گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
1 شهریور» بقیه داستان «جیمزباند» و «رفیق آیتالله» ٬ ایرج مصداقی14 آذر» مسعود رجوی سه دهه «فرار» از «جانبازی» و به خطر انداختن جان مجاهدین٬ ایرج مصداقی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد٬ ایرج مصداقیپس از پایان کشتار ۶۷ وقتی در بهمنماه به اوین منتقل شدیم سهیلا که از طریق خانواده متوجه شده بود نصیر زنده مانده با مراجعه به یکی از خواهران او تلاش زیادی کرد تا بلکه دوباره زندگی با نصیر را از سر بگیرد. اما نصیر علیرغم این که به لحاظ روحی تحت فشار زیادی بود هیچگاه نپذیرفت. بارها در این مورد با من صحبت کرد.نصیر نصیری هم رفت و چه مظلومانه رفت. خبرش را یکی از دوستداران او در فیس بوک برایم نوشت. جوانی که گاهگاهی به او سر میزد از او در مورد من شنیده بود و میدانست یکی از دوستان وی هستم و در زندان سرودههای او را از حفظ میکردم. هفت هشت ماهی از نصیر بیخبر بود تا این که در مراجعه به خانهی او از بقال محله میشنود او برای همیشه رفته است. نصیری که میتوانست بر قلهی شعر ایران پس از انقلاب بنشیند در تنهایی و غربت در خانهای کوچک در محلهای فقیرنشین در کرج در اثر سکتهی قلبی در حالی که از حمام بازگشته بود درگذشت. گویا تا چند روز کسی از مرگ او خبردار نشده بود. نصیر در خانوادهای پرجمعیت در ۱۳۳۰ به دنیا آمد. بچهی خیابان گرگان تهران بود و اصالتاً اهل رشت. دیپلمه بود و نقشه کش. پیش از انقلاب در شرکت مهندسی ناسکو در سیدخندان خیابان اشراقی کار میکرد. حرفهاش به کلی در تضاد با روحیهاش بود. اشعارش در نشریه فردوسی و دیگر نشریات پیش از انقلاب چاپ میشد. جزو شاعران «موج نو» بود و پس از انقلاب مدتی با نشریه «امید ایران» همکاری میکرد. نصیر به همراه همسرش معصومه (سهیلا) اسدی خامنه دستگیر شد. مدتها در سلولهای انفرادی گوهردشت به صورت تنبیهی به سر برد. سهیلا دختری زیبا از خانوادهای نسبتاً متمول و دانشجوی رشتهی معماری بود و در دانشگاه همهی چشمها به دنبالش. به قول نصیر هیچچیزشان به هم نمیخورد. برادر بزرگتر سهیلا پاسدار بود و به خاطر نفوذی که داشت نصیر و سهیلا از اعدام جستند. در حالی که در لیستهایی که مجاهدین در دههی ۶۰ منتشر کردند نام این دو در میان اعدام شدگان بود. عشق اول زندگیش مرجان نام داشت. خودش برایم تعریف کرد که تعدادی از شعرهایش خطاب به اوست و با «میم ر» شروع میشود. هیچگاه به مرجان نگفته بود عاشقاش است. روزی که مرجان ازدواج میکرد نصیر با یک دوربین هشتمیلیمتری بیرون خانهی او ایستاده و مراسم را فیلمبرداری میکرد. میگفت بیچاره مرجان با دیدن من داشت از ترس سکته میکرد فکر میکرد لابد میخواهم چه کار کنم. بهش میگفتم تو عاشق هجرانی و به دنبال ملات برای شعرت میگردی. تو هیچوقت به وصال فکر نمیکنی. «میم ر
یکی از تصمیمات سخت و دردناک نصیر در زندگی، طلاق سهیلا در سال ۶۳ و در زندان بود. سهیلا مدتها بود که یکی از فعالترین توابان زندان و مسئولان بندهای قزلحصار بود. آوازهاش در زندان پیچیده بود . سپس ارتقای مقام یافت و در کنار بازجویان و شکنجهگران اعزامی از اوین از جمله گردانندگان «واحد مسکونی» بدترین شکنجهگاه قزلحصار بود. شرح آن را در کتاب «دوزخ روی زمین» دادهام. در آن ایام نصیر در سلول انفرادی گوهردشت اسیر بود و سهیلا علیه او نیز هرچه دل تنگش خواست گفت بدون آن که نصیر فرصت دفاعی داشته باشد. وقتی به قزلحصار بازگشت حاج داوود رحمانی از طریق سهیلا او را زیر فشار گذاشته بود تا بلکه او را به جرگهی توابان وارد کند. نصیر در شعر زیبای «پرومته در اوین» آنچه را که از سرگذرانده بود به سادگی روایت میکند: «بر مجمر دستانم برای سرای زمستانی شما آتش آوردم پس از پایان کشتار ۶۷ وقتی در بهمنماه به اوین منتقل شدیم سهیلا که از طریق خانواده متوجه شده بود نصیر زنده مانده با مراجعه به یکی از خواهران او تلاش زیادی کرد تا بلکه دوباره زندگی با نصیر را از سر بگیرد. اما نصیر علیرغم این که به لحاظ روحی تحت فشار زیادی بود هیچگاه نپذیرفت. بارها در این مورد با من صحبت کرد. قبل از کشتار ۶۷ فرصت همبندی شدن با نصیر را نیافته بودم. به همین دلیل هرچه تا آن موقع سروده بود تقریبا از بین رفت. به جز چندتایی که خودش از حفظ بود و برایم خواند و من از حفظ کردم. یکی از این شعرها «پلنگ و ماه» در ارتباط با درگیریهایی بود که گاه بین بچهها در ارتباط با مسائل مختلف زندان پیش میآمد. «کدام پیروز میشویم
تازه از کشتار به در آمده بودیم و نگهداری شعرها در بند میتوانست بهانهای برای کشتار دوباره یا زیر فشاررفتن مضاعف باشد. هر شعری را که میسرود بلافاصله به من میداد و من در توالت بند آن را از حفظ میکردم و چند بار از بالا تا پایین شعر را ورانداز میکردم تا تصویری از آن نیز در ذهنم داشته باشم و عاقبت بدون صدا چند بار آن را دکلمه میکردم تا حس شعر را بگیرم و کاغذ را پاره میکردم. بیرون از زندان همهی آنچه را که از حفظ داشتم روی کاغذ آوردم آنوقت بود که دیگر دلهرهی فراموشکردنشان دست از سرم برداشت. چند روز پس از این که شعرها را تحویلاش دادم وقتی همدیگر را دیدیم با مهربانی سرم را بوسید و گفت پسر هرچند خیلی از شعرها را فراموش کرده بودم اما تردیدی ندارم که واوش را هم جا نیانداختی. به او میگفتم هیچ فکرش را کردهای تو بزرگترین شاعر بدون دیوان جهان هستی. و بار دیگر گفت: و وقتی پانتهآ بهرامی برای نام فیلماش از من اجازه خواست که از عنوان «و من عاشقانه زیستهام» استفاده کند به جای نصیر به او گفتم با کمال میل. گاهی اوقات در بند در حالی که با هم قدم میزدیم برای مدتی طولانی سکوت عمیقی بین ما حاکم میشد و همچنان بدون آن که کلمهای بین ما رد و بدل شود به قدم زدن خود ادامه میدادیم. این یکی از عارضههای مشترک زندانیان پس از کشتار ۶۷ بود. «پرسه در سکوت چه سخنهای زیبایی که نگفتیم سکوت را نشکنیم جهان پر است
نصیر در شهریورماه ۱۳۷۰ پس از پایان محکومیت دهسالهاش از زندان آزاد شد و آوارگیاش به گونهای دیگر آغاز شد. نزدیکترین رابطه را با من داشت. کمتر کسی میتوانست او را آنچنان که بود بشناسد. اولین شعری که پس از آزادی از زندان به من داد به مناسبت «چهلسالگی»اش سروده بود. گفتم میخواهی یادم بیاوری که هدیه چهلسالگیات را فراموش نکنم، کور خواندی و او از خنده ریسه رفت. «چهلسالگی مدتی در «شهرک غرب» نزد خواهر بزرگترش که به لحاظ مالی وضعیت خوبی داشت زندگی میکرد. گفته بود من همهی خرج تو را میدهم تا دغدغهای به جز آفرینش هنری نداشته باشی. روزها در «شهرک» قدم میزدیم و از هر دری سخن به میان میآمد. شعر «گفتگویی با همزاد» را بعد از گفتگوی روزانهمان در یکی از روزهای زمستان ۱۳۷۰ سرود. اول «همراه» نام داشت بعد تغییرش داد. هر روز سر «شهرک غرب» که میرسیدیم رانندههای مسافرکشی که منتظر مسافر بودند را میدیدیم. هریک مسیرهایشان را فریاد میزدند تا مسافران را به سمت خودشان جلب کنند. «آزادی»، «سعادت آباد»، «توحید»، «انقلاب». همانجا بود که برای اولین بار نصیر پوزخندی زد و گفت «آزادی بیست تومان» و من خندیدم و گفتم «چه ارزان». «گفتگویی با همزاد بالاخره آب او با خواهرش در یک جوی نرفت و جدا شدند و نصیر دوباره به خانهی پدریاش در خیابان آریا که خیابانهای گرگان و نظام آباد را به هم وصل میکرد بازگشت و نزدیکتر شدیم. جمعهها ناهار اغلب با هم به یک قهوهخانه در خیابان گرگان جنب کلانتری ۶ که هر دو از آن خاطره داشتیم میرفتیم و دیزی میخوردیم. این تنها عادتی بود که کمتر ترک میشد. مدتی خانه یکی بودیم. بیشتر روزها را با هم میگذراندیم. در سفر و در حضر با هم بودیم. گشت و گذار و سینما رفتنمان هم با هم بود. برای خروج از کشور به آب و آتش میزدیم. یک بار با هم به مرز آذربایجان رفتیم تا سروگوشی آب دهیم. کنار خط مرزی مشغول خوردن کباب بودیم که سربازی پیدایش شد. با دادن یک سیخ کباب ما را به حال خود واگذاشت. پس از ترک ایران یک بار برایم نوشت: «سلام. دوست خوب، نزدیک به یک سالی میشود که رفتهاید و باید تا به حال جا افتاده باشی، ایرج عزیز، اینجا چیزی تغییر نکرده، همان مسائل و همان مشکلات. و برای من سختتر، هرچه بیشتر میشکافم این زخم را بوی تعفن و چرکش بیشتر بیرون میزند. صبح را به شب میرسانم یعنی میچسبانم. روز و شب و این داستان بی انتها. جمعهها سختتر شدهاند. چون روزهای جمعه باهم یک قدمی میزدیم در کوچههای قدیمی خودمان. اینجا من ماهی یکی دو بار جویای احوالاتت بودهام و تقریباً از ابتدا کارت را دنبال میکردم که به کجا میرسد. شانس آوردی پسر، اما هرکس خودش شانس خویش را ایجاد میکند. » شعری را هم همراه نامه روانه کرده بود: سال ۷۲ ماهوارهها بر روی پشتبامها با قلمبههای نارنجی رنگی در وسط دیشها که به «ال ان بی» معروف بود میروئیدند. همان سال بود که دختران جوان از زیر مقنعههایشان دسته مویی رنگکرده را همچون کاکلی بیرون میگذاشتند. غروب یک روز گرم تابستان پیش از آن که از خانه بیرون رویم به شوخی به همسرم راضیه گفت من و ایرج میرویم کمی «دختربازی» و بعد خندید و ادامه داد نترس میرویم کمی ادویه و مزه برای شعر پیدا کنیم. دختری از روبرو میآمد کاکلش از زیر مقعنه بیرون بود و لبهایی سرخ داشت. نصیر زیر لب زمزمه کرد: «کاکلی چند روز بعدش بود که «تهران ۷۲» را سرود. اشارهاش به «ماهواره» است و کاکلی که میخواهد «ماه واره» شود. تهران ۷۲ اکنون، تاریکی در سال ۱۳۷۳ در سوئد متوجه شدم از دفتر مجاهدین در استکهلم با او برای رفتن به قرارگاه «اشرف» تماس گرفتهاند. در حالی که به شدت عصبانی شده بودم مخالفت خود را اعلام کرده و بصورت شفاهی همراه با مجادله و بگو مگو، کتبی و تلفنی دلایلم را توضیح دادم و تأکید کردم او به هزار و یک دلیل آدم تشکیلاتی نیست و نمیتواند باشد و اساساً مذهبی هم نیست و با شناختی که من از روابط مجاهدین دارم یک دقیقه هم نمیتواند دوام بیاورد. در سال ۱۳۷۵ همان مسئولی که که قبلا با او مجادله داشتم به من اطلاع داد که حق با توست و ما از خیر او گذشتهایم و به این نتیجه رسیدیم که در تماس با او نیز مرتکب اشتباه شدیم. اما واقعیت این گونه نبود در سال ۱۳۷۶ مجاهدین با فریبکاری او را به اشرف کشاندند. او چند بار به پیک مجاهدین که به ایران نزد او رفته بود تأکید میکند در صورتی به اشرف خواهم آمد که از آنجا به اروپا اعزام شوم و پیک مربوطه پس از در میان گذاشتن موضوع با مجاهدین به او وعده داده بود که پس از رسیدن به اشرف به اروپا فرستاده خواهد شد. پس از رسیدن به «اشرف» ورق برگشت و برخوردها متفاوت شد و نصیر مورد آزار و اذیت فراوان قرار گرفت. در پاسخ به اعتراضات وی نسبت به وعده و وعیدهایی که داده بودند مسئولان مجاهدین به سادگی گفته بودند ما چنین وعدهای به کسی ندادیم و چنانچه کسی به تو چنین موردی را گفته اشتباه کرده است. شیوهی مجاهدین در این زمینه مانند گروههای مافیایی است که در زمینهی بردگی جنسی فعالیت میکنند. تلاشهای مجاهدین برای درهمشکستن وی در «اشرف» به جایی نرسید. با آن که بارها از او خواسته بودند در سیمای آزادی حاضر شود و در مورد زندان و شعر و ... گفتگو کند حاضر به این کار نشد. عاقبت او را کت بسته به سر مرز برده و راهی ایران کردند تا یا در میدانهای مین باقی مانده از جنگ ایران و عراق کشته شود و یا اسیر دست پاسداران شود و به لحاظ روحی نابود گردد. این زمانی بود که مسعود رجوی در دیدار با حبوش رئیس سرویسهای امنیتی عراق از وی میخواست اعضای ناراضی مجاهدین را بدون اطلاع کمیسیاریای عالی پناهندگان و صلیب سرخ جهانی و بدون آن که رژیم از پیش متوجه شود به ایران بفرستند. http://pezhvakeiran.com/maghaleh-71967.html در آن دوران اعضای ناراضی مجاهدین مجبور بودند برای بازگشت به ایران بین شکل قانونی و غیرقانونی یکی را انتخاب کنند. در شکل «قانونی» فرد به زندان ابوغریب فرستاده میشد تا دولت عراق آنها را با سربازان عراقی در ایران ۱۳ به ۱ معاوضه کند و در شکل «غیرقانونی» افراد در دستههای چند نفری به صورت کت بسته و به شکل بسیار تحقیرآمیز به مرز برده میشدند. سپس با فریب مقامات عراقی و تحت عنوان این که قرار است به داخل کشور برای عملیات بروند آنها را در میدانهای مین و یا نقاط خطرناک رها میکردند. گاه تیرهوایی نیز شلیک میکردند که گشتیهای رژیم متوجهی منطقهای شوند که افراد در آن رها شده بودند. مسعود رجوی به زعم خود میکوشید مخالفان خود را «رژیم مالی» کند تا نتوانند علیه او حرف بزنند و چنانچه لب به سخن گشودند آنها را مزدور رژیم خطاب کند و شهادتشان را زیر سؤال ببرد. وقتی فهمیدم او را مظلومانه به ایران و نزد دژخیمان فرستادهاند هرچه از دهانم درآمد نثار ابوالقاسم (محسن) رضایی و محمود احمدی دو تن از مسئولان مجاهدین که برای برخورد با من به سوئد آمده بودند کردم. از خشم به خود میلرزیدم به آنها گفتم چطور رویتان شد کسی که شعرهایش را گروه موسیقی زندان میخواند و همگی جاودانه شدند به ایران بفرستید. یادگار بچهها را چگونه سر مرز رها کردید؟ جواب آنها را چه میدهید؟ یادش بخیر وقتی بچهها «باز باران نغمه دارد» را میخواندند، و یا وقتی «ای قطره اشک حقپرستان ببار ببار»را میخواندند، چه شکوهی داشت زندان. یاد آقای ارژنگی بخیر که مسئول گروه موسیقی بود و آهنگ ترانهها را میساخت و تنظیم میکرد. یاد داوود بخشنده به خیر که از نصیر میخواست ترانهای بسراید تا او روی آن شعری بگذارد و وقتی اعدام شد در مراسم یادبودش بچهها بخوانند. و شعر «جادو» را برای او سرود. نصیر هم مثل بچهها خاموش شد. او که برای بچهها شعر میسرود حالا کسی نیست برای او شعری بسراید. او تنها تر از همه میرود. حتی تنها تر از بچهها در راهروی مرگ. خبر رفتناش دیرتر از بچههای ۶۷ منتشر میشود. «زمزمه ای آفتابهای ماه مجاهدین دفترچهی اشعار نصیر را که بخشی از آن به شعرهای زندان اختصاص داشت و من در توالت زندان و در بدترین شرایط از حفظ کرده بودم مصادره کرده و آن را به محمود رویایی یک زندانی سیاسی مجاهد دادند تا به زعم خودشان از شعرهای نصیر در کتابی با عنوان «آفتابکاران» که برای مقابله با «نهزیستن نه مرگ» مشترکاً تولید کرده بودند استفاده کند. از چپ ایرج مصداقی، محمود رویایی، نصیر نصیری، مجتبی اخگر در نقدی که بر این کتاب نوشتم به کار زشتی که محمود رویایی کرده بود، اعتراض کردم. متأسفانه او ادعای دوستی با نصیر هم داشت، اما حق دوستی به جا نیاورد مثل خیلی حقهای دیگر. http://pezhvakeiran.com/maghaleh-17033.html پس از رها کردن نصیر روی مرز، به فرمان مسعود رجوی، شعر «پرندهای با عصا» را که نصیر در وصف محسن محمدباقر یکی از جاودانههای ۶۷ سروده بود در نشریه مجاهد به نام وی منتشر کردند تا به زعم خود علیه او به رژیم گزگ دهند. محسن از دو پا فلج بود و پیشتر در فیلم «غریبه و مه» بهرام بیضایی بازی کرده بود. «پرندهای با عصا هرگز پرندهای با عصا ندیده بودم نشنیده بودم کسی به سادگی قطره شبنم کویر پرندهای بر زمین در آن دوران مجاهدین حتی نام کسانی را که خاطرههایشان در کتابهای مجاهدین انتشار مییافت و در «اشرف» حضور داشتند نمینوشتند و با عنوان گزارش اول و دوم و سوم و ... از آنها یاد میکردند. نصیر تنها و ناامید به ایران بازگردانده شد در حالی که در بدترین شرایط روحی و جسمی به سر میبرد. «چگونه میتوان یک شاعر را کشت بر دریایم تازیانه میزنید اگر سرگردانی آب به میخم کشیدهاید به شوکران نشانها آلودهاید مرا بدارم کشیدهاید و من از کاه توده پُرم کردهاید و من نه مسعود رجوی «پیروز مست» در پناه رژیم صدام حسین با نشان دادن مشتهایش در نشستهای عمومی وعده میداد که هرکس که بخواهد جدا شود با «مشت آهنین» او روبرو خواهد شد. در این سالها همیشه به تعبیری که نصیر در مورد اسماعیل شاهرودی (آینده) شاعر بزرگ میهنمان به کار برده بود فکر میکردم. در توصیف او در یکی از تیترها نوشته بود «مردی که مبارزه ویرانش کرد از تنهائیش حرف میزند» نصیر را وقتی به زور و به دستور مسعود رجوی به ایران فرستادند تنها بود تنهاتر از همیشه. حتی پیش از آن که ایران را ترک کند و به «اشرف» برود و با آن فاجعه روبرو شود برایم نوشته بود: «برایم بیشتر بنویس، و مرا بی خبر مگذار، من بسیار تنها تر از گذشته شدهام». و شعر «بیگانه» او نشان میدهد که پس از بازپس فرستاده شدن اجباری به ایران او تنهاتر و ویرانتر از قبل هم شده بود. « بیگانه چه آسمان تنهایی ** مردی تنها چه بیهوده میجویم ** چه باران ** چه تنهایی ای ابرک کولی * قطرات میبارند *** یا ملکوت ** زن سیهپوش چشمت ** زاده میشویم غریبهای به من * چه تنها پیش از آن که به «اشرف» برود در مورد زندگی در ایران برایم نوشته بود : «خودت خوب میدانی که اینجا جای من نیست اما چه کنم؟ ». تصور این که چه شرایط وحشتناکی را در «اشرف» به او تحمیل کردند که پذیرفت تن به «بازگشت اجباری» و چه بسا مرگ دهد اما آنجا نماند زیاد سخت نیست. «اگر فردا را از من بگیرند از اسماعیل شاهرودی (آینده) به نصیر میرسم. از خودم میپرسم آیا نصیر، «آینده» خودش را دیده بود؟ در آنچه نصیر گفته بود عمیق میشوم. مسعود رجوی مانند همهی دیکتاتورها و همهی دشمنان آزادی «خوب میداند شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت». نصیر میدانست ماندن در «اشرف» و تحت حاکمیت مسعود رجوی او را تبدیل به «موشی» میکند که بر «تخت نخبگان» تشریح میشود. در «فرصتها و مشکلها» آن را به صراحت بیان میکند: «فرصتها و مشکلها * * * در سال ۱۳۵۲ وقتی «آواز شبانه آواز درد » را سرود و به انتخاب نشریه «فردوسی» شعر سال شد هم دغدغهاش «انسان» بود و تا روزی که چشم از جهان فروبست همچنان به دنبال «انسان» بود. «آرام «انسان» مد نظر او بچههایی بودند که بهترین روزهای زندگی را در کنارشان گذراندیم. نصیر در شعر «سینه سرخ»، وقتی یک «خاک خوب»، یک «باد خوب»، یک «باران خوب» و یک «آتش خوب» را توصیف میکند به یک «انسان خوب» رسیده و در وصفش میگوید: «یک انسان خوب به خاک افتادهای، ای سینهسرخ در خارج از کشور به منظور ادای دین به نصیر و با اطلاع از این که چه ناجوانمرادیها مجاهدین در حق او کردهاند و با ایمانی که به توانایی شعریاش داشتم شعرهایی را که در زندان سروده بود در مجموعه سرودههای زندان با نام «برساقه تابیده کنف» در ۳۰۰ صفحه انتشار دادم بدون آن که اشارهای به نام او کنم. در پیشگفتار کتاب نیز تمام کوشش بر این بود که رژیم نتواند ردپایی از نام واقعی شاعر این سرودهها بیابد. گاهی کسانی از من دربارهی نام سراینده و یا سرایندگان این مجموعه میپرسیدند و من ناچار به سکوت بودم. برخی دوستان نیز که شناخت فنی نسبت به شعر داشتند، بحث میکردند و دلیل میآوردند که سراینده تمام این شعرها و یا اغلب آنها یک نفر است و من وانمود میکردم که در این مورد چیزی نمیدانم و حرف را عوض میکردم تا مجبور به دروغگویی نشوم. حتا درجایی، نوشته شده بود که سرایندهی این شعرها ایرج مصداقی است... و همیشه چه اندازه دلتنگ میشدم از اینکه نمیتوانستم نام سراینده این شعرها، نصیر نازنین را فریاد بزنم. در سال ۲۰۰۷ در نشریه «آرش» در مقالهی «کشتار ۶۷ در شعر زندان» به برخی از سرودههایش بدون آن که نامی از او ببرم اشاره کردم. http://www.irajmesdaghi.com/maghaleh-151.html دوست عزیزم گلرخ جهانگیری چندتایی از شعرها را در آلبومی خواند. https://www.youtube.com/watch?v=mcMfa7ubuPc سال گذشته در برنامه بزرگداشت کشتار ۶۷ در استکهلم که از سوی «کانون زندانیان سیاسی در تبعید» برگزار شد تعدادی از شعرهای نصیر را خواندم. https://www.youtube.com/watch?v=IpssHzVJwE0 و مهناز قزلو نیز تعدادی از شعرها را در ویدئو کلیپی منتشر کرد https://www.youtube.com/watch?v=gD5SfzcQJpE اما حق نصیر خیلی بیش از این ها بود. روزی که شنیدم میخواهند اوین را به پارک تبدیل کنند چقدر دلم میخواست شعر «دهکده اوین» نصیر را با نام خودش انتشار دهم. «دهکده اوین نصیر رفت و دیگر رژیم نمیتواند او را بخاطر انتشار مجموعه شعرهای زنداناش بازخواست کند و دوباره به سلول بیافکند و شکنجهاش کند. اینک میتوان بیدغدغه و بیدلهره از فاش شدن نام شاعر، با افتخار نوشت: «بر ساقه تابیده کنف، مجموعه سرودههای زندان، نصیر نصیری... » هنوز فکر میکنم زیباترین شعر را در مرگ خمینی او سرود. دو روز از مرگ خمینی گذشته بود که شعر را کف دستم گذاشت. «غزلی برای مرگ دژخیم زین پس چه کسی هنگامهی مرگ نیست برخیز و با نفسی از تبار مردابهای کهن بودی پیشتر در شعر دیگری به نام «تقدیم به دژخیم» او را تحقیر کرده بود. «تقدیم به دژخیم تو آن جامهی کهنهای تو آن روزنامهی مچاله گشتهای تو آن شمایل هدفی در اردیبهشت ۱۳۷۴ در نامهای برایم نوشت که شعرها را ارسال کرده است. خودش امیدی نداشت که به دستم رسیده باشد. حق با او بود شعرهایش هیچگاه به دستم نرسید اما میدانستم که مایل است همانطور که از حفظشان کردم انتشارشان دهم. چه دروغها که مجاهدین در مورد این مجموعه و شعرهایش که سر هم نکردند. اینجا و آن جا با بیشرمی میگفتند که این شعرها متعلق به مجاهدین شهید است و من آنها را به سرقت برده و به نام خودم انتشار دادهام. چنانکه با پستی به هوادارانشان القا میکنند که کتاب خاطرات زندانم نیز به خودم تعلق ندارد و خاطرات دیگران را به سرقت بردهام! میدانستند به خاطر نصیر که در ایران بود و زیر تیغ رژیم، از گفتن نام شاعر و حقیقت اجتناب میکنم. گاه مدعی میشدند چرا شعرها را به صاحبش که مجاهدین و رهبری آن است ندادهام تا خودشان تصمیم بگیرند. آنها با ناجوانمردی مسعود رجوی را که در واقع کمر به «قتل» نصیر بسته بود و کوشید او را به لحاظ روانی هم فروبپاشد صاحب شعرها جا میزدند و از دست بستگی من سوءاستفاده میکردند. مجبور بودم سکوت اختیار کنم و دم نزنم. به بخش نظرات سایت «دیدگاه» به هنگام معرفی «برساقه تابیده کنف» نگاه کنید. این فقط مشت نمونهی خروار از کمپین رذیلانهی مجاهدین علیه این مجموعه شعر و من است. http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=12346 در بیست و هفتمین سالگرد کشتار ۶۷ باز هم از نصیر که کوشید جاودانگان این قتلعام را در شعر خود زنده کند مینویسم. حال که زبانم گشوده است مینویسم تا حق او را ادا کنم و زشتی اندیشهی دشمنانش را نشان دهم. اویی که به زیبایی «جان نامیرا»و جاودانگیمان را مهر کرد. چه شکوهی دارد چه راز شیرینیست چه شکوهی دارد یادش به خیر بهار ۶۸ بود و ما در سالن ۶ اوین بودیم. روزهای جمعه بند و اتاقها حال و هوایی دیگر پیدا میکردند و جنب و جوش عجیبی پدید میآمد. نظافت کلی اتاق، پاک کردن انجیر و خرما، خرد کردن قند، کوبیدن و آرد کردن دور نان، رنده کردن صابون، شستن پتو، ساخت وسایل و مایحتاج اتاق و بند، وصله کردن دمپایی و...از جمله کارهایی بود که در این روز انجام میگرفت. علیرغم داغهای بسیاری که دیده بودیم، اما همچنان شور و شوق زندگی ادامه داشت. این شعر در میان هیاهوی بچههایی که با شور و اشتیاق مشغول انجام امور فوق بودند، سروده شد و بالای تخت طبقه سوم اتاق به دستم داد. مینویسم از او که در تنهایی مویه میکرد و عاقبت در «گودی اندیشه آبی رنگ» لیلا مرد. لیلا! مثل پیچکی به دستهای تو میپیچم
Copyright: gooya.com 2016
|