گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
13 مهر» سازمان اکثریت؛ همصدایی با قدرت و "کمیسیون حقیقتیاب" مقام عظما، مهدی اصلانی27 خرداد» نقدی بر نحوهی پوزشخواهی بیبیسی از اکبر گنجی، مهدی اصلانی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! کاپیتان هفتاد ساله شد، مهدی اصلانیهرچه پا به سن میزاره نازکتر میشه. تو این چندساله قوارهی هفتاد سال چشم خیس کرده. شونهاش پهنه. خیلیها سر رو شونههاش گذاشتند و هقهق کردند، اما هیچکس ازش نپرسید پرویز خان شما هم گریه بلدی؟ نه اینکه رفقیمه و داداشم، که هست، اما انگار کاپیتانها بلدِ اشک نیستندنوشتن در مورد کسی که بیش از سیوپنج ساله باهاش رفیقی و داداش بزرگات هم هست سخته، دستِ کم برای الکنی چون من. نمیدونم چند متر باهاش رفیقم، اما خیلی داداشه. معرفت و رفاقت را نمیشه متر کرد، که اگر رفاقت مترکردنی بود میشد پارچه و یه جا جر میخورد. رفاقتی که جر بخوره عینهو طلای بدلییه. عیار نداره فقط برق میزنه. رفاقت پرویزخان عیار داره. پزِ داداشیمو خیلی جاها دادم. پز دادنی هم هست. مکرر میکنم: دوست و دشمن سر اینکه او کاملترین فوتبالیست تاریخ ما است تفاهم دارند. مدیریت و قدرت بازیسازی، توانایی بازی با دو پا، قدرت سرزنیی بیهمتا و توانِ بالای بدنی. برای او پست در بازیی فوتبال بیمعنا بود. فقط گلری نکرد. همهجا عالی ظاهر شد. خوب که چی؟ اینا رو دوست و دشمن هم که گفتند و میگویند.
این که پرویزخان اهلِ دل است و دلی عمل میکند؟ اینکه دلبستن به اونایی که دل ندارند را عینهو جسد شدن میداند؟ اینکه اگر کسی را غلطی بداند تا دمِ گور باهاش صاف نمیشه؟ اینکه آدم غلطیها را با همهی خندههاشون و با همهی زیباییشون دروغ میخواند؟ این که همهاش تو سرِ مال میزند و هرکس از ماندهگارترین گل تاریخ فوتبالِ ایران به اسرائیل میپرسد جواب میدهد: شانسی بود کشیدم زیرش رفت نشست سهکنجِ دروازهی ویسوکر. لجم میگیرد و میگویم اون گل نه به خاطر اینکه با پای تو شلیک شده بلکه به جهاتی دیگر گلترین گل فوتبالی ما است. - اصلاً یه سئوال؟ جون اولدوز که بالاترین قسمات هست بهترین گلی که به ثمر رساندی کدام بوده؟ - گلی که تو شماره ۲ امجدیه به غلام فنر (غلام نیکپور) و تیم نادر زدم. یه سانتر از کنار، بعدش من و توپ و تیر دروازه و غلامفنر با هم پیچیدیم تو تور. - آخه اون گل اون هم تو شماره ۲ امجدیه را مگر همهاش چند نفر دیدند؟ - تو پرسیدی و قسمام دادی تازه مهم نیست چند نفر دیدند. خودم که دیدم خیلیها عمو خطابش میکنند اما پرویز خودش عموهایی دارد که با یک شمش طلا تاختشون نمیزنه. عموهایی که یکبهیک دارند ترکش میکنند و اون هر بار چشمای ریزش را تنگتر میکنه تا خیسیاش را کسی نبینه. باقر مؤمنی براش عمو باقر است. تراب حقشناس را عمو تراب میخونه. هوشنگ عیسیبیگلو عمویش بود. انگار جهان بدون عموها تهیتر از هیچ است و در کنار عموها سر کردن تؤام با آرامش. هرچه پا به سن میزاره نازکتر میشه. تو این چندساله قوارهی هفتاد سال چشم خیس کرده. شونهاش پهنه. خیلیها سر رو شونههاش گذاشتند و هقهق کردند، اما هیچکس ازش نپرسید پرویز خان شما هم گریه بلدی؟ نه اینکه رفقیمه و داداشم، که هست، اما انگار کاپیتانها بلدِ اشک نیستند. بعضی اسامی را بلد نیست جورِ دیگری تلفظ کند. حسین فکری تا همیشهی هنوز براش آقافکری است و منصور امیرآصفی کسی که اگر نبود پرویز والیبالیست شده بود و اونو از تیم البرز شکار کرد و یکی از پیراهنهای راهراه خوشقوارهی کیان را تنخورش کرد تا ته نفسش منصورخان صدا میزند، آنگونه که جهانپهلوان همیشه براش «آقاتختی» است. میپرسم آقاتختی چی داشت که اینقدر برات جاذبه دارد؟ - ببین عبدالله موحد و امامعلی حبیبی چه مدالهای خوشرنگی بردند. توفیر آقاتختی با بقیه در این بود که از زندگیاش مرام درست کرد. آقا تختی نه با مدالهاش با مراماش شد آقا تختی.
رفتنِ آدما براش خیلی سخته حتا کسانی که خیلی هم باهاشون رفاقت نداشته. انگار رفتن یه سری آدما را رفتنِ خودش میدونه. ذرذره آب شدن. یه روز تو فرانکفورت وقتی از بیماری و حالنداری همایون بهزادی با خبر شد گفت: یه کارت تلفن بده میخواهم زنگ بزنم ایران. شماره رو گرفت و همسر همایون بهزادی گوشی را برداشت. - بله بفرمایید شما؟ - لطف کنید به آقای بهزادی بگید یکی از دوستاناش هستم. از خارج زنگ میزنم - منو نمیشناسی؟ - نه! به جا نمیآرم! کی هستید شما؟ - من همونم که رو سرت هد میزدم و نمیذاشتم سر بزنی. - آقا شوخیتون گرفته؟ وقت خوبی نیست. کی هستید شما؟ - قطع نکنی. شوخی نمیکنم! گفتم که یه خورده فکر کن، ببین فقط کی رو سرت سر میزد. - روسرِ من؟ رو سرِ من فقط یه نفر. پرویز تویی؟ بعدش چشمهای پرویزخان عینِ همهی دفعاتی که گریه میکند، قاعدهی دو تا مُنجوق شد و رفت تو حال و احوالپرسی. زدم بیرون تا سینه سبک کنم. فکر کنم سرطلایی دوران همایون بهزادی هم بارانی شده بود و بغض کرده. با تاًخیر ازش میپرسم: راستی پرویز با اون قدت چهجوری رو سر همایون و جلال طالبی سر میزدی؟ - همایون درجا خیلی خوب میپرید و با چشم باز سر میزد. از اون خوشپرشتر نداشتیم. بعد وقتی میپرید جفت دستاشام کار میکرد و بِگینَگی کسی را که باهاش میپرید نوازش میکرد. من اما ازش فاصله میگرفتم و لنگ میزدم و باهاش میرفتم هوا.
عینهو چهارده - پانزده سالهگیاش که شرطی پشتِ انبارگندم، نزدیکِ میدان ترهبار میپرید پشتِ وانتِ هندوانه. بقیه زوری با یه هندوانه زمین میخوردند، اون اما همیشه همچون ژیمناستی قابل با دو هندوانه در دست، جفتپا از پشتِ وانتِ در حالِ حرکت، سالم کفِ آسفالتِ خیابون فرود میآمد. هنوزم در پیرانهسر وقتی میریم استخر من یه طول استخر را نرفته پرویزخان با چهارتا دست سروته استخر را یکی کرده. قلیچ بسیار زمینخوردنها تجربه کرده اما بیشتر از افتادنش برخاسته و پرش کرده. پرویز خان از اون دست آدمهایی است که تو آسمونقرنبههای دنیا هرچی باران رو چترش چکیده تکنوشی نکرده و همیشه آب از دستش چکیده. هر وقت داشت دستگیر این و آن شد. هروقت هم نداشت خراب کسی نشد. بیشتر هفتادسالهگیاش را سرویس داده و یک دهم اونهم سرویس نگرفته. یه شب از پاریس با شلوار کردی پشت بنز مدل پایینش نشست و گازشو گرفت و یه کله تا سحر نزده دم در خونهی مهدی تهرانی سیمین خانم را رو پشتش کول کرد و هفتاد پله تا طبقهی چهارم سکونت خانبابا در فرانکفورت بالا برد. تمامش فقط به خاطر اینکه سیمین بهبهانی (سیمین خانم) در پاریس گفته بود: پرویز کاش امشب میشد یه وسیلهای جور میشد برم فرانکفوت. کافی است بهش زنگ بزنی بگی عموپرویز الان تو قطب شمال یا هندوستان گیر کردم نمیدانم چه خاکی به سر باید کرد. فوری یه جا رو بهت معرفی میکنه و میگه برو پیش فلانی بگو منو پرویز فرستاده. همیشه در گمجای جهان زیسته و ساعت برایش بیمعنا. یههو ساعت دو بعد نصفه شب زنگ در خونه را میزنه میگه ماشینو کجا پارک کنم. هر ساعت از شبانهروز هم که در منزلش به صدا بیاوری ازت نمیپرسه چرا اومدی. - دیشب یه دیگ لوبیا بار گذاشتم. کتلت و باگت و شراب هم هست. بکشم برات؟ پرویز قلیچ فارغ از اشتهار ورزشیاش و آن گلِ ماندهگار که حافظهی تاریخ شد، از خاکستر سر بر آورد. جهانِ آمال و آرزوهای پرویز روز به روز تنگتر میشود و غیرقابل دسترس. پارهای آدمها اما بیهراس از باخت به استقبالِ آن رفته و از خاکسترِ خویش سر بر میآورند. و کاپیتان هفتاد ساله شد. Copyright: gooya.com 2016
|