدم. انگار ته تونل رو دیده بودم. میدونستم از دست «قوم ظالمین» نجات پیدا میکنم. میدونستم فکر کردن به زیبایی و زن ضعیفم نمیکنه. تو سلول راه میرفتم و راه میرفتم و میگفتم «ماهبانو» بیخود نیامده، سختنگیر، همهچی خوب تموم میشه. هر شب به خودم میگفتم میشه ماه بیاد تو خواب منو ببره ته اون دره منتظر شب مهتاب نمیموندم. هر شب، منتظر ماه بودم که بیاد منو با خودش ببره از توی زندون. «تا دمِ سحر شهیدایِ شهر عمو یادگار رو به شکل «موسی» میدیدم. هرشب، فکر میکردم ۱۹ بهمن است و من در زیر زمین ۲۰۹ اوین بربالای جنازهاش ایستادم و میخوانم «عمو یادگار! مرد کینهدار! مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟ نمیدونستم چطوری تصورش کنم؟ مست یا هشیار؟ خواب یا بیدار؟ هرچی که بود این بار «عمو یادگار» خودش میان «شهیدای شهر« بود. سعی میکردم با صدای فرهاد «موسی» رو تو ذهنم مجسم کنم. فکر میکردم اینجوری میتونم به خودم قوت قلب بدم و فشارها رو تحمل کنم. نیاز داشتم به چیزی تکیه کنم. وقتی عصر ۱۹ بهمن کنار بقیه جنازهها دیدمش انگار خوابیده بود، اصلن به مرده نمیرفت. «مثله یک کوه بلند». اون موقع نتونسته بودم باهاش درد دل کنم، برام خیلی سخت بود و حالا تو تنهایی همراه با فرهاد میخوندم: «با صدای بی صدا تشنگی رو حس می کردم، آرزوهای بربادرفتهام رو میدیدم و همراه فرهاد میخوندم: «به عکس یک چشمه صدای هواکش سه فاز که روز برفی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ روشن کرده بودند تا اتاقی که پر از جنازه بود بو نگیره. «صدا»، «صدا»، از روی صدا تلاش میکردم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. قهقهههایی که به آسمون میرفت. «ابلیس پیروز مست سور عزای ما را به سفره نشسته» بود. صدای پا، صدای پاهایی که روی جنازهها میدویدند و من میدیدم و میشنیدم و در خود میشکستم. هر وقت این ترانه رو می خوندم یاد فیلم «رضا موتوری» میافتادم و آرزو میکردم با امیرحسین کریمی همسلول میشدم تا مثل گذشتهها برام فیلم رو تعریف کنه. بعد او رو تصور میکردم تو یک سینمای خصوصی که من بودم و او و استعداد عجیبش در تعریف فیلم سینمایی. *** «جمعه» که میشد دلم میگرفت. مث همهی جمعهها. تو انفرادی بدتر بود و بیشتر حساش میکردم. فکر میکردم سقف آسمون کوتاه شده. عصر که میشد بهتر از هرکس، فرهاد رو حس میکردم «عمر جمعه به هزار سال میرسه، داره از ابر سیا خون میچکه! نفسام در نمیآد، جمعهها سر نمیآد! به خودم می گفتم کی لب بسته تر از ما؟ چشامو نمی تونستم ببندم. تو خیالم میرفتم تا شعبههای بازجویی، تا تپههای اوین، تا میدان تیر، تا جنازههایی که تو سطل آشغال نشانم دادند و تا زانو پاهاشون باندپیچی بود و بعد «غم دیگه بیداد میکرد». وای که اگه بارون میآمد. غمم هزار برابر میشد. فکر میکردم «داره از ابر سیا خون میچکه. » و بعد میخوندم «کوچهها باریک ان، دکونا بستهس از صدا افتاده تار و کمونچه *** ماههای اول انفرادی از لای کرکره آهنی جلوی پنجره سلول میشد لب پشتبام سلولهای مقابل رو دید، می شد کوه روبرومون رو دید و میشد یک جورهایی آسمان رو دید. اما لاجوردی برای این که همهی اینها رو از ما دریغ کنه دستور داد لب تمامی کرکرهها یک نبشی جوش بدن که دیگه نشه جایی رو دید. روزها پرندههایی که رو لبهی پشتبام بند روبرو مینشستند رو میدیدم و بیاختیار «گنجشکک اشی مشی» رو میخوندم. «گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین بارها میشد تو دلم به پرندههای روبرو میگفتم میدونین کجا نشستین؟ روی بوم کی نشستین؟ میدونید اینجا چه میگذره؟ شما که پر دارید، چرا پربسته شدید؟ *** وقتی اسفند ۶۲ بعد از این که حسابی شکنجه شده بودم تو دستشویی دادستانی چشمبندم رو زدم بالا که صورتم رو بشورم، خودم رو تو آینه نشناختم. صورتم یک جور دیگهای شده بود. فقط یادم موند که مهدی برجسته گرمرودی که بعداً شناختماش، پشتم ایستاده بود و گرد خاک سر شونهام رو تکوند و لبخندی بهم زد. من تو آینه نگاهش کردم، بدون این که به عقب برگردم. «میبینم صورتامو تو آینه، باورم نمیشه هر چی میبینم، *** دوباره میخوندم: اما هیچوقت این ترانه رو تا انتها زمزمه نکردم. آخرش رو دوست نداشتم. چرا که خودم رو جزیی از «قافله» میدونستم و فکر میکردم تا آخر دنیا «حوصله» دارم. *** دوباره کارم افتاد به انفرادی اوین و سلولهای آسایشگاه. دیگه نمیتونستم ماه رو ببینم و شب قبل از خوابیدن نگاهش کنم. دلم خون بود. این بار مگه «حمید سرهنگ» دست از سرم بر میداشت؟ حمید هم رفته بود. این بار با صدای فرهاد میخواندم و چهرهی حمید رو میدیدم. انگار حمید لب میزد و فرهاد میخواند. «شهیدان شهر» یک لحظه مرا به حال خودم رها نمیکردند. روزی صد دفعه «یه شب مهتاب» رو میخوندم. داشتیم فرار میکردیم، چه نقشهها که نکشیده بودیم که بچهها به مصیبت دچار شدند و همه توی تور وزارت اطلاعات افتادند و همگی میرفتند که سر به نیست بشن. قصه غمانگیزی بود. انگار غم همهی دنیا رو تکونده بودند تو دلم. من تو سلول انفرادی بودم و منتظر سرنوشت. دلم ماه رو میخواست که یک شب مهتاب بیاد و منو ببره از توی زندون با خودش بیرون. این بار حس عجیبی داشتم فکر میکردم ، «مرد تنها» خودم هستم. امیر هم دیگه نبود. ۱۲ مرداد ۶۷ رفته بود. طول سلول رو می رفتم و میآمدم و با خودم زمزمه میکردم «با پاهای خسته بچهها نبودند، سیامک و جواد و ... هم رفته بودند. صدای پا که تو راهرو میآمد، در سلولی که باز می شد دلم هری میریخت پایین ، منتظر بودم که ببرندم بازجویی، دوباره شکنجه، مرگ، هزار دلهره که چه کار کنم؟ احساس میکردم دستاشون دور گردنم حلقه شده. از یک «قتلعام» در آمده بودم و حالا بچههایی که مونده بودند رو هم از دست داده بودم. «دلم از تاریکی ها خسته شده» بود . حس میکردم : «جغد بارونخوردهئی تو کوچه فریاد میزنه، دلام از تاریکیها خسته شده، من اسیر سایههای شب شدم، دلام از تاریکیها خسته شده، چراغ ستارهی من رو به خاموشی میره، دلام از تاریکیها خسته شده، مرغ شومی پشت دیوار دلام دلام از تاریکیها خسته شده، بین مرگ و زندگی اسیر شده بودم. برای همین خاطراتم شد «نه زیستن، نه مرگ». روزی ده دفعه ترانهی «مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا» فروغی رو میخوندم. *** خیلی سال گذشته، موهام سفید شده، پشتم خمیدهتر شده، بیماری به سراغم آمده، ظاهراً طراوت اون دوره رو ندارم اما هنوز مطمئنم که «آخرش یه شب ماه میاد بیرون،
ـــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|