یکشنبه 15 شهریور 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

من و فرهاد و زندان و "یه شب مهتاب"*، ایرج مصداقی

ایرج مصداقی
هزار خاطره از "یه شب مهتاب" دارم. تو بند که بودم، پیش بچه‌ها که بودم زیر لب بدون این که کسی بفهمه زمزمه‌اش می‌کردم. تنهایی‌هام رو همیشه برای خودم حفظ می‌کردم. کمتر کسی به درون من راه پیدا می‌کنه. ترانه‌های فرهاد از جنس دیگری بود و زمزمه‌ی تنهایی‌هام

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


فرهاد و ترانه‌هاش رو همیشه دوست داشتم. به زندان که افتادم این حس در من قوی تر شد. هرچه جلوتر رفتم بیشتر شد. حس می‌کردم ترانه‌هاش زبان حال منه. انگار برای ما و حال و روز ما خونده بود. از همون اولین روزها، تنها که می‌شدم، یا شب‌ها که می‌خواستم چشم بر هم بگذارم با خودم «یه شب مهتاب» رو می خوندم. نه فقط چون راجع به «زندون»‌ بود، وگرنه «زندونی» داریوش هم بود که دوستش داشتم اما نه به اندازه‌ی «یه شب مهتاب». فقط «زندون و زندونی» نبود، «شهیدای شهر» هم بودند، «عمویادگار» هم بود . جمع‌مون جمع بود.

ضرباهنگ صدای فرهاد این شعر رو برام جاودانی کرده بود. اگه فرهاد این ترانه رو نخونده بود، اگر فقط تو مجموعه شعرهای شاملو خونده بودم محال بود چنین تأثیری روم داشته باشه. شاید هم آهنگ زیبای اسفندیار منفرزاده اونو بیشتر تو ذهنم حک کرده بود.

نمی دونم چرا دائم فکر می‌کردم:
«یک شب مهتاب، مه میاد تو خواب، منو می‌بره‌ از تویِ زندون‌، مثِ شب‌پره‌ با خودش‌ بیرون‌«.

***

مگه می‌شد تو زندان باشی و عید بیاد و یاد «کودکانه»‌ی فرهاد و شعر ماندنی شهریار قنبری نکنی. عید ۶۲ چقدر کاغذ رنگی درست کرده بودیم از کاغذهایی که پرتقال و سیب رو توش می‌ذاشتن که دیرتر خراب بشه. این کاغذها به رنگ‌های مختلف سفید، زرد، قرمز و نارنجی بودند. بچه‌ها با بریدن این کاغذها به شکل نوارهای کوچک و چسباندن آن‌ها به یکدیگر، کاغذ‌رنگی‌هایی تهیه می‌کردند که برای تزئین سالن جهت برپایی نوروز مورد نیاز بود. فانوس‌های رنگی برای آویزان کردن از چراغ های راهرو، توپ‌های رنگی بسیار زیبا، ماهی‌های تزئینی زیبا برای آویزان کردن از سقف، لوستر‌هایی از مقوا و کاغذهای رنگی میوه که به شکل چرخ‌گاری‌های فیلم‌های وسترن بود و... همه‌ی این‌ها زیبایی خاصی به اتاق و بند می‌بخشیدند.

وقتی به کاغذ رنگی‌ها و توپ‌هایی که آویزان بودند از سقف نگاه می‌کردم بی اختیار زیر لب زمزمه می‌کردم «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی» و با «کودکانه» فرهاد «خستگیمو در می کردم». تو غربت زندان نیاز به چیزی داشتی که خستگیتو درکنه و باهاش زمستون رو سر کنی. «کودکانه» فرهاد جان می‌داد برای خستگی‌در کردن و زمستون سر کردن.

عید ۶۳ که از راه می‌رسید، نمی‌دونم اگه نبود «کودکانه» فرهاد چه کار می‌کردم؟ سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، همه‌اش انفرادی، بازجویی، شکنجه، از رنجی به رنجی در می‌آمدم، و بعد زمستان، دوباره اوین، دوباره شکنجه، خوابیدن پشت در شعبه‌ی ‌بازجویی، سلول‌های انفرادی «آسایشگاه» که تازه افتتاح شده بودند و بعد اسیر شدن تو «قبر»‌ و «قیامت»‌ حاج‌داوود زیر چشم بند لعنتی دائمی که بندش از پشت، سرت رو مث یک گیره در خودش فشار می‌داد، سرپا ایستادن بدون خواب، توهم، احساس درد در سراسر بدنت و ... حس این که دائم زیر نظری و تحت کنترل، سکوت، صدای وحشتناک بلندگو، صدای نوحه، صدای درهم شکستن انسان‌ها همه و همه منو در خودم می فشرد. داشتم له می‌شدم اما «کودکانه»‌ی فرهاد منو می برد تا «بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادر بزرگ و کمی دلم وا می‌شد. بعد می‌رفتم تو رویا، چهارشنبه‌سوری، بته چینی از هفته‌ها قبل، کشان کشان آوردن تا خانه، تلنبار کردن روی‌هم، احساس غرور که یک محله از روی آتش تو می‌پرند و ...


فرهاد

«فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا،
شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور،
برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها،
با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!
...
بوی باغ‌چه، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی،
با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!»

***
وقتی که حمید همتی سرباز وظیفه‌ای که به خاطر چند تا گزارش به ۱۵ سال حبس محکوم شده بود برای اولین بار در سالن ۱۹ گوهردشت با صدای غراش «یه شب مهتاب» رو خوند، از اون به بعد یک جورهایی باهاش نوستالوژی هم پیدا کردم. به حمید می‌گفتیم «حمید سرهنگ». درجه‌اش رو خودمون بهش داده بودیم.

هزار خاطره از «یه شب مهتاب»‌ دارم. تو بند که بودم، پیش بچه‌ها که بودم زیر لب بدون این که کسی بفهمه زمزمه‌اش می‌کردم. تنهایی‌هام رو همیشه برای خودم حفظ می‌کردم. کمتر کسی به درون من راه پیدا می‌کنه. ترانه‌های فرهاد از جنس دیگری بود و زمزمه‌ی تنهایی‌هام.

به سلول انفرادی که منتقل شدم دیگه کسی نبود و تنها بودم، خودم رو ول می‌کردم. شب که می‌شد از لای کرکره‌های آهنی جلوی پنجره‌ی سلول، سعی می‌کردم تو گوشه‌ی آسمون در دورترین نقطه، «ماه» رو ببینم. کمتر شبی بدون دیدن «ماه» به خواب رفتم. روزها می‌رفتم پشت پنجره می‌ایستادم و بدون صدا فریاد می‌زدم «لاجوردی پفیوز! بالاخره یک روز مجبور می‌شوی مرا از این‌جا در بیاوری».

به خاطر فشار طاقت‌فرسایی که روم بود بیشتر از همیشه به «یه شب مهتاب» نیاز داشتم. عاشق ته این ترانه بودم. از همون اول که شروع می‌کردم به خوندن، می‌خواستم هرچه زودتر به ته اون برسم.

«آخرش‌ یه‌ شب‌ ماه‌ میاد بیرون‌،
از سرِ اون‌ کوه‌ بالایِ دره‌
رویِ این‌ میدون رد می‌شه‌ خندون‌
یه‌ شب‌ ماه‌ میاد یه‌ شب‌ ماه‌ میاد ....»

چقدر دلم می‌خواست ماه رو خندون روی میدون ببینم.

یک شب که خواب مادرم رو دیدم، از خوشحالی نمی‌دونستم چه کار کنم، آخه او «ماه بانو» بود. فکر می‌کردم حتماً‌ حکمتی تو کاره که شب به ماه نگاه می‌کنم و «یه شب مهتاب» رو می‌خونم و حالا «ماه بانو» آمده به خوابم و صورتم رو می‌بوسه و اصرار می‌کنه که همراهش بخونم «رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»!

می‌دونستم آیه‌‌ی سوره قصصه. مردى از دورترين نقطه‌ی شهر شتابان به سمت موسی میاد و می‌گه اى موسى! بدان كه بزرگان درباره‏ات همرأى شده‏اند كه تو را بكشند. از این شهر برو كه من از خيرخواهان توام‏. موسی ترسان و نگران از آن‌جا بیرون میره و می‌گه :‌ «پروردگارا مرا از گروه ستمكاران نجات بخش. »

لاجوردی جیره‌ی کتک برام گذاشته بود و بازجویی‌ها دوباره شروع شده بود. اولش خودش ازم بازجویی کرد و آخرش سرشون رو تکان داد و با تهدید گفت در می‌آریم.

می‌دونستم روزهای سختی در انتظارمه. اوایل می‌ترسیدم به مقوله‌ی زن حتی فکر کنم. هراس داشتم که مبادا جلوه‌های زندگی و زیبایی‌هاش منو بگیره و زیرفشار باعث تضعیفم بشه و کم بیارم.

شب‌ها که همه خواب بودند، فرهاد با «ماه»ش دستم رو می گرفت و از سلول می‌برد بیرون. منو می‌برد کوچه به کوچه، باغ انگوری باغ آلوچه، دره به دره صحرا به صحرا، اون‌ جا که‌ شبا پشتِ بیشه‌ها» ...
وقتی به

«یهِ پری‌ میاد ترسون‌ و لرزون‌
پاشو میذاره‌ تو آبِ چشمه‌
شونه‌ می‌کنه مویِ پریشون‌«

می‌رسیدم، می‌ترسیدم این قسمت رو بخونم. می‌ترسیدم تصویر «پری»، «تو آب چشمه» در حال شونه کردن موهای پریشونش، زیرپام رو خالی کنه. از این قسمت می‌پریدم.

اما بعد از این که خواب «ماه‌بانو» رو دیدم دیگه نمی ترسیدم. انگار ته تونل رو دیده بودم. می‌دونستم از دست «قوم ظالمین» نجات پیدا می‌کنم. می‌دونستم فکر کردن به زیبایی و زن ضعیفم نمی‌کنه. تو سلول راه می‌رفتم و راه می‌رفتم و می‌گفتم «ماه‌‌بانو» بی‌خود نیامده، سخت‌نگیر، همه‌چی خوب تموم میشه.

هر شب به خودم می‌‌گفتم میشه ماه بیاد تو خواب منو ببره ته اون دره
«اون‌ جا که‌ شبا یکه‌ و تنها
تک‌ درختِ بید شاد و پُرامید
می‌کنه‌ به‌ ناز دَستشو دراز
که‌ یه‌ ستاره‌ بچکه‌ مثِ
یه‌ چیکه‌ بارون‌ به‌ جایِ میوه‌ش‌
نوکِ یه‌ شاخه‌ش‌ بشه‌ آویزون‌...»

منتظر شب مهتاب نمی‌موندم. هر شب، منتظر ماه بودم که بیاد منو با خودش ببره از توی زندون.
ببره‌ اون‌ جا که‌ شبِ سیا

«تا دمِ سحر شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون‌ جار می‌کشن‌
تو خیابونا سرِ میدونا:
«- عمو یادگار! مردِ کینه‌دار!
مستی‌ یا هشیار خوابی‌ یا بیدار؟»
مستیم‌ و هشیار شهیدایِ شهر!
خوابیم‌ و بیدار شهیدایِ شهر!»

عمو یادگار رو به شکل «موسی»‌ می‌دیدم. هرشب، فکر می‌کردم ۱۹ بهمن است و من در زیر زمین ۲۰۹ اوین بربالای جنازه‌اش ایستادم و میخوانم «عمو یادگار! مرد کینه‌دار! مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟ نمی‌دونستم چطوری تصورش کنم؟ مست یا هشیار؟ خواب یا بیدار؟ هرچی که بود این بار «عمو یادگار» خودش میان «شهیدای شهر« بود.

سعی می‌کردم با صدای فرهاد «موسی» رو تو ذهنم مجسم کنم. فکر می‌کردم اینجوری می‌تونم به خودم قوت قلب بدم و فشارها رو تحمل کنم. نیاز داشتم به چیزی تکیه کنم. وقتی عصر ۱۹ بهمن کنار بقیه جنازه‌ها دیدمش انگار خوابیده بود، اصلن به مرده نمی‌رفت. «مثله یک کوه بلند».

اون موقع نتونسته بودم باهاش درد دل کنم، برام خیلی سخت بود و حالا تو تنهایی همراه با فرهاد می‌خوندم:

«با صدای بی صدا
مثله یک کوه بلند
مثله یک خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد»
...
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایه‌اش هم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه»

تشنگی رو حس می کردم، آرزوهای برباد‌رفته‌ام رو می‌دیدم و همراه فرهاد می‌خوندم:‌

«به عکس یک چشمه
نرسید تا ببینه
قطره، قطره، قطره‌ی آب، قطره‌ی آب
در شب بی طپش، این طرف اون طرف
می‌افتاد تا بشنوه صدا، صدا، صدای پا، صدای پا، صدای پا»

صدای هواکش سه فاز که روز برفی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ روشن کرده بودند تا اتاقی که پر از جنازه بود بو نگیره. «صدا»، «صدا»، از روی صدا تلاش می‌کردم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. قهقهه‌هایی که به آسمون می‌رفت. «ابلیس پیروز مست سور عزای ما را به سفره نشسته» بود.

صدای پا، صدای پاهایی که روی جنازه‌ها می‌دویدند و من می‌دیدم و می‌شنیدم و در خود می‌شکستم.

هر وقت این ترانه رو می خوندم یاد فیلم «رضا موتوری» می‌افتادم و آرزو می‌کردم با امیرحسین کریمی هم‌سلول می‌شدم تا مثل گذشته‌ها برام فیلم رو تعریف کنه. بعد او رو تصور می‌کردم تو یک سینمای خصوصی که من بودم و او و استعداد عجیبش در تعریف فیلم سینمایی.

***

«جمعه» که می‌شد دلم می‌گرفت. مث همه‌ی جمعه‌ها. تو انفرادی بدتر بود و بیشتر حس‌اش می‌کردم. فکر می‌کردم سقف آسمون کوتاه شده. عصر که می‌شد بهتر از هرکس، فرهاد رو حس می‌کردم

«عمر جمعه به هزار سال می‌رسه،
جمعه‌ها غم دیگه بی‌داد می‌کنه،
آدم از دست خودش خسته می‌شه،
با لبای بسته فریاد می‌کنه:

داره از ابر سیا خون می‌چکه!
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

نفس‌ام در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد!
کاش می‌بستم چشامو، این ازم بر نمی‌آد!»

به خودم می گفتم کی لب بسته تر از ما؟ چشامو نمی تونستم ببندم. تو خیالم می‌رفتم تا شعبه‌های بازجویی،‌ تا تپه‌های اوین، تا میدان تیر، تا جنازه‌هایی که تو سطل آشغال نشانم دادند و تا زانو پاهاشون باندپیچی بود و بعد «غم دیگه بیداد می‌کرد».

وای که اگه بارون می‌آمد. غمم هزار برابر می‌شد. فکر می‌کردم «داره از ابر سیا خون می‌چکه. »

و بعد می‌خوندم

«کوچه‌ها باریک ان، دکونا بسته‌س
خونه‌ها تاریک ان، طاقا شکسته‌س

از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه؛»

***

ماه‌های اول انفرادی از لای کرکره‌ آهنی جلوی پنجره سلول می‌شد لب پشت‌بام سلول‌های مقابل رو دید، می شد کوه روبرومون رو دید و می‌شد یک جورهایی آسمان رو دید. اما لاجوردی برای این که همه‌ی این‌ها رو از ما دریغ کنه دستور داد لب تمامی کرکره‌ها یک نبشی جوش بدن که دیگه نشه جایی رو دید.

روزها پرنده‌هایی که رو لبه‌ی پشت‌بام بند روبرو می‌نشستند رو می‌دیدم و بی‌اختیار «گنجشکک اشی مشی» رو می‌خوندم.

«گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حکیم باشی...»

بارها می‌شد تو دلم به پرنده‌های روبرو می‌گفتم می‌دونین کجا نشستین؟ روی بوم کی نشستین؟ می‌دونید اینجا چه می‌گذره؟ شما که پر دارید، چرا پربسته شدید؟

***

وقتی اسفند ۶۲ بعد از این که حسابی شکنجه شده بودم تو دستشویی دادستانی چشم‌بندم رو زدم بالا که صورتم رو بشورم، خودم رو تو آینه نشناختم. صورتم یک جور دیگه‌ای شده بود. فقط یادم موند که مهدی برجسته گرمرودی که بعداً شناختم‌اش، پشتم ایستاده بود و گرد خاک سر شونه‌ام رو تکوند و لبخندی بهم زد. من تو آینه نگاهش کردم، بدون این که به عقب برگردم.

سرجام که برگشتم، سال‌های بعد که این صحنه یادم آمد، خیلی وقت‌ها بدون اختیار با خودم زمزمه می‌کردم

«می‌بینم صورت‌ام‌و تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،
چشام‌و یه لحظه رو هم می‌ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورت‌ام ورش دارم!
....»

***

بعد از تابستان ۶۷ وقتی به بند دو گوهردشت بازگشتیم، وقتی به اوین رفتیم و بندها رو خالی یافتم بیشتر از هرکس با فرهاد همراه می‌شدم . فکر می‌کردم پا بر خاکستر بچه‌ها می‌گذاریم. گویی همه‌جا خاک مرده پاشیده بودند. صحبت از پژمردن یک برگ نبود، جنگل‌ را بیابان کرده بودند. بندها خالی از زندانی شده بودند. همان‌ها که حضورشان شادی می‌پراکند؛ همان‌ها که روزی رویاروی مرگ، شقاوت اوین را شرمسار استواری خویش کرده بودند، حالا دیگر حتا یک‌ تن بیدار نبود. چگونه می‌توانستم با این همه سکوت کنار بیام. همه رفته بودند. تصور آن که در چه جایی به سر می‌بریم، جانکاه بود و کشنده. از همین جا بود که یارانم را یکایک به قتلگاه برده بودند و یک به یک از پا در آمده بودند.

دوباره می‌خوندم:‌
«از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه؛»
می‌دونستم «مرده‌ها به مرده نمیرن، حتی به شمع جون سپرده نمیرن. شکل فانوسی ان، که اگه خاموش ئه،
واسه نف نیس، هنوز یه عالم نف توش ئه؛»

اما هیچ‌وقت این ترانه رو تا انتها زمزمه نکردم. آخرش رو دوست نداشتم. چرا که خودم رو جزیی از «قافله» می‌دونستم و فکر می‌کردم تا آخر دنیا «حوصله» دارم.

***

دوباره کارم افتاد به انفرادی اوین و سلول‌های آسایشگاه. دیگه نمی‌تونستم ماه رو ببینم و شب قبل از خوابیدن نگاهش کنم. دلم خون بود. این بار مگه «حمید سرهنگ» دست از سرم بر می‌داشت؟ حمید هم رفته بود.

این بار با صدای فرهاد می‌خواندم و چهره‌ی حمید رو می‌دیدم. انگار حمید لب می‌زد و فرهاد می‌خواند. «شهیدان شهر» یک لحظه مرا به حال خودم رها نمی‌کردند. روزی صد دفعه «یه شب مهتاب» رو می‌خوندم.

داشتیم فرار می‌کردیم، چه نقشه‌ها که نکشیده بودیم که بچه‌ها به مصیبت دچار شدند و همه توی تور وزارت اطلاعات افتادند و همگی می‌رفتند که سر به نیست بشن. قصه غم‌انگیزی بود. انگار غم همه‌ی دنیا رو تکونده بودند تو دلم. من تو سلول انفرادی بودم و منتظر سرنوشت. دلم ماه رو می‌خواست که یک شب مهتاب بیاد و منو ببره از توی زندون با خودش بیرون.

این بار حس عجیبی داشتم فکر می‌کردم ، «مرد تنها» خودم هستم. امیر هم دیگه نبود. ۱۲ مرداد ۶۷ رفته بود. طول سلول رو می رفتم و می‌آمدم و با خودم زمزمه می‌کردم

«با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
...
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه»

بچه‌ها نبودند، سیامک و جواد و ... هم رفته بودند. صدای پا که تو راهرو می‌آمد، در سلولی که باز می شد دلم هری می‌ریخت پایین ، منتظر بودم که ببرندم بازجویی، دوباره شکنجه، مرگ، هزار دلهره که چه کار کنم؟ احساس می‌کردم دستاشون دور گردنم حلقه شده. از یک «قتل‌عام» در آمده بودم و حالا بچه‌هایی که مونده بودند رو هم از دست داده بودم. «دلم از تاریکی ها خسته شده» بود . حس می‌کردم :

«جغد بارون‌خورده‌ئی تو کوچه فریاد می‌زنه،
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه،
کی می‌دونه تو دل تاریک شب چی می‌گذره؟
پای برده‌های شب اسیر زنجیر غم ئه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

من اسیر سایه‌های شب شدم،
شب اسیر تور سرد آسمون؛
پا به پای سایه‌ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

چراغ ستاره‌ی من رو به خاموشی می‌ره،
بین مرگ و زنده‌گی اسیر شدم باز دوباره؛
تاریکی با پنجه‌های سردش از راه می‌رسه،
توی خاک سرد قلب‌ام بذر کینه می‌کاره.

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

مرغ شومی پشت دیوار دل‌ام
خودش‌و این ور و اون ور می‌زنه،
تو رگای خسته‌ی سرد تن‌ام
ترس مردن داره پر پر می‌زنه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!»

بین مرگ و زندگی اسیر شده بودم. برای همین خاطراتم شد «نه زیستن، نه مرگ». روزی ده دفعه ترانه‌ی «مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا» فروغی رو می‌خوندم.

***

خیلی سال گذشته، موهام سفید شده، پشتم خمیده‌تر شده، بیماری به سراغم آمده، ظاهراً طراوت اون دوره رو ندارم اما هنوز مطمئنم که

«آخرش‌ یه‌ شب‌ ماه‌ میاد بیرون‌،
از سرِ اون‌ کوه‌ بالایِ دره‌
رویِ این‌ میدون رد می‌شه‌ خندون‌
یه‌ شب‌ ماه‌ میاد یه‌ شب‌ ماه‌ میاد ....»


ایرج مصداقی شهریور ۱۳۹۴

ـــــــــــــــــــــــــ
• من و فرهاد و زندان و «یه شب مهتاب» را سال گذشته به خواست یکی از دوستان نازنینم نوشتم. در سیزدهمین سالگرد خاموشی «فرهاد» آن را به یاد همه‌ی کسانی که در آرزوی یک «یه شب مهتاب» روی در نقاب خاک کشیدند انتشار می‌دهم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016